Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

گزارش یك شاهد عینی (قسمت دوم منكرات وزرا!)

۱۳ اسفند ۸۵

دیگر موبایل ها را گرفته بودند و هیچ خبری نبود.....

همه آنهایی كه یك جوری از وان ها و دست پلیس در رفته بودند ...حالا جلوی در وزرا جمع شده بودند ...خانواده بچه های بازداشت شده هم حالا اضافه شده بودند. همسر شادی صدر كمی دیر رسید. باید دریا دختر كوچكشان را به خاله یا مامان بزرگ می‌سپارد.

جواد منتظری عكاس رویترز و همسر آسیه امینی هم دخترشان آوا را به خاله سپرد و خودش را به وزرا رساند. بهمن عمویی همسر ژیلا بنی‌یعقوب آنجا بود و عصبی از این كه از ژیلا خبری به او نمی دادند. سرباز جلوی در با لهجه اش می گفت ..هیچی به ما نگفتند ،معلوم نیست هم تا كی باید اینجا باشند ..قیافه شان كه شبیه مجرم ها نیست ما هیچی كه نمی دانیم.والا ...

افسر ما فوق اش اما بد اخلاق تر از این حرف ها بود ..آمد بیرون چشم غره ای به ده بیست نفری كه بیرون ایستاده بودند رفت و گفت اینجا هیچ خبری نیست و چیزی نمی ماسه .یالا زود برید...

بچه های حقوق دان با هزار امید كارت وكالت شان را نشان اش می دادند و می خواستند با یك مسئول حرف بزنند ...افسر نگهبان گفت ما این جا به هیچی نمی تونیم جواب بدیم این ها فعلا این جا فقط امانت هستند تا فردا كه تكلیف شان روشن بشه...همین برای وكالت هم باید برید پلیس امنیت...همین ...

اما همه انگار حس می كردند باید همین جا جلوی در باشند و این اخرین جایی بود كه می‌توانستند دلشان را خوش كنند. می‌دانستند كه پشت این دیوارها و عزیزانشان هستند و ممكن است بتوانند كاری كنند...

مریم دختر محبوبه دیرتر از بقیه رسید. اصلا تهران نبود. وقتی به او خبر دادیم 2 بعد از ظهر بود و تا 4 خودش را از زنجان رسانده بود وزرا با سند خانه به امید آزاد كردن مادرش.

چند دقیقه یك بار گشت ارشاد پلیس می ایستاد و دختران و زنان بالا بلندی كه هنوز ارایش ماسیده شب قبل روی صورت شان بود دو تا دو تا و دستبند به دست از ماشین پلیس پیاده می شدند و كشان كشان به اداره منكرات می‌رفتند و از گوشه چشم به ادم هایی كه هیچ شبیه دیگران نبودند نگاهی می انداختند، دیگرانی كه دم در اداره منكرات وزرا جمع می‌شدند یا اعتیاد داشتند و یا در حین یك خوشی شبانه دستگیر شده بودند.

این زنان خوش پوش بلند بالا مشغول كشا كش با ماموران زنی می شدند كه به زور انها را به داخل اداره منكرات هل می دادند....افسر نگهبان دوباره سر و كله اش بیرون ساختمان پیدا شد و این بار بی سیم اش را روشن كرد و بلند بلند گفت ....جناب سرهنگ بقیه اونهایی كه دستگیر نشدند الان این جا جمع شدند چی دستور می فرمایید ؟....

از پشت بی سیم مردی داد می زد تا یك دقیقه دیگه بهت می گم.....وكلای جمع پیشنهاد كردند برویم ان طرف خیابان...همه درباره ساقی حرف می زدند كه دوقلوهایش را به پرستار سپرده بود و حالا دستگیر شده بود...وكلا رفتند بلكه از پلیس امنیت جوابی بگیرند....ساعت نزدیك 2بود و همچنان هیچ خبری نبود......بالاخره ماموران رضایت دادند كه برای دستگیرشدگان ناهار بگیرند و36ساند ویچ روانه بازاشتگاه شد.

ساعت نزدیك چهار بود كه شایعه ها دامن گرفت ..خبرگزاری ایسنا خبری روی سایت گذاشته بود مبنی بر اینكه دوستان را به زندان اوین منتقل كردند ...خبرگزاری ایسنا باز هم در موقعیت های حساس پیش گویی كرده بود! این درحالی بود كه مسئولان اداره مفاسد می گفتند كه هیچ كس از این جا بیرون نرفته است...

پاركینگ منكرات هم فقط یك در داشت كه همه جلوی ان روی زمین چمباتمه زده بودند....اما شایعه ها همین جور به دودلی ها دامن میزد...یك شایعه دیگر هم بود. این كه قاضی پرونده تا ساعت 5 می‌آید و با وثیقه و یا ضمانت آنها را آزاد می‌كند.

تا ساعت 6 همین جور بود ،خبرها مدام می چرخید می گفتند قاضی حداد همین جا دارد بازجویی می كند قرار است چندتایی همین امشب ازاد شوند و باقی بروند بند 209 فعلا ....پی گیری ها هم فایده ای نداشت سردار....گفته بود همین امشب همه ازادند ..ان یكی می گفت صبح می روند دادسرا و یكی دیگر خبر از انتقال به اوین می داد...

حالا خیلی بچه های روزنامه كارشان را نصفه و نیمه رها كرده بودند و جلوی در اداره مفاسد بودند یك دلشان آن تو بود و از یك طرف ادم های دست بند به دستی كه توی ساختمان می بردند نظرشان را جلب می كرد،جرم سیاسی كه تعریف نشود ادم هایی كه برای یك اقدام صلح امیز دور هم جمع شده اند لابد باید سر از این جا در بیاورند...

یكی از بچه‌های روزنامه‌نگار كه طبعی طناز داشت هم گفت: عجب گزارشی از اینها خواهیم داشت بعد از این كه آزاد شدند!! خوش به حالشان.

اما بالاخره یكی از ان تو كه هنوز موبایلش را یك جایی قایم كرده بود sms زد كه ما هنوز همین جاییم.

ساعت نزدیك هشت بود. دوساعتی از غروب گذشته بود كه وان های سفید وارد حیاط اداره منكرات شدند ....درها بسته شد ..انگار سفر به اوین دیگر جدی بود. همكار طناز گفت :چرا به ایسنا ایمان نمی آوریم!

كمی بعد درهای پاركینگ باز شد و از پشت شیشه های دودی جنب و جوش پیدا بود ..صدای كف زدن ها و سوت دستگیرشدگان از پشت شیشه های تیره مینی‌بوس و دست هایی كه برای ما بای بای می كردند پیدا بود ...همه با هم بودند و از این طرف هم ماهایی كه پشت در منتظر بودیم برایشان كف زدیم ...

قسمت اول (كلیك كنید)

قسمت سوم (كلیك كنید)