Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

"مامان ، دوچرخه مو از اینجا ببر" / تهمینه ادیب پور

پائیز از پشت خورشید سرك می كشید و صدایش در لابلای درختان می پیچید . شیشه ها را می شستم تا آفتاب بیجان به خانه ام بتابد.
پانزده سال پیش در آخرین روزهای تابستان هنوز لباس سیاه به تن داشتم كه پسرم بدنیا آمد. درد جانكاه بود و غم تنهایی دو چندانش می كرد و حالا بعد از آن همه سال باور كردنش مشكل است . غذا را آماده می كردم و پدرم كه آمد سراغ تورج را گرفت .

گفتم : هنوز نیومده .
پدرم سرگرم خواندن روزنامه شد و گفت : انگار دیر كرده ؟
پشت پنجره به انتظار ماندم . غذا سرد شد و پدرم نگران .
آن روز تورج موتور دوستش را امانت گرفته بود ، می خواست به كارگاهی كه در نزدیكی ورامین می ساختند سر بزند. گفته بود با موتور سریعتر میرسد .
من امیر محمد را هفت ماهه حامله بودم ، به من گفتند : زن حامله نباید سرخاك بره ، شگون نداره و من دیگر نتوانستم تورج را ببینم .
" كاش نمی ذاشتم سوار اون موتور لعنتی بشه " .
برای هزارمین بار است كه این جمله را می گویم و هرباركه این خاطرات را برای زن نامرئی تعریف می كنم ، دلتنگی و آشفتگی همان است . چشمانم تار می شود و اشك فرومی افتد.
بر روی پله نردبان نشسته بودم با كاغذ مچاله شده در دستم كه صدای بهم خوردن در حیاط و واژگون شدن چیزی در حیاط رشته افكارم را برید.
از حیاط فریاد امیر محمد بلند بود : مامان ... مامان.
عصبانی از این همه هیجان گفتم : چته ! خونه رو گذاشتی روسرت.
كلمات بی سرو ته و بریده ، بریده از دهانش خارج می شد، امیرمحمد آنقدر هیجان زده بود كه نمی توانست درست حرف بزند . گفت : مامان ... مامان ... میدونی چی شده ؟
از اینكه افكارم را بهم ریخته بود كلافه شدم ، گفتم : چی میگی ، خب درست حرف بزن .
گفت : امروز ... مامان ... صدا... شنیدی.

روی لباس و موهایش لایه ای از غبار نشسته بود، از بالای نردبان به حیاط نگاه كردم ، دوچرخه اش وسط حیاط افتاده بود .
گفتم : من كه چیزی نمی فهم ، چی میگی .
هر وقت دچار هیجان می شد ،حرفهایش را نصف و نیمه می گفت ، دستهایش را در هوا تكان میداد ،گویا حرفی را كه می خواست بگوید ، زبان از بیانش قاصر بود ، از همه ی وجودش استفاده می كرد تا به من بفهماند كه این حرف ، این اتفاق ، این ماجرا وسیع تر از همه ی زبان هاست .
گفت : فرودگاه ... جنگ ... امروز عراق ....
گیج و مبهوت نگاهش می كردم ، امروز صدایی شنیده بودم ، اما نمی دانستم چیست ، در این چند ماهه اخیر به انواع صداهای بلند و گوش خراش عادت كرده بودم و دیگر پیگیرصداهایی كه می شنیدم نمی شدم .
همچنان از بالای نردبان نگاهش می كردم كه مثل مرغ پركنده ، بال بال میزند ، صدا از گلویش خارج نمی شد ، دهانش خشك شده بود ، هیجانش غیر عادی بود ، واقعا" داشتم نگران می شدم كه شنیدم، گفت : جنگ ... جنگ شده مامان.

چیزی نمی شنیدم بجز ترجیع بند ناتمام شدنی اش " جنگ شده مامان ... جنگ شده ".

به نردبان تكیه دادم تا بتوانم سرپا بمانم ، از آن بالا امیر محمد را نگاه می كردم ، پسرم را ، تازه كركهای پشت لبانش رنگ می گرفت ، با آن صدایی كه بین مردانگی و بچگی درگیر بود ، حرف كه میزد سیبك گلویش بالا و پائین می رفت . صورت چهارگوش با موهای سیاه صافی كه همیشه روی پیشانیش می ریخت . قاب عینكش ، خال گوشه چشمان مغولی اش را پوشانده بود و لبهای گوشتی اش كه از هیجان خشك شده بود . تمام اینها در آن صورت آفتاب سوخته . با خود گفتم : این پسر منه ؟
انگار برای اولین بار می دیدمش . آرام از پله نردبان پایین آمدم ، برای كمك بطرفم آمد و با نگرانی گفت : مامان حالت خوبه با صدایی كه از فرسنگها راه می آمد گفتم : آره ، خوبم .
با هیجان گفت : مامان ، حالا چی میشه ؟
از هیجانش عصبانی بودم و گفتم : حالا ، تو چرا خوشحالی ؟
از حرفی كه شنیده بود جا خورد و گفت : مامان ... من خوشحال ... نه مامان ... فقط چیزه ،
میدانستم هیجان زده است ، در سنی كه او داشت جنگ فقط بازی بود، اما یك بازی وحشتناك.
گفت : مامان ، حالا چی میشه ؟
گفتم : چی میشه ؟! خب ، جنگ میشه دیگه .
گفت : میدونم ، آخه ... یعنی ...
هیچ مفهومی از جنگ در ذهنمان نبود ، برای من جنگ همیشه صحنه هایی پر از خشونت در تلویزیون بود ، جنگ ویتنام ، جنگ جهانی دوم . مفاهیمی كه ذهنم می آمد آنقدر غریبه و ناآشنا بود كه باورم نمی شد این اتفاقات بخواهد برای كشورم بیفتد. نمی توانستم خودم را و امیر محمد را در شهری ویران شده تجسم كنم . اینكه هر روز بمب افكن ها ، شهر را ویران كنند و ما به پناهگاه برویم ، كه ندانیم بمب بدی كجا می افتد ، كه سربازها با تانك و اسلحه در شهر من راه بروند و من در خانه ای زندگی كنم كه دیگر به هم متعلق نباشیم . نه اینها همه در فیلم ها بود ، اینها در خاور دور و اروپای دور اتفاق می افتد ، نه در خانه من ، نه در كشور من . من و پسرم چه باید می كردیم وتنها چیزی كه به ذهنم رسید گفتم : مادر جون ، برو نون بخر.
با ناباوری نگاهم كرد و با تردید گفت : نون ...
گفتم : آره نون ... قراره شام بخوریم . لابد فكر كردی تا آخر جنگ گرسنه بمونیم .
بی صدا دوچرخه اش را برداشت و از خانه خارج شد .

بالاخره جنگ شروع شد ، درست زمانی كه هیچكس منتظرش نبود . بفكر امیر محمد بودم ، پسرم و این همه هیجان ، نمی دانستم چطور باید برایش توضیح دهم . دلم میخواست تورج می بود ، پدرم می بود. یك مرد ، این جنگ مردها بود ، چرا من باید آنرا معنی می كردم .
روزهای انقلاب كه با امیرمحمد به خیابانها میرفتم خیلی كوچك بود ، دستانش را با ترس و دلهره در دستم می گذاشت و وقتی صدای تیر و فریاد مردم بلند می شد وحشت زده نگاهم می كرد و می گفت : مامان ، بریم یه جایی قایم شیم .
مامان بریم ، خونه . – مامان ، چرا اینهمه مردم بیرون هستند . و وقتی برایش از انقلاب می گفتم ، دستم را محكم می گرفت و می گفت : خب اینهمه آدم اومدن خودشون می تونن بیرونش كنن ، ما بریم خونه !
پدرم فریاد میزد : دختر ، انقدر این بچه رو نبر بیرون ، آخرش یه بلای سر خودتون می آرین .
شب كه بر می گشتیم امیرمحمد با هیجان دیده هاو شنیده هایش را برای پدرم تعریف می كرد. اما چیزی از ترسهایش نمی گفت ، پدرم به مهربانی با امیر محمد حرف میزد و در صدایش همیشه نا امیدی بود .
می گفت : نه عزیزم اینجورم كه میگی نیست ، من خودم تو ارتش بودم ، باید ببینیم چی پیش میاد.

و حالا نیست كه ببیند چه پیش آمده ، تابستان سال گذشته سكته كرد ، در همان روز چندین بارقلبش هشدار داد و آخر دیگر تحمل نیاورد . اولین تابوتی نبود كه بدنبالش می رفتم ، اما سنگینی جنازه را بر روی شانه های امیر محمد حس می كردم ، نمی دانستم چطور باید آنرا باور كند . جوانی كمكش كرد ، مدرسه ، درس فوتبال ، دوچرخه . مدتها طول كشید تا توانست نبودن پدربزرگش را باور كند . هر بار كه صدایش میزد و جوابی نمی شنید ، باور كرد كه نیست .

صدایش همیشه زودتر شنیده می شد و بعد در را باز می كرد و با دوچرخه اش در حیاط فریاد میزد : بابایی، بابایی ... دو تا گل زدیم . پدرم می خندید و می گفت : مثل آتشفشان میونه
امیر محمد لا طول و تفصیل تمام جزئیات فوتبال را تعریف می كرد. پدرم همیشه با حوصله به حرفهایش گوش می داد ، تشویقش می كرد و می گفت : تو بازی باید حضور ذهن داشته باشی ، درسته بازیه ولی باید تمام حواست به توپ باشه امیرمحمد سرش را مثل پاندول به اطراف تكان می داد ، هم مواظب رفت و آمدهای من بود و هم به حرفهای باباییش گوش می داد .
می گفتم : امیر محمد بسته دیگه ، بابایی خسته س .
می گفت : آره ... باشه ، میدونم ... مامان .
و به دنبال من براه می افتاد ، همه جای خانه پا به پایم می آمد ، یكسره حرف میزد ، همیشه انگار كسی بدنبالش است .
می گفتم : مادر جون كمی آرومتر ، اصلا" نمی فهمم چی میگی .
می گفت : مامان ... رفتیم فوتبال ، نمی دونه چه بازیه ...
مامان ... یه دوچرخه دیدم ، عجب خوش دس بود ...
مامان ... فردا بیا مدرسه ...
مامان ... می خوام واسه دوچرخه م نوار بخرم ... قرمزو آبی ... باشه
مامان ...
و آنوقت پدرم صدایش می كرد : امیر محمد ، باباجون بیا ببینم ، انقدر تو دس و پای مادرت نپیج .
امیر محمد قبل از اینكه از آشپزخانه خارج شود ، در یخچال را باز می كرد و مقابلش می ایستاد و نگاه می كرد ، آرام پشت سرش می رفتم و می گفتم : آقا، یخچالمون سالمه ؟
می خندید و می گفت : یه چیزی می خواستم .
می گفتم : آخه ، مادرجون ، همینجوری درشو وا میكنی كه چی ، اول فكر كه چی میخواهی ، بعد ... آن وقت بطری آب را برمی داشت و سر می كشید و با خنده می گفت : همینو می خواستم .

بعد از مرگ پدرم مدتها روال زندگی مان بهم خورد . امیر محمد نمی دانست با چه كسی از فوتبال حرف بزند.
می گفت : مامان نمی دونی چه پنالتی زدم .
من با خونسردی نگاهش می كردم ، نمی فهمیدم این پنالتی چه نقشی در بازی دارد ، آن وقت امیر محمد مجبور بود حساسیست پنالتی را توضیح دهد و مدتها زحمت كشید تا من توانستم ، هیجدم قدم ، كورنل ، هند شدن را بفهمم .

پسرك من كه تا دیروز به فكر فوتبال بود ، حالا باید برای جنگ آماده می شد . فقط دعا می كردم كه تمام این حرفها شایع بی اساسی باشد .رادیو را روشن كردم ، وضع از آنچه كه فكر می كردم خرابتر بود. با حواس پرتی از خانه بیرون رفتم ، در خیابان مردم دسته ، دسته ایستاده بودند .
برای مطالعه ادامه مطلب لطفا اينجا را کليک کنيد!