صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

زن هميشه زنداني / ترجمه: شيوا زرآبادي

ديوارهاي خانه لهيب نومان فقط حرف نمي‌زنند، زوزه مي‌كشند، از وحشت جيغ مي‌زنند، از خشم فرياد مي‌كنند، از درد ناله سر مي‌دهند و از يأس و نااميدي هق‌ هق مي‌كنند. گذشته اين زنِ نحيفِ خشونت ‌ديده آن ‌چنان بر ذهنش سنگيني مي‌كند كه او را وادار مي‌كند آنها را با ماتيك قرمز، اسپري رنگ و تكه ‌هاي زغال به‌ عربي و گاهي فرانسه روي ديوارهاي اتاقش بنويسد. اين تنها راهي است كه او براي دور كردن كابوس‌ها از خود مي‌شناسد، و براي حفظ آنچه از عقلش باقي مانده است. لهيب، در حالي‌ كه به سرش ضربه‌ اي مي‌زند، مي‌گويد: «خيلي چيزها اين تو هست. بايد آنها را بيرون بريزم و جاي ديگري بگذارم وگرنه سرم مي‌تركد.»
انگار نومان در زندگي‌ اش همه‌ چيز را كنار گذاشته است، غير از نوشتن روي ديوار. خانه محقري در محله الغدير بغداد دارد كه محله طبقه كارگران است. اتاق‌هاي خانه نم دارد و بوي تعفن زباله در فضا پيچيده است. لهيب در خانه ‌اش يك سگ و دو گربه دارد كه موهايشان روي رختخواب او ريخته است، تشك ابري كهنه ‌اي كه بر كف زمين اتاق ‌نشيمن است. تكه‌ هاي نان بيات و خشكيده همه جاي خانه ديده مي‌شود.
اما نومان از اين نكبت و بدبختي اذيت نمي‌شود، چون در جاهاي بدتري زندگي كرده است؛ در سلول‌هاي انفرادي زنان، اتاق ‌هاي شكنجه و بخش‌هاي بيمارستان رواني. اگرچه اتاق‌ نشيمن خانه ‌اش بد بوست، اما در خانه خود زندگي مي‌كند و در آن آزاد است. نومان مي‌گويد: «اينجا كسي مرا اذيت نمي‌كند و رفتار بدي با من ندارد، من مي‌توانم هرچه را كه مي‌خواهم بگويم و بنويسم.»
نومان 48 ساله، از سال 1985، يعني از زماني كه عدي، پسر وحشي و بي‌ تمدن صدام حسين، با او منازعه داشت، از داشتن حداقل آزادي محروم بوده است. نومان، قاضي جنايي، در طول دو دهه، بهاي دفاع از مردي را پرداخت كه عدي مي‌خواست براي اهانت به دوست دخترش او را مجازات كند. نومان، از 1985 تا چندي پيش، مورد تجاوز، هتك حرمت، و ضرب و شتم بسياري قرار گرفته است. بارها در بيمارستان شوك ‌درماني شده و داروهاي مسكن قوي به او تجويز شده است. شكنجه‌ هاي دائم او را دچار اختلال رواني كرده است به ‌طوري ‌كه حافظه ‌اش به هم ريخته و چهره ‌اش در نقابي از وحشت دائم فرو رفته است. نومان در حالي‌ كه به موهاي ريش‌ ريشش دست مي‌كشد كه به رنگ حنايي درآورده، مي‌گويد: «آنها مرا به اين ريخت وحشتناك درآورده‌اند.» تا يك ماه پيش، قبل از ورود نيروهاي امريكايي به بغداد، نومان در بيمارستان اصلي رواني بغداد، الرشاد، بستري بود. با حمله نيروهاي امريكايي به شهر، كاركنان بيمارستان فرار كردند و بيماران بستري نيز آزاد شدند. نومان هم، بعد از آزادي، مستقيم به خانه ‌اش رفت و از آن زمان در خانه مانده است و كاري جز نوشتن روي ديوارهاي خانه‌ اش ندارد. مي‌گويد: «الان كار من اين است، اين كاري است كه بايد انجام بدهم.»
قصه زندگي نومان، تصوير صليب ‌هاي شكسته، تصاوير حضرت مريم، نوشته ‌هايي درباره خدا، شعارهاي سياسي در حمايت از اتحاد كشورهاي عربي و عراق و فرانسه ــ محل تحصيل او ــ بر ديوارهاي خانه جاي خالي نگذاشته است، همين ‌طور شعرهايي كه قابل فهم نيستند و فقط خود نومان از آنها سر در مي‌آورد: «هيچ ترسويي در قبر نيست»، «من هيچ‌ وقت تسليم نمي‌شوم».
قرار نبود سرنوشت لهيب نومان اين‌گونه رقم بخورد. پدرش تاجر ثروتمند ابزار مهندسي بود و خانواده ‌اش در منطقه «مادون» ساكن بودند. سيزده فرزند اين خانواده در بهترين مدرسه شهر درس مي‌خواندند. تربيت صحيح نومان از رفتار محترمانه و با نزاكت او كاملا مشخص است. نومان حتي درباره رفتارهاي بدي كه با او شده است محجوبانه حرف مي‌زند. به ‌انگليسي مي‌گويد شكنجه‌ گران روي او «ادرار و مدفوع» مي‌كردند و برخلاف ميلش با او «رابطه نامشروع» داشتند.
نومان از اقليت مذهبي آسوري است و، در 1973، به عضويت حزب بعث عراق درآمد و عضوي فعال و علاقه‌ مند شد. اگرچه آسوري‌ ها مراقب بودند كه طبق سياست حزب بعث عمل كنند، هميشه سركوب مي‌شدند. نومان به ياد مي‌آورد كه در يك منازعه سياسي در دانشگاه بغداد از اصول رژيم بعثي صدام، سكولاريسم و سوسياليسم، به‌ شدت دفاع مي‌كرد، و اگرچه پدرش فعاليت‌هاي سياسي او را تهديدي براي روابط تجاري ‌اش با توليدكنندگان انگليسي و امريكايي مي‌دانست، نومان همچنان به آرمان‌ هايش وفادار ماند.
نومان، پس از دريافت مدرك دانشگاهي در رشته حقوق، به ‌عنوان بازپرس جنايي در وزارت دادگستري مشغول به كار شد. مدتي بعد، تحصيلاتش را در دانشگاه سوربن فرانسه در مقطع دكتراي حقوق ادامه داد، اما به دنبال يك سانحه رانندگي در 1985، كه منجر به شكستن دنده‌ هايش شد، متوقف شد. نومان به بغداد برگشت و با قبول پرونده ‌هاي جنايي كار خود را آغاز كرد، تا اين‌ كه با پرونده پسري مصري به نام نادي، كه پيشخدمت هتل بود، مواجه شد. نادي را بازداشت كرده بودند و در پايگاه پليس، زماني كه نومان در انتظار بود تا با او ملاقات كند، صداي شكنجه او به گوشش مي‌رسيد. نومان مي‌گويد: «نوك انگشتان او را به كابل برق وصل مي‌كردند و من صداي فريادش را مي‌شنيدم. بالاخره وقتي پس از مدتي اجازه ملاقات به من دادند، اولين كلماتي كه پس از ورودم به اتاق بر زبان آورد اين بود: خواهش مي‌كنم به من كمك كن خودكشي كنم.»
ماجراي نادي از زماني شروع شد كه از ورود دوست دختر عدي به هتل بيبي ‌لون، به دليل آن ‌كه مست بود، جلوگيري كرد. هنوز مدتي نگذشته بود كه نادي به جرم دزديدن يك دستگاه ويديو از خانه عدي دستگير شد. نومان نادي را متقاعد كرد كه وكالت او را به عهده بگيرد. نادرستي اتهامات نادي چنان آشكار بود كه دادگاه با استناد به دفاعيات نومان رأي به تبرئه او داد و درست از همين زمان گرفتاري نومان آغاز شد. مي‌گويد: «بعضي از دوستانم به من گفتند كه با دست خودم گورم را كندم. آن‌ موقع فكر مي‌كردم عدي آن ‌قدر وقيح نيست كه به يك وكيل، كه شهروند محترم جامعه است، آسيب برساند.»
اما چه اشتباه فكر مي‌كرد. هنوز يك ‌ماه از تبرئه نادي نگذشته بود كه نومان در جمعي دوستانه جمله سرنوشت‌ سازي را به زبان آورد: «در اين كشور عدالت وجود ندارد.» ساعتي بعد، پليس او را به جرم توهين به دادگاه دستگير و روانه زندان كرد. نومان مي‌گويد: «چند روز پشت سر هم وحشيانه مرا كتك زدند و به من تجاوز كردند، شمع داغ در مقعدم فرو مي‌كردند.» به پليس مي‌گفتم: «شما نمي‌توانيد اين كارها را با من بكنيد، من وكيل هستم، ولي آنها مي‌گفتند: زماني كه دشمن عدي هستي، هيچ‌ چيز نيستي.»
نومان پس از يك هفته شكنجه مداوم، در بيمارستان الرشاد، در حومه شهر، بستري شد و در آنجا اولين دوره شوك ‌درماني بر روي او آغاز شد. يك‌ ماه بعد، نومان مرخص شد و فكر كرد اين كابوس پايان يافته، اما پس از مدتي فهميد تازه آغاز كار است.
پس از چند ماه آزادي، دوباره پليس او را به جرم اين ‌كه گفته بود «از صدام متنفرم» (نومان اين را رد مي‌كند) دستگير كرد. او اين ‌بار به زندان زنان خادميه برده شد و شش ماه در زندان انفرادي به ‌سر برد. زندانيان ديگر هم او را شكنجه مي‌كردند و كتك مي‌زدند. نومان مي‌گويد: «رئيس زندان به بقيه زنان گفته بود كه من دشمن عدي هستم و آنها اجازه دارند هر بلايي كه مي‌خواهند سر من بياورند. زناني هم كه مي‌خواستند رضايت مسئولان زندان را جلب كنند، دائم مرا محكم به ديوار مي‌كوبيدند و اذيت مي‌كردند.» نومان پس از اين مدت دوباره به زندان الرشاد فرستاده شد.
زندگي نومان وارد چرخه ثابتي شده بود. هر بار، پس از دستگيري، چند ماه در زندان شكنجه مي‌شد، بعد يك ماه در بيمارستان رواني بستري مي‌شد و، پس از آزادي، دوباره اين چرخه تكرار مي‌شد. نومان به‌ سختي مي‌تواند ترتيب وقايعي كه در گذشته برايش اتفاق افتاده، از زنداني شدن و حبس تا آزادي، را به خاطر بياورد. فقط مي‌گويد: «خيلي زياد بودند.» دستگيري‌ ها و آزارهاي پي ‌در پي، بر خلاف انتظار، نومان را به سكوت وانداشته است. مي‌گويد: «وقتي متوجه شدم چه خطايي از من سر بزند و چه نزند آنها مرا دستگير مي‌كنند، با خودم فكر كردم چرا عقايدم را نگويم.» نومان تعريف مي‌كند چگونه روزي پوستر صدام را در خيابان پاره كرده و شعارهايي عليه عدي داده است، يا يك بار، از قبول اسكناس صد ديناري در مغازه خودداري كرده چون عكس صدام حسين روي آن بوده است.
نومان جسورانه‌ ترين دفاع را در 1988 انجام داد، زماني كه عدي كمال حنا جاجو، يكي از مهره ‌هاي اصلي حكومت صدام، را به علت دخالت در رابطه ‌اش با يكي از معشوقه‌ هايش شخصا به قتل رساند. اين ماجرا در تمام بغداد پيچيد، به ‌طوري‌كه نومان هم در زندان از آن باخبر شد و در دادگاه بعدي‌ اش في ‌البداهه در مورد آن سخنراني كرد. او گفت: «عدي مردي را كشته و مردم عراق انتظار دارند او محاكمه و زنداني شود.» نومان مي‌گويد: «من چيزي براي از دست دادن نداشتم، ديگر چه بلايي مي‌خواستند سر من بياورند كه قبلا نياورده بودند.»
در محله الغدير، نومان به وكيل ديوانه معروف بود، وكيلي كه جرأت اين را داشت كه در برابر عدي بايستد. حتي بعضي از كاركنان بيمارستان رواني او را به خاطر سماجت و شجاعتش تحسين مي‌كردند. راننده آمبولانس اين بيمارستان مي‌گويد: «نومان هيچ ‌گاه از مبارزه عليه عدي دست نكشيد، حتي وقتي او را شوك ‌درماني مي‌كردند. او از هر مردي شجاع ‌تر است.»
****
زندان فديليه در شمال شرقي بغداد، مثل بقيه زندان ‌هاي عراق، پس از سقوط رژيم صدام خالي و سوت و كور است. نومان، به همراه يك روزنامه‌ نگار و عكاس، به اين زندان برمي‌گردد؛ جايي كه بيشترين روزهايش را در سال 1991 در آنجا گذرانده بود. مردمي كه در اطراف زندان زندگي مي‌كنند با كنجكاوي به نومان نگاه مي‌كنند و او با عصبانيت مي‌گويد: «وقتي من اينجا شكنجه مي‌شدم و كمك مي‌خواستم، شما صداي مرا نمي‌شنيديد؟» مردم در سكوت به او خيره مي‌شوند.
نومان روي از آنها برمي‌گرداند و وارد بخش زنان زندان مي‌شود، جايي كه سلول‌هاي بزرگي به محوطه زندان باز مي‌شوند. سيم ‌هاي خاردار و نرده‌ هاي تيز همچنان روي ديوار حياط زندان ديده مي‌شوند. سلول‌ هايي كه قبلا تاريك بودند الان روشن هستند و هوا در آنها جريان دارد. نومان، به محض ورود به زندان، كنج ديوار مي‌خزد و زانوانش را در شكمش جمع مي‌كند و مي‌گويد: «وقتي سلول پر از زنداني بود، فقط اين ‌طوري مي‌توانستي بنشيني.»
سلول‌هاي انفرادي همان ابتداي راهرو ورودي قرار دارند و نومان موقع ورود به آنجا لحظه ‌اي ترديد مي‌كند. سلول انفرادي نسبتا بزرگ است، 5/4×3 متر با پنجره ‌اي نرده ‌اي نزديك سقف و بدون توالت. نومان مي‌گويد: «بايد در همين اتاق ادرار و مدفوع مي‌كرديم.»
نومان به اتاق يكي از مسئولان زندان اشاره مي‌كند كه اكنون به ويرانه‌ اي تبديل شده، او در آنجا شكنجه مي‌شد. مي‌گويد: «هر روز صبح رأس ساعت 10 او مرا شكنجه مي‌داد، بعد به من تجاوز مي‌كرد. مثل خرس بود و بوي گوشت پخته مي‌داد.» نومان از يادآوري اين خاطرات بر خود مي‌لرزد و مي‌گويد: «هر بار كه مرا از زندان به بيمارستان رواني مي‌بردند، نفس راحتي مي‌كشيدم.»
نومان ازدواج نكرده است و، در زمان حيات والدينش، هر بار كه از بيمارستان مرخص مي‌شد، پيش آنها مي‌رفت. اما پس از مرگ پدرش در 1988 و مرگ مادرش در 1991 تنها شد. خواهرها و برادرهايش با او قطع رابطه كردند و چند نفرشان، بدون باقي گذاشتن هيچ نشانه ‌اي از خود، به كشورهاي ديگر مهاجرت كردند. تنها سه خواهر او هنوز در بغداد زندگي مي‌كنند كه آنها هم رابطه‌ اي با لهيب ندارند. مصدق زنبق، كشيش محل، مي‌گويد: «رفتاري كه خواهرها و برادرهاي لهيب با او داشتند از آنچه كه عدي بر سر او آورد بدتر بود.» آنها از ترس عدي به خواهرشان پشت كردند، حتي براي تهيه اين گزارش هم از مصاحبه با مجله تايم خودداري كردند. با شرايطي كه لهيب براي خانواده‌ اش فراهم آورده بود هيچ مردي به خواستگاري خواهرهايش نمي‌آمد. پس از سقوط رژيم صدام حسين، احتمالا با لهيب نومان بهتر رفتار مي‌شود، اما ترس از برگشت صدام نومان را رها نمي‌كند. نومان به ديدن زندان‌ هايي رفت كه سال‌ هاي زيادي را در آن گذرانده بود، اما از رفتن به بيمارستان الرشاد پرهيز كرد. مي‌گويد تا وقتي تمام زندگي‌ اش را روي ديوار خانه ‌اش ننويسد جايي نمي‌رود: «بايد اين كار را تمام كنم، و هر آنچه در ذهنم است بيرون بريزم تا به آرامش برسم.»
اما يك آرزوي ديگر نومان برآورده نشد. او هيچ‌ گاه عدي را از نزديك نديد تا به او بگويد: «من هنوز اينجا هستم و هنوز آنچه را كه مي‌خواهم مي‌گويم. تو سعي كردي مرا از حرف زدن بازداري اما نتوانستي. الان چه كار مي‌تواني بكني؟»
شهروند


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster