صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

من نه / تک گويي ازساموئل بکت / برگردان: هايده ترابي

[نقشها:
دهان
بازرس]


حرکت: [حرکت بازيگراصلي] محدود مي شود به بالا بردن دستها و پايين انداختن آنها در دوسوی بدن، به شکلي که حالت استيصال و ترحم را نشان مي دهد. اين حرکت به تدريج کم مي شود و در بار سوم به سختي قابل رؤيت است. سکوت آنقدر طولاني هست که دهان بتواند صرف انرژی برای اثبات وجود شخص سوم را کنار بگذارد و قدری آرام بگيرد.

صحنه تاريک بجز دهان، در انتهاي صحنه، سمت راست، حدود بيست سانتيمتر بالاتر ازسطح صحنه، نور ضعيفي از پايين بردهان، بقيه ي چهره در تاريکي. ميکروفن نامرئي.
در جلوي صحنه، سمت چپ، بازرس ايستاده، با هيکلي بزرگ، جنسيت نامشخص، از سر تا پا در قباي گشاد سياهي با کلاه پوشيده، نور ضعيفي بر هيکلش، بر سکويي نامرئي با ارتفاع تقريباً ده سانتيمتر، حالت ايستادنش نشان مي دهد که به شکل اريب در صحنه قرار گرفته، همه ي توجهش معطوف به دهان. تمام مدت بي حرکت زل زده، مگر چهار حرکت کوتاه که در متن به آن اشاره شده است.(1)

با ضعيف شدن نور سالن، صداي دهان نامفهوم از پس پرده شنيده مي شود. سالن در تاريکي فرو مي رود. صدا همچنان نامفهوم از پس پرده به گوش مي رسد، ده ثانيه. با باز شدن پرده عبارتهايي از متن به دلخواه گفته مي شود، تا اينکه پرده کاملا بازمي شود و همه توجه به سوي دهان معطوف:


دهان:

افتاد بيرون... تواين دنيا... اين دنيا... فسقلي... پيش از اينکه... تو يه سوراخ – ... چي؟... دختر؟... آره... يه دختر فسقلي... تواين... اومد تواين... قبل از موعدش... سوراخ خدا زده ... به اسم... به اسم ... حالا مهم نيست... والدين ناشناخته... هرگز نشنيده... پسره غيبش زد... دود شد... هنوز شلوارشو نبسته بود... دختره هم همينطور... هشت ماه بعد... تقريباً وقت دردش... پس هيچ عشقي ... نجاتش نداد... نه از اون عشقهائي که بطور معمول... تو خوابگاه... نثار بچه ي زبون بسته... نه... از هيچ نوعش، حتا ذره اي... اصلاً عشقي نبود... نه اونموقع، نه بعدش... همون رابطه هاي تيپيک ... چيز قابل ذکري نيست تا شصت که ديگه— ... چي؟... هفتاد؟... خداي بزرگ!... تا حوالي هفتاد... توي مزرعه به گشت و گذار... بي هدف... دنبال گل گاوزبون ... تا يه توپ درست کنه... چند قدم، بعدش توقف... به فضاي خالي زل زدن... بعدش ادامه... چند قدم ديگه... توقف و دوباره زل زدن... اينور و اونور گشتن... تا يه دفعه... کم کم... همه چي خاموش مي شه... همه ي اون روشني در سپيده دم ماه آوريل... و يه دفعه مي بينه که در کجاست، در–... چي؟... کي؟... نه!...اون!... اون دختر!

(مکث و حرکت يکم)

يه دفعه ديد تو تاريکيه... حالا اگر نه دقيقاً... بي حس... بي حس... برا اينکه هنوز صداي... به اصطلاح... وزوز مي شنيد... تو گوشها... و پرتو نوري اومد و رفت... اومد و رفت... مثل نوري که از ماه باشه... در عبور... مثل وقتي که ماه مي ره پشت ابرها و مي آد بيرون... اما خيلي گنگ... احساس... احساس خيلي گنگ... نمي دونست... در چه حالتي بوده... فکرشو بکن!... دختر در چه حالتي بوده! (2) ... آيا ايستاده ... يا نشسته... يا زانو زده... يا دراز کشيده... اما مغز هنوز.. هنوز... تا اندازه اي... براي اينکه اولين فکري که به ذهنش رسيد... آخ خيلي بعدش... يه دفعه برقي زد... طوري که اون تربيت شده بود... با بقيه ي بچه هاي بي سرپرست... که بايست ايمان مي آورده... به خدايي... (خنده ي کوتاه) بخشنده و بزرگ... (خنده ي بلند) ... اولين فکري که به ذهنش رسيد... آخ خيلي بعدش... يه دفعه برقي زد... اون دختر داشت مجازات مي شد... به خاطر گناهاش... يه سري از اون گناهها... اينم باز مدرک ديگه اگر مدرکي لازم باشه... از ذهنش گذشت... يکي بعد از ديگري... بعدش به عنوان فکر احمقونه ولش کرد... آخ خيلي بعدش... که اين فکر رو ول کرد... يه دفعه فهميد... کم کم فهميد... که اذيت نمي شه... فکرشو بکن!... اذيت نمي شه!... گرچه نمي تونست به ياد بياره... همينطوري... که چه موقعي کمتر اذيت شده... البته مگر اينکه اصلاً... براي درد کشيدن خلق شده ... هه!... فکر مي کردن که درد مي کشيده... درست همون زمان ناجور... در زندگيش... که ديگه بايد زمان لذت بردن مي بود... و اون در واقع... هيچ لذتي نمي برد... دريغ از يه ذره... که البته در اين صورت... اون ايده ي مجازات... براي اين يا اون گناه... يا براي همه شون... يا بي هيچ دليل مشخصي... بخاطر خود مجازات... چيزي که اون خوب مي فهميد... ايده ي مجازات... که اول به فکرش رسيد... چون اينطور تربيت شده بود... با بقيه ي بچه هاي بي سرپرست... که ايمان داشته باشه به يک... (خنده ي کوتاه) خداي... (خنده ي بلند) بخشنده و بزرگ... اول به فکرش رسيد... بعدش ول کرد... براي اينکه احمقانه بود... شايد هم زياد احمقانه نبود... به هر حال... همينطور ادامه... همه ي اون ... بيخودي تو فکر رفتن... تا فکر و خيال بعدي... آخ خيلي بعدش... يه دفعه روشن شد... واقعاً خيلي احمقانه اما—... چي؟ ... وزوز؟... آره... تمام مدت وزوز... به اصطلاح... تو گوشها... اگر چه راستش... اصلاً... نه تو گوشها... تو جمجمه... يه صداي غرش خفه تو جمجمه... و تمام مدت اين پرتو يا نور... مثل نور ماه... شايد هم نه... قطعاً نه... هميشه همون نقطه... گاهي روشن... گاهي تار... اما هميشه همون نقطه... طوريکه هيچ ماهي نمي تونست... نه... هيچ ماهي... همه ش بخشي از همون آرزوي... آزار دادن... گر چه در واقعيت... يه ذره هم... دردي نداشت ... تا حالاش... هه!... تا حالا... اين فکر ديگه... آخ خيلي بعدش... يه دفعه برقي زد... خيلي احمقانه س اما واقعاً همين تيپي بود... يه جورهايي... خوب مي بود که يک... آخ و اوخي مي کرد... گاه و بيگاه... ولي نمي تونست خودشو پيچ و تاب بده... مثل وقتايي که واقعاً درد داره ... اما نمي تونست... نمي تونست خودشو راضي کنه... اشکالي در کارش بود... ناتوان در فريب دادن... يا ماشين... بيشتر مثل دستگاه... که وصل نباشه... هرگزپيام رو نمي گرفت... يا جوني نمونده بود براي پاسخ دادن... مثل گنگها... صداش در نمي اومد... هيچ صدايي... هيچ نوع صدايي... مثلاً نه فريادي براي کمک ... حتا اگر دلش مي خواست... فرياد بزن... (فرياد مي زند.)... بعدش گوش کن... (سکوت)... دوباره فرياد بزن... (دوباره فرياد مي زند.) بعدش دوباره گوش کن... (سکوت) نه... ولش کرد... سکوت مطلق عين قبرستون ... هيچ جا—... چي؟ ... وزوز؟...آره... سکوت مطلق بجز اون وزوز... به اصطلاح... هيچ جاش تکون نمي خورد... تکوني که حس کنه... تنها پلک چشمهاش... احتمالاً... گاه و بيگاه... جلو نور رو مي گرفتن... بهش مي گن واکنش... هيچ نوع حسي... بجز پلکها... حتا در بهترين اوقات... چه کسي اونها رو حس مي کنه؟... بازشدن... بسته شدن... همه ي اون رطوبت... اما مغز هنوز... هنوز به حدّ کافي... آخ هنوز خيلي!... در اين مرحله... در کنترل... تحت کنترل... که بتونه حتا اينو زير پرسش ببره... چون اون صبح آوريل... اينجور استدلال مي کرد... اون صبح آوريل... چشماش خيره شده بود... ناقوسي از دوردست... (3) همينطور که با اشتياق داشت به طرفش مي رفت... چشماش خيره شده بود... مبادا که گمش کنه... همه ش نرفته بود... همه ي اون نور... همينجوري خودش... بدون چيزي... چيزي... از طرف اون دختر... وغيره... و همينطور استدلالها... پرسشهاي بيهوده... و همه بيحرکت مثل مرده ها... سکوتي شيرين، عين قبرستون... که يه دفعه... کم کم...او فهمـ —... چي؟ ... وزوز؟... آره... همه چيز در سکوت مطلق بجز اون وزوز... تا يه دفعه فهميد... واژه ها دارن—... چي؟... کي؟... نه!... اون... اون دختر...

(مکث و حرکت دوم )

فهميد... واژه ها دارن ميان... فکرشو بکن!... واژه ها داشتن مي اومدن... صدايي که اول تشخيصش نداد... تا مدتها بعد از اينکه به گوش رسيد... آخرش ولي مجبور شد قبول کنه... صداي کس ديگه اي نمي تونست باشه... جز خودش... بعضي مصوتها... که هيچ جاي ديگه اي... نشنيده بود... جوري که مردم زل مي زدن... به ندرت پيش مي اومد... يک يا دوبار در سال... عجيب اينکه هميشه تو زمستون... بي اينکه بفهمن به اون دختر زل مي زدن... و حالا اين جريان آب... جريان پيوسته ... اون که هرگز... بر عکس... عملاً لالموني... همه ي زندگيش ... چه طاقتي داشت!.. حتا خريد... رفتن براي خريد... مرکز خريد، شلوغ... سوپرمارکت... تنها ليستو تحويل دادن... با ساک... ساک خريد سياه رنگ کهنه... بعدش اونجا ايستادن و صبر کردن... چقدر؟ خدا مي دونه!... ميون اون همه ازدحام... بي حرکت... زل زدن به فضايي تهي... دهنش طبق معمول نيمه باز... تا اينکه دوباره تو دستش بود... ساک دوباره برمي گشت تو دستش... بعدش پرداخت کردن و رفتن... بدون خداحافظي.... چه طاقتي داشت!... و حالا اين جريان... حتا نصفش هم نمي شد گرفت... حتا يک چهارمش هم نه... چه مي دونست... چي داشت مي گفت... فکرشو بکن!... نمي دونست چي داشت مي گفت!... تا اينکه شروع کرد... به فريب خودش... که اصلاً مال اون نيست... صداي اون نيست اصلاً... حتماً موفق مي شد... لازم داشت... داشت موفق هم مي شد... بعد از تلاشهاي طولاني... تا وقتي که يه دفعه حس کرد... کم کم حس کرد... لباش تکون مي خوره... فکرشو بکن!... لباش تکون مي خوره!... جوري که البته تا اونموقع هرگز... و نه تنها لبها... گونه ها... آرواره ها... همه ي چهره... همه ي اون-... چي؟ زبان؟... آره... زبان توي دهن... همه ي پيچ و تابهايي که بدون اونها ... حرف زدن امکان نداره... و با اين وجود معمولاً... اصلاً حس نمي شه... اونقدر زياد آدم حواسش... به چيزي مي ره که گفته مي شه... که همه ي هستي... وابسته به واژه هايي مي شه که به زبون مي آد... طوري که نه تنها اون مي بايست... اون دختر.. نه تنها مي بايست... تسليم مي شد... مي پذيرفت که تنها مال خودش... تنها صداي خودش... بلکه اين فکر زشت ديگه رو هم... آخ خيلي بعدش... يه دفعه برقي زد... حتا زشت تر...اگه بشه گفت... که حس داشت برمي گشت... فکرشو بکن!... حس داشت برمي گشت!... اول از بالا... بعدش به پايين جريان داشت... همه ي دستگاه... اما نه... ولش کن... تنها دهن... تا حالا... هه!... تا حالا... بعدش فکر... آخ خيلي بعدش... يه دفعه روشن شد... ديگه نمي شه ادامه داد... همه ي اين... همه ي اون... جريان پيوسته ي .. به زحمت مي شد شنيدش... يا ازش سر در آورد... و فکرهاي خودش... ازشون سر در بياره... همه- ... چي؟... وزوز؟... آره... همه ي مدت وزوز... به اصطلاح...همه ش باهم ... فکرشو بکن!... انگار همه ي بدن ناپديد شده... تنها دهن... لبها... گونه ها... آرواره ها... هرگز-... چي؟... زبان؟... آره... لبها... گونه ها... آرواره ها... زبان... يه لحظه هم آروم نمي گرفت... دهن داغ کرده بود... جريان واژه ها... توي گوشش... عملاً توي گوشش... نصفشو نمي شه گرفت... حتا يک چهارمشو... معلوم نبود چي داشت مي گفت... و نمي تونه قطع کنه... قطع نمي کنه... اون که يه لحظه پيش... همين يه لحظه... نمي تونست صدايي در بياره... هيچ نوع صدايي... حالا نمي تونه قطع کنه... فکرشو بکن!... نمي تونه جريانو قطع کنه... و همه ي مغز در حال التماس... چيزي تو مغز التماس مي کنه... به دهن التماس مي کنه که ببنده... يه لحظه نفس تازه کنه... حتا شده براي يه لحظه... و پاسخي نده... مثل اينکه نشينده باشه... يا نمي تونست... نمي تونست يه ثانيه نفس تازه کنه... چه جنوني... همه ي اون با هم... به زحمت مي شه شنيد... به هم ربطش داد... و مغز... با خودش پرت و پلا مي گه... سعي در اينکه مفهومي بهش بده... يا اينکه قطعش کنه... يا در گذشته...گذشته رو زنده کنه... فلاش بکهايي... از همه ي لحظه ها... اکثراً موقع راه رفتن... همه ي زندگيش در حال راه رفتن... روز از پس روز... چند قدم و بعدش توقف... به فضايي تهي زل زدن... و بعد ادامه... چند قدم ديگه... توقف و دوباره زل زدن... بي هدف چرخيدن... روز از پس روز... يا وقتي که گريه کرد... تنها وقتي که مي تونست به ياد بياره... از زماني که بچه ي شيرخوره بود...خب بايد گريه کرده باشه... به عنوان بچه ي شيرخوره ...شايد هم نه... حياتي نبوده... تنها گريه ي زمان تولد... تا راه بيفته... نفس کشيدن... و ديگه نه تا... حالا... که عجوزه ي پيري شده... نشسته زل زده به دستش... کجا بود؟... مزرعه کروکر... (4) يه شب تو راه خونه... خونه! تپه ي کوچکي در مزرعه ي کروکر... هوا ديگه داشت تاريک مي شد... نشسته زل زده به دستش... تو دامنش... کف دستش رو به بيرون... يه دفعه ديد که مرطوب شده... کف دست... احتمالاً اشکها... احتمالاً اشکهاش... تا کيلومترها اونطرف تر کسي نبود... هيچ صدايي... فقط اشکها... نشست و تماشا کرد که چه جور خشک مي شن... در يک ثانيه تموم شد... ياچنگ انداختن به آخرين تخته پاره... (5) مغز... سوسويي مي زد و رو به خاموشي مي رفت... چنگي انداختن و ادامه... چيزي نبود... سراغ بعدي ... به بدي صدا... بدتر... کمي مفهوم... همه ش با هم... نمي شه-... چي؟ وزوز؟... آره... تمام مدت وزوز... غرشي خفه مثل آبشار... و پرتو... سوسويي... خاموش و روشن... شروع به حرکت در اطراف... مثل پرتو ماه اما نه... همه ي بخشها مثل هم... حواست به اون هم باشه... گوشه ي چشم... همه ش با هم... نمي شه ادامه داد... خدا عشقه... اون بخشيده مي شه... بازگشت به مزرعه... آفتاب صبح... آوريل... چهره رو تو علفها فرو بردن... هيچ چيز جز چکاوکها... همينطور ادامه... چنگ انداختن به آخرين تخته پاره ... به زحمت شنيدن... واژه ي غريب... کمي درکش کردن... انگار همه ي بدن ناپديد بشه... تنها دهن... چه جنوني... و نمي تونه قطع کنه... نمي شه قطعش کرد... چيزي که اون-... چيزي که اون مي بايست -... چي؟... کي... نه!... اون!

(مکث و حرکت سوم)

چيزي که اون مي بايست-... چي؟... وزوز؟... آره... تمام مدت وزوز... غرش خفه... در جمجمه... و پرتو... در چرخش به دور و بر... بي درد... تا حالا... ها!... تا حالا... بعدش فکر.. آخ خيلي بعدش... يک دفعه روشن شد... شايد چيزي که اون مي بايست... مي بايست... بگه... مي تونست اين باشه؟... چيزي که اون مي بايست... بگه... فسقلي پيش از زماني که... اون سوراخ خدا زده... هيچ عشقي... ولش کن...همه ي زندگيش لالموني... در واقع لالموني... چه طاقتي داشت!... اون موقع تو دادگاه... چي داشت که از خودش بگه... مجرم يا بي گناه... بايست زن... حرف بزن زن... اونجا ايستاد، زل زده به فضا... دهن نيمه باز، طبق معول... منتظر که بيان ببرنش... خرسند از دستي که بازوش رو... حالا اين... چيزي که اون بايد مي گفت... مي تونست اين باشه؟... چيزي که دلش مي خواست بگه... اين بود که چطور... چطور اون دختر... چي؟...بوده؟... آره... چيزي که دلش مي خواست بگه اين بود که چطوري بوده... اون چطور زندگي کرده... زندگي کرده و کرده...خواه مجرم خواه نه... همينطور زندگي کرده... تا شصت سالگي... چيزي که-... چي؟... هفتاد؟... خداي بزرگ!... زندگي کرده و کرده تا هفتاد سالگي... چيزي که اون خودش نمي دونست... نمي دونست که شنيده... بعد بخشوده... خدا عشقه... رحم و شفقت... هر صبح تازه... بازگشت به مزرعه... صبح آوريل... چهره درعلفها... هيچ چيز جز چکاوکها... اينو بگير و برو... و ادامه بده... يه چند تاي ديگه-... چي؟... اون هم نه؟... به اون ربطي نداره؟... چيزي نيست که بتونه بگه؟... خيلي خب... هيچ چيزي نيست که بتونه بگه... يه چيز ديگه رو امتحان کن... به چيز ديگه اي فکر کن... آخ خيلي بعدش... يه دفعه برقي زد... اونم نه... خيلي خب... دوباره يه چيز ديگه... همينطور ادامه... تا آخرسر پيداش کرد... فکر به همه چيز... به قدر کافي ادامه... بعد بخشوده... بازگشت به-... چي؟... اونم نه؟... به اون هم ربطي نداره؟... چيزي نيست که بتونه بهش فکر کنه؟... خيلي خب... چيزي نيست که بتونه بگه... چيزي نيست که بتونه بهش فکر کنه... چيز نيست که-... چي؟... کي؟... نه!... اون!

(مکث و حرکت چهارم)

فسقلي... افتاد بيرون قبل از اينکه وقتش بشه... سوراخ خدا زده... هيچ عشقي... حالا ولش... همه ي زندگيش بي حرف و گفتگو... در واقع بي حرف و گفتگو... حتا با خودش... هرگز صدايي بلند نکرد... اما نه کاملاً... گاهي وقتها ميلي مفرط... يک يا دو بار در سال... عجيب اينکه هميشه زمستون... شبهاي دراز... ساعتهاي تاريکي... يه دفعه ميلي مفرط... به گفتن... بعد پريدن تو بغل اولين کسي که پيداش شد... تو نزديک ترين مستراح... شروع به خالي کردن... جريان پيوسته... خل بازي ... نصف مصوتها اشتباه... هيچکس نمي تونست دنبال کنه... تا اينکه ديد چه جور بهش دارن زل مي زنن... بعدش تا حد مرگ خجالت کشيدن... بازخزيدن به... يک يا دوبار در سال... عجيب اينکه هميشه زمستون... ساعتهاي طولاني تاريکي... حالا اين... اين... سريعتر و سريعتر.. واژه ها... مغز.. مثل ديوانه ها... اينجا و اونجا سوسويي زدن... سريع چنگي انداختن وادامه... هيچ چيزي نيست... يه جاي ديگه... يه جاي ديگه رو امتحان کن... همه ي مدت التماس چيزي رو کردن... ... چيزي توش که التماس مي کنه... التماس براي قطع همه ي اين... بي هيچ جوابي... دعاهاي بي پاسخ مانده... يا نشينده... بيش از حد آهسته... و همينطور ادامه... ادامه بده... تلاش... نمي دونست چي... براي چي داره تلاش مي کنه... تلاش براي چي... انگار همه ي بدن ناپديد شده... تنها دهن... همينطور ادامه... ادامه-... چي؟... وزوز؟... آره... همه ي مدت وزوز... غرش خفه مثل آبشار... در جمجمه... و پرتو... دور و بر ُسک زدن... بي درد... تا حالا... هه!... تا حالا... همه ي اون... ادامه بده... بي خبر از اينکه چي ... اون زن داشت چي-... چي؟... کي؟... اون!...نه!...اون زن!

(مکث)

داشت براي چي تلاش مي کرد... تلاش براي چي... مهم نيست... ادامه بده...

(پرده کم کم پايين مي آيد. )

آخرش پيداش کرد... بعدش بازگشت... خدا عشقه... شفقت و رحم... هر صبح تازه... بازگشت به مزرعه... صبح آوريل... چهره در علفها... هيچ چيز جز چکاوکها... همينو بگير و برو-

(پرده مي افتد. سالن نيمه تاريک است. صدا از پشت پرده هنوز نامفهوم به گوش مي رسد، ده ثانيه، با خاموش شدن نور در سالن، قطع مي شود.)

پايان


1 . حرکتهاي نقش دهان در پاراگراف يکم مشخص شده است. بنابراين حرکتهاي اشاره شده در پرانتزها همه مربوط به نقش بي کلام (بازرس) مي شود.
2 . از آنجا که در متن اصلي ضمير سوم شخص مؤنث به کار رفته، براي رساندن جنسيت، گاهي در برگردان فارسي واژه ي "دختر" يا "زن" اضافه شده است.
3 . در ترجمه ي آلماني Dolde به معني شکوفه يا تاج گل برابر bell (ناقوس) نهاده شده که بايد اشتباه باشد. bell در انگيسي به کاسه ي گل هم اطلاق مي شود که معني دورتريست و به زبان علمي گياه شناسي مربوط مي شود.
4. Kroker’s Acker
5. Grabbing at the straw /nach dem Strohalm greifend
در انگليسي و آلماني کنايه ايست به مفهوم متوسل شدن به آخرين امکان براي ياري جستن و نجات يافتن.
منبع به انگليسي و آلماني از:
„Not I“ / „Nicht ich“ von Samuel Beckett, aus: „Stücke und Brucstücke in drei Sprachen“, Suhrkamp Verlag, Frankfurt am Main, 1978
* متن اصلي به زبان انگليسي در بهار 1972 نوشته شده است و در سپتامبر همان سال براي نخستين بار درنيويورک، در فوروم تئاتر مرکز لينکلن، به روي صحنه مي رود.
** با سپاس از سعيد يوسف که با راهنمايي های بسيار ارزنده اش مرا در مقابله با متن انگليسي ياری داد.
توضيح: اين مقاله اولين بار در مجله آرش شماره 87/88 ژوئن و ژوئيه 2004 چاپ شده است وسپس براي انتشار در اختيار ما قرار گرفته است.
"شبکه"


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster