صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

جزئيات تكان‌دهنده قتل دختر 9 ساله توسط پدرش

خبرنگار جنايي-آزاده مختاري: كفن سفيد، روي دست تشييع‌كنندگان چرخيد تا به گور رسيد. مردي در گور انتظار مي‌كشيد تا پيكر نحيف زهرا را به آرامگاه جاودانش بسپارد. تن زهرا را در گور گذاشتند. صورت كفن را باز كردند.
پوست سفيدش در ميان كفن، مثل برگ گل مي‌درخشيد. زني ضجه زد و ميان بازوان زني ديگر بيهوش شد. خاك گورستان امام‌زاده سيدمحمدرضا بدن نحيف زهرا، دختر 9 ساله‌اي را كه توسط پدرش به قتل رسيد، در ميان گرفت. «دو شب قبل زهرا خواب ديده بود رفته به آسمان و با يك زن چادري مهربان بين ستاره‌ها مي‌چرخد. وقتي صبح اين خواب را برايم تعريف كرد، ترسيدم. ولي به او گفتم: از بس دختر خوبي هستي، نمازت قضا نمي‌شود، قرآن را حفظ هستي. اين خواب را ديدي. ولي لاي قرآن برايش صدقه گذاشته و از خدا خواستم اتفاقي براي دلبندم نيفتد.»

مرضيه، مادر زهرا به شدت مي‌گريست، گفت: «كاش طلاق گرفته بودم. از اين كه بدتر نبود، لااقل زهراي قشنگم الان زنده بود.»

مرضيه زني است لاغر اندام، با چهره‌اي نجيب، چشماني بهت‌زده كه هنوز حادثه‌اي را كه براي دخترش رخ داده بود، باور نداشت سراپا سياه‌پوش، با چادري سياه بر سر، كنارم نشست. از شدت گريه، چشمان قهوه‌اي رنگش به سختي باز مي‌شد.

«شب وقتي مسعود به خانه آمد با همديگر شام خورديم. زهرا كيف و كتاب‌هايش را جمع كرد و آرام به اتاق خودش رفت تا بخوابد، من نيز بعد از جادادن ظروف تميز در جاظرفي به اتاق خوابم رفتم و در كنار مسعود و علي پسر سه ساله‌ام خوابيدم.

بعد از تذكرات دكتر اعصاب مسعود، هر شب، نيمه بيدار كنارش مي‌خوابيدم، آن شب نمي‌دانم چه شد كه ناگهان پلك‌هايم سنگين شده و بر هم افتاد. چند دقيقه بعد وقتي بيدار شدم، مسعود نبود، آرام از اتاق خارج شدم تا علي بيدار نشود به سمت اتاق زهرا رفتم. او نيز نبود. در حياط باز بود به سمت حياط رفتم ناگهان متوجه صداي تق تق از زيرزمين شدم، چراغ آنجا نيز روشن بود، مسعود را ديدم كه خيس عرق در حالي كه چهره كريهي پيدا كرده بود در حال كندن زمين بود. وقتي مرا ديد صدايم كرد، به سمت زيرزمين رفتم، نمي‌دانستم آنجا چه خبر است، وقتي پايين رفتم زهرا را ديدم كه دست و پاهايش را بسته و سرش را بريده است، نفسم بالا نمي‌آمد. مسعود رو به من گفت: ببين زهرا را كشتم، بيا با هم چالش كنيم بعد هم از اينجا فرار كنيم، نمي‌خواستم ديگر صدايش را بشنوم، دلم مي‌خواست زهرا را در آغوش بگيرم، شايد هنوز فرصتي براي نجات او بود ولي مسعود مرا مي‌كشيد تا به او كمك كنم زهرا را در چاله‌اي كه كنده بود بگذاريم. در يك لحظه فكر كردم او من و علي را هم خواهد كشت. به همين دليل لحظه‌اي به خود مسلط شدم و به مسعود گفتم: لباس‌هايت خوني است برو بالا لباس‌هايت را عوض كن تا با هم فرار كنيم. او مرا نيز كشان، كشان با خود بالا برد تا تعويض لباس كند. وقتي به داخل اتاق رسيدم چند دقيقه‌اي با همان هيبت وحشتناك بالاي سرم ايستاد و گفت: بيا برويم زهرا را ببينيم، دلم داشت كنده مي‌شد ولي چاره‌اي جز مسلط بودن برخودم نداشتم، جان علي هم در خطر بود. به او گفتم: حالا برو دوش بگير بعد با هم مي‌رويم. گفت: دوش نمي‌گيرم، اما رفت تا لباسش را عوض كند. به سرعت به سمت علي رفتم او را در آغوش گرفتم، پاهايم مي‌لرزيد ولي بايد محكم مي‌شدم، چادر بر سرم انداختم و به سمت كوچه دويدم. خيابان خلوت بود، هيچ رهگذري نبود. جاي وحشت نبود بايد خودم و علي را نجات مي‌دادم، محكم در خانه‌هاي همسايه را مي‌كوبيدم ولي ساعت 4 صبح بود همه خواب بودند رفتم كوچه بالايي. هر چه داد زدم، در كوبيدم كسي به دادم نمي‌رسيد.

مي‌دانستم مسعود به دنبالم خواهد آمد. آنقدر در يك خانه را زدم كه يك مرد جوان جلو در آمد، به سرعت خود را به داخل خانه انداختم، مرد وحشت كرده بود وقتي داشتم ماجرا را برايش تعريف مي‌كردم مادرش نيز آمد، داشتم غش مي‌كردم ولي مي‌دانستم اگر از حال بروم جان مادر و برادرم كه چند كوچه بالاتر از ما خانه داشتند در خطر مي‌افتاد. مسعود به حتم براي يافتن من به خانه آنها مي‌رفت. اول با 110 تماس گرفتم و ماجرا را گفتم و مأمور پليس بعد از اينكه كلي مرا سؤال‌پيچ كرد، رضايت داد كه براي بررسي ماجرا به محل بيايد. سپس به مادرم خبر دادم، گريه امانم نمي‌داد. زهرا عزيزم بود، مونسم بود، عشقم بود، خانه زندگيم را از من گرفت. چند دقيقه بعد دو موتورسوار پليس به محل آمدند. وقتي مأموران پليس را سر كوچه ديدم، علي را در آغوشم محكم‌تر گرفتم و به همراه زن همسايه و دخترش و پسر وي به سر خيابان رفتيم. مسعود تا مرا ديد بدون توجه به حضور مأموران داد كشيد تو آنجا چيكار مي‌كني، مگر چي شده و به دنبالم دويد، خودم را به كوچه بالايي رساندم. علي در آغوشم گريه مي‌كرد ناگهان در يكي از منازل باز شد، گويي زن همسايه از سر وصدا بي‌تاب شده و به جلو در آمده بود. خودم را داخل خانه او انداختم. صداي مسعود را مي‌شنيدم كه فرياد مي‌كشيد، مي‌كشمت چرا پليس خبر كردي. بدنم مي‌لرزيد، علي ساكت نمي‌شد، دلم پيش زهرا بود چند دقيقه بعد مأموران آگاهي آمدند، به درخواست سرهنگ آگاهي از خانه زن همسايه بيرون آمدم. اسم و رسم شوهرم را پرسيدند، يكي از دامادهايمان آنجا بود. دلم كمي گرم شد. وقتي مأمور آگاهي از مسعود پرسيد چرادخترت را كشتي گفت: سنت پيامبر را اجرا كرده‌ام!

مرضيه ادامه داد: وقتي از من سؤال مي‌كردند ناگهان مسعود رو به افسر آگاهي كرد و گفت: اين زن هميشه دهانش بوي مشروب مي‌دهد او صلاحيت پاسخ دادن ندارد. مأمور آگاهي او را ساكت كرد. اين مرد شرم نمي‌كند، دخترم را كشت، مي‌خواست به من نيز تهمت بزند. هميشه زهرا را مي‌زد به او مي‌گفتم: مرا بزن، من را ببر تو زيرزمين دور از چشم بچه‌ها آنقدر بزن تا آرام شوي ولي بچه‌هايم را نزن. ولي آخر كار خودش را كرد.

وقتي از او پرسيدم مگر دارو مصرف نمي‌كرد گفت: چرا ولي 10 روز بود كه مي‌گفت: حالم خوب است و دارو نياز ندارم، زورم هم به او نمي‌رسيد، خلاصه كار خود را كرد. عزيزم را كشت.

در آرزوي محبت پدر

در محله كن، همه اهالي خانواده مادر زهرا را به نيكي مي‌شناسند. پيداكردن خانه آنها كار سختي نيست. پرچم بزرگ «ياحسين» زينت‌بخش سردر آن خانه است.

مادر بزرگ زهرا زني است با چهره‌اي مهربان و زيبا ولي در چشمان سبز وي غمي بزرگ ديده مي‌شد. چادرش را در سر مرتب كرده و سعي كرد با رويي خوش مرا به سوي خانه هدايت كند.

به آرامي از زندگي دخترش مرضيه گفت:«12 سال پيش يكي از همسايه‌هايمان كه 20 سال با هم آشنايي داشتيم به خانه ما آمد و مرضيه را براي برادرزاده‌اش خواستگاري كرد. ما نيز يك جلسه ملاقات گذاشتيم، روزي كه مسعود به همراه پدر و مادرش به خانه ما آمد چهره محجوبي داشت، نگاه از گل‌هاي قالي برنمي‌داشت همه باور كرديم كه مرد نجيبي است به همين دليل وقتي پدرش گفت: پسرم دانشجو است و از خود چيزي ندارد به خاطر تصويري كه از نجابت او داشتيم پدر مرضيه با پيوند آنها موافقت كرد و حرف همسايه چندين ساله را باور كرديم و بدون تحقيق مرضيه را به عقد مسعود در آورديم.

از همان روزهاي اول زندگي مشتركشان اختلافات آنها شروع شده بود ولي مرضيه تا امروز هيچ چيز به ما نمي‌گفت. وقتي با سر و صورت زخمي به خانه ما مي‌آمد در پاسخ به سؤالات من يك بهانه‌اي مي‌آورد. يك روز مي‌گفت: از پله افتادم، روز ديگر سر خوردن بر روي فرش را دليل كبودي‌هاي بدنش مي‌كرد ولي هميشه مي‌دانستم دروغ مي‌گويد ولي وقتي خودش راضي به گفتن حقيقت نبود چه بايد مي‌كردم.»

يكي از باجناق‌هاي مسعود به ميان بحث مادرزنش كه آمد و گفت:«مسعود از همه دوري مي‌كرد در مجالس ميهماني شركت نمي‌كرد و اگر هم مي‌كرد در گوشه‌اي مي‌نشست و دائم قرآن مي‌خواند.

هميشه ساكت بود. روزي كه خبردار شديم به خانمي كه رئيس وي بود در حين كار حمله‌ور شده و در بيمارستان آتيه بستري شده است مبهوت شديم. پزشك معالج وي دستور داد چندين روز در بيمارستان تحت معالجه باشد در نهايت هم به مرضيه گفته بود اين مرد در شرايطي نيست كه بتواني با او راحت زندگي كني، هميشه بايد مواظب او باشي زيرا امكان دارد در شب دچار جنون شده و به تو و فرزندانت حمله‌ور شود. ولي مرضيه كه نمي‌خواست اسم يك زن مطلقه رويش باشد يا اينكه فرزندانش بي‌پدر شوند به زندگيش ادامه داد.»

مادر مرضيه در ادامه گفت: مسعود اصلاً زهرا را دوست نداشت به محض اينكه از سر كار مي‌آمد به اين دختر كوچك امر و نهي مي‌كرد، او را مجبور مي‌كرد موتورسيكلت وي را بشويد و چرخ ماشين را ببرد سر خيابان پنچري بگيرد.

مادر بزرگ غمديده ادامه داد:«وقتي به خانه ما مي‌آمد و دخترخاله‌هايش را مي‌ديد كه چطور آغوش در پدرشان جا گرفته‌‌اند با لحني پر از افسوس به من مي‌گفت: مادر بزرگ مي‌شود يك روز پدرم مرا دوست داشته باشد و من نيز در بغل پدرم بنشينم. زهرا وقتي پدرش در بيمارستان بستري شده بود، دائم دعاي توسل مي‌خواند تا پدرش خوب شود ولي مسعود هيچ مهري به او نداشت گوشواره‌هايش را از گوشش خارج كرد، زهرا اجازه نداشت النگو در دستانش بكند. نمي‌دانم شايد چون مرضيه، زهرا را خيلي دوست داشت و اين دختر كوچك شده بود مونس مادرش، براي آزار مرضيه اينقدر زهرا را اذيت مي‌كرد. هر چيزي را كه زهرا دوست داشت از بين مي‌برد، كيف تازه‌اش را كه جايزه گرفته بود پاره كرد. زهرا بهترين محصل مدرسه در مقطع خودش بود، بسيار مؤمن بود، هميشه مقنعه و چادر سرش بود. نماز جماعت وي ترك نمي‌شد. همه اين كارها را مي‌كرد تا پدر ذره‌اي محبت به او نشان دهد ولي جز كتك هيچ عكس‌العملي از پدر نمي‌ديد.

سپس در حالي كه اشك در چشمانش جمع شده بود گفت: مرضيه با خياطي زهرا را بزرگ كرد و اين مرد اينقدر وحشيانه اين دختر مهربان را كشت.


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster