Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

معضلات زنان مهاجر- پناهنده در خانواده قبل و بعد از طلاق نمودي از خشونتِ ساختاري در جامعه مردسالار/ هما مرادی

نوشته‌اي كه پيش روي خود داريد، الگو و يا نُسخه‌اي نيست و ادعاي كامل بودن ندارد، بلكه تلاشي است, براي پرداختنِ دگرباره به معضلاتِ جامعة مردسالار و تفكر حاكم برآن. بخشهايي از آن، تكرارِ گفته‌ها و شنوده‌هاست و بخشهايي از آن، حاوي نگاه نويني است كه ريشه درهمان مكررات دارد.

نوشته‌ام شامل 3 بخش است كه در بخش اول آن كوشش خواهم كرد، بطور عام مسائل زنِ مهاجر پناهنده را در خانوادة و بطورِ خاص، معضلِ خانواده زن – تك سرپرست را مورد بررسي قرار دهم (1) در بخش دوم برداشتي از نظراتHelga Bilden در رابطه با پروسه اجتماعي شدن جنسيتي آورده خواهد شد و در بخشِ سوم به بررسي زمينه‌هاي عيني كار مستقل دوجنس برروي نقشها و عملكرد جنسيتي و درآينده نه چندان معلوم (!)، كار مشترك و مشروطِ دوجنس برعليه نظم و نظامِ جامعه مردسالارانه خواهم پرداخت.
زن مهاجر- پناهنده در خانواده
خانواده زن تك سرپرست
معضل خانوادة زن تك سرپرست يكي از ابزارهاي فشاريست كه جامعه مردسالار و تفكر مسلط بر آن بر زنان وارد مي كند. اين فشار ها ابعاد گوناگوني دارد و توسط نهادهاي اجتماعي و دولتي و افراد، اكثراً مردها و برخي از زنان آگاهانه و ناآگاهانه، مورد استفاده قرار ميگيرد. من فشارهاي همه جانبه برزن –تك سرپرست را از نوعِ خشونت جنسيتي تعريف مي‌كنم.
خشونتٍ جنسيتي اشكال گوناگوني دارد از جمله : بدني، روحي- رواني، اقتصادي و اجتماعي، دولتي و حقوقي است و به دو نوعِ مستقيم و غير مستقيم اعمال مي شود. نوع مستقيم آن قربانيانِ مشخص دارد، اما تمامي زنان مشمول خشونت غيرمستقيم هستند. از نوع تربيت دختران گرفته تا سدهاي موجود در افكار و اعمالِ زن كه محدوديت هايي و گاه تا فلج شدن بخش موثري از فعاليت او را، در برميگيرد
(2) . زن از ترس آنكه مبادا قرباني مستقيمِ خشونت شود، رفتار و اعمالش محدود ميشود. از وحشتِ تجاوز و آزار جنسي، جسمي, روحي و اجتماعي, در فعاليتهاي اجتماعيش، آنطور كه يك انسانِ آزادِ از وحشت حركت ميكند، قدرت حركت ندارد.
زن تك سرپرست از ابعادِ گوناگون مستقيماً تحت خشونت جنسيتي قرار دارد. وضعيت زندگي او، فشارهاي عديده وارد بر او اما، وحشتي در دل بقيه زنان ايجاد مي كند. تا جائيكه جرأت آنان را براي گفتن «نه» به روابطٍ نابرابر و خشونت آميز كاسته و بخشاً آنان را به تن دادن به اين روابط تحقيرآميز مجبور ميكند.
من هدفمند اين خشونت‌هاي بدوي را نام مي برم: خشونت‌هاي بدني از جمله: زدن سيلي، كوبيدن مشت به سر و صورت، كشيدنِ موها، كوبيدن به ديوار، زيرمشت و لگدگرفتن، كتك زدن با استفاده از وسايل ديگر مثل كمربند، چوب و چاقو، فشار دادن گلو تا حد خفگي، پيچاندن دست و شكستنِ انگشتان و تمامي اين موارد اكثراً در محيطِ «خانواده» و در جلو چشمان كودكان. دهشتناكتر از همه، تجاوز جنسي، تحت عنوانِ‌ «وظيفه‌همسري» ايست كه جسم و روحِ زخمي زن را درهم مي‌شكند. خشونت‌‌هاي روحي و رواني از جمله قطع كردن صحبت، بي‌‌احترامي زباني و بدونِ كلام, بي ‌ارزش كردن كارهاي زن، مسخره و توهين مستقيم, بكاربردن كلمات و رفتار توهين آميز چه بصورت جدي چه تحت عنوان شوخي و… تا پاشيدن آب به صورت زن در خواب. تا زمانيكه بر اساسِ آمار دولتي كشور آلمان در سال 97 يك سوم زنان آلمان توسط همسران و يا دوست پسرهايشان مورد خشونتٍ «شديد» جسماني قرار مي گيرند، بايد گفت كه اين قصه سرِ دراز دارد و همچنان مي بايستي راجع به آن گفت و نوشت و به قباحت آن تاكيد ورزيد. چرا كه متاسفانه، بخش اعظمي از خشونت عليه زنان آشكار نيست و در چهار ديواري «خانواده» رخ ميدهد و از ترسِ «آبرو» راجع به آن بندرت سخن گفته ميشود. زنِ وحشيانه آزار شده، بجاي آنكه برعليه ظلمي كه بر او مي رود فرياد بزند، از كتك خوردنش «خجالت» مي كشد. تقريباً همه مي‌دانند كه رد سيلي روي صورت او از كجاست و يا رنگ آبي زيرچشمش و صورت ورم‌كرده‌اش نه بر اثر تصادف، بلكه جيره او از محبت همسر اوست. اما هيچكس راجع به آن «حرف» نمي‌ زند و دردا كه اين سكوت، زنِ كتك خورده را بيشتر مي آزارد تا درد تنش. اين مسئله «خانوادگي» است و «خانواده» مقدس. دست زدن به حريم آن براي مذهبيون گناه و براي غيرمذهبيون، تجاوز به حريم خصوصي است.
همسر مهربان به بهانه حسادت از روي «علاقه» و «عشق»، همسرش را از نظر اجتماعي نيز، به بند مي كشد (ايزوله ميكند) گاه آرام، آرام و گاه به يكباره تمامي ارتباط اورا با, اول آشنايان، بعد دوستان و دست آخر، خانواده‌اش قطع مي كند. زن را بعنوان زائده‌اي از خود بدنبال خود و تحت كنترل خود به اين سو و آنسو مي كشد. زن تنها و جدامانده را از اين طريق از حمايتٍ احتمالي محيط اجتماعي اش محروم كرده و اورا به قعرِ بيچارگي و بي سلاحي سوق ميدهد. در همين حالتٍ برزخ مرگ و زندگي، همسر مربوطه اورا پيش روانشناس برده و برگه عدمِ تعادلِ روحي و رواني اورا نيز به امضاء مي‌رساند، تا در صورتيكه نطقش درآيد بر اساس اين برگه، حق حظانت زن از كودكانش را نيز سلب كند و اورا به يكباره به قعر بيمارستانهاي رواني بفرستد (مورد واقعي در شهر كلن). صاحبِ جسم، جنس، روح و روان‌ و جامعه در برگيرنده زن، حال ديگر تمام ابزارِ‌ يك برده دار را دردستِ‌ خود دارد و به اين اميد است كه زن تا ابد به برده‌واري در خانه او تن دهد.

خشونت‌هاي دولتي – حقوقي (قانوني)، اقتصادي و اجتماعي
در نهادهاي دولتي موجود در كشورهاي به اصطلاح«پيشرفته» غربي (مورد نمونه آلمان) و قوانين مربوط به آن، تبعيض برعليه زنِ تك سرپرست آشكار نيست. چرا كه قانون جنسيت ندارد. اما از آنجا كه بيش از 90 درصد كودكان پس از طلاق با مادران خود زندگي مي‌كنند، اين قوانين، در حقيقت، مورد اجرائيش زنان هستند.
اولين تبعيض در مورد قوانينِ‌ مالياتي است. زن تك سرپرستِ بر اساسِ‌ طبقه‌بندي مالياتي، ماليات بيشتري پرداخت ميكند در مقايسه با سرپرستانِ خانواده‌هاي متاهل! اكثر زنان تك سرپرست كارمند به تنهايي نان آورِ خانواده‌اشان هستند و مقدار بسيار كمي بعنوان خرجِ بچه‌ها از پدر دريافت مي کنند, كه با هزار ترفند مقدارش به حداقل رسيده و آنهم با زورِ حكمِ دادگاهي! اين در حاليست كه زن تك سرپرست درعين مسوليتٍ كار خانگي و مسوليت نگهداري و پرورش فرزندان (كه نه تنها پولي از اين بابت دريافت نمي‌دارد، بلكه اين كارها, اساساً «كار» محسوب نمي شود) ، موفق شود كاري بدست بيآورد. هيچ نهاد شهري، ايالتي – دولتي بخاطر اينكه او «به تنهايي» سرپرستي فرزندان را به عهده دارد، از او حمايت مالي نمي‌كند. او حتي مخارجي راكه بخاطر نگهداري از كودكان، هنگاميكه مشغول كار است، متحمل مي شود از مالياتش نمي‌تواند كسر كند و در اين حاليست كه مردِ جدا شده، براي بخشي از درآمدش، فقط بعنوان آنكه «پدر» بيولوژيكي فرزندانش است، ماليات پرداخت نميكند، اگرچه مسؤليت كودكانش را, مادرشان بعهده دارد.
يكي از بزرگترين مشكلاتِ زن – تك سرپرست چه بصورت پناهنده و چه بصورت مهاجر، مسئله اقامتي است، كه اكثراً وابسته به مردِ اوست. مواردِ بسياري زيادي وجود دارد كه اگر چه زن در كشور مبدأ، خود فعالِ سياسي بوده است، بخشاً به دليل بي اطلاعي از قوانين و ندادن درخواستٍ پناهندگي جداگانه و يا مهاجرت به خاطر خانواده و ازدواج، داراي اقامت محدود و وابسته به مردهاست و صدالبته در موردِ لزوم بعنوان اهرمِ فشار و تهديد استفاده ميشود. زنان مواجه با اين تهديد، يا سالها در شرايط غيرانساني «خانواده» وترسِ از دست دادن فرزندان و باز پس فرستاده شدن, تن به خشونتهاي جسمي- جنسي و روحي مي‌دهند و يا اگر تعداد معدود كه موفق به نجات خود و فرزندان از زندان «خانوادگي‌» ميشوند، سالها با مشكلات اقامت محدود و مشروطشان دست به گريبان.
زنان مهاجر بخاطر عهده‌داري «كار خانگي» و مسؤليت نگهداري و تربيت فرزندان در خانواده، موفق به انجامِ كارِ با دستمزد نمي شوند و به همين دليل از بيمه بيكاري و بيمه سالمندي برخوردار نيستند. اكثراً بخاطر عهده‌داري اين نوع كارِ سخت و طاقت فرسا و بعضاً بخاطر منع و يا ممنوعيت از طرفِ شوهر، زبان كشورِ محل سكونت را نمي‌آموزند و به همين دليل و به دليل ايزولاسيون اجتماعي از وجود مراكز مشاوره خاص خود و قوانيني كه مي‌تواند از آنها حمايت كند، بي اطلاعند. ندانستن زبان و عدم اطلاعات او از قوانين، پس از طلاق نيز بصورت شديدتري به او وارد ميشود. ازطرف ديگر، قوانين حاكم بر اطلاق، حظانت و ارث و… در خانواده‌هاي خارجي مهاجر و پناهنده‌ي كه مـُهر اقامت آنها در پاسپورتِ كشور مبدأ زده ميشود، همان قوانين رايج دركشور مبدأ (در اينجا ايران) مي باشد!!
براي زن 2 راه بيشتر وجود ندارد. يا اينكه خانه نشين شده و درشرايط زير فقر زندگي كند و با وجود كار 24 ساعته و بي جيره مواجبِ بدون مرخصيِ‌ بيماري و تعطيلات، عنوان «بيكار» را بپذيرد و يا اينكه هر طور شده، و بندرت, كاري در حد تحصيلات و اكثراً كاري پايين ‌تر از تواناييِ واقعي، تجربي و عملي ‌اش پيدا كند. از اينجا سفر سخت و پر از پيچ و خم خانواده آغاز ميشود. زنِ تك سرپرست يك تنه كارِ نان آوري، مسئوليت زندگي فرزندان، خورد و خوراك، درس و مشق، روابط اجتماعي شان و پاسخگويي به نيازهاي روحي و رواني‌اشان بخصوص با مشکلات مهاجرت و همچنين مشكلات فقدان حضور پدر در اكثرِ عرصه‌هاي زندگي فرزندان را عهده دار ميشود. آنقدر دست به گريبان معضلات روزمره است كه ديگر نه جايي، نه وقتي، نه حتي انرژي و علاقه‌اي برايش مي‌ماند كه به نيازهاي فردي- شخصي خود، حتي فكر كند. محيط اجتماعي او، اورا زير ذره‌بين دارد. اگر 2 بار بدون فرزندانش در جايي ديده شد، رسماً مي بايستي پاسخ دهد كه بچه‌ها كجا هستند و اين درصورتيست كه اگر پدر يكبار با بچه‌ها در اماكن عمومي ديده شد (كه معمولاً هدفمند به آنجا مي رود!) احسن‌ها و تبارك الله‌هائيست كه نثارش ميشود.
زن در تبعيد و مهاجرت حمايت نسبي خانوادگي خود راكه در كشور مبدأ داشت، ندارد و روابطِ دوستانه او با خانواده‌هاي متاهل با علامت سوال همراه است. براي خود و روابط دوستانه‌اش كه بسيار محدود ومعدود است وقت و انرژي ندارد. به نيازهاي جنسي، طبيعي، اجتماعي و فرهنگي اش بدليل كمبود وقت و انرژي نمي‌تواند پاسخ بگويد, به كلامي ديگر، آنها را سركوب مي‌كند. جامعه اطراف بجز مواردِ اندكي اورا دعوت به تحمل و بازگشت بخاطرِ «بچه ها» مي‌كنند. براي او زندگيِ رقت‌بارش را به شهادت مي‌گيرند. كوچكترين مسائل طبيعي فرزندان را به گردن «طلاق» مي‌اندازند. بجاي حمايت از او بخاطر شجاعتش در شكستن در و ديوارِ تابوها و سنت‌ها و نجات خود فرزندانش از دايره شيطانيِ‌ خشونت و بازتوليدٍ آن، بجاي ارج گذاشتن به تمامي زحماتي كه مي‌كشد, براي دست و دلبازيش, بخاطرِ خرج همه سرمايه‌هاي اقتصادي و احساسي‌اش، سعي در آن است كه با ايجادِ احساس گناه در او، اورا به جهنم «خانواده» بازگردانند و در غيراينصورت اورا جريمه كنند. جامعه مردسالار بدليل آنكه اگر اين شورشها موفقيت آميز باشد همه‌گير خواهد شد و الگويي براي بقيه زناني كه در شرايطٍ غيرانساني زندگي ميكنند، با تمام قوا سعي در در هم شكستن‌ِ اين تلاشها دارد. همين جامعه اما با مرد او چه مي‌كند؟ هرگز از او در مقابلِ عدمِ احساس مسؤليتش سؤالي نمي‌كند. او كه بعنوان «پدر» بندرت در خانواده چه قبل از جدايي چه پس از آن حضور داشته است، نكوهيده نميشود. اعمال غيرانساني او در سكوت برگزار مي‌شود و حداكثر با جملة «مردها اينطوريند ديگه» بعنوان «هنجار ناهنجار» اجتماعي پذيرفته ميشود. تا زمانيكه اينگونه است، زن و فرزندان قرباني‌اند و تك تك افراد جامعه بعنوان پذيرنده‌ اين «هنجار‌» در گناهِ او سهيم.
فقدان حضور پدر در خانواده
در اين قسمت سعي در ترجمه و ترخيص بخشي از كتاب Dann hab´ ich zugeschlagen, Männergewalt gegen Frauen. D TV 1996» نوشته 2 مددكار اجتماعي, همكاران اولين مركزِ مشاوره آلمان در هامبورگ، تحت عنوان «مردان عليه خشونتٍ مردانه» را دارم. فكر ميكنم اين قسمت بدليل پشتوانه تحقيقي وشاهدي آن توضيحي باشد برآنچه كه ادعا كرده‌ام. Burkhard, Delman& Joachim Lempert ,
بر اساس تجريبات ساليانِ‌ دراز خود با پسربچه‌ها و مردان جوان و بالغ
(حدوداً 2600 نفر مراجعه‌كننده به اين مركز), بر اين عقيده هستند كه : مي بايستي فهميد، چه پروسه‌اي در جنس «مرد» مي گذرد كه باعث ميشود او مرتكب اعمالِ خشونت آميز شود، نه بدليل آنكه بتوان اورا بخشيد، بلكه هدف آن است كه آگاهانه بر اين پروسه و علت وجودي آن تاثير گذارد و آنرا تغيير داد. آنها بر اساس تجربيات وتحقيقات، ضعف تمامي نظريه‌هاي تاكنون موجود دراين زمينه را، در نظر نگرفتن اين موضوع اساسي ميدانند كه : «انسانها (بطور عام) دست به اعمال خشونت آميز نمي‌زنند، بلكه مردان» و در اين كتاب آمارهاي دولتي و موسسات معتبر را به شهادت مي‌گيرند, و دليل اساسي مردانه بودنِ خشونت را در پروسه اجتماعي‌شدن اين جنس مي‌دانند, كودكان از دوران نوزادي تا سنين حدود 11-12 سالگي تقريباً با هيچ مردِ بالغي ارتباط تعيين‌كننده ندارند. حتي در «پدران نوين» كه «مي‌خواهند» با كودكان خود ارتباط داشته باشند، اكثر اوقات در زندگي كودكانِ خود، حضور ندارند. آمار دولتي سال 99 كشور آلمان حاكي از آن است كه مرخصي 3 ساله پس از تولد كودك را 99%، زنان استفاده ميكنند. تمام احتياجات و نيازهاي حياتي نوزادان تا سنين بلوغ، از تغذيه گرفته تا محبت، حفاظت، امنيت و … توسط زنان برآورده ميشود. حضور مرد در زندگيِ كودكِ خود «ميليمتري» است. محيط اجتماعي اطراف كودك را مادر، مادر بزرگ، مربي كودك و معلم مدرسه و تقريباً قريب به اتفاق، زنان تشكيل ميدهند. پسربچه براساس چنين تجربه‌اي، در سكوت مي آموزد كه :
- زنان و كودكان به يكديگر تعلق دارند.
- مردان و بچه‌ها به يكديگر تعلق ندارند.
- پسربچه‌ها براي مردان جالب نيستند.
- اگر چنانچه پسربچه‌اي كمبود نزديكي و ارتباط بامردان را حس كند و بخواهد با مردان تماس برقرار كند، اجازه ندارد «بچه‌» باشد.
پسربچه‌ها خيلي زود متوجه تفاوت جنسيتي خود با مادر و با زنانِ اطرافشان مي‌شوند و مي‌دانند كه به سبب جنسيتشان مي بايستي طور ديگري باشند> اما چطورش را نمي‌دانند. پسربچه‌ هيچ الگوي هويتي در اختيار ندارد. او به الگوي واقعي كه بتواند در تكوين هويتي‌اش اورا، راهنما باشد، دسترسي ندارد. خيلي زود به اين نتيجه ميرسد كه اگر از رفتار مادرش بعنوان الگو استفاده كند، به او مـُهر «زنانه» و يا «همجنس‌گرا» زده خواهد شد( و مسلماً با بار منفي). رفتارهاي او هرچه به الگوي قابل دسترسي، الگوي «مادري», نزديكتر باشد براي او خطرناكتر است و با هنجارهاي اجتماعيِ «پسربچه واقعي» همخواني ندارد. اگر چه او در درون, خود ارزش فراواني براي رابطه انسانيِ سازنده مادرش با خود قائل است، اما اگر بخواهد «پسربچه واقعي» باشد، اجازه ندارد كه از اين رفتارِ ارزشمندِ مادرش الگو برداري كند. در بعضي مواقع بدليل آنكه الگوي ديگري در اختيار او نيست براي اينكه ثابت كند، جنس او زن نيست، درست برعكس الگوي رفتاري زنانِ دور و برش، حتي اگر اين رفتار را مثبت ارزش‌گذاري كند، رفتار ميكند. او مردانگي را به سبب نداشتنِ الگوي مردانگي ، برعكسِ زنانگي تعريف مي‌كند.
ناتواني و شكستٍ مردان (كه توسط آنها هر روز تجربه شده ولي آنرا كتمان مي كنند) از چشم پسربچه پنهان مي‌ماند. اين ناتواني‌ها و شكست ها در خارج از محيطٍ خانه اتفاق مي افتد و در خانه راجع به آن سكوت ميشود.
حتي اگر مرد در خانواده بخواهد در تربيت كودكان سهيم باشد اين رابطه برمبناي احساساتِ سازنده مابين انساني نيست، بلكه كاربردي (funktional) است و معمولاً رابطه:
- جريمه كننده و مربي‌گر از طريق تنبيه بدني است.
- سازمانده فعاليت‌هاي استراحتي (مثل گردش روز يكشنبه) است.
- پرورش دهنده اكسيونهاي خشن است.
اگر مرد خسته است با بچه‌ها اصلاً تماسي نمي‌گيرد. او پشت روزنامه‌اش يا جلو تلويزيون گم ميشود. اكثراً در كنار رابطة محدودِ كاربردي ، هيچ رابطه احساسي بينِ‌ مرد بزرگ و «مرد كوچك» وجود ندارد. پسربچه در موجوديت كودكي‌اش و نيازمند‌ي اش، از طرف هيچ مردي به رسميت شناخته نميشود. بعلت عدم حضورِ‌ مردان و عدم تجربه روزمره‌ او با مردان، هيچ تصوري از اينكه «مرد بودن» يعني چه, ندارد. عدمِ حضورِ مردان در زندگي او نه فقط زماني و مكاني است، بلكه تمامي جهات و زوايا و بخصوص در زمينه ارتباطاتِ انساني و احساسي را، در بر ميگيرد.
وقتي مردان براي پسربچه‌ها حضور ندارند، بخش بسيار مهمي از واقعيت او، از نظر تجربي، رشد نمي‌يابد. از اين طريق جلوِ رشدِ تصويري، كه او از خود مي سازد، و مي بايستي منطبق بر تجريبات واقعي او باشد، گرفته ميشود. در واقع مهمترين عامل استواري هويت او كه همانا تصوير او از خودش مي‌باشد، ناقص است.
اكثر پسربچه‌ها تصاويري دارند و بر اساس آن ميدانند كه يك مرد چگونه بايد باشد، اما الگوهاي آنان، قهرمانهاي ساخته و پرداخته فيلمهايي از قبيل «رامبو» ست. پسربچه‌ مي بايستي قسمت اعظمي از تصوير «مردانگي‌اش» را در خيال خود بسازد. زندگاني او، به او اين حس را منتقل ميكند كه : «من هيچ نيستم و مي‌بايستي بهر ترتيبي شده يك مرد بشوم، از هر طريقي كه ممكن است.» پسربچه در تصوراتش راجع به مردانگي مدام در حال حركت بين دو قطبِ «قهرمان» در خيال خود و «موجود ناتوان و ترسو» در تجربيات روزمره‌اش مي باشد. به او اما گفته نمي شودكه مردان فقط زماني كه مي‌ميرند، قهرمان ناميده ميشوند. او مي بايستي به احساس عدم امنيتي كه از حركتٍ مداوم بين اين دو قطب به اودست مي دهد، غلبه كند. چگونگي آن ,اهميتي ندارد. سازندگانِ‌ «تصوير مرد» در وسايل ارتباط جمعي مي‌دانند كه چگونه مي توان با اين احساسِ‌ عدمِ امنيت او برخورد كنند و ازطرق مختلف آنرا به او ياد ميدهند. پسربچه در فيلم‌ها مي‌بيند كه چگونه مردان درست مثل گرگهاي تنها، يك تنه برعليه دنيا مي‌جنگند، با تمامي خطرات آشنا هستند، هرگز به كمك نيازمند نيستند و هيچگونه ترسي ندارند. آنها مي بينند كه مردانِ بازيگر حتي با جراحات بسيار وحشتناك از درد نمي‌نالند و درد را حس نمي‌كنند بلكه از روي خشم، خشم برحق، به عمليات خشونت‌آميز دست ميزنند. نه تنها به عمليات خشونت آميز دست زدن بلكه مورد خشونت قرار گرفتن، تجربه زندگي روز مردان جوان است.
اين چنين است كه جامعه مسئله را كاملاً طبيعي مي‌بيند، كه زنان و كودكان و نه مردان، در عمليات گروگان گيري آزاد ميشوند. در واقع اين نكته ازطرف جامعه تاييد ميشود كه مردان با خشونت بهتر كنار مي آيند و آنرا بهتر از زنان و كودكان مي‌توانند پنهان كنند. آنچه كه هنجار اجتماعي است در زندگي روزمره پسربچه‌ها بارها و بارها اتفاق مي افتد. او با صورت ورم كرده به خانه مي آيد، از او سوال نمي‌شود كه آيا درد دارد، بلكه اولين سوال اين است: آيا از خودت دفاع كردي؟ پيامهاي تربيتي براي پسربچه‌ها: درد، شكست، بي‌قدرتي و بيچارگي نبايد براي او وجود داشته باشد.
مشاهدات اين مددكاران در مشاوره با نوجوانان و جوانانِ پسر, حاكي از آن است كه احساسات آنان به هيچ وجه با وقايع تجربيِ آنان همخواني ندارد. آنان از صحنه‌هاي وحشتناك كتك خوردنشان چنان با آب و تاب و خنده و شوخي تعريف ميكنند كه گويا از يك گردشِ روز يكشنبه! هيچ گونه رنج و دردي قابل لمس نيست. پسربچه كه «حق گريه كردن» از او سلب شده، قادر به نشان دادن احساساتي كه منطبق و حاكي از رنج و دردش مي‌باشد، نيست. به او اجباراً تحميل ميشود، به او آموخته ميشود كه درد را اصلاً حس و درك نكند. رنج بردن مشروط برحسِ درد است و براي آنكه رنج بردن را آشكار نسازد، مي بايستي آنرا پنهان كند و براي اينكار مي بايستي نشان دهد كه اصلاً درد را حس نمي‌كند. مورد ديگر، مورد سوء استفاده جنسي از پسربچه‌هاست كه معمولاً، سعي در كم اهميت جلوه دادن آن ميشود. پسربچه‌ خجالت زده، حتي بعنوان قربانيِ تجاوز شناخته نميشود: « به موجودي از جنس مرد، نمي‌توان تجاوز جنسي كرد». در بدترين نمونه‌ها، حتي تجاوز مثبت تعبير ميشود تحت عنوان : «كسي كه تمرين را زود آغاز كند، بعدها استاد خواهد شد». اصطلاح «قربانيِ مرد»، اصطلاحي متناقض است. در جايي كه دستاوردهاي جنبش زنان، نگاه به مسئله زنان و دختربچه‌ها و تصاوير مربوط به آنان را تغيير داده، تصوير و مدل تربيتيِ پسربچه‌ها و مدل تربيتي آن، مـُدل پرورشي براي آمادگي مردان, درهنگام قبل از جنگ است.
پروسه اجتماعي شدن در مناسبات جنسيتي
در اين بخش كوشش خواهم كرد خلاصه‌اي از نظريات Hela Bilden , طبيعتاً برداشت شخصي‌ام، را به بحث بگذارم.
براي اينكه بهتر بتوان نظريات اورا بررسي كرد، بهتر مي‌‌بينم در اينجا چند سطري در مورد پيش زمينه‌هاي فكري او آورده شود. Hela Bilden به مسائل از زاويه Sozialkonstruktivismus نگاه مي کند و معتقد است كه قسمت اعظم پروسه اجتماعي شدن برپايه ماديات (تقسيم كار، قدرت، ….) و فرهنگ استوار است. از نظر ديدگاه روانشناسي، او معتقد است كه اجتماعي شدن فرد و رشد فردي او, در جريان فعاليت‌هاي اجتماعي، اما ساخته خود اوست. او بر اين باور است كه «مردانگي» و «زنانگي» خصلتي ذاتي نيست، بلكه «ساخته» مي‌شود. «حقيقت» نيست، بلكه واقعيت آن مرتباً توسط اجتماع و عمل اجتماعي, توليد و يا بازتوليد ميشود ومعتقد است كه با نگاهي آگاهانه و هدفمند اين «ساختگي و پرداختگي» را ميتوان تغيير داد. ولي اينكار، نيازمند كار برروي نظريات و تئوريهاي نويني است كه راهگشاي تغييرِ تعريفٍ امروزِ «مردانگي» و «زنانگي» و خصوصياتِ منسوبِ به آن خواهند شد. از نظر او مركز اين تجزبه و تحليل برروي:
- تقسيم كار و مسئله سلطه‌جويي (Dominanz) در بين زنان و مردان استوار است. او مي گويد:
2 راه بيشتر وجود ندارد، يا اينكه بعنوان فرد در پروسه دائمي فعاليت هاي اجتماعي‌ام ساكت باشم و در نتيجه در خدمت توليد و بازتوليد روابط تاكنون موجود و يا آنكه ساكت نمانده و فعالانه خواستار تغيير و در جهت آن حركت كنم.
او معتقد است كه تغييرات همواره در گير و در پيوند با مسئله قدرت و تقسيم ذخاير مادي (در همه زمينه‌هاي اقتصادي، اجتماعي، فرهنگي و حقوقي … ) است.
او ساختار كنوني حاكم بر مناسبات جنسيتي را اينگونه توضيح ميدهد:
1- بر اساس تقسيم كار
2- بر اساس سلطه جويي در روابط جنسي و نظام روابط جنسي
تقسيم كار: تقسيم كار اساسي از تقسيم كار در روابط خانوادگي شكل ميگيرد: مرد عهده دار كار (پرداخت شده) در بيرون از خانه و زن عهده كار خانگي (بدون دستمزد) در خانه است. حتي اگر زن مسوليت كار بيرون از خانه (پرداخت شده), را به عهده بگيرد، مسوليت اصلي كار خانگي و بچه‌داري، همچنان وظيفه اوست. در بخشهاي عمومي و خصوصي و همچنين كارهاي سياسي، قريب به اتفاق شغلهاي صاحب قدرت در دست مردان قرار دارد.
1- سلطه جويي حتي با بكارگيري از ابزار خشونت‌آميز از طرف مردان و ارزش‌گذاري برتر مردانگي, تنها به غارت جايگاههاي قدرتمند در اقتصاد، سياست، قوه قضاييه و قانونگزاري و بخشهاي فرهنگي، علمي، آموزشي و پرورشي و دستگاههاي ارتباط جمعي (Medien) محدود نمي‌شود. بلكه در روابط مابين انساني، بشكل كلامي و بدون كلام، بخصوص در زبان، بعنوان مهمترين ابزار ارتباط انساني، خود را نشان ميدهد.
مؤثرترين و سيله فشار براي بدست آوردن و حفظ قدرت و سلطه‌جويي، خشونت برعليه زنان در خانواده و خارج از آن و سوء استفاده جنسيتي از زنان و دختربچه‌ها, توسط مردان است.
پژوهشهاي هم‌جنس‌گرايان نشان ميدهد كه «دگرجنس‌گراييِ اجباري» مركز ثقلِ نگهدارندة سيستم هيرارشي – جنسيتي است و اين سيستم براي پابرجايي خود، اجبار را، تحت عنوان: آرزوها وخواسته‌هايِ جنسي زن، فقط در سايه ارتباط با يك مرد معنا دارد، تحميل كرده و حتي سعي دارد، جهت آرزوها وخواستهاي جنسي زن را هدايت كند.
سلطه جويي حتي در روابط داخلي بين مردان حكمفرماست و تقسيم قدرت بشكل هيرارشي بر اساس طبقه و قشر، نژاد، تعلقات اعتقادي و دگر- و هم جنس‌گرايي، صورت مي‌پذيرد.
قدرت و سلطه‌حويي مردان مي‌تواند، «مردانگي» ساخته شده را در سازمانها و گروههاي انساني (مدرسه، خانواده، محل كار و … ) وارد ساخته و از اين طريق اين نوع مردانگي را توليد و بازتوليد كند. Hela Bilden به جنبش فمينيستي دركشورهاي غربي و آمريكا از اين زاويه انتقاد ميكند كه : اكثر فعالين اين جنبش بخصوص در آمريكا، زنان سفيدپوست از طبقه متوسط هستند و پژوهشهايشان نيز همين حيطه را در ميگيرد و قابليت تعميم ندارد. نتايج تحقيقات فعالين زن سياهپوست در آمريكا و بعضاً زنان ترك در آلمان دليلي بر اين مدعاست.
Helga Bilden در ادامه نظرات خود به تغييراتي كه در تعريف خصوصيات «مردانگي» و «زنانگي» و همچنين كاربرد عملي آن بوجود آمده اشاره ميكند و معتقد است كه اين تغييرات هنوز در سطح آگاهتر شدن، و كلامي است. او هشدار مي دهد كه اگر دامنة اين تغييرات, موجب دست زدن به ريشه هاي واقعي قدرت شود، نه فقط در صحبت، بلكه درعمل موضوع تقسيم عادلانه قدرت مطرح شود، مردان در ظاهر «غيرخشنِ» صاحب قدرت, به پتانسيل خشونتِ نهفته در خود و در سيستم، برعليه اين تغييرات, دست خواهند يازيد. Helga Bilden موضوع كار برروي چگونگي بروزِ اين پديده و راههاي مقابله با آن را چه از نظر تئوريك و چه از نظر عملي، لازم ميداند.
اوضاع چگونه است...
من در اينجا، ترازوي قضاوت را بدست خواننده عزيز مي دهم. مطالب ترجمه و ترخيص شده در دو قسمت اخير، بر اساس پژوهشهايي در يک كشور اروپايي تنظيم شده بود. كشورهايي كه بمراتب پيش رفته‌تر و كمتر سنتي است. در پروسه اجتماعي شدن دركشورهاي عقب نگه‌داشته شده، مناسبات حاكم برآن، بمراتب سنتي‌تر، اخلاقي و مذهبي‌تر و عقب‌افتاده‌تر، حتي اگر به آن لباس مدرن پوشانده شود، مي باشد و صد البته اين مناسبات به همراه خانواده مهاجر و پناهنده با او سفر كرده و اورا همراهي مي كنند و همچنان عملكردِ خود را اگر چه كم رنگ‌تر، دارا هستند. مرد جدا شده از خانواده‌اش، همچنان به زن مطلقه خود بعنوانِ ملكٍ طلقِ خود مي‌نگرد. او كه به سبب قوانين، نسبتاً مجبور است دست و بالش را جمع و جور كند، حقِ حظانتِ‌ تنهاي فرزندان را، فقط به صرفِ اينكه او عنوانِ «پدر» را حمل ميكند، بدست نمي آورد. اگر با هزار و يك ترفند و بخاطرِ حس انتقام جويي از زن شورشگرِ‌خود, آن را بدست بيآورد, مي‌بايستي بوظايفٍ پدري خود تحت كنترلِ اداره جوانان، عمل كند، واّلا اين حق از او بازپس گرفته خواهد شد. چند سال پيش موردي وجود داشت كه پدر اين حق را ازطريق داداگه درخواست كرده و بدست مي آورد ولي پس از گذشتٍ چندي، چون از پس كار برنمي آيد، كودكان را بدون اطلاع مادر به پرورشگاه تحويل ميدهد! خودتان قضاوت كنيد، دليل اينكار بغير از رنج دادن زنِ مطلقه چيست؟ و در اين راه تنها چيزي كه براي او اهميت ندارد، شوكي است كه از اين عمل به اين كودكان خردسال وارد آمده است.
مرد جدا شده در حاليكه قدرت و فرماندهي‌اش از طـُرق قانوني محدود شده است، از كودكان بعنوان ابزار فشار و كنترل استفاده مي‌كند. خوانندگان گرامي ساكن شهر كلن در ايالت نوردراين وستفالن در كشور آلمان، قطعاً نمونه‌هاي عيني سالهاي اخير، از فرزندكُشي و فرزند دزدي گرفته تا خانواده‌كُشي را، به ياد مي آورند. اولي حاضر است كودك خردسال خود را به رودخانه انداخته و بكشد و به گفته خودش اورا به «خدا» پس بدهد، اما خودش به زندگي ادامه بدهد. معلوم نيست اگر پيش خدا رفتن خوب است، چرا كودكش را به تنهايي مي‌فرستد اما خودش همراهِ او نمي‌رود! دومي كودكِ 3 ساله را با برنامه‌ريزي حساب شده و قبلي از آغوش مادر و محيط مألوفش مي دزد، با كمك سفارت جمهوري اسلامي ايران (كه خود مدعي سرنگوني آن است!) از آلمان خارج كرده، اورا به دست فردي از نظر كودك ناشناس داده و اورا به مكاني كاملاً نامأنوس و ناشناس مي فرستد و بازهم خود، كودكِ از مادر محرومش را، بي پدر كرده و باز ميگردد. سومي كودك را مي دزدد و به ايران مي‌برد و شرط بازگرداندنِ كودك را, بازگشتن زن به خانه جهنم وار مي‌گذارد. چهارمي از روي «عشق» و «علاقه» اول همسرش را كه قصد جدايي از او را داشت مي‌كُشد، به كودكان ناظر ميگويد كه مادرتان خواب است، 2 روز بعد بچه‌ها را مي‌كشد و بعد چمدان بدست درخيابان ديده ميشود و اين مجنون اما آنقدر عاقل است كه مي‌داند به احتمالِ قوي دستگير و تا به ابد به زندان خواهد افتاد و باز ميگردد و خود را نيز ميكشد. پنجمي و ششمي هركدام كه ادعاي هنر و شعر و شاعريشان گوش فلك را كَركرده است كودكان خود دزديده و به ايران مي‌فرستند و خود همچنان به «هنر و ادب» (؟!) خدمت مي‌كنند و مادران اين كودكان و خود كودكان را به مرز ديوانگي سوق دهند.
متأسفانه آماري در دست نيست كه بتوان ابعادِ وسيع فاجعه را درك كرد! اما اين چند نمونه‌اي كه راه به روزنامه‌هاي محلي پيدا كرد، سايه وحشت را برزندگاني اكثريتٍ قريب به اتفاق خانواده‌هاي خارج از كشور مي‌اندازد، و تهديدهايي كه بازهم بخاطر ترس و «آبرو»، از چهار ديواري خانه‌اي كه مي‌بايستي مأمن آرامش وتجديد قوا براي ادامه زندگي سخت در تبعيد و مهاجرت باشد، بيرون نمي رود.
اگر با همه اين تفاصيل، ترسها و فشارهاي جسماني و رواني و اجتماعي, زني جرأت كند و بگويد: «مرگ يكبار وشيون هم يكبار» ازطرف جمع دور و اطرافش (بغير از معدودي) نه تنها حمايت نمي شود، بلكه تشويق به بازگشت و تحمل و ادامه زندگي دريك چنين محيط آلوده‌اي (كه اكثراٌ ميدانند، اما راجع به آن حرف نمي زنند) مي شود و مرتب به او يادآوري ميكنند: «به بچه ها فكركن، آنها به پدر نياز دارند» گويا كه زندگي كودكان دريك چنين فضاي آلوده به زهري و در سايه چنين «پدري» بهتر از زندگي «بي‌پدري» از آب درخواهد آمد. بدتر از همه آنكه، چنين پدري قرار است الگوي مردانگي كودكان بشود و الگوي هويتي زنانه نيز مادريست قرباني با تمام خواري و خفّت هاي يك قرباني!
اما قضيه به همين جا ختم نمي شود…
عمر سيستم و تفّكر مردسالاري و ساختار مسلط بر آن از تمامي دورانهاي تاريخي و حكومتهاي سياسي – اجتماعي تاكنون موجود طولاني تر است. به باور من ساختار حاكم بر تمامي حكومتها در اعصار مختلف، پيوند جدايي ناپذيري با سيستم مردسالاري دارد. يكي از نقاط مشترك بين دورانهاي تاريخي از برده‌داري گرفته تا فئوداليزم، سرمايه داري نوپا، پيشرفته و جهاني شده، تنيده گي اين حكومتها با نظام مردسالاري است. دورانهاي تاريخي آمده‌اند و جاي خود را به بعدي داده‌اند, اما نظم و نظام مردسالارانه همچنان پابرجاست. بر اساس شرايط تاريخي, رشد كرده، شكل آن تغيير يافته, ولي اصل آن مطابق با اساسي‌ترين اصول حكومتهاي سياسي- اقتصادي مي باشد. اين اصول همانا قدرت مركزي، سود محوري و سلطه‌جويي هيرارشي وار ابزار حفظ و كنترل اين اصول: اعمال خشونت مستقيم و سوءاستفاده از وحشت ايجاد شده توسط اين خشونت مستقيم و راهگشا و عامل تثبيت آن: اكثريتٍ فيلسوفان و مذهبيون (اگر خود در رأس حكومت نبوده اند)، علماي اهل امور، اديبان و هنرمندانِ تاجر كه از طرق فلسفي، مذهبي، علمي و هنري، حكومتها را تعريف كرده و قانونيت بخشيده‌اند و از اين طريق در احمق نگاه داشتن حكومت شوندگان، سهمي والا داشته‌اند.
صرف نظر از تفاوتهاي بسياري كه دورانهاي تاريخي با هم داشته‌اند، در اين موارد همگي با هم مشتركند و به «ادعاي» من. بر الگوي ساختاري نظام مردسالارانه منطبق. به نظر من مبارزه برعليه غارت بي‌دروپيكر و هارِ سرمايه جهاني شده و حكومتهاي وابسته به آن اگر به اين زاويه از مبارزه دقت جدي و كافي نكند و همچنان بررسي مسئله خشونت و تبعبيض جنسيتي را مثل گذشته فرعي دانسته و واگذار به پس از پيروزي كند اين بار نيز مبارزه, ره به ناكجا آباد خواهد برد. چرا كه دست يابي به دنيايِ عادلانه‌ ديگر، منوط به وجود انسانهائيست كه اين دنيا را تشكيل خواهند داد و تا زمانيكه نيمي از جمعيت دنيا تحت بدترين شكنجه‌ها قراردارند و نيمي ديگر آن شكنجه‌گرند مستقيم و غيرمستقيم، عدالت مفهومي است بي معنا. به باور من قربانيان سيستم بدوي – غيرانساني مردسالارانه فقط زنها نيستند بلكه مردان نيز چه آناني كه بطور آشكار و چه آنان كه با سكوت خود بر سرخوانِ قدرت نشسته و درسكوت از دستآوردهاي آن بهره‌مند ميشوند، با از دست دادن خصوصيات والاي انساني، تبديل به موجودات درنده‌اي مي شوند و به نوع ديگر اما, قربانيان ديگر اين نظم و نظامند.
خشونت ساختاري و بين ‌المللي درتمامي ابعاد ريشه دارد و به هردو جنس وارد ميشود. رُل قرباني همانقدر مشمئزكننده است كه رُل غيرانساني قرباني كننده.
اما از آنجائيكه جايگاههاي دوجنس در مناسبات جنسيتي و بخصوص تقسيم قدرت، عملكرد اجتماعي و ابزارهاي مورد استفاده آنان متفاوت است، شرايط، كار مستقل و جداگانه دوجنس را برروي نقشها و عملکردهاي جنسِ خود و بر روي مسئله مشتركِ تبعيض جنسيتي طلب مي‌كند. تا زمانيكه كفه نابرابرِ تقسيم قدرت و سلطه طلبي و سلطه پذيري موجود است، بستري مادي كه با تكيه برآن بتوان براساس اصول دموكراسي و برابر حقوقي، همكاري مشترك دائمي را پايه‌گذاري كرد، وجود عيني نخواهد داشت. من نيز براين باور هستم كه «حقيقت» تعريف مطلق, واحد و عمومي ندارد و راه رسيدن، بهتر بگويم، راه نزديك شدن به تعريفي محدود (بر اساس زمان و مكان و شرايط) را نيز، فقط «يك راه» نمي‌‌دانم. اما به عنوان فرد، مثل هرفرد ديگري اجازه دارم، بر اساس دانسته‌ها و تجربيات شخصي‌ام، شيوه‌اي را براي رسيدن به اهداف و آروزهاي خود، انتخاب كرده و شروطي را براي خود، براي همكاري، در اشكال مختلف آن، با افراد ديگر قايل شوم.
زنان در گروهها، تشكلها و بصورت منفرد سالهاست كه فعاليت مستقل خود را آغاز كرده‌اند. پژوهشهاي گوناگوني در عرضه‌هاي جنسي، تاريخي و اجتماعي، سياسي، حقوقي و هنري، از زواياي مختلف, به بررسي اين نقش و به هدف تغيير آن صورت گرفته و ادامه دارد. زنان مستقل در تلاشند كه برعليه رفتارِ غيرانسانيِ ناشي از تبعيض جنسيتي بر زناني كه در سراسر دنيا، صرفنظر از تفاوتهاي مليتي، مذهبي و فرهنگي و .. ، در شرايط رقت باري بسر مي‌برند، با يكديگر ارتباط برقرار كنند از تجربيات بهره ‌بگيرند و از طريق سازمان‌يابي و همكاري مشترك, موجبات از بين رفتن اين سيستم تفكري و عيني را, از طرق گوناگون وقدم به قدم فراهم آورند.
در برخي از كشورهاي غربي و آمريكاي شمالي بخصوص دركانادا، گروههاي مستقل مردان نيز برعليه خشونت مردانه تشكيل شده و تلاشهاي با ارزش تحقيقي و پژوهشي بعمل آمده است. بطور مثال جنبش پاپيون سفيد در كانادا. اگر چه تعداد اين نوع حركات بسيار اندك است، اما مي‌تواند الگويي باشد براي مرداني كه نمي‌خواهند در خشونت اعمال شده توسط هم جنسانشان، سكوت كرده و غيرفعال باقي بمانند.
دلايل بسياري براي غيرفعال بودن مردان در اين زمينه وجود دارد. برخي متعقدند، آنكه قدرت را بدست دارد و منافع ناشي از اين قدرت را، هرگز آزادانه آنرا تقسيم نخواهد كرد. چنانچه تعداد زناني كه بخشاً از روي ترس و بعضاً از آن رو كه سهمي از قدرت را خواهانند و در اين راه نظراً و عملاً در مقابل جنبش رهايي طلبانه و عدالتجويانه زنان قرار ميگيرند،كم نيست. من نيز به اين باور تاحدود بسيار زيادي معتقدم. اما تكليف آن اقليتي از مردان كه در راه مبارزه براي عدالتخواهي و آزادي و دموكراسي تا پاي جان رفته اند و سالها به زندان افتاده و شكنجه شده اند چيست؟ در اينجا اين سوال مطرح ميشود: چگونه است كه انساني بخاطر آزادي و عدالت از جان مي‌گذرد، اما برعليه تبعيض جنسيتي كه حتي در دنياي حيوانات ديده نميشود، فعال نيست؟
عمده‌ترين عامل از نظر من اين است كه مبارزه برعليه تبعيض و خشونت در رابطه جنسيتي, فرعي شمرده شده و آنطور كه بايد «طرح» نميشود. همچنين, نُرم‌هاي حاكم بر جامعه اين «هنجارِ ناهنجار» را بزورِ‌ اخلاق، مذهب و بعضاً علم و هنر و ادبيات، حفظ كرده اند. بخشاً با اعتقاد به اينكه خصوصياتي از قبيل عقلاني بودن، فعال بودن، سلطه جويي و خشونت، ذاتي مردان و در مقابل, غيرفعال بودن، ضعف, احساسيِ غيرمنطقي و سلطه‌پذيري خصلتٍ ذاتي زنان است, سدي در مقابل بحثِ خلاق در اين زمينه قرارداده‌اند. اين گونه نظريات دست مارا، از تلاش براي تغيير اين مناسبات و روابط كوتاه ميكند.
از طرف ديگر اما, زنان كه تا همين چند دهه اخير به غير از عده‌ اي معدود, اين نقش را براي خود پذيرفته بودند و اگر هم صدايي بود در نطفه خفه ميشد، ديگر حاضر نيستند به زندگي برده‌واري خود ادامه دهند. عامل تشديد كننده اين تغيير و تحولات, برخورد زنان فعال در جنبش رهايي طلبي، در افشاگري و تابوشكني هاست كه اگر چه خود زير فشار شديدتر و انواع و اقسام تهمت‌ و آزارها قرار ميگيرند، ديگر حاضر به سكوت نيستند. آنجايي كه قرباني وجود نداشته باشد، علتٍ وجودي قرباني كننده, و به همراه آن نظامِ‌حاكم بر آن نيز، از بين خواهد رفت.
سالهاست كه صداهاي اعتراض بلندتر شده و به فرياد, تبديل مي شود. ريشه‌هاي اين فرياد نشأت گرفته از تجربيات عينيِ‌ هزاران سالانه زنان است كه به نگاه نوين تئوريك و عملي, به زن بعنوان يك انسان برابر و برابر حقوق مسلح شده است و در سالهاي اخير سرعت و گسترش بي‌‌سابقه‌اي يافته است. يكي از عوامل آن, رشد سريع تكنيك, بخصوص در زمينه شبكه ارتباطي است. به نظر من استفاده از اين وسيله ارتباطي, آنچنان كه بايد و شايد، هنوز در حد رد و بدل اخبار و تجربيات محدود مانده است. اما اين قدمهاي اول است. زنان كه در نتيجه تجارب و پژوهشهايشان به اين ضرورت پي‌ برده‌اند كه بدون همكاري متقابل و ايجاد شبكه ‌هاي ارتباطي و كار سازمان يافته‌، مبارزه پيش نخواهد رفت، در قدمهاي بعدي از اين تكنيك در جهتٍ كار مشترك، همبستگي و حمايت متقابل استفاده بيشتري خواهند كرد.
در اينجا چند نكته را قابل تذكر ميدانم، اول آنكه آمار دولتي كه در اين نوشته آورده شد، آمار زنانِ «مراجعه‌كننده» به مراكز كمك رساني، و آماريست كه پليس آلمان در اختيار دولت مي گذارد. آمار زنان و دختران جواني كه به هزار و يك دليل چه به پليس و يا مراكز كمك رساني مراجعه نمي‌كنند، بسيار عظيم‌تر از آنچيزي است كه رسماً در آمار دولتي آورده ميشود. اگر آمار بين المللي در اين مورد در دست نيست ( و چراي آن از نظر من مشخص بازهم آمار «دولتي» سال 97 آيا اين بهاي سنگيني براي تاخير درجدي گرفتن و كار برروي اين مسئله نيست؟
اولين قدم براي ورود به بحث و عمل اعتراضي، شكستن سكوت است. بارها وبارها بايد گفت و نوشت و به قباحت و كراهت آن تاكيد ورزيد. حتي حمايت غيرمستقيم، دل و جرأت به آناني مي دهد كه از طرق مختلف به دهانشان مـُهر سكوت خورده است. وحشت از آينده و اينكه از شكستن اين مـُهر، چه برسرخودشان و فرزندانشان خواهد آمد, و بي اطلاعيشان از امكانات حمايتي موجود، جلو فرياد آنها را مي‌گيرد و دايره شيطاني همچنان به دَوَران خود ادامه ميدهد.
زمين در برگيزندة ريشه‌هاي تفكري مردسالارانه به لرزه درآمده است و در تمامي ابعاد، نشان مي دهد كه پوستة جهانِ تبعيضِ جنسيتي ترك برداشته و ديگر قالبي تنگ براي روابط جنسيتي تاكنون موجود است و حناي قوانين عقب افتاده و متحجر حاكم برآن بي رنگ تر ميشود. اگر 30 سال پيش حسادت بيمارگونه و كتك‌زدن مردي همسرش را، نشانه «عشق» او بود، امروز نه تنها اين اعمال نشانه بيماري اوست، بلكه اساساً اين نوع تعريف از عشق زير سوال رفته و منفور تلقي مي شود.
مثل هميشه دعوا و جنگ، دعواي قدرت و تقسيم آن، تقسيم عادلانه آن، دعواي كهنه و نوست. كهنه‌اي كه ديگر بوي تعفن و پوسيدگي‌اش تا عرش اعلا رفته و «نو»ي كه مي‌رود جان بگيرد. تصميم با خودِ‌فرد است كه به كدام جناح تعلق دارد.
حتي اگر تا اين لحظه هيچ عقيده و يا نظري در اين رابطه نداشتم و هيچ كاري هم در اين زمينه نكرده بودم، با يك لحظه تجسم فرزندانم، پسر 9 ساله‌ام در نقش قرباني ‌كننده، در حاليكه به همسرش با زور تجاوز مي‌كند و او را زير پايش له و لورده مي‌كند, دختر 10 ساله‌ام در حاليكه دوست پسرش با خشونت به او تجاوز ميكند، موهايش كنده شده و تمام بدنش سياه و كبود است و درد مي‌كند، جايگاه مرا در اين تصميم‌گيري مشخص مي‌كند!

يادداشت ها:
1- در اين نوشته, كشور آلمان و قوانين خارجيان رايج در آن، بعنوان نمونه كشور محل سكونت مهاجران و پناهندگان انتخاب شده است. بر اساس اطلاعات شخصي من ,قوانين مخصوص خارجيان دركشورهاي ديگر اروپايي، تفاوت اساسي با اين قوانين در آلمان ندارد.
2- وزير خانواده اسرائيل براي حل قضيه تجاوز جنسي به زنان اين چنين رهنمود مي دهد: براي آنكه اين آمار تقليل داده شود بهتر است زنان با تاريك شدن هوا بخانه بروند و درخانه هايشان بمانند!!