صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

نگاهي به «شالي به درازاي جاده ابريشم» / شريفه بني هاشمي

سفر خانم «مهستي شاهرخي» به آلمان براي داستان خواني بهانه اي شد براي نگاهي ديگر به كتابش «شالي به درازاي جاده ابريشم»، و اين نوشته حاصل آن است. نميدانم بگويم رمان، نوول و يا داستان بلند، به هر حال فرقي هم برايم ندارد. اين را واگذار ميكنم به تكنيك پردازان كه برايشان تكنيك كتاب مهم است و نه اين كه كتاب چه ميگويد. البته كه تكنيك و چگونگي گفتن مهم است ولي براي چه؟ آيا نه براي اين است كه بهتر بتواني با خواننده ات رابطه برقرار كني؟ اين كتاب با من خواننده رابطه برقرار كرد، همين براي من مهم است. از غروب كه كتاب را شروع كردم تا نيمه شب كه آن را تمام كردم، با «زن» رفتم، به درد دل هايش گوش فرا دادم، به طنز تلخ و نگاه سرد و در عين حال گله آميزش به رابطه، به عشق و اين سردرگمي و معلق بودنش در هوا. «زن» ميگويد:
«گاهي فكر ميكنم كه همه ما براي يكديگر، چيزي بيش از يك دروغ بزرگ نيستيم. به سوي هم پرتاب ميشويم، به هم برميخوريم، و هستيم... هستيم، تا موقعي كه باورمان دارند. ولي زماني كه ديگر حنايمان رنگي ندارد، لحظه اي كه ديگر كسي باورمان نميكند؛ آن وقت، از آن لحظه به بعد، ديگر نيستيم، طوري كه انگار هرگز نبوده ايم. همه زندگي ما در همين لحظه هاي بزرگ فريب، جريان پيدا ميكند. فريب ميدهيم، خودمان را، ديگري را، چون ميخواهيم در جايي، براي كسي، وجود داشته باشيم.»(صفحه هاي 19 و 20)
داستان زني است كه با خود ميگويد يا به گفته خودش:«سالهاست كه خيال ميبافم. حالا ديگر به بافتن خيال عادت كرده ام. قرنهاست كه مثل شهرزاد در ذهنم داستان ميسرايم تا زنده بمانم.» (صفحه 17)
«زن» يا «كتايون» و گمانم زن هايي از نسل ما، نسل سرگرداني كه مانده است ميان سنت و سنت شكني، نسل سرگرداني كه نميداند چه ميخواهد و چه ميكند. زني درگير و دار اين زمان، درگير و دار اين نسل شايد معلق در هوا، بين دو فرهنگ، دو نظرگاه: سنتي و مدرن و اين كه چرا! چرا با وجودي كه مرد از ابتدا ميگويد كه نميتواند زير بار مسئوليت شوهر شدن و پدر شدن برود، با اين حال«زن» مدام ميگويد:«شوهرم». «اين روزها شوهرم سعي ميكند تا دركم كند.»، «شوهرم سيگار كشيدن را دوست ندارد» و يا «اسم شوهرم جان است» و... (صفحه هاي 10و7و5). در حالي كه تا آخر داستان، خواننده هرگز در نمي يابد كه «جان» شوهر زن است، بلكه بيشتر ميشود او را دوست، همراه و يا يار زن ديد، و اين كه مرد او را دوست خود بداند، توهيني به خود ميپندارد. آيا اين برنميگردد به همان نگاه كليشه اي و سنتي زن كه رابطه زن و مرد را، تنها در چارچوب بسته ازدواج و شوهر درست ميداند؟ «پشت سرم قبيله ايست با هيأتي باستاني، پوشيده در رمز و راز كه با آواها و ندبه ها و سياهي هايشان آيين مراسم قرباني را به جاي مي آورند. قرباني من هستم. من!» (صفحه 99) آري ما قرباني هستيم، قرباني تمام آن گذشته ها و سنت هايي كه بر دوشمان سنگيني ميكند. ما آن را ـ ناخواسته شايد ـ بر دوش ميكشيم. اشكال از كجاست؟ آيا نه اين كه نميتوانيم خود را رها كنيم از اين بار، بر پاي خودمان بايستيم و تصميم بگيريم؟ «به خودم نگاه ميكنم، ميبينم: اين منم! موجودي متلاشي و دوپاره شده در بين هجوم خواستن ها و نتوانستن ها، عاجز! آنقدر عاجز كه ديگر نميتوانم "جان" را نخواهم." (صفحه 98)
"زن" با وجودي كه ميداند كه مرد زيربار مسئوليت بچه نرفته است و به گفته خودش: "ميدانستم كه ديگر زياد دوستم ندارد. ميدانستم كه دائم دارد‌ حساب و كتاب ميكند‌ كه چطور خودش راحت تر خواهد بود، ولي چاره اي نداشتم." و ميماند، ميماند و باردار ميشود، آگاهانه. "زن" ميخواهد بارور شود و بزايد. شايد ميخواهد خود را و نطفه ي عشق را در خود بپروراند. زايش دوباره ي خود را شايد، ولي با رفتن مرد، مردي كه از ابتدا هيچ مسئوليتي را نپذيرفته است، پا پس ميكشد و پسرك بندانگشتي را ميكشد، مرد كوچك وجودش را ـ كه بي جهت هم مرد‌ نيست ـ مردي كه او را ميفهمد، مرد روياهايش را، كه هرگز متولد نخواهد شد، چرا كه "زن" در فكر پدري است براي او. "زن" هنوز به پدر و سلطه ي پدر ميانديشد، هنوز زيربار سنت پدرسالاري شانه خم كرده است و نميتواند خود را از آن برهاند و به تنهايي مرد بندانگشتي اش را بپروراند.
"زن" به ضعف خود و نتوانستن اش تن داده است. او ميگويد: "بسياري از اوقات از اينكه اينقدر كوچك و خوار ميشوم رنج ميكشم." (ص 25) با اين حال ميداند كه: "آنقدر از دست "جان" دلخور نيستم كه از دست خودم و ضعف ها و حقارتهاي كوچك خودم." (ص 25)
اين چرايي، اين حيرت از ماندن و اين دوگانگي در ما "زن" ها را، كتاب به زيبايي به تصوير كشيده است. زني كه ميداند چه بر سرش ميآيد، زني كه معترض است و "نع" ميگويد، زني كه نميخواهد او را به اسم حيوان و يا هر اسم قلابي ديگري كه مردان برايش تعيين كرده اند ناميده شود و ميخواهد هويت داشته باشد، زني كه از "پنه لوپه" ميگويد: "چقدر زندگي زناشويي ما مثل "پنه لوپه" و "اوليس" است! ولي من نميخواهم در انتظار بازگشت او شال گردني به درازاي جاده ي ابريشم ببافم." (ص 17) ولي متاسفانه همين زن قبل از اينكه خود را يك "انسان" ببيند، يك "زن" ميداند و يك "ابژه ي سكس". ميگويد: "مردش همه جا به او آويزان است و ميخواهد در خيابان و انظار عمومي او را ببوسد. و يا اينكه: "آن سه مرد سيگار ميكشند و حرف ميزنند و همچنانكه اين دو كار را همزمان انجام ميدهند در عين حال كار سومي هم ميكنند: "همه ي چشمها متوجه من است!" (ص 6)
مهستي شاهرخي در قالب شخصيتش "كتايون" اين چشمها (مردان) را كه متوجه زن هستند ـ به خاطر زن بودنش ـ محكوم ميكند، شايد هم به درستي، ولي هيچگاه از خود پرسيده است كه آيا رفتار ما اين راه را به آنها نميدهد؟ كه ما قبل از اينكه با "انسان" بودنمان، با "زن" بودنمان است كه نگاه را به خود جلب ميكنيم؟ مسئله، مسئله ي تقصير و يا رد و قبول يك طرف نيست، مسئله بر سر اين است كه آيا ما زنان خود، به اين نتيجه رسيده ايم و با رفتارمان نشان ميدهيم كه ما در ابتدا يك "انسانيم" و بعد يك "زن"؟ چيزي كه مرا مجذوب اين كتاب كرد، همين نشان دادن اين سرگرداني، دو گانگي و اين پارادوكس، در ما زنهاي اين نسل سرگردان است كه از طرفي ميخواهيم بر پاي خود بايستيم، خود باشيم، هويت داشته باشيم، بارور شويم، عشق بورزيم و به ما عشق بورزند ولي از طرفي وقتي همراه ما، ديگر همراه نيست، وقتي از زيربار مسئوليت شانه خالي كرد، ميناليم و يا پس ميكشيم. ميدانم كه اكثرا كفه ي ترازو به نفع مرد ‌است. همچنان كه در اين داستان، مرد ‌ميتواند به سفرش ادامه دهد و به كشف زندگي جديدش، و زن ميماند با تمام مشكلات و مسايل مانده بر دوشش.
در صفحه ي 52 كتاب از زبان استاد دانشگاه ميخوانيم كه: ". . . اين "اوديپ" يعني نسل نو . . . نسلي كه پدرش را ميكشد تا به آگاهي دست يابد . . . در حالي كه در شرق، در كشوري مثل ايران، "پارس" باستان، در اسطوره ي رستم و سهراب اين پدرست كه پسر را ميكشد و پدرسالاري و نظام كهن به قوت خود همچنان باقي ميماند." به نظر من نكته ي جالبي كه در اين كتاب ـ آگاهانه و يا ناآگاهانه، فرقي نميكند ـ به چشم ميخورد اين است كه مرد‌ از غرب آمده و نماينده ي فرهنگ غربي است، ميخواهد آزاد باشد و رها از هرگونه مسئوليتي، ميخواهد دنيا را بگردد و كشف كند و از زندگيش لذت ببرد. و زن كه از شرق آمده، هنوز در بند "پدر" است: "پدر چه ميگويد"، "پدر چه فكر ميكند." پسرك روياهايش را ميكشد چون "پدر" ندارد، چون بدون "پدر" نميشود كه او را بزرگ كرد. و پسرك بندانگشتي، يك آينده است يك نطفه ي شرق و غرب، كه نه فرهنگ غرب كه شايد به نوعي بي هدفي، بي ايماني، يك آزادي رسيده است كه خود نيز نميداند چيست و سردرگم است. و نه فرهنگ شرق كه زير سلطه ي پدرسالاري، هرگونه نطفه ي آزادي را ميخواهد خفه كند و هرگونه نگاه نو و ايده ي جديد را در خود ميكشد، هيچ كدام شايد نميخواهند اين نطفه بارور و زاده شود. راه رهايي آيا بين اين دو نيست؟ يعني همان نطفه ي بندانگشتي، كه روزي بايد زاده شود. از ما زنان؟ "عدالت با تو به دنيا خواهد آمد پسرم. فرزندم، نفس عدالت تو هستي! عادل من! چه كنم؟ اين وجود دوپاره را به كجا برسانم؟ من كجا هستم؟ پسرم كمك كن تا خودم را و زمانم را پيدا كنم . . . من محكوم ابدي زمانهاي گذشته هستم، مني كه در برزخ تاريخ ها و زمانها گم شده است . . . مني كه با تلاش بسيار، خود را با مويرگي به آينده چسبانيده است. . . آن رشته ي نازك تو هستي . . . تو، پسرم، اين تويي كه مرا به آينده متصل ميسازي . . . اين تويي كه آينده اي! . . . آينده من!؟ (صفحه هاي 102ـ101)
نطفه ي توأمان اين دو فرهنگ، چيزي كه ما بايد در خود بپرورانيمش و با درد بزاييمش تا ما، ما شويم و هويت بيابيم. اين پارادوكس را ما بايد در خودمان حل كنيم، ما زنان، من يك "انسانم" و بعد يك "زن". اين را بايد ابتدا در خود بپذيريم، تا بتوانيم تولدش را به ديگران بشارت دهيم.
با اميد‌ موفقيتهاي بيشترت، مهستي عزيز.
" اين كتاب با من خواننده رابطه برقرار كرد، "


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster