Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

زنان در زندان دهه 60 جمهوری اسلامی / مینا زرین

بیاد زنانی که دراین روزها در کنار مان نیستند!

Zan30128@hotmail.com

تردیدی نیست در رژیم­های توتالیتر، هم­چون جمهوری اسلامی امر سرکوب،زندان، شکنجه به عنوان ابزاری در جهت کنترل اجتماعی برنابودی شبکه ­های اجتماعی، شخصیت و هویت انسان قرار گرفته و می­گیرد.

در این سیستم حکومتی، اراده فردی و جمعی، ابتکار فردی و اجتماعی، همواره تحت فشار و سرکوب قرار می­گیرد که نهایتا به کنترل پلیسی کل جامعه و تخریب منجر می­گردد.

جمهوری اسلامی رژیم سرمایه داری/مردسالار با یکانگی در سرکوب و دستگیری و شکنجه زنان و مردان آنان را در روی تخت های زنجیروشلاق وچوبه های دار ورگبارمسلسل بر تپه های اوین در سالهای63-60 و آمفی تئاتر گوهردشت وحسینیه اوین در سال67 وهمچنین درسایر زندانهای ایران... در یک رویاروئی وجنگ نابرابر، آنان را سرکوب کرد و نسل کشی دهه60رابوجود آورد. در این فتوا و فرمان در مورد جنسیت زندانیان نه تنها قیدی نشد ونبود،بلکه ابزار سرکوبگران،کابل ، شلاق، قپان و دستبند بود که بر مقاومت فردی و جمعی، متشکل فرود می آمد و سعی می شد با شکنجه سیستماتیک ،وحشت و ترس مستمر، رفتارفرد شکنجه شده تغییرومطابق میل شکنجه گران و بازجویان درآید.

اما در این رویاروئی نابرابر، زنان و مردان بی­شماری نشان دادند که به رغم شکنجه بر جسم و روان، اراده و اعتقاداتشان غلبه ناپذیر است!

در این حین بر زنان، علاوه بر شکنجه جسمی کابل، شلاق، قپان ، فشار روانی و بدرفتاری­های جنسی، اعمال شد که آسیب و فشارهای ماندگاری نیز دربر داشت که توانست زخم­های جانگاهی بر جان و جسم آنان باقی گذارد! بدین معنا در نظام جمهوری اسلامی، شکنجه و بد رفتاری­های جنسی مجازات و اعلام جنگی بود بر علیه نیمی از نیروی جامعه، که جرات کرده بودند از نقش سنتی خود خارج شوند و به پستوی خانه­ها کشیده نشوند و در برابر تبدیل نشدن به اندیشه فرو دستی که جامعه مردسالار رابطه فرا دست و فرودست را نهادینه کرده بود، مقاومت کردند. طبق قوانین ارتجاعی مردسالار تنها انتظار از زنان اطاعت، ایثار و زایش است. به او مانند مایملک شخصی و شیئی جنسی نگاه می­کنند که بتوانند کنترل کامل روی اراده و سرنوشت زنان را به عهده گیرند. با فرهنگ اسلامی و رساله­های قرون وسطایی جمهوری اسلامی، کنترل تمام زندگی زنان یعنی، پرهیز از بی­بند و باری، اصول دینی و اخلاقی و وفاداری به پیمان زناشوئی در دستور کار قرار گرفت و آموزش مسایل جنسی تابو شمرده شد.

با فتوای خمینی، مبنی بر لغو قانون حمایت از خانواده و حجاب اجباری و گرفتن حق وکالت و قضاوت به شکل مجاز و قانونی سرکوب حقوق جنسی زنان آغاز گردید.

حجاب و پوشش در مدارس، دانشگاه­ها، کارخانه­ها، در معابد و انظار عمومی اجباری گردید و به بهانه نوع پوشش و بدحجابی مورد بازخواست و بازخرید واخراج قرار گرفتند. زنان بایستی یا با روسری یا توسری به سینماها، تتاترها، مراکز هنری و ادارات وارد می­شدند.

اما ده­ها و صدها زنان مبارز و شورشگر با برگزاری تظاهرات اعتراضی بر علیه حجاب اجباری در سال 1357 فریاد زدند: "ما انقلاب نکردیم تا به عقب برگردیم"، مبادرت به طرح خواسته­ها و مطالبات خود کردند.

با این وصف متاسفانه از جانب جنبش توده­ای و سازمان­های متشکل سیاسی آن زمان، علیه فرهنگ سرکوب زنان اعتراضات جدی صورت نگرفت و به شایستگی از حرکت زنان علیه حجاب اجباری حمایت نگردید و به جنبش زنان به عنوان یک هم­پیمان اعتنائی نشد. خود جنبش­های مستقل زنان آن زمان هم نتوانست سرکوب زنان و مبارزه علیه نابرابری جنسی را به درون جامعه ببرد. چرا که تمامی جامعه گرفتار جنگ تحمیلی و سرکوب دستاوردهای قیام 57 شده بود. بدین ترتیب، زنان جزء اولین گروه­های اجتماعی تحت پیگرد، ستم و سرکوب رژیم جمهوری اسلامی قرار گرفتند.

زنانی که در قیام توده­ای سال 57، درفعالیت­های سیاسی و مبارزاتی متشکل، با رنجی پر تلاش و مضاعف فرهنگی(کنترل بیش­تر والدین و قید وبندهای خانوادگی بر فعالین زن) و در امور سیاسی­(نادیده گرقتن هویت جنسی و مداخله بیش­تر بر فعالین زن در بستر فعالیت­های سازمانی) را به همراه داشت، با این وجود در صحنه سیاسی ایران شرکت جسته بودند و همکاری پیگیر، قاطع و مسئولیت­پذیر در فعالیت­های سیاسی و مبارزاتی با نیروهای اپوزیسیون را داشتند.

زنان با هویت فردی خود و با جمع گرائی در تمامی صحنه­های درگیری، تسخیر پادگان­ها و تسخیر زندان­ها، آزاد­سازی زندانیان و برای سرنگونی رژیم پهلوی در میتنگ­ها حضور فعال و گسترده داشتند. شرکت در تظاهرات بعد از قیام و مداخله­گری زنان در صحنه سیاسی به مثابه یک چالشگر معتبر بر علیه نظام جمهوری اسلامی گردیده بود. بنابراین، عقوبتی بس سترگ در انتظار زنان­(مردان) بود. در نتیجه این نیروی اجتماعی به خاطر در گیر شدن با نظم موجود و شرکت در فعالیت­ها ی سیاسی، اجتماعی و تشکیلاتی موجود دستگیر و زندانی می­شد. دختران و زنان جوان مبارز در میانگین سنی 22-18 قرار داشتند. در بین این فعالین سیاسی، زنانی هم بودند که با فرزندان خردسال خود دستگیر و یا حین دستگیری حامله بودند و یا مادرانی که به اتهام هم­دستی برای فرار و دستگیر نشدن فرزند مبارزه خود دستگیر و همین­طور همسران و خواهران فعالین به عنوان طعمه و کنترل و شناسائی جا و مکان فرد فراری به گروگان گرفته می­شدند... بدین ترتیب، این نیمه جنسی به نام دختر، همسر، خواهر، مادر و در کل به عنوان موجودیتی به نام زن دستگیر و روانه زندان­ها می­گردید و به علت سرپیچی از قوانین نظم موجود پدرسالار و مرد سالاری سرمایه­داری دو تاوان را بایستی پرداخت می­کرد که به موازات هم عمل می­کرد:

با مبارزه سیاسی متشکل، رژیم جمهوری اسلامی را به چالش طلبیده بود و برای موجودیت و ارزش نهادن به موقعیت خود و کسب برابری در زندگی اجتماعی، در مقابل تعرضات رژیم مقاومت نموده بود که ویژه­گی­ها و تمایزات جنسی غیرقابل انکار و فشار مضاعفی را در زندان و محل بازداشتگاه­ها به همراه داشت، که بدین ترتیب می­باشد:

- فشار روانی و فردی در حین دستگیری؛ شکنجه مضاعف در زیر بازجوئی به زنان!

- چگونگی اعدام زنان و استفاده اجباری چادر در زمان اعدام!

- تجاوز جنسی به دختران؛ ترس و خطر همیشگی تجاوز جنسی!

- برخوردهای مالیخو لیائی با زنان باردار؛ سرنوشت گره خورده زنان با کودکان!

- گروگان­گیری مادران تحت نام هم­دستی برای فرار فرزندانشان و دیکته کردن اخلاق، نرم و فرهنگ!

- پوشش حجاب، ناموس نظام جمهوری اسلامی، یعنی چادر سیاه، سرمه­ای و رنگی!

- عیب و عار جسمی زنان هم­چون عادت ماهیانه زنان و خونریزی به دلیل ضرب و شتم!

اخلاقی و فرهنگی، امکاناتی هم­چون خواست دستشوئی، حمام و نیاز به نوار بهداشتی ...

بنابراین، علاوه بر کابل و بازجوئی و شکنجه، آزار و کنترل مضاعف، تنبیه و دیکته کردن اخلاق جنسی، چشم چرانی، لحن گفتاری کثیف و هیز، امنیت و آرامش جسمی و جنسی زن توسط زندانبانان مرد و بازجویان و پاسداران به هم زده می­شد که دو زندان در درون زندان برای زنان بوجود آمد­...

فشار روانی و فردی در حین دستگیری(شکنجه مضاعف)

دستگیری زنان در دهه 60، با فشارهای گوناگون فیزیکی، روانی و فردی صورت می­گرفت. پاسداران و ماموران رژیم در انظار عمومی با ایجاد جو رعب و وحشت در میان مردمی که گاها به کمک شتافته بودند و به دستگیری اعتراض داشتند با استفاده از عباراتی مانند «این زن فاحشه است، بدحجاب است، خراب است و مسلح است.» از اعتراض مردم جلوگیری کرده و زندانی را به محل بازداشت انتقال می­دادند ،در محل بازداشتگاه­(زندان موقت) ابتدا به طور چندش­آور بدن زن زندانی توسط زن پاسداری بازرسی می­شد، گاها سینه، کمر و شکم را چنگ زده و می­گشتند و با انگشت قسمت حساس بدن را لمس و بازرسی می-کردند ادامه گشت بدنی و فشار روانی به این­ها محدود نمی­شد. کتک، ضرب و شتم با آلات قتاله، یعنی اسلحه و چوب­های کلفت که به گفته خودشان "خر کش و سگ کش" بود و با ضربه زدن پوتین سربازی به اندام تناسلی زن زندانی توسط پاسدار مرد، انجام می­گرفت. این نمونه آخر به صورت فردی گزارش شده است و شکل عام به خود نداشت هر چند که آزار و فشار روانی به وفور در زندان اعمال می­شد.

یک نمونه: در اتاق بازجویی، مرد پاسداری موهای زن زندانی را به دست گرفته و مدام به میزی می­کوبد؛ یا الله اعتراف کن دوستات کیانند؛ یا الله وصیّت نامه بنویس؛ موقعی که بازجویی تمام می­شود پاسدار خودکاری به دست زن می­دهد تا مبادا دست نامحرم زن با دست او تماس پیدا کند.

نمونه دیگر: یا در روی تخت شکنجه بازجوی مرد روی پاهای زندانی زن می­نشیند تا کابل به درستی و به کفایت به کف پا اصابت کند. وقتی شکنجه به اتمام می­رسد مرد بازجو از روی پا بلند می­شود و سر شلنگ را به دست زن می­دهد و می­گوید «دستتو به من نمی­زنی­ها» یعنی فاصله­ای را بایستی زن زندانی حفظ می­کرد. تا چند لحظه قبل مرد بازجو، روی پا و دهان زن زندانی نشسته بود!

زن و حجاب اجباری­(چادر سیاه، سرمه­ای و رنگی) ناموس نظام جمهوری اسلامی!

به اتفاق تمام زنان که در خانه­ها بسراغشان رفتند و به زندان روانه شدند، به هنگام خارج شدن از منزل بایستی چادر سر می­کردند. پاسداران برای سرگذاشتن چادر معمولی، مشکی اجبار و اصرار خاصی را داشتند.

دراوایل سالهای 60، زنانی که در کوچه و خیابان سر قرار لو یا مشکوک دستگیر می­شدند، اگر بدون چادر بودند، بلافاصله در محل زندان اوین به آن­ها چادری به رنگ سرمه­ای داده می­شد. با وارد شدن زندانی به دادسرای زندان، سر کردن چادر اجباری بود(یعنی یا روسری یا تو سری)، یعنی با تو سری، چادر سرمه­ای را بر سر زنان می­کردند. تمایز رنگ چادر سرمه­ای دردسرهائی برای زندانیان به وجود می­آورد، غالبا این چادر مناسب و به اندازه قد زن زندانی نبود و اکثرا زندانی با شنیدن این جملات: «این چه طرز چادر سر کردنه»، «پاها تو بپوشون»، «نمی­تونستی با چادر بیای بیرون» و همچنین با بلند، کوتاه یا بی­قواره بودن چادر، زندانی تحقیر و در مسیر بند تا محل بازجوئی سریعا شناسائی می­شد و اساسا بیش­تر زیر نظر زندانبان قرار می­گرفت. با تمایز چادر مشکی و سرمه­ای سعی می­شد جایگاه «بهتر و بدتر» و یکی را از دیگری «با تمایز و خوب» تفکیک دهند و طوری الغاء می­شد که درد سر چادر مشکی کم­تر از چادر سرمه­ای است. استفاده از چادر با چشم­بند در طول بازجوئی و کابل، شکنجه و استفاده اجباری چادر در زمان اعدام، بخشی از این سرکوب­های ارتجاعی علیه زنان زندانی سیاسی دهه 60 بود!

یکی نمونه از این مورد: ناهید محمدی، دختری بذله­گو، شوخ طبع، شاد، زیبا با چشمانی درشت با کت و دامنی شیک به رنگ آبی تیره، آرایش کرده دستگیر شد. در هنگام ورود به زندان اوین چادر سرمه­ای به سرش انداخته بودند. با شیطنت و با طنز می­گفت چادر سرمه­ای را به من دادند که به رنگ لباسم جور در آید و خبر نداشتم مسئولم، که سر قرار تشکیلاتی نقش نامزدم را بازی خواهد کرد، با بازجویم سر قرار خواهند آمد. ناهید، به شدت با کابل شکنجه شد و در دادگاه از افکار و اعتقاداتش دفاع کرد، به همین دلیل یقین داشت اعدام خواهد شد. کوتاه به بند آورده شد و موقع و داع با دیگر زندانیان آهنگ مرا ببوس را خواند. دختر زیبا، امشب بر تو میهمانم، بر پیش تو می­مانم، تا لب گذاری بر لب من....با تک­تک ما روبوسی کرد و هیچ اعتنائی به فریاد نگهبان زن که جیغ می­کشید سریع، سریع­تر، برادرها بیرون از بند منتظرند، نکرد. ناهید، جسورانه چادر مسخره سرمه­ای را تا آخرین لحظه به سر نکرد و نگهبان موقع خروج او از بند چادر را به سرش انداخت!

تجاوز در زندان زنان یک شکنجه جنسی است!

در اوایل دهه 60 ،در یکی از شهرهای شمال، دختر 17 ساله­ای دستگیر و از مواضع سیاسی و نظری خود دفاع می­کند. این دختر شوری از مقاومت و شجاعت را در دادگاه­ها از خود نشان داده و هم­چنین با رئیس دادگاه به مباحثه ایدئولوژیک می­پردازد. حاکم شرع در بی­دادگاه حکم اعدام را صادر می­کند و چون اسلام اعدام دختران باکره را تائید نمی­کند. پاسداری قبل از اعدام به صیغه خود در آورده و به این دختر تجاوزقانونی می­کند. در همین حین رئیس دادگاه نظرش عوض شده و می­خواهد با این دختر 17 ساله به جر و بحث بپردازد و او را به اصطلاح به راه راست هدایت کند. دختر زنده می­ماند و بعد از مدتی متوجه تغییراتی در بدن خود می­شود. لباس­هایش به تن­اش تنگ می­شود و حس می­کند که حامله است. بعد از قطعی شدن حاملگی­اش، او سعی می­کند در ملاقات­ها، بدنش را از پدر و مادرش مخفی نگه دارد ولی خانواده­اش متوجه می­شوند. رئیس دادگاه هم با دانستن این موضوع، مطرح می­کند تا به دنیا آمدن بچه، به دختر جوان وقت می­دهد که فکر کند و ارشاد شود. دختر برای چند ماه منتظر تولد فرزند خود و همچنین اعدام خود می­باشد، یعنی تا زاده شدن طفل مادر حق حیات دارد! بعد از به دنیا آمدن فرزند، دختر جوان هم­چنان روی مواضع خود باقی می­ماند و تیرباران می­شود.

با تلاش و گریه و زاری خانواده دختر زندانی و طرح این که شما که دخترمان را از ما گرفتید، حداقل بچه­اش رابه ما بدهید، خانواده، کودک را از آن­ها تحویل می­گیرند. بعد از مدتی مرد پاسداری با یک قواره پارچه و یک کله قند و مقداری پول به خانه پدر و مادر دختر اعدام شده می­رود و با برخورد طلب­کارانه و بد، می­گوید این­هم مهریه دخترتان است!

نمونه دیگر: مرد پاسداری با لباس شخصی به خانه یک دختر اعدامی می­رود و برای خانواده او یک قواره پارچه و مقداری پول می­برد و می­گوید: این مهریه دختر شما است، چهره پدر دختر اعدامی* با خنده­ای تلخ و با خشم در جواب می­گوید، مگر دختر من در موقع اعدام راضی بود که به صیغه شما در آید که برایمان پارچه و پول آوردید، ارزانی خودتان، شما به او تجاوز کردید!

*در سپتامبر 2006به مناسبت برگزاری سالگرد کشتار زندانیان سیاسی دهه 60 در دانمارک ، شرکت کننده مردی بعد از پایان سخنرانی ام در وقت استراحت مورد ذکر شده را برایم به طور خصوصی بازگو کرد، از او خواهش کرده که خود در قسمت بعدی برنامه مطرح کند، او خودداری کرد و گفت بیانش، هم­چنان تابوست، چرا که همه خواهند فهمید در خانواده آن­ها این اتفاق افتاده است. اگر این شخص بتواند بگوید این واقعه دردناک در چه سالی و در کجا اتفاق افتاده است؟ کمک در جهت مستند سازی انجام داده است.

بعد از کشتار تابستان 67، خانواده­ها در اولین ملاقات­ها در مهر و آبان همان سال به ما در بند 3 آسایشگاه زنان طبقه سوم زندان اوین، خبر تجاوز زنان قبل از اعدام را دادند! خانواده­ها با حالتی مشوش و با اصطراب و همدل با خانواده-های اعدامی خبر را به ما انتقال دادند و نگران شدید وضعیت همگی ما بودند. باز از طریق ملاقات­ها خبر دار شدیم، مرد پاسداری به خانه یک دختر اعدامی سال 67 رفته و گفته است: «من یک شب با دختر شما بودم» و پولی به عنوان مهریه به آنان می­دهد. خانواده­ها تاکید بر تصمیم فردی و مخفیانه این پاسدار، همراه با افشاگری بر علیه جمهوری اسلامی را بازگو کردند و حالت رسمی و علنی از طرف زندان را نداشت.

نگارنده با تلفنی با یک زن زندانی سیاسی سابق، به گفته او، خبر تجاوزرزنان در همان سال­ها از طرف خانواده اعدامی «ا» که خبر دهنده بود، تکذیب شد. از طرفی یک زن زندانی سیاسی سابق دیگر که خود در آسایشگاه زندان اوین در آخرین لحظاتی که زنان اعدامی در آن­جا دیده شدند، بود خبر تجاوز دختران قبل ازاعدام زندان اوین را تائید می­کند.

به روشنی نمی­دانیم آیا تجاوز جنسی در سال 67 به دختران باکره به شکل سیستماتیک و روتین شده انجام گرفته است؟ و چگونه شکنجه­گران قرون وسطائی، زنان باکره را به بهانه نرفتن به بهشت جهنمی­شان تحقیر و درون و روان­شان را تخریب و بعد آنان را به چوبه­های دار سپردند؟

آیا به دلیل مقاومت، بر شکنجه جنسی با دست و پای ورم کرده و بدنی پر از درد و رنج به چوبه­های دار سپرده شدند؟

بر ما معلوم است رژیمی که به حقوق فردی تجاوز می­کند وبدن را به زور تصاحب می­کند با نشان دادن قدرت سیاسی خود سعی دارد مقاومت فردی و اجتماعی را تخریب کند. تهاجم جنسی به زنان، فقط زن دستگیرشده را مد نظر ندارد و به اعضای خانواده، رفقا و هم­رزمانش و به کل جامعه ارتباط دارد. اهمیت این موضوعات برای افشای جنایات در تمامی زوایای زندان و هم­چنان فشار و شکنجه پنهان جنسی، مستند سازی برای آینده­گان است که ماجراها به دست فراموشی سپرده نشود. تا مردم و نسل جوان بدانند که چه اتفاقی افتاده که اگر اعتراض و بازگو نکنیم، این قضایا تکرار خواهد شد!

جابجائی، کتک، سرزنش و محرومیت از ملاقات و بهداری به دلیل سر داشتن چادر رنگی!

بعد از برملا شدن شستشوی مغزی و ویرانگر تابوت­ها در زندان قزلحصاردرسال­های 63-62 که تماما با روانشناسی وحشت، ناامنی و سرکوب توام بود. با رفتن حاج داود رحمانی، رئیس زندان قزلحصار و آمدن هیئت رسیدگی به وضعیت زندانیان شخصی به نام میثم، رئیس زندان و فردی به غایت وحشی به نام ناصریان، دادیار زندان قزلحصار شدند. این جابجائی و جایگزینی بسیار ماهرانه انجام گرفت. در این بین شکنجه­ها و مقررات قرون وسطائی و متمرکز بر چیده شد. اما مقررات جدید و شکنجه­های مدرن غیرمتمرکز یعنی جابجائی، جدا و تفکیک کردن زنان نوجوان از زنان جوان و فشار و تهدیدبا استفاده از شگردهای متنوع فرسایشی، در انتظارمان بود.

در این برهه اجباری شدن چادر مشکی، به جای چادر رنگی در ملاقات و بهداری بود که زندانیان و مشخصأ زنان چپ را با خود درگیر کرد و از بند 7 قزلحصارمحل شروع حرکت، زنان چپ را به بندهای دیگر و جابجائی­های فرسایشی به سایر بندهای زندان قزلحصار، گوهردشت و به زندان اوین، بند مخوف زیرزمین 209 کشاندند.

یکی نمونه از این مورد: دختر جوان و کم سن و سالی به علت عدم قبول مقررات یعنی سرنکردن چادر مشکی برای رفتن به ملاقات، بهداری چون سایرین، ماه­ها از ملاقات و ... محروم بود هردو هفته یک بار خانواده­ها به جلوی زندان می­آمدند. میثم و ناصریان، با زرنگی و شیادی بسیار به آنان می­گفتند که «دختران شما خودشون به ملاقات نمی­آیند» «نمی­خوان ملاقات بیایند» خانواده دختر جوان خواستار ملاقات شده بود که از فرزند علت را جویا شوند دختر با چادر رنگی مسافت و طول واحد 3 را به طرف سالن ملاقات طی کرد؛ در ملاقات حضوری علت نیامدن را برای آنان که راحت­تر و بدون سانسور بود، توضیح و تشریح کرد. خانواده بعد از ملاقات حضوری از دختر چادر رنگی را گرفته و چادر مشکی تازه دوخته شده را به او دادند.

مدتی طول نکشید که ناگهان در ورودی بند 3قزلحصار باز شد و دختر بدون هیچ پوششی نه رنگی نه مشکی وارد بند شد. بهت،خنده و شادی بود که برچهره و لبان سایر زندانیان نشست. دختر گفت: بعد از رفتن پدر و مادرم چادر را آن­جا پرت کردم و دوان دوان(که مسیر کوتاهی نبود) به بند آمدم. می­دانم الان آن­ها سر خواهند آمد، برم دستشوئی که خود را آماده(زدن) کنم. بلافاصله مسئولین بند که توابین بودند، یاالله یعنی دستور حجاب را دادند. ناصریان، با چهره عصبانی و خشمناک وارد و همه را به زیر هشت و سالن بند کشاند. ناصریان، فریاد می­کشید به چه اجازه­ای در راهروی واحد که برادران فنی کار می­کنند و پسرهای زندانی در رفت و آمد هستند «لخت» به بند آمدی و دختر را تا آن­جائی که به خاطر دارم در همان محل شلاق زدند این صحنه و ماجرا هم تراژدی، توهین­آمیز،فشار به خانواده­ها و هم خنده­دار و شجاعانه و ناباور بود. بارها از دختر خواستیم، ماجرا راتعریف کند و او با تعریف­های با مزه و حالت شوخ طبعش ماجرا را بازگو می­کرد.

در این دوره دختران کم و سن چادر رنگی را از بقیه جدا کرده و به بند 3 قزلحصار فرستادند که در آن­جا مسئول بند و مسئولین اتاق­ها توابین بودند که در امر نظارت و گزارش­دهی بسیار فعال و کوشا بودند. در این بند از زندگی کمونی و یک دست بودن زندانیان خبری نبود و انواعی از تیپ­های مختلف با رده­های مختلف تشکیلاتی زندانی بودند. بعضی­ها مطیع، منفعل و برخی فعال و سرموضع که آنان هم تقسیم­بندی می­شدند.

زندگی در این بند، تجربه ارزنده و پرباری برایم در بر داشت. دوستی­های عمیقی در آن­جا شکل گرفت که هر کدام سرنوشتی داشت. در این بند زنانی بودند که یا از انفرادی­های کشنده گوهردشت به نام­های اشرف فدائی و فروزان عبدی...و یا از شکنجه­گاه تابوت­(دستگاه) فردی به نام مریم پاکباز، که زمینه­های چپ شدنش را طی می­کرد و درونی بزرگ،خلاق، سر سبز و روحی لطیف و خوشبو چون گل مریم داشت؛ آشنا شدم. این زنان در اعدام­های دسته­جمعی سال 67، به تفتیش عقاید جمهوری اسلامی دربیدادگاهها نه گفتند و به چوبه­های دار و اعدام سپرده شده و نامی همیشگی بر یادها گذاشتند...

دادگاهی زنان چادر رنگی: دفاع نظری و ایدئولوژی یا حقوق اجتماعی و فردی؟

با پراکنده و پخش کردن و تحمیل انواع و اقسام فشارها برزندانی وخانواده­های زنان چادر رنگی،10 الی 11 نفر را از بند 7قزلحصار به زیر هشت صدا می­زنند در اتصالی بند با شیوه گانکستری بلافاصله بسته می­شود. پاسدار فریاد می­کشد وسایلشان را آماده کنید. آنان ابتدا به زیر هشت واحد 3 و بعد به واحد 1 قزلحصار، گوهردشت و در فاصله کوتاه اوین برده می­­شوند. برای جو ترس و وحشت روز جمعه برای دادگاهی به اوین برده می­شوند در محاکمه 2 الی 3 دقیقه­ای سئوالاتی حاکم شرع می­کند اسم،فامیل،اتهام ، مقررات را قبول می­کنی یا نه؟ چرا (سروصدا دادی) کردی؟ و مردی گوشه چادر را می­گرفت و نفر بعدی را صدا می­زدند. ولی حکم را اعلام نمی­کردند در کل نیم ساعت هم طول نکشید که دوباره راننده مینی­بوس که آدم بد جنسی نبود این گروه 10 نفره را به گوهردشت برگرداند در بین راه که با هم حرف می­زدند راننده با لهجه لری به گروه 10 نفره گفت می­خواهند­(ببرینتان! بزننتان!) یعنی ببرنند و بزنند ساکت بنشینید! بچه­ها از لحن گفتن پاسدار از خنده منفجر شده بودند. پس معلوم بود که حکم حد شلاق بریده­اند.دوباره یک جابجائی و این گروه موسوم به 10 نفره را به قزلحصار برگرداندند این­بار نه به بند قبلی، بلکه به واحد 1وبندی موقت برای اجرای حکم 25 و 30 ضربه، اکثرا 50 ضربه در 2 نوبت ویکنفرشان به علت زبان درازی مضاعف90ضربه در 3 نوبت داشت. در مورد نفر آخری یک بارش را فراموش کردند که 30 ضربه شلاق بزنند بار بعدی 60 ضربه شلاق به جانش زدند. ناصریان یک یک به اتاقی صدا می­زد اسم، فامیل و مقررات و چادر را رعایت میکنی یا نه؟ با شنیدن حواب نه میگفت: بخواب روی تخت! حکم حد داری! دو تواب بنام هما و فریده آن­جا بودند که دست و پا را بگیرند که همه به توابین گفته بودند به من دست نزن!.. هما و فریده شمارش شلاق­ها را به عهده داشتند 1، 2 ،3... بعد به بند موقت برگردانده می­شدند. در همان شب که بدنشان بر اثر کابل خشک و کشیده و سیاه شده بود از همراهی خواسته می­شود، آوازی بخواند از شانس آن­ها نگهبان پشت در ایستاده و فردا صبح میثم وارد و دستور حجاب را می­دهد یک یک به اتاقی صدا می­زند. چه کسی دیشب آواز خواند ؟ یکی گفت نمی­دانم، دیگری گفت میدانم ولی نمی­گویم ... خواب بودم... در جواب یکی اززنانی که گفت نمی­گم، میثم پرسید از خانواده­ات چه کسی زندان است؟ زن گفت: هیچ­کس، میثم با تمسخر و طعنه گفت: پس تو!! فقط قهرمانه خونه هستی... دختر نمی­دانست چگونه خنده اش را کنترل کند که شنید، روی تخت بخوابد! 25ضربه کابل را بدون جیغ و صدائی تحمل کرد از اتاق که خارج شد، استفراغ کرد. آن­ها می­دانستند زن زندانی ناراحتی قلبی دارد و دارو مصرف می­کند انرا به پیکانی انداخته و به بهداری واحد 3 بردند فشارش به 4 رسیده بود که بعد 2 روز با اصرار دکتر و انکار نگهبان در بهداری ماند. مدتی کوتاه تعداد بسیاری از زنان چادر رنگی را به شکنجه گاه مخوف زیرزمین 209 فرستاده شدند که آن هم ماجرای دیگری دارد...

یک نمونه دیگر: در انفرادی­های گوهردشت بعد از حمام چند دقیقه­ای در هر هفته که به آن حمام گربه شور می­گفتیم پوشیدن چادر اجباری بود. هر چند که در آن ساعات هیچ مردی در راهروی سالن رفت و آمد نداشت.

دردها و تنبیهات زنانگی آیا شکنجه­ای مضاعف محسوب شد؟

در انفرادی­های گوهردشت در سال­های 62-61 جیغ­های مکرر و عجیب و غریب دختری شنیده می­شد: در را باز کنید! از درد دارم می­میرم! کثافت­ها در را باز کنید! باز صدا خاموش می­شد. چند لحظه بعد تکرار دردها و جیغ­هایش به گوش می­رسید ماه­ها بعد در قزلحصار او را دیدم او یکی از صمیمی یارانم بود برایم گفت که چگونه با داشتن دردهای وحشتناک و عفونت تخمدان پاسدارها به حرفش توجه­ای نداشتند و اقدامی نمی­کردند، چطور مجبور بود در انفرادی­های وحشت گوهردشت با مرگ دست و پنجه نرم کند و چاره­ای بر این درد بی­پایان در پیش نبود.برای عقیم ساختن اجباری کسی از دختر سئوالی نکرده و خودشان برگه عمل را امضا کرده بودند بعد از سلاخی تخمدان­ها و موقع به هوش آمدن پاسدارهای زن بالای سرش رفته بودند و از دختر اسم دوستانش و افراد سر موضعی را می­پرسیدند دختر گفت: دلم می­خواست در موقع بازجوئی پاسدارها جیغ بکشم و همه آن­ها را خفه کنم. علت درد تخمدان سینه خیز بردن­های مکرر حاجی داود رحمانی بود که بایستی راهروی دراز و زمین سرد قزلحصار را سینه خیز طی می­کردی و هر کس سریع­تر نمی­رفت ملیجک ،حاجی داود رحمانی با شلاق به بالای ران و با پوتین به نقاط حساس بدن می­زد!

یک نمونه دیگر: در دوره­ای در سال 60 در آپارتمان­های زندان اوین زندانبان با مطرح کردن این که «خودتان اضافی هستید» از دادن نوار بهداشتی به زنان زندانی خوداری می­کرد، زندانیان به ناچار معدود لباس­های خود را تکه نموده و از آن به عنوان نوار بهداشتی استفاده می­کردند.

نمونه دیگر از این مورد: در سال 60 در سن 19 سالگی به هنگام دستگیری در کمیته نازی آباد تهران، به دلیل ضرب و شتم و با کوبیدن پوتین سربازی پاسدار حاجی به اندام تناسلی ام به خونریزی شدیدی دچارو گریبان گیر شدم. از درد وحشتناک وطاقت فرسای ضربه احساس کردم بخشی از وجودم کنده شد و به آسمان رفت. بدنم داغ و لباس زیرپر از خون شد هراسیمه به درب سلول رفته و در را کوبیدم. پاسداری به جلو آمد از او نوار بهداشتی خواستم. حالت چهره­اش را هنوز به خاطر دارم، با حالت فریاد و یکه خوردن از خواسته من، پاسدار حاجی را صدا کرد حاجو­(حاجی) این ناوار­(نوار) می­خواد خجالت نم­کشد(نمی­کشد) از ما نوار بهداشتی می­خواهد. از درد و خون وحشت کرده بودم ومستاصل که چگونه به این مرد پست بگویم از شاهکارهای خودتان است. در همان شیفت به پاسدار دیگری گفتم و او یک خنده خاص و نگاه پر معنی تحویلم داد و رفت. راستش جانم لرزید و به گوشه­ای از سلول پناه بردم. بالاخره پاسدار حاجی که وظیفه زدن با پوتین را داشت وخود این کار را کرده بود صدا زدم گفت: چی می­خواهی گفتم: نوار بهداشتی و بعد پاسدار حاجی بدون یکه خوردن و خجالت برایم آورد. تصویری که فقط از آن دوران بسیار بد ودهشتناک در ذهنم حک شده است. دیوارهای سیمانی و نور بسیار کم راهروئی که به در فلزی و آهنی سلولم ختم می­شد و مردان نگهبانی که در رفت و آمد بودند. همه چیز به رنگ خاکستری بود ...

کنترلی افزون و دیکته کردن اخلاق جنسی- وفاداری به پیمان زناشوئی

سال 60 در زندان قزلحصار زنی بعلت خونریزی شدید رحم از زندان به بیمارستان کرج برده می­شد و در آن­جا رحم این زن را شستشو می­دادند. * یکبار سراسیمه حاجی داود رحمانی با همپالگی­هایش به بند سرازیر می­شوند در حالی که زن را صدا زده و همه را به وسط بند فراخوانده تا یک رسوائی ناموسی را افشا کند فریاد می­کشید زنیکه خراب و فاحشه! تو که از شوهرت جدا شدی، چه جوری حامله شدی! بمن خبر دادند توی بیمارستان کورتاژ کردی! زن که درمانده از هر طرف شده بود از هیچ چیز خبر نداشت و حتی نمی­دانست چگونه به این ابلهان توضیح دهد هر چیزی که به رحم و تخمدان ارتباط دارد، حاملگی نیست. زن به جرم شستشوی رحم و جلوگیری از خونریزی رحم شلاق خورد. این­گونه بود که زندانبان با کنترل کوچک­ترین حرکات و دیکته کردن اخلاق جنسی- کار تبلغی گسترده­ای را دامن می­زد که ترس و محدودیت و خرد شدن را ایجاد می­کرد. * به این موضوع هم درکتاب خوب نگاه کنید راستکی است از پروانه علیزاده دوست گرامی ام که آنزمان هم بند بودیم اشاره شده است.

در سال 66-65 یک زن زندانی سیاسی به دفتر زندان­(دادیاری)خوانده می­شود. دادیار می­گوید: «حتما خبردار شدید که شوهرت آزاد شده است. درادامه گفت: بیا برو بیرون .الان اون یعنی شوهر به تو­(با لحن معنی دار) احتیاج داره» دادیار رو به حاجی فلانی می­کند: «حاجی ورقه را بیار امضا کنه.» زن با عدم قبول امضای انزجارنامه و شنیدن توهین و بی­لیاقتی در امور شوهرداری از طرف دادیار به بند بازگشت. مدتی بعد دوباره به دفتر زندان دادیاری صدایش می­زنند. دادیار: دیدی گوش به حرف ندادی! ما به نفع خودت خواستیم کاری بکنیم. حالا این طلاق نامه از طرف شوهرت تنظیم شده بیا امضا کن . همسر زن که با یک کشمکش درونی و چند ماهه با زن در پشت کابین ملاقات نتوانسته بود درک کند! که آزادی مرد نبایستی فشاری بر زنی باشد که حاضر نیست تعهدات خود را زیر پا بگذارد وآزاد گردد. مرد به زن گفته بود اگر بیرون نیاد(انزجار ندهد) طلاق خواهد داد. زن طلاق رابر انزجارنامه ترجیح داد و طلاق نامه را امضا کرد! این ماجرای نه چندان ساده و پرکشمکش چند ماهه نقل مجلس پاسدار و دادیار ناصریان شد که در هر بازجوئی به زن گوشزد و سرزنش، توهین می­کردند این عمل زن را بسیار عصبانی می­کرد و او را به مرحله انفجار رسانده بود...

آیا وضعیت زنان باردار، فشاری دیگر بر زنانگی زن زندانی است؟

برخی زنان باردار بدترین توهین­ها و فحش­ها را از زبان بازجویان می­شنیدند. اگر زن می­گفت حامله است بازجو با گفتاری کثیف وزشت همخوابگی زن را به توصیف می­کشید... زنی بعد از کابل­های بسیار بر کف پا فریاد کشید نزن! پنج ماهه حامله هستم! بازجو: طوری می­خوام بزنم بی­صاحب مرده­ات سه قطعه بشه !

یا بازجوئی از حاملگی زن زندانی باخبر می­شود با برخورد طلبکارانه می­گوید: «حرامزاده در یک خوشگذرانی بچه تو شکمت انداختی و به ما نمی­گی حامله­ای، حالا زیر حد کابل می­خوای بندازیش و خونش را به گردن ما بندازی اینم بخاطر نگفتن». دوباره با شلاق به جانش افتاد!

زوایه تلخ این دو موضوع به ظاهر متفاوت برایمان پنهان نمی­ماند که چگونه شکنجه مضاعف بر جسم و روان زن زندانی انجام می­گیرد.

نمونه دیگر از این مورد: در بند خبر داده شد زنی حامله به بند پایین زندان اوین آورده شد. با هر جدیدی شور و شوقی در ما ایجاد می­شد. خبر از دستگیری­های جدید به دستمان می­رسید البته با ایما و اشاره و دور از چشم پاسدار و تواب انجام می­گرفت. از کدام شعبه بازجوئی است؟ از شعبه چه خبر؟ چه جور آدمیه؟ یعنی چگونه بازجوئیش را گذرانده است؟ زنان بند پایین خبر دادند: به علت این که آخرین ماه­های حاملگی­اش را می­گذاراند به بند آوردند شکمش به قدری کوچک بود که زن حامله به نظر نمی­رسید. بعد مدتی کوتاه در بهداری زندان یا؟؟ زایمان کرد و با کودک به بند آورده شد. کودک تازه به دنیا آمده بعلت بیماري زردی در بند جان داد. سال­ها بعد یکی از زنان زندانی سیاسی سابق آزاد و فرزندی به دنیا آورد که بیماري زردی داشت با شنیدن خبر نگران زن و طفل کوچکش شدم که سرنوشتش مثل آن کودک مرده در زندان نباشد! ولی نگرانی بی­مورد بود چرا که با یک مراقبت ساده و با امکانات اولیه زردی کودک بر طرف شد.

درزندان دوست زنی برایم می­گوید: لحظات زایمان او فرا می­رسد به «بهداری» اوین منتقل می­شود زن بی­سواد توابی البته در امور پزشکی چرا که سواد سرکوب را به نحو «احسن» دارا بود با سوزن کیسه آب را پاره کرده و مدام آمپول فشار تزریق می­کرد. زن زندانی از شدت درد بی­طاقت گشته اما با تداعی و شکنجه­های بازجویان بر همسرش خود را آرام می­کرد. طولی نمی­کشد دردها افزون گشته و فریادهایش را کسی گوش نمی­دهد زن جسورانه اتاق شکنجه گاه بهداری را بهم می­زند و خواستار بیمارستان و پزشک را دارد به زایشگاه منتقل و زن سزارین می­شود بلافاصله به بهداری زندان منتقل می­شود! * به این موضوع در خاطرات زندان بنام در جستجوی رهائی از مریم نوری هم بیان شده است

لازم به بیان است هیچ آماری در دست نیست که به علت نبود امکانات اولیه پزشکی و پزشک زنان چه در صدی از زنان حامله زیر بازجوئی برای به موقع نرسیدن زایمانشان جان خود و کودکشان را از دست دادند!

اسم گذاری کودک در زندان و آزار حساب شده بر زن زندانی

(برکات حکومت اسلامی برای مملکت امام زمان)

بسیاری از زنان بعد از بدنیا آوردن فرزند خود تمایل داشتند اسم همسر اعدامیشان را بروی کودک بگذارند. اما بازجوها و پاسدارها ی بند نه تنها موافقت نمی­کردند، بلکه اسامی مذهبی و اسلامی را بروی کودکان می­گذاشتند. زن زندانی با غم و درد بی پایان برای از دست دادن همسر اعدامی خود و همین­طور با فشار روانی مورد اذیت و آزار از طرف زندانبان قرار می­گرفت: شوهرت که به درک «واصل» شد، «ضد انقلاب» بود، به فکر «خودت» باش، انشاالله «توبه» کنی و «توبه ات قبول امام زمان و نایب بر حقش» بشه، انشاالله بچه را «بفرستیش جبهه»، «فتح کربلا» نصیبش بشه.

به گفته شاهدی، یک کودک که پدر و مادرش در درگیری کشته شده بود برای این کودک پسر شناسنامه جدید صادرشد و به اسم مهدی­«امام زمان» نام گذاری شد. از کودکان دیگر چیزی به خاطر ندارم. لازم به یادآوری است تیمی از اسدالله لاجوردی و پدر، محمد کجوئی و برخی از بازجویان؛ کودکان را به خانواده­های حزب­الهی داده تا بزرگ شوند تا با جبهه «کفار» بجنگند. در یک نمایش تلویزیونی سال 60 جلاد لاجوردی، کودکی را روی زانو نشانده و می­گفت پدر و مادرشان به «عناد و نافرمانی» با نظام پرداختند ولی ببینید اسلام به چه میزان «رحیم» است که فرزندان محاربین در دامن اسلام بزرگ خواهند شد! البته به گفته شاهدی این نمایش در حسینیه اوین هم تکرار شد.

در این راستا سرنوشت غم بار تحویل کودکانی که به خانواده­های حزب­الهی سپرده شدند هیچ خبر یا گزارشی از وضیعت آن­ها بدست نیامده است. به کدام خانواده­ها سپرده شدند؟ آیاکودکان خبر دارند قاتلان پدر و مادرشان سرپرستی آن­ها را به عهده دارند؟ به چه میزان شستشوی مغزی شده­اند؟ آیا از خانه فراری شده اند؟ و آیا...؟!

مطمئنا بخشی از این جنایات هولناک به دور از پرده پوشی زندانبانان در آرشیو زندان اوین موجود می­باشد. آرشیو و جمع آوری مجموع زندان اوین به دست فردی بنام قاسم عابدینی که در حد وسیعی با رژیم همکاری کرد و از طرف زندانیان سر موضع خائن نام گرفت، انجام گرفت. آیا این امر «خطیر» را او یا دگر توابان انجام دادند خبری به دست نیامد یا نگارنده هیچ اطلاعی ندارد!

سرنوشت گره خورده زنان با کودکان همراه یا کودکانی که نزد خانواده زندانی نگهداری می­شد

بسیاری از زنان سیاسی به همراه کودکان خود دستگیر شدند. در مدت زیر بازجوئی و شکنجه و سال­ها دربندها با تنی زخم خورده و در بدترین شرایط غیرانسانی از کودکان خود نگهداری کردند این زنان بسیاری از مخاطره­ها و صحنه­هائی را با وجود زنانه شان لمس کردند، که هیچ­گاه از جان خود و فرزندانشان بیرون نرفت برخی از آنان به خاطر نداشتن امکانات در بیرون از زندان، نمی­توانستند کودکان خود را به خارج از زندان بفرستند، این مسئله موجب توهین و تحقیر و ناراحتی آنان،نه یک بار، که دو بار تاوانی را باید در سطح خانواده و اجتماع پرداخت می­کردند.

زن زندانی سیاسی با کودک خردسالش در زیر بازجوئی این­چنین در زندان برایم می­گوید: هر وقت که مرا برای بازجوئی می­بردند، بچه نوزادم را تک و تنها روی زمین سلول می­گذاشتم و باید می­رفتم. در زیر بازجوئی فقط به پسرم فکر می­کردم در چه وضیعتی است و امیدوار بودم که سریع شکنجه­ها به پایان رسد تا هر چه زودتر به سلول برگردم تا بتوانم کودکم را به آغوش بگیرم.

با کابل­های زیادی که به کف پایش زده بودند تا زانو باند پیچی شده بود و یکی از افراد بسیار شکنجه شده زندان زنان بود او را به خاطر فعالیت سیاسی خود و همچنین جای همسرش را از او می­خواستند. یعنی اطلاعات زنده­ای داشت که باعث می­شد بیش از بیش در معرض فشار و شکنجه وحشیانه قرار گیرد!

او می­گوید: هر بار که از بازجوئی بر می­گشتم سریع پستان خود را دهان کودک شیر خوارم می گذاشتم و با یک آه عمیق درد و رنج خود را قورت و سعی می­کردم شکنجه را فراموش کنم. یکی از روزها که به بازجوئی فراخوانده شدم، وقتی که به سلول برگشتم، بچه­ام به شدت گریه کرده بود و هیچکس به سراغ اونرفته وبه بچه توجه ای نکرده بود ،گریه کردنش تبدیل به یک زوزه شده بود و هیچ رمقی در او باقی نمانده بود. با خود سعی کردم سینه­ام را در دهانش گذاشته تا آرام بگیرد، ولی سر برمی­گرداند، فکر کردم دارد می­میرد. درد شکنجه خودم به یک طرف و دردی که از زندگی احساس بیزاری و ناتوانی می­کردم که هیچ توان مقاومتی در او نگذاشتند و چگونه سلامت جسمی­اش به خطر افتاده است. دلم می­خواست فریاد بکشم و همه چیز را چنگ بیندازم و خراب کنم!

... زنان بسیاری مجبور بودند در بندهای توابین باکودکان خود به سر برنند. محیط و محدوده زندگی آنان توسط توابین زندان برنامه­ریزی می­شد و در نهایت فعالیت این نوع زنان محدود می­شد. مادرانی که از وضعیت فرزندانشان رنج می­بردند و گاها مجبور می­شدند به خاطر ابتدائی­ترین امکانات نظیر شیر خوراکی،غذا و آب گرم حمام با زندان­بان در گیر شوند این نوع زنان همیشه تحت کنترل بودند که خطائی از آنان سر نزند و گرنه کودک و امکانات گرفته می­شود و گاها آنان به خاطر فرزندانشان کوتاه می­آمدند.

جای بسیار کم و شلوغی بیش از حد از تراکم زندانیان، آرامش را از کودک می­گرفت و آنان را به شدت بر آشفته و به تبع آن مادرکودک را مستاصل می­کرد! کودکان هیچ تصویری از نرم ساده زندگی نداشتند هیچ حیوان یا پرنده واقعی را ندیده و یا لمس نکرده بودند دنیای ساخته شده کودکان پاهای باندپیچی زندانیان شکنجه شده بود و یا شنیدن فریادهای انسان­های زیر بازجوئی بود. از سال­ 63- 62 به بعد با دستور رئیس زندان لاجوردی، همه کودکان بایستی به خانواده­های زندانیان داده می­شد. اگر چه کودکان به جای بهتری فرستاده می­شدند اما جدائی غیرطبیعی و غیرانسانی یکی از تلخ­ترین صحنه­هائی بود که از دید هیچ­کدام ما پنهان نماند. در ملاقات­های کابین دار پاسداران سیاه چادر، کودکان را از زنان مادر در حالی که کودک به بدن مادرش چنگ انداخته بزور گرفته و با بی­رحمی کودک را به پدر و مادر زندانی می­دادند. کودک با چند دست جابجا شدن در سالن ملاقات از زن مادر به پاسدار زن نگهبان، مرد پاسدار نگهبان و بالاخره به دست خانواده می­رسید. از احساسات کودک که چه چیزی بر او رفت اطلاع ندارم ولی اکثر این نوع زنان خود را برای داشتن فرزند سرزنش می­کردند و بعضا از آینده و پیشامدهایش نگران بودند و همین مسئله موجب ناراحتی دو برابر می­شد.

خشونت خانواده و اجتماع بر زن زندانی(باز گوئی یک مسئله دردناک و ناباور)

خودکشی مهوش در بیرون از زندان!

مهوش، در سال 60 دستگیر شده بود چهره متین و مهربانی داشت. سرسخت و سخت کوش بود و با داشتن حکم کم و قبول نداشتن شرط آزادی تا سال 69 در زندان ماند و مقاومت کرد. همسرش سال­ها قبل در حادثه رانندگی جان سپرده بود. مهوش، از خانواده متوسط و پولداری بود و تنها فرزندش که در بین آن­ها زندگی می­کرد، مشکل مالی نداشت. خانواده مهوش، خیلی سعی کرده بودند او را قانع کنند تا بیرون(پذیرفتن شرط آزادی) برود. چیزی که به خاطر دارم اعضای نزدیک خانواده مهوش اعدام شده بودند. در هر ملاقات پسرش به دیدارش می­آمد ولی مدتی بود فرزندش از او فاصله می­گرفت و مهوش را خاله صدا می­زد و خاله را مادر جانشین کرده بودند. خاله(خواهر مهوش) با سمپاشی بسیار او را زیر فشار قرار داده بود و خیال بالا کشیدن پول ارث فرزند مهوش را داشت این درگیری به هیچ­وجه به نفع مهوش نبود و برایش از دست دادن پول و منال رولی را بازی نمی­کرد. ولی در این بین با سمپاشی خواهر، پسرش با او بیگانه می­شد و مهوش از این موضوع رنج می­کشید... مهوش به دلیل پزشک بودن بلافاصله بعد از آزادیش به شغل طبابت پرداخت و در یک منطقه زحمت­کش و فقیرنشین به مدارا پرداخت. هر بار که آنجا سر می­کشیدم در اتاق انتظار زنان و مردان زحمت­کش را می­دیدی که مهوش نه تنها از آن­ها پول ویزیت نمی­گرفت، بلکه داروئی هم که در قفسه داشت به بیماران می­داد. مهوش، ارتباط خوبی با انان گرفته بود و بیماران رابطه­ای عاطفی با مهوش گرفته بودند. اما دردی مهوش را می­آزرد. او با ناملایمات اجتماعی و فشار روانی خواهرش تاب نیاورد و در هتلی چند روزه در مشهد با قرص­های که خود می­دانست کشنده است، خودکشی کرد. در اتاق هتل، کاغذی از او به جا ماند. مهوش، نوشته بود: خودم، خودم را کشتم! با شنیدن خبر همگی شوکه شدیم و باز، به سنت زندان بغض را فرو دادم و در دل گریستم، اما از خود پرسیدم چرا؟! چهره سبزه­اش و چشمان سیاه درشتش و سادگی بی­آلایش و بی­ادعایش در وجودم حک شد و با مرگش ده­ها سئوال از خودش، پسرش، خواهرش و خانواده و جامعه و... برایم باقی ماند!!

ادامه دارد