Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

مهناز؛ یک قربانی اسیدپاشی در انتظار بیست و یکمین عمل جراحی

یک سال و شش ماه زندگی در هراس و گریه

جمعه30 اسفند 1387

فریده غائب

مهناز کاظمی‌در انتظار بیست و یکمین عمل جراحی روی صورتش است. روی صندلی آبی بیمارستان حضرت فاطمه نشسته، برگه کوچک سبز رنگی را که رویش 19 نوشته شده در دستان باندپیچی شده‌اش نگه داشته و منتظر رسیدن نوبتش است.

سرنوشت مهناز هم از یک سال پیش به دیگر پرونده‌های اسیدپاشی سنجاق شد. شوهرش غلام یک گالن اسید روی مهناز خالی کرد . او سرنوشت این زن را سوزاند و خودش به جرم اسیدپاشی به 9 سال حبس محکوم شد. حالا این زن با چهره و بدنی سوخته، مانده و دو دختر کوچکی که از یک سال و شش ماه پیش به این طرف بدترین روزهای زندگی‌شان را سپری می‌کنند.

دلهره دیدن چهره سوخته‌ای که تا حالا بیست عمل جراحی رویش انجام شده تمرکزم را گرفته است. کنارش می‌نشینم. مقنعه‌ای سبز رنگ پوشیده و ماسک سفید مقابل دهانش را تا چشمانش بالا برده است. می‌گوید: «بینایی چشم چپم را از دست دادم. یکی از گوش‌هایم دیگر نمی‌شنود و صورتم را هم می‌بینید چه بلایی بر سرش آمده است».

من قصاص می‌خواستم

«غلام به 9 سال حبس و پرداخت دیه محکوم شد اما من می‌خواستم قصاص شود». مهناز با صدایی آرام اما قاطعانه می‌گوید که تنها خواسته‌اش قصاص شوهرش است: «من که کاری نکرده بودم که غلام این بلا را سر من آورد و زندگی‌ام را برای همیشه تباه کرد. همان‌طور که من فهمیدم سوختن یعنی چه؛ او هم باید طعم سوختن را بچشد».

از غلام می‌گوید، اینکه حتی زندگی کردن با او به عنوان شوهر سخت بوده است: «شوهرم یک مرد شکاک بود.مدام فحاشی می‌کرد و به من تهمت‌های ناروا می‌زد. تا قبل از این حادثه هم آرامش را از من و دخترانم گرفته بود و بعد از این حادثه هم آب خوشی از گلویمان پائین نرفته است». به گوشه‌ای زل می‌زند و زیر لب زمزمه می‌کند: «انگار روی پیشانی ما هم این سرنوشت نوشته شده است».

18 سال پيش غلام خود را تاجر برنج معرفي می‌کند و به خواستگاري مهناز می‌رود. اما پس از عقد، آزار و اذيت‌هاي غلا‌م نسبت به همسرش شروع می‌شود.

مهناز غلام را مردی عیاش و خوشگذران به تصویر می‌کشد: «او اغلب اوقات دوستان ناباب خود را به خانه‌اش دعوت مي‌كرد و از من مي‌خواست از آنان پذيرايي كنم».

تا اینکه غلام به اتهام كلا‌هبرداري به زندان می‌افتد و دادگاه نيز او را به 5 سال زندان محكوم می‌کند. ‌ مهناز كاظمي با توجه به محكوميت همسرش به دادگاه خانواده مراجعه می‌کند و دادخواست طلا‌ق می‌دهد اما غلا‌م وقتي از دادخواست طلا‌ق مهناز آگاه می‌شود با سپردن وثيقه از زندان آزاد به اتفاق دوستانش به خانه می‌رود و مهناز را به باد كتك می‌گیرد. ‌

با گذشت چند روز از اين ماجرا غلا‌م بار ديگر به خانه می‌آید اما به گفته مهناز در سرش نقشه اسیدپاشی را کشیده بود: «روز 22 تير ماه به بهانه اینکه می‌خواهد ما را به سفر ببرد و این اوقات تلخی را از دل مان بیرون بیاورد ما را به سمت لاهیجان برد. بین راه به بهانه اينكه كارت بنزين خود را نياورده است خواست چند دقيقه‌اي كنار دريا به انتظار بايستیم تا بنزين تهيه كند. دقايقي بعد با يك گالن 10 ليتري كه در آن مايع قرمزرنگي وجود داشت، برگشت».

در ميانه راه، غلا‌م فرزندانش را به شهربازي برد و به آنان اصرار كرد كه شب را در آنجا بمانند اما مهناز نپذيرفت. سرانجام شبانه آنان به راه افتادند اما در بين راه وقتي مهناز و 2 فرزندش در خواب بودند، گالن اسيد را روي همسرش پاشيد. مهناز در حالي كه نمي‌دانست همسرش يك گالن اسيد روي او پاشيده، از شدت سوزش به سمت جاده فرار كرد اما بر اثر سوختگي شديد، بي‌حال روي زمين افتاد. اين بار غلا‌م تصميم گرفت با خودرو از روي مهناز كه زمين افتاده بود، عبور كند اما 2 دختر خردسال مانع اين كار او شدند و از اين‌رو غلا‌م با صرف‌نظر از قتل مهناز از محل حادثه فرار كرد. هر چند بعد از مدتی دستگیر می‌شود و حالا به جرم اسیدپاشی در زندان است اما قربانی حادثه از این مجازات راضی نیست و فقط قصاص می‌خواهد.

دور از هیاهو

«خانم! مبادا در گزارش‌تان نامی ‌از محله‌مان ببرید». این را مهناز با صدایی آرام انگار که می‌خواهد در گوشی حرف بزند می‌گوید. با ترسی نهفته و لرزش صدا در جواب چرایم می‌گوید: «می‌دانم غلام هر جا که باشد دست از سر من و دخترانم بر نمی‌دارد. نه سال حبس که چیزی نیست. تازه دوستان و فامیل‌هایش ممکن است با فهمیدن محل زندگی ما به او خبر بدهند. چیزی ننویسید نمی‌خواهم جان خودم و دخترانم به خطر بیفتد».

او و دخترانش در جایی دور افتاده و در خانه‌ای کوچک زندگی می‌کنند. می‌گوید: «می‌خواهم دور از هیاهو برای دخترانم زمینه آرامش را فراهم کنم».

مهناز هفته‌ای سه بار صبح زود شال و کلاه می‌کند و به این بیمارستان می‌آید تا ببیند بدنش پوست جدیدی ساخته یا نه. «تیشو» دستگاهی است که در بدن مهناز گذاشته شده تا در بدنش پوست‌سازی کند.

تیشو را بالاتر از سینه چپ مهناز گذاشته‌اند. با هم وارد اتاق تزریق می‌شویم. خانم اسکندری آمپول بزرگی را برای تزریق آماده می‌کند. مهناز دکمه‌های لباسش را باز می‌کند تا سوزن قطور آمپول وارد قفسه سینه‌اش بشود.می‌گوید: «این درد دربرابر دردهای دیگرم چیزی نیست»

بعد از تزریق به سراغ کیفش می‌رود و عکسی نشانم می‌دهد: «دست چپم را به مدت یک ماه به بینی‌ام وصل کردند تا از پوست آن بتوانند برایم بینی بسازند. یک ماه که دستم آویزان صورتم بود حتی نتوانستم ده دقیقه خواب راحت داشته باشم».

مدام تکرار می‌کند آن یک ماه سخت‌ترین و بدترین روزهای زندگی‌اش بوده است: «خدا را شکر می‌کنم که شرایط بهتری پیدا کرده‌ام».

به تابلوی اتاق تزریق نگاه می‌کند و به سه‌شنبه‌هایی اشاره می‌کند که اتاق تزریق شاهد آن است: «سه‌شنبه‌ها به همین اتاق تزریق بیائید و سرنوشت دخترانی را بنویسید که خواستگارانشان آنها را با اسید سوزانده‌اند. یکی از آنها دو بینایی چشمش را از دست داده است و دیگری هیچ روحیه‌ای برای ادامه زندگی ندارد».

گریه، هراس و درد

«گریه، هراس و درد» سه مفهومی ‌است که یک سال و شش ماه در خانه مهناز رسوخ کرده است. در هر عمل جراحی مهناز درد می‌کشد و نظاره‌گرانش یعنی فاطمه و مرضیه گریه می‌کنند. فاطمه و مرضیه کوچک دیگر آن دختران شاد محله و فامیل نیستند. جلوی چشمانشان روی مادرشان اسید ریخته شد.

مهناز از نگرانی‌هایش درباره دو دخترش می‌گوید: «دختران با گریه‌های من گریه می‌کنند. با کوچک‌ترین اتفاق و یا حتی صدای بلندی می‌ترسند و در گوشه خانه کز می‌کنند.از نظر درسی و روحی شدیدا افت کرده‌اند».

مرضیه که در مقطع چهارم ابتدایی درس می‌خواند حساس‌تر از خواهر بزرگترش است. مدام می‌گوید: «من پدر ندارم» و به محض شنیدن نام پدرش وحشت می‌کند. فاطمه هم از اسیدپاشی پدر در امان نمانده است. مهناز اتفاق آن شب را دوباره مرور می‌کند: «وقتی غلام روی من اسیدپاشید بعد از چند لحظه فاطمه مرا بغل کرد و مدام گریه می‌کرد. به خاطر این آغوش؛ بدن فاطمه هم سوخت اما خدا را شکر که حالا سالم است».

این زن دلش یک آینده آرام برای فاطمه و مرضیه می‌خواهد. صدایش در همهمه بیماران در سالن انتظار بیمارستان به سختی به گوش می‌رسد: «چند بار فاطمه را با خودم به بیمارستان آوردم و با هر بار آمدنش حساس‌تر می‌شد و بیشتر به فکر فرو می‌رفت. به همین خاطر دیگر نمی‌آورمش. نمی‌خواهم دنیای کودکی فاطمه زود تمام شود و سختی‌های ما بزرگ سالان را بچشد». شماره 19 را صدا می‌زنند. نوبت مهناز کاظمی‌40 ساله فرا رسیده، عکس‌های قبل از اسیدپاشی و چند عکس قبل از عمل را جمع می‌کند و داخل پاکت می‌گذارد. با کمی ‌مکث دستگیره در را پائین می‌آورد و در خداحافظی‌اش می‌گوید: «من قصاص می‌خواستم اما او حالا در زندان است و می‌تواند به راحتی باز هم سر من و دخترانم بلا بیاورد».

مهناز بیست عمل جراحی قبلی را با کمک خیرین توانسته به سرانجام برساند. افرادي كه توانايي ياري به اين زن جوان و دو دخترش دارند مي‌توانند با پرداخت مبلغي به حساب سيباي شماره 0302902568007 بانك ملي ايران به او در درمان سوختگي‌هايش بر اثر پاشيده‌ شدن اسيد كمك كنند.
كانون زنان ايراني