Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

خلاصی / شعری از نیلوفر شید مهر

خلاصی
امروز سرانجام کوچه و آفتاب
و کوههای نامحرم البرز
سلطنت خانم را می بینند

بهشت زهرایی ها آمده اند مادربزرگم را ببرند

********

خلاصی
امروز سرانجام کوچه و آفتاب
و کوههای نامحرم البرز
سلطنت خانم را می بینند

بهشت زهرایی ها آمده اند مادربزرگم را ببرند
و او درختها را خواهد دید
مغازه ها را، خانه اش را از بیرون
و یگانه فرصتی را که دارد
تا محو شود بین در حیاط و آمبولانس
از بدنی که به زور چهار مرد قوی هیکل
سر آخر جا کن شده از عصا
و از تشکی که مثل دعا
سالها میخکوبش کرده بود
در دسترس ِ سینی هفت رنگی از کپسول و قرص
از جانماز و کنترل تلوزیون
دندانهایش توی شیشه ی آب
لگنش و پرستار مهربانی که به دلخواه او
غذاهای چرب می پخت، کل کل می کرد
و سه قاشق شکر قاطی آب میوه اش می کرد.

بین این کتهای سفید و برانکار
خانم فرصتی دارد برای پریدن
که ما هیچ کدامِ نداشته ایم چون ما
نه یخ حوض را شکسته ایم
در شبهای سرد خانی آباد
تا کهنه ی بچه های شیره به شیره مان را بشوریم
نه از ایروان بقچه به دوش
در سه سالگی مهاجرت کرده ایم تهران،
نه روز عروسیمان ذوق کرده ایم
کنار یوسف سی ساله ای ناشناس
چون تمام شب
چراغهایی را که میان تور سرمان کار گذاشته بودند
روشن و خاموش کرده ایم.

این تنها اوست که می بیند
این فرصت طلایی را به رنگ موهایش،
تا از دستهایش با مفصل های معیوب
خلاص شود و از پاهایش قد متکا،
و از نشستن و پیری و کوفت
و نماز میت خواندن
و رماتیسم و نذر کردن
برای دخترهای شوهر نکرده ی فامیل
یا شله زرد پختن هر سال برای امام حسن

و بالاخره ازچاقی و عشق مفرط پسرهایش
و از آبرو و قالیچه های امانتی
و غده های چربی سرش
و اینکه مدام بگوید خدا خودش
این مردها را از هار هار گیری بیاندازد
و از این منظره ی به قول خودش کریه
کهنه هایش که روی دسته مبلها
هنوز دارند خشک می شوند.

جایی میان آژیر،ازدحام، و فریاد
و بگو مگوهای در و همسایه،
تنها او
می تواند چادرش را بیندازد
بدنش را جا بگذارد و سر و پا لخت
قرقی بدود
به دیدن بچه هایش برود و حتی تا کانادا
بیاید خانه ی نوه اش و سبک پخش شود
روی شانه های بارانی ونکوور

تا شاید یکروزدر سال آفتاب
آنقدرپرپشت باشد که من صبح
سبک بلند شوم ازاضطراب و هوس کنم
تا بالای کوههای دلتنگ "گروس" بروم

و موهای او را در آینه ی آسمان شانه کنم.