Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

تاریک خانه / ستاره عباسی

متن کامل سخنرانی ستاره عباسی در سمینار یادمان کشتار دهه 60 در مونترآل / کانادا
به چند قرصی فکر کردم که با خودم داشتم. 10 قرص دیاپازم 10. آنها را برای خودم نگه داشته بودم. برای روز مبادا. برای زمانی که من هم توان مقاومتم را از دست بدهم. دوباره رو به من کرد و گفت: « باید این کار رو بکنم، ستاره. من یک نفرم. اما اگه از پس بازجویی و شکنجه برنیام، عده ای هلاک خواهند شد. کمکم کن ستاره. »

****

و همه جا مرگ بود. تاریک اندیشان اسلامی زندگی را با مرگ آلوده بودند. مرگ پایش را روی زندگی گذاشته بود. مرگ در زندان، مرگ در خانه های تیمی، مرگ در کوچه ها و خیابان ها، مرگ کودکان در جبهه ها و … .

و مرگ همه جا بود. پابه پای روزمرگی راه می رفت. آنچنان که مرگ عمق دردناکی اش را از دست داد و زندگی رفته رفته رنگ باخت. تا آنجا که مرگ تبدیل به آرزو شد. تبدیل شد به رؤیایی زیبا و بزرگ. تنها راه گریزی شد از آن مخمصه های روحی و نجات از آنهمه شکنجه های پردرد.
بله! مرگ دیگر فاجعه نبود، که ناجی بزرگی شد برای رها شدن از بازجویی های فرسایشی، تحقیر کننده، پرآزار و پرخطر. کمتر زندانی سیاسی ست که در آن سالها آرزوی مرگ به جان و ذهنش راه نیافته باشد. یا در شرایط سخت شکنجه و بازجویی ها به خودکشی فکر و یا حتی به این کار اقدام نکرده باشد. تا که خود را نجات دهد و رفقای تشکیلاتی اش را.
در سالهای 1362 و 1363 در زندانها و شکنجه گاه های بی نام و نشان و فراموش شده ی اهواز، کمیته ی صحرا، کمیته ی عملیات، من و رفیق زندانی ام، سارا، خودکشی و مرگ را تنها گریزگاهی دیدیم برای فرار از عواقب وحشتناک زندان و شکنجه های توانفرسا.

سال 1362 دوباره لو رفتم. دومین بار بود که لو می رفتم. و این آخرین بار نبود. مرا به « کمیته ی صحرا » در پادادشهر، از مناطق اهواز، بردند. بازجویی ها دوباره شروع شدند. جای اسلحه ها را می خواستند، دنبال آدرس کارگرهای دستگیر نشده و روابط لو نرفته بودند. در کمیته ی صحرا برای گرفتن اطلاعات سنگ تمام گذاشته بودند. علاوه بر شکنجه های شناخته شده نظیر کابل و ضرب و شتم، شکنجه هایی نظیر « اتاق گرم » و « کمد » هم اضافه شده بود. در « کمد » فقط می شد چارزانو نشست. یک ماه چارزانو با چشم بند در کمد نشستم. بعد از آن مرا به « اتاق گرم » بردند. با گرمای 40 تا 50 درجه ی اهواز. در اتاقی بدون منفذ. 40 روز در اتاق گرم گداخته شدم. و تازه این مقدمه ای بود برای شکنجه های بعدی در « کمیته ی عملیات » ... اتاق تاریک!

سال 1362 بود. هشت ماه از دستگیری ام می گذشت. تحمل گرمای اهواز در بندهای زندان به تنهایی شکنجه بود. آن روز با اینکه 2 ساعت از ظهر می گذشت، اما هنوز از ناهار خبری نبود. سر سفره ی پهن شده نشسته بودم. تواب مسئول بند به سراغم آمد:
« مقداری از برو بساطت رو جمع کن و بیا بیرون »
آخ... ! می دانستم که دوباره لو رفته ام. بر گشتم و به هم بندی هایم گفتم:
« فکر می کنم این دفعه دیگه بر نمی گردم. »

در نتیجه ی دستگیری ها و اعترافات جدید، مرا دوباره به کمیته ی صحرا بردند. کشاندنم به بازجویی. اما این بار بر خلاف روزهای اول دستگیری، مادر و برادرم را به بازجویی نخواندند.
در بازجویی متوجه شدم که به اتهام ایجاد تشکیلات در داخل زندان محاکمه می شوم. بازجوها به گزارش تواب ها تکیه و استناد می کردند. شکنجه شدم. حاصل آن بازجویی ها و شکنجه آن شد که مرا با صندلی چرخ دار به این طرف و آن طرف می کشاندند. صدایم را برای مدت 10 روز از دست دادم.
15 روز بعد از این شکنجه ها، مرا که هنوز دست و پایم ورم داشتند، به داخل کمد انداختند. 20 روز از چارزانو و روی دوپا نشستن در کمد می گذشت که به خودکشی فکر کردم. وقتی فکر می کردم که آنها مرا تا آخر در همین کمدها نگه خواهند داشت، چیزی جز خودکشی و رها شدن به ذهنم نرسید. دستمال را دور گردنم کردم و سفت کشیدم. نفسم بند آمد و دستانم شل شدند. نه. من زنده بودم.
خرداد ماه سال 1363، بعد از 34 روز مچاله شدن در کمد ، مرا همراه با ساک کوچک و حقیرانه ام از آنجا بیرون آوردند.

خوشحال بودم ... خیلی خوشحال ... . راستش فکر می کردم که راحت شده ام و حالا مرا به بند می برند. اما خیالم باطل بود و بی اساس. نوبت به شکنجه در اتاق گرم رسید. ابتدا فکر می کردم که مرا موقت به آن اتاق گرم منتقل کرده اند. برای همین بود که بعد از چند ساعت در زدم و پرسیدم: « تا کی من اینجا می مانم؟ » . زندانبان گفت: « بمان »
اسمش را گذاشته بودیم اتاق گرم. اما به تنها چیزی که شباهت نداشت اتاق بود. این چاردیواری هیچ روزنه ای نداشت. در آن گرمای خارج از توان خوزستان، که بالاتر از 50 درجه بود، تنها یک پارچ آب سرد و یک قوری چای به ما می دادند. در اتاق را فقط سه بار در شبانه روز برای دستشویی رفتن باز می کردند. اغلب مجبور می شدیم داخل قوری ادرار کنیم. بعد در همان قوری ها چای می خوردیم. همین که چشممان به قوری ها می افتاد، قهقهه هامان به هوا بلند می شد.
هر بار که به دستشویی می رفتم، سر تا پایم را خیس می کردم. و نگهبان فریاد می زد: « تو نجسی، نباید آب از بدنت چکه کند.» . در آن گرما دچار اسهال و استفراغ شدم. نمی دانستم باید چه کار کنم؟ می نشستم، بلند می شدم، لباسهایم را یکی یکی بیرون می آوردم و می ایستادم. روی کاشی های کف اتاق دراز می کشیدم. اما نه. صدای جلز و ولز و کباب شدن می آمد. دست و پاهایم را نگاه می کردم ببینم آیا آب نشده اند. عرق از تمام بدنم راه افتاده بود. حس می کردم که الآن ذوب خواهم شد. خودم را کتک می زدم. موهایم را می کشیدم. به گردنم چنگ می انداختم تا خودم را خفه کنم. به خودم نفرین می کردم و لعنت که چرا جان سختم. فکر خودکشی دوباره به سراغم آمد. تنها وسیله ی برای خودکشی چادر بود و روسری ام. تلاش کردم. اما حاصلش مرگ نشد.
بعد از 40 روز مرا از اتاق گرم به کمیته ی عملیات بردند.
خوشحالی بی موردم کوتاه بود. این بار مرا از اتاق گرم به اتاقهای تاریک بردند. اتاقهای تاریک همان رخت کنهای استخر باشگاه شرکت نفت بود. آنجا که زمانی صدای ولوله و شادی می آمد. نور از روزنه ای به اندازه ی یک آجر کوچک که در زیر سقف بود و از سوراخ کوچک راه آب زیر در، خود را به زور وارد سلول می کرد. نزدیکی های غروب مارمولکهایی که بلندی شان شاید به پنجاه سانت می رسید، از همان روزنه ی زیر سقف به اتاق می آمدند. روزهایی که دیر می آمدند، دلم تنگ می شد. و به محض اینکه می دیدمشان، اول سلام می کردم و بعد هم دعوا که چرا آن روز دیر آمده اند. اوایل تنها زندانی این اتاقها بودم. یک روز عصر در بند ناگهان با صدای غل و زنجیر باز شد. از زیر در کسی با دمپایی زنانه رد شد. خوشحال شدم. از تنهایی درآمده بودم. حالا می باید هر طور شده از او خبر می گرفتم. از کجا آمده؟ آیا تازه دستگیر شده یا اینکه تنبیهی آمده؟ نزدیکی های ساعت ده شب بود که به در کوبیدم. فریاد کشیدم: « باید برم دستشویی، کسی اینجا نیست؟ » نگهبان آمد و مرا به دستشویی برد. به نگهبان گفتم: « حالم خوب نیست، برو تا من راحت بتونم کارم رو بکنم. »
به محض اینکه نگهبان تنهایم گذاشت، دویدم و دریچه ی سلول « تازه وارد » را باز کردم. آرام پرسیدم:
« کی هستی؟ از کجا اومدی؟ »
با درد گفت:
« سارا هستم. از اوین میام »
پرسیدم:
« تازه دستگیر شده ای؟ بچه ی کجا هستی؟ »
« مال آبادانم »
در فرصت کم سئوالهای مهم را پرسیدم. او هم از آنجا که اعتماد نداشت، جوابهایی کلی داد. اما طولی نکشید که هر دو به هم اعتماد کردیم. یک بار برایمان ماست آوردند. شنیدم که سارا گفت: « اه! چه ماست ترشی! »
من ماست خودم را که ترش نبود، برای او نگه داشتم و در فرصتی که دست داد، آن را از دریچه به او دادم.
همسر سارا نیز دستگیر شده بود. اسم همسرش را که پرسیدم، جواب داد: « مهران »
پرسیدم: « ا من همه چی رو گفته م. گفته م که تو و مهران اسلحه ها رو حمل کردین»
سارا گفت که او دروغ می گوید. اما او اطلاعات بیشتری داد تا سارا مجبور به حرف زدن شود. با این حال سارا سکوت کرد. به من گفت که تمام مدت به فکر مهران و بچه های دیگر بوده است.
باری! باید ما را برای حمام کردن به کمیته ی صحرا می بردند. اگر سارا را برای بازجویی نبرده بودند، خودش تنوعی بود. اما سارا در کمیته ی صحرا بازجویی می شد. تمام وقت به فکرش بودم که آیا این بار می تواند شکنجه را تحمل کند؟ ما را با آمبولانس به آن کمیته بردند. آنجا همراه با سه نفر دیگر روی پله ها نشسته بودم و منتظر حمام. صدای بازجو می آمد و صدای سارا. بازجو با فریاد از او می پرسید که مهران چه نقشی در این رابطه داشته؟ و سارا همه چیز را انکار می کرد. همه به فکر سارا بودیم. هر کدام از هم می پرسیدیم که آیا این بار از پس این همه فشار برخواهد آمد؟ و این را برایش آرزو می کردیم. بعد از حمام وقتی منتظر آمبولانس بودیم، سارا را هم آوردند. روی پله ها نشست و کمی چشم بندش را بالا زد و گفت که می خواهد برای آخرین بار آسمان را ببیند.
در راه برگشت، در آمبولانس، بازجو آمد و به نگهبان گفت: « اینو امشب بنداز تو سلول ستاره. » از خوشحالی پر درآوردم. دست سارا را محکم گرفتم و فشار دادم. پرسیدم: « چی شد؟ » گفت که بعدا برایم تعریف خواهد کرد.

در سلول برای اولین بار او را از نزدیک می دیدم. همدیگر را دقایقی بغل کردیم. گفت: « ستاره جان! بدبخت شدم. بگو چه کنم؟ »
گفتم: « ببین سارا! چیزایی رو که می تونی بگی بگو و اونایی که نباید بگی نگو... روی همون ها بمون. »
گفت: « اگر ماجرا به خودم ختم می شد مسأله ای نبود. ولی اگه حرف بزنم، مهران اعدام می شه. همین طور یه خانواده ی دیگه. همگی زیر ضرب می رن. بچه های آنها هم اعدام می شن. »
پرسید: « نظرت در مورد خودکشی چیه؟ می شه کمکم کنی و یک سر دستمال رو تو بگیری؟ »
گفتم: « چی؟! یک بار نفهمیده جیرجیرکی را له کرده م، هنوز ناراحتم. حالا بیام تو رو بکشم؟ »
التماس کرد و گفت: « اما من مجبورم. می ترسم تاب شکنجه رو از دست بدم. می ترسم دیگری رو به خطر بندازم. آخه ستاره جون! خودت بگو . مرگ یک نفر سنگینه یا مرگ چند نفر؟»
تناقض و تردید و ترس مرا گرفته بود. می لرزیدم. از طرفی استدلال سارا را می فهمیدم و از طرفی نمی توانستم به رفیقم کمک کنم تا خودش را بکشد. نمی توانستم در مرگش شریک باشم.
با صدایی که از ترس می لرزید گفت:
« من قرص دارم. قرصامو می خورم. اما کافی نیست»
به چند قرصی فکر کردم که با خودم داشتم. 10 قرص دیاپازم 10. آنها را برای خودم نگه داشته بودم. برای روز مبادا. برای زمانی که من هم توان مقاومتم را از دست بدهم. دوباره رو به من کرد و گفت: « باید این کار رو بکنم، ستاره. من یک نفرم. اما اگه از پس بازجویی و شکنجه برنیام، عده ای هلاک خواهند شد. کمکم کن ستاره. »
می دانستم که اگر قرصها را به سارا بدهم، سارا خواهد مرد. اما مرگ دیگر آن هیولایی نبود که از آن هراس داشتم. این مرگ برایم قتل نبود. این مرگ یعنی آزادی بود. مرگ برابر با شانس بود. به خودم گفتم باید این شانس را به رفیقم بدهم. باید همانطور که از سهم غذایم می گذرم، از قرصهایم نیز بگذرم و آن ها را بدهم به رفیقم. باید به رفیقم لطف کنم. توان بلند شدن نداشتم. همان طور که نشسته بودم، خودم را به طرف ساک کوچکم کشاندم. آن را باز کردم و قرصها را که توی جورابی پنهان کرده بودم، بیرون کشیدم.
توی این فاصله سارا پیرهن قهوه ای اش را که پر از برگهای زرد بود، پوشید. پیراهنش را می شناختم. موهای نیمه بلندش را شانه کرد. گفت که می خواهد هر چه زیباتر بمیرد. از زندگی خودش گفت. از برادرش، از بچگی هایش در لین های کارگری و فقری که با آن بزرگ شده بود. این زندگی را می شناختم. به مادرش فکر کردم. به آنهمه بدبختی که بعد از مرگ سارا نصیبش می شد. مادرش را جلوام می دیدم. البرز آرامم نمی گذاشت. رو به روی یکدیگر نشسته بودیم. مشتم را تا نیمه باز کردم. قرصها را برداشت و گذاشت روی قرصهایش. لحظه ای سکوت بود. وجودم شده بود پر از حسهای ناشناس. پر از حسهایی که تا آن زمان نمی شناختمشان. نمی دانم. شاید هم حسی در میان نبود. جز آن حقیقتی همیشه دردناک که حالا او را آرام فراخوانده بودیم. صدای کوبش قلبم را از گوشهایم می شنیدم. سر و صورتم از خشم گر می گرفت. به آتش کشیده میشدم. می خواستم فریاد بزنم نه نه نه. اما در من توان نه گفتن نبود. ناگهان ترس از مرگ تنم را مثل گلوله ای یخ می کرد. آن گوشه ی ذهنم حسی بود که مرا راضی می کرد که دارم به سارا کمک می کنم. خودم را راضی کرده بودم که حتما سارا توان بازجویی دوباره را ندارد. حتما می داند که خیلی ها را به پای دار خواهد کشاند. لب پایینم را گاز گرفته بودم تا جلوی به هم خوردن دندانهایم را بگیرم.
سارا قرص ها را دانه دانه قورت داد. آب که تمام شد، بقیه را با آب پرتقال خورد. دستم را گرفت و گفت: « ستاره مرگ آمده بود و در تاریکی نشسته بود. مرگ آمده بود و مثل دوستی سارا را بغل کرده بود. ناگهان اتاق تاریک تر از آنی شد که بود. صورت سارا را نمی دیدم. صدا زدم: « هستی سارا؟! » می دانستم که دارد بی هوش می شود. دوباره صدایش زدم: « سارا . هستی سارا. بمون سارا. ». دل دل کردم که بروم و نگهبانان را صدا کنم. اما مرگ بی آزارتر از آن بود که در ما هراسی بیفکند. سارا بی هوش شد. او را روی زمین دراز خواباندم. تا صبح کنارش بودم. نوازشش می کردم. نبضش را می گرفتم. موهایش را که خیس عرق بود، دسته می کردم. تکانش می دادم. بغلش می کردم. زار می زدم. می بوسیدمش.

صبح شد. موقع دستشویی نگهبان گفت: « سارا رو برای دستشویی بیدار کن. »
زبانم از ترس و بدبختی و اتفاقی که افتاده بود، سنگین شده بود. زور زدم و گفتم: « سارا دیشب نخوابیده. گفته که بیدارش نکنم. » به دستشویی رفتم. سریع برگشتم. دوباره کنار سارا نشستم. ساعت 12 ظهر در سلول برای دستشویی رفتن باز شد. نگهبان با تعجب گفت: « ا! این که هنوز خوابه. » . گفت که بیدارش کنم. هول و هراس مچاله ام کرده بود. دردی توی دلم پیچ می خورد و حال تهوع داشتم. گفتم: « من این کار رو نمی کنم. » و سریع دویدم به سمت دستشویی. نمی توانستم بشنوم که بگویند: « سارا مرده.»
زندانی دیگری را برای بیدارکردنش صدا کردند. او ناگهان فریاد زد: « سارا مرده. برسید... بیایید بچه ها ... سارا مرده. »
نگهبان ها بلافاصله بازجو را خبر کردند. آنها آمدند. به صورتش زدند، تکانش دادند. نبضش را گرفتند. صدایش زدند.
سارا را به بیمارستان صحرایی سپاه بردند. آن زمان پزشکان متخصص بالاجبار باید مدتی برای درمان پاسداران در مناطق جنگی کار می کردند. آنها می دانستند که سارا زندانی ست. برای نجات جان او تلاش کردند. خونش را عوض کردند و معده اش را شستشو دادند.

عصر همان روز مرا برای بازجویی در باره ی خودکشی سارا بیرون بردند. پرسیدند: « سارا چه جوری خودکشی کرد؟ ما پوسته های قرص تو رو تو دستشویی پیدا کرده یم. »
تکذیب کردم و گفتم که من هیچ ارتباطی با خودکشی او ندارم. گفتم که من خودم خواب آور خورده بودم و تمام شب خوابیده بودم. فریاد زدند و گفتند: «خناص تو بودی که باعث خودکشی او شدی. »
همان شب مرا به کمد بردند و سه روز آنجا نگهم داشتند. روز سوم بود که صدای سارا را شنیدم. انگار دنیا را به من داده بودند. ناگهان کمد تبدیل به اتاقی زیبا و دلنشین شد. چقدر خوشبخت بودم. به خودم تبریک گفتم. بازجو دوباره به سراغم آمد و همان سئوالات را تکرار کرد. من هم فریاد زدم: « گفتم که نمی دونم. خودکشی سارا به من چه؟ » سارا صدای مرا شنید. ته نیروهایش را جمع کرد و گفت: « او هیچ نقشی توی خودکشی من نداره. دست از سرش بردارین »
مرا پیش سارا بردند. روی تخت نشسته بود. بغلش کردم و او را در آغوش گرفتم. داشتم نوازشش می کردم که پرسید: « چرا نگذاشتی بمیرم؟ »
پرسیدم: « مگر هنوز روی تصمیمت هستی؟ »
گفت: « معلومه، آره که هستم. »
فکر کردم که سارا حتما می داند که نباید زنده بماند. سرش را از آغوشم برگرفتم و باز آدرس مرگ را به او گفتم: « ببین! با برق سه فاز کولر این کار رو بکن. »
بازجو فریاد زد: « چی بهش می گفتی؟ دست بند بیارین... دستای سارا رو ببندین. » بعد رو به من کرد و سفت و محکم گفت: « از تو خبیث تر کسی نیست. »

باری! بعد از حدود یک سال که از اوین برگشتم، مرا به زندان کارون آوردند. اولین کسی که به پیشوازم آمد، سارا بود. دقایقی همدیگر را بغل کردیم و بوسیدیم. خوشحال بودم که سارا زنده است. که خودکشی نکرده. گرچه دکترها گفته بودند که سارا تا حد زیادی حافظه اش را بعد از خوردن قرصهای دیاپازم از دست داده است. همین بود که سارا را دیگر برای بازجویی و شکنجه نبردند. سارا زنده ماند. همچنین جمعی را که سارا ترس داشت باعث مرگشان شود.
و این خاطره بخش بزرگی از زندگی من شد. سارا با من است. صدایش می کنم. امشب هم تو را صدا می کنم. سارا! بیا تا ببوسمت.