Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

تن شرمسار زن ایرانی / آرزو مرادی- تهران

در سرزمینی به مساحت‌ یک میلیون و 648 هزار و 195 کیلومتری، تنها 19 هکتارش سهم من است

اینجا خورشید بر همه یکسان نمی‌تابد. احساس گرمای نور آفتاب بر پوست بی حجاب تن، لذتی است که برای سال ها از نیمی از ایرانیان دریغ شده است.
از کودکی می‌آموزیم که از بدن خویش شرمسار باشیم تا در امان بمانیم.

اینک اما شهردار تهران، بخشی از آسمان را به ما بازگردانده است. حالا می‌توانیم زیر سایه مرد همه فن حریفی که هم سردار است هم دکتر هم خلبان، در تابستان عرق‌چکان، رنج ترافیک قفل شده از بی‌برقی چراغ‌های راهنمایی را به جان بخریم و به پارک «بهشت مادران» برویم تا آنجا بدون روپوش و روسری زیر آسمان خدا قدم بزنیم.
با این همه، شرم همچنان پابرجا است؛ شرم از پذیرفتن نواله‌ای که به ناگزیر گردن کج می‌کنیم.

پا به پارکی گذاشتم که می‌گویند در آن می شود مال خودت باشی، می گویند می‌شود روی چمن‌هایش دراز بکشی بدون آن مانتو و روسری ... حتی می‌توانی بدون اینکه کسی مزاحم‌ات شود روی چمن‌ها قل بخوری. پارکی که وقتی دیوارهای بلند آهنی‌اش جلوی چشمت می‌آید یاد قلعه‌های جنگی می‌افتی. لچک آبی‌ام را برداشتم و چند دقیقه‌ای موهایم را روبروی خورشید رقصاندم تا این آفتاب مهتاب ندیده‌ها کمی هوا بخورند. این‌جا بهشت مادران است؛ همان‌جا که ورود پسر بچه‌های بالای پنج سال به آن ممنوع است.
برعکس بیرون خاکستری، اینجا رنگ حرف اول را می‌زند. هوا پر از هیاهوی زنانه است. چند نفری روی زیراندازهایشان نشسته‌اند و خوش و بش می‌کنند. عده‌ای قدم می‌زنند یا می‌دوند مثل تمام پارک‌های دیگر. اینجا اما این کارها دیگر مردانه نیست. از همه جالب‌تر زن 45 ـ 40 ساله ایستاده در وسط میدان اول پارک است که با چند دختربچه مشغول رقصیدن است؛
یک، دو، سه
یک ، دو سه ...
گروه رقص روحیه همه را شاد کرده‌اند. آنها که نمی رقصند با کف و سوت بقیه را همراهی می‌کنند. انگار خیلی به‌شان خوش می‌گذرد. تا به خودم بجنبم و راست و ریس شوم، یک خانم 26 ـ 25 ساله با تاپ و شلوارک صورتی در حال دویدن از کنارم رد می‌شود. معلوم است که از آن دونده‌های حسابی است چون در یک چشم به هم زدن به کمرکش سربالایی رسیده. با اکیپی چهار نفره همراه می‌شوم.
اسم یکی‌شان سمیه است. موهای خرمایی‌اش را از پشت بسته؛ « تو این شرایط این جا واقعاً از هیچی بهتره. پوکیدیم از بس تو خیابونا راه رفتیم و به اندازه مانتو و تنگی لباسمان گیر دادند. من که می‌آیم سعی می‌کنم بهم خوش بگذره ... » جمله‌اش تمام نشده خواهرش وسط حرفش می‌پرد؛ « اما من اصلاً حس خوبی ندارم. وقتی توی ذهنم پارک را مجسم می کنم یاد قرنطینه می‌افتم.» کمی به صورتش دقیق تر می‌شوم. موهای کوتاه و بلوز چهارخانه مردانه‌اش چیز دیگری می گویند ...
از آنها جدا می شوم، خوشحال از اینکه بادی به سر و صورتم می‌خورد. صدای خنده و آب بازی یشان را هنوز می‌شنوم ...
مونا و سحر 19 ساله‌اند و سخت در تب و تاب گذشتن از روزنه تنگ کنکور. مانتوهایشان را دور کمر گره زده‌اند و موقع راه رفتن یک‌ریز حرف می‌زنند.
مونا از آن دخترهای توپلی است که به قول خودش تنها راه کم کردن وزنش پیاده روی است. می‌گوید من اصلاً پارک مارک نمی‌رم از بس که بهمون متلک می اندازند. اما خیلی دوست داشتم که برم و از وسایل بدنسازی‌ای که گذاشتن استفاده کنم که بالاخره اینجا باز شد...
مریم ادامه حرفش را می‌گیرد: « راست میگه. همه که وضعشان خوب نیست برن باشگاه انقلاب... »
ساعت 7 بعدازظهر است و عصر تابستان سایه‌اش را بیشتر روی زمین پهن کرده. کم کم خانم‌های بیشتری به پارک می‌آیند. پارک 19 هکتاری که به قول خانمی که خودش را مادر آتین معرفی می کند هیچ چیز ندارد. او می گوید: «روز باز شدن اینجا روزنامه‌ها عکس بزرگی ازش انداخته بودند. قالیباف هم از افتتاح استخرش گفت ولی تا الان که چیزی ندیدیم» او زیر سایه درخت بازی دخترهایش را تماشا می‌کند می‌گوید : « اینجا حتی بوفه درست و حسابی هم ندارد. یک جایی دارد که دوچرخه کرایه می دهند ساعتی 1000 تومان. آن هم دوچرخه‌های درب و داغانی که یک چرخ بخوری پنچر می‌شود. اما جای دیگه‌ای برای تفریح نیست، مجبورم بچه‌ها را بیارم.» صدیقه 56 ساله که با بغل دستیش گرم صحبت است رو به من می‌کند و می‌گوید : «من به امنیت اینجا اطمینان ندارم اما چون دخترم خیلی اصرار می‌کند باهاش می آیم. خودم با چشمام دو سه باری پسرهایی را دیدم که با لباس دخترانه در پارک چرخ می‌زنند.» به اینجا که می رسد دخترش با هیجان خاصی سرش را به نشانه تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید : «اصلاً معلوم نیست دنبال چی می‌گردند. اینجا هم از دستشان آسایش نداریم‌. به خاطر همینه که موقع آفتاب گرفتن هم به جای مایو باید بلوز شلوار تنمان باشد. واقعاً مسخره نیست ؟» چیزی که می‌گوید بیش از آنچه مسخره باشد به نظرم دردناک می آید. دوباره سوزش نگاه‌های حریص را روی پیکرم احساس می‌کنم. به خودم نهیب می زنم که من تنها چشمی برای دیدن هستم. زنده‌ام تا روایت کنم.
نوار سنگ فرش شده پر پیچ و خم را که انتهایش به راهی دیگر ختم می‌شود را می گیرم و می روم. این راه همان فضای سبزی است که در آن حمام آفتاب می گیرند. نفسی تازه می کنم. دو خانم میانسال، بدمینتون بازی می کنند و چند نفری روی چمن‌ها دراز کشیده‌اند؛ آزاد آزاد ... یکیشان که 38 ساله است و خودش را راحله معرفی می کند می‌گوید: «همین یه‌جاست که می تونیم مال خودمون باشیم و نگاه های بد کسی را تحمل نکنیم. این پارک آنقدر معروف شده که خانم‌ها از همه جای تهران می‌آیند اینجا اردو. فکرشو بکن!» و من فکر می کنم . فکر می کنم به سرزمینی که مساحت‌اش را در سر کلاس جغرافی حفظ می کردیم؛ یک میلیون و 648 هزار و 195 کیلومتری که تنها 19 هکتارش سهم من است.
جایی که تنها در آن می‌توانم خودم باشم، با صدای بلند بخندم، گیسوانم را به نوازش باد و آفتاب بسپارم ......

حالا 8:30 غروب است. همان ساعتی که قرنطینه می شکند و پارک «آزاد» می شود.
روسری را سر می کنم و بیرون می آیم . مردها به در آهنی زل زده‌اند.
تهران دهانش را باز کرده تا دوباره مرا ببلعد.

گزارش شهرگان از نخستین پارک زنان در تهران