Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

مرضیه سخن می‌گوید: / اقدس شعبانی

زنان شرکت کننده در سمینار که تعدادشان چشم‌گیر بود، درکی انسانی را به او منتقل می‌کنند. واکنش آن‌ها برای او دل‌نشین و امیدوار کننده است.
اما مرضیه با واکنش و اعتراض مردانی روبه‌رو می‌شود که خودشیفتگی آزرده شده‌ی آن‌ها، قدرت هر تأملی را از آنان سلب کرده است.

اقدس شعبانی

مرضیه سخن می‌گوید:

ما که زمین را برای مهربانی آماده می‌کردیم
خود مهربان نبودیم...

از او درخواست می‌کنند تا خاطرات کودکیش را بنویسد. خاطراتی که از آغاز تولدش با زندان شروع شد و با فرار پایان یافت.
روزهاست که به گذشته سفر می‌کند، از کوچه‌های کودکیش می‌گذرد ، به تمام گوشه‌ها سرک می‌کشد، جای لب‌خندها و اشک‌ها را روی صورتش لمس می‌کند و عمیق به فکر فرو می‌رود.
با خود فکر می‌کند، از کجا بگویم، کدام حسم را برجسته کنم، از کدام درز بگیرم و کدام را هنوز در دلم پنهان کنم؟
آخر تصمیم نهایی را می‌گیرد و می‌نویسد. می‌خواهد بنویسد هر آن چه را که شاید در دایره‌ی تنگ خانواده چون گلایه‌ای گریسته بود. می‌خواهد پا را فراتر نهد. مخاطبانش را بیش‌تر می‌خواهد، آن‌ها را که سال‌هاست می‌شناسد و به تکرار حرف‌ها و آرزوهاشان را نیز شنیده است. نه، فقط آن‌ها را نه! می‌خواهد کسانی مخاطبش باشند که حتا نمی‌شناسد و شاید هم کسانی که دردی مثل درد او را با خود به دوش می‌کشند...
به زبان مادریش و با خط سرزمین میزبانش می‌نویسد. نوشته‌اش را بارها و بارها می‌خواند. می‌خواهد در خواندن آن روان شود. می‌خواهد مطمئن شود که درست همین را که سال‌‌هاست می‌خواست بگوید، نوشته است. می‌خواهد فقط خودش را آن طور که هست، بیان کند.
در قطاری سریع‌السیر نشسته است.گویی سرعت قطار زمان را برایش تندتر می‌کند. واژه‌ها از میان دفتر و کیفش می‌گریزند و می‌آیند روی پایش می نشینند. همه چیز زنده می‌شود. انگار هوا تب می‌کند. دل‌شوره دارد و به واکنش آدم‌هایی فکر می‌کند که قرار است به دردل‌هایش گوش دهند.
بلندگوی قطار رسیدن به کلن را اعلام می‌کند. به خودش می‌آید و به سرعت از قطار بیرون می‌رود.
به محل برگزاری سمینار می‌رسد. به فضایی گام می‌نهد که سال‌هاست برایش آشناست. تصاویری از زنان و مردانی که جان خود را باخته‌اند، به دیوار آویزان است. میز کتاب و شعارهایی بیش‌تر به زبان فارسی که برایش خواندن آن دشوار است.
زنان و مردانی میان‌سال را می‌بیند که خیلی از آن‌ها را در همین جاها دیده و شناخته است. انسان‌هایی جوانی نکرده و ناباور به میان‌سالی و پیری. زنان و مردانی آویزان به لحظه‌هایی در گذشته و چشم بسته در حال و به آینده.
با برخی از آنان نشست و برخاست دارد و از نزدیک می‌شناسد. با خود می‌گوید، راستی چرا برای این‌ها زمان ایستاده است؟ می‌خواهد دستش را بی‌اختیار تکان دهد و هاله‌ی یخ پیرامونش را بشکند، اما با صدایی به خود می‌آید که او را روی سن می‌خواند:
سخن‌ران بعدی مرضیه که در باره‌ی زندان و کودکی‌هایش سخن می‌گوید.

بیش‌تر ناآرام و بی‌قرار می‌شود. کاغذهایش را جمع و جور می‌کند و خود را به روی سن می‌رساند. به خودش قول داده است که بر هیجانش مسلط شود. آرام نفس عمیق می‌کشد و با سلامی‌کوتاه، آغاز به خواندن می‌کند.
به حضار نگاه نمی‌کند. سرش را پایین می‌گیرد و تنها نوشته‌اش را می‌بیند. نوشته‌ای کوتاه که بناست 24 بهار از زندگی دختری جوان را بازگو کند.
سالن در سکوتی محض فرو می‌رود. مشت‌ها آرام باز می‌شوند و دست‌ها در هم گره می‌خورند. تلاش برای فرو دادن بغض بی‌هوده است. گاهی حتا صدای هق‌هقی آرام به گوش می‌رسد. سرها در گریبان می‌افتد و انسان دچار درماندگی می‌شود!
مرضیه از کودکیش می‌گوید که مجبور بود میان تناقض‌هایی بی‌نهایت شدید زندگی کند. مرضیه از از دست دادن آغوش مأنوس مادرش می‌گوید که بعد از 8 سال تازه می‌داند، مادر واقعی‌اش نبوده است!
مرضیه از نداشتن احساس به والدین بیولوژیکی خود می‌گوید که او را تنها گذاشته بودند. از فرارش به آلمان هم‌راه مادر جدیدش می‌گوید. از وارد شدن به شرایطی نو و دنیایی که او در انتخابش هیچ دخالتی نداشت.
مرضیه از دنیای خاص مادرش در این دنیای جدید می‌گوید، که با او بی‌گانه است. از اطرافیان و دوستان مادرش می‌گوید که در خیال خود هنوز در ارتش خلق رژه می‌روند و او هم‌واره خود را پیش آن‌ها در زندان احساس کرده است، دوستانی که هرگز او را ندیدند، تنها آن زمانی که می‌خواستند باورهای خود را به او القا کنند و قیم‌هایی جدید برایش باشند.
مرضیه کوتاه بازگو می‌کند. کم و خلاصه می‌گوید، اما بلند و عمیق. برای هر سطر آن می‌توان فصلی نوشت و ساعت‌ها گفت‌وگو کرد.
او در آخر بخشی از شعر برشت را که به دلش نشسته است، می‌خواند:

An die Nachgeborenen

Dabei wissen wir doch:
Auch der Hass gegen die Niedrigkeit
Verzerrt die Züge.
Auch der Zorn über das Unrecht
Macht die Stimme heiser. Ach, wir
Die wir den Boden bereiten wollten für Freundlichkeit
Konnten selber nicht freundlich sein.
این را خوب می دانیم:
حتا نفرت از حقارت نیز
آدم را سن‌گدل می‌کند.
حتا خشم بر نابرابری هم
صدا را خشن می‌کند.
آخ، ما که خواستیم زمین را برای مهربانی مهیا کنیم
خود نتوانستیم مهربان باشیم.

زنی به سویش می‌آید به او گل می‌دهد، در آغوشش می‌کشد و می‌گوید حرف‌های دلش را گفته است. او نیز کودک دی‌روزش را که امروز به گذشته معترض است و شرایطی مشابه مرضیه داشته، می‌فهمد و مرضیه را برای این سخنانش تحسین می‌کند.
سالن هنوز در اشک و اندوه فرورفته است. مردان و زنان گیج و سردرگم به خود و به مرضیه می نگرند. تکانی را امروز احساس کرده‌اند که شاید انتظارش را نداشته‌اند.

آن‌ها تا امروز از کودکان دی‌روز و نوجوانان امروز، تکرار حرف‌های خود را شنیده بودند.
شیوه‌ی بازگو کردن خاطرات تا کنون با پنهان شدن در پشت افتخارات، پس زدن همه‌ی ضربه‌های عاطفی و تألم‌های روحی، توجیه تحمل همه‌ی این فشارهای ناخواسته با دلایل و معیارهای <انقلابی> بوده است.
مرضیه در بهت و ناباوری به جمعیت به پا خاسته می‌نگرد. احساس سبک‌بالی می‌کند. باری دشوار را گویی از دوش برداشته است. حسی خوب و آرام‌بخش دارد.
صورت حساب را در جیبش می‌گذارد و آرام از سن خارج می‌شود.
بعد از او زنی دیگر بی‌درنگ تلاش می‌کند در مقاله‌اش سنت شکن بودن خود را در نوجوانی با هواداری از جنبش چریکی به اثبات برساند. مرضیه احساس می‌کند، این زن حتا برای یک لحظه صدای او را نشنیده است. این زن چه ساده از کنار او گذشت!
زنان زیادی در سالن حضور دارند. تعدادی از آن‌ها آغوش‌شان را برایش باز می‌کنند و دوباره اشک می‌ریزند.
مرضیه اما بی‌اختیار مادرش را می‌جوید. به دنبال او به بیرون از سالن می‌رود، با دل‌هره می‌خواهد واکنش مادرش را ببیند. مادر مرضیه را در آغوش می‌کشد و او آرام می‌شود.
از احساس نوجوانی که خطاب به مرضیه می‌گوید: <تو همان را گفتی که سال‌هاست در سر و دل من می‌دود!> حیرت می‌کند و با خود زمزمه می‌کند، پس چرا تا به حال لب به سخن نگشوده بود!!
یا از زنان و مردانی که امروز با او موافق و هم‌راه بودند، متعجب است. راستی چرا آن‌ها نخواستند تا به امروز از این زاویه به کودکان و زندان و اعدام بنگرند؟
مرضیه می‌گوید یکی از دوستان مادرم می‌گفت چه خوب است که حتا مخالفان انسان هم به او با احترام گوش فرا دهند. این نکته برای او خیلی تأمل برانگیز بوده است.
زنان شرکت کننده در سمینار که تعدادشان چشم‌گیر بود، درکی انسانی را به او منتقل می‌کنند. واکنش آن‌ها برای او دل‌نشین و امیدوار کننده است.
اما مرضیه با واکنش و اعتراض مردانی روبه‌رو می‌شود که خودشیفتگی آزرده شده‌ی آن‌ها، قدرت هر تأملی را از آنان سلب کرده است. می‌گوید گویی آن ها‌در آن جمع حضور نداشتند که بشنوند زخم‌های من از کجاست!
و می افزاید، شاید روزی مرا در خواب خود بشنوند...

آگوست 2007

بر گرفته ازگاهنامه 47
نشریه همایش زنان ایرانی در هانوفر