Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

من نیلوفر هستم؛ برای یافتن پدر و مادرم در ایران به من کمک کنید!

من حدود یکی دوسالیست که میرم یوگا. در این مدت خیلی وقت داشتم که در تنهایی خودم فکر کنم و این بود که یوگا و مدی تی شن باعث شد که من به کودکی خودم برگردم و اینکه ببینم پدر و مادرم کی بودند.

چندی پیش مطلبی در وب سایت رادیو زمانه در مورد خانمی هلندی به نام نیلوفر خواندم که پدر و مادر اصفهانی خودش را جستجو می کند. کنجکاو شدم که بخونم و ببینم چطور یک هلندی پدر و مادرش را در اصفهان جستجو می کند. مطلب را خواندم. نیلوفر در سن سه سالگی توسط یک زن و شوهر هلندی از پرورشگاهی در ایران ـ اصفهان به فرزندی پذیرفته شده و الان که ۳۴ سال سن دارد و خود صاحب فرزندی ست به دنبال پدر و مادر واقعی خود است . مصاحبه داریوش رجبیان را با نیلوفر دنبال کردم و به لینک مطلب قبلی در همین زمینه که ترجمه از وبلاگ خبرنگار هلندی مقیم ایران توماس اردبرینک مراجعه کردم. توماس اردبرینک اینطور شروع می کند:
اصفهان، سال ۱۹۷۵- در سینما چهارباغ اصفهان، تیتراژ آخر فیلم از روی اکران می‌گذرد و شیشه‌های کوکاکولا بر روی زمین می‌غلتد. مردان کت و شلواری و زنان دامن‌پوش در حال ترک سالن هستند. هنوز چند سالی به انقلاب اسلامی باقی مانده‌است.
ناگهان یکی از تماشاچیان متوجه صدای گریه یک کودک می‌شود، دخترکی دوساله درون یک زنبیل بر روی یکی از صندلی‌های ردیف‌های آخر سینما. چندتا از خانم‌ها روی شکم دخترک را نوازش می‌کنند و صاحب سینما به کلانتری زنگ می‌زند. چیزی نمی‌گذرد که سر و کله پلیس پیدا می شود و دختر کوچک را به پرورشگاه منتقل می‌کنند. در پرورشگاه برای او نام «نیلوفر رخشا» را انتخاب می‌کنند، شاید به خاطر درخشان بودن چهره او، شاید هم برای انتساب به رخش، بارهٔ نیرومند رستم
بعد از خواندن احساس کردم که باید نفس های عمیق بکشم. خیلی دلم گرفت. شب بود و طبق معمول با دخترم توی اتاق نشیمن نشسته بودیم اون داشت برنامه تلویزیونی مورد علاقه اش را می دید. وقتی که دید من لپ تاپم را کنار گذاشتم و نفس های عمیق می کشم پرسید مامان چی شده؟ اول نمی خواستم قصه غم انگیز نیلوفر را براش تعریف کنم چون خیلی حساسه و عاطفی هست ولی چون مایل بود گفتم. منو بغل کرد و در عین حال که مدام می گفت مامان دوستت دارم کلی برای نیلوفر آرزوی موفقیت کرد که پدر و مادرش را پیدا کند. احساس کردم در اون لحظه داشت فکر می کرد که اگر او این وضعیت نیلوفر را داشت چه حس بد و وحشتناکی میتونه باشه. تمام شب به نیلوفر فکر کردم و مدام براش آرزو میکردم که بتونه سرنخی از والدین خونی خودش پیدا کنه.
هفته گذشته هلند بودم و سری به دفتر رادیو زمانه رفتم. در راهرو رادیو دختری هلندی را دیدم که صورتی ایرانی داشت. به من دست داد و به انگلیسی سلام و احوالپرسی کرد و خودش را نیلوفر معرفی کرد. من به محض شنیدن نامش چهره اش را که در سایت رادیو زمانه دیده بودم به خاطر آوردم. از دیدنش خوشحال شدم و کمی با هم صحبت کردیم و بعد متوجه شدم که به کمک بچه های رادیو زمانه جستجویش را ادامه می دهد و با دنیا دانشجوی ایرانی که بزرگ شده هلند است می خواهد برای بار دوم به ایران برود. شب را با نیلوفر و دنیا سپری کردم. از نیلوفر خیلی سوال کردم و وقتی بهش گفتم که میخوام یه عکس جدید هم ازت بگیرم و در وبلاگم در موردت بنویسم خیلی خوشحال شد. از نیلوفر پرسیدم چرا بعد از این همه سال به فکر پدر و مادرت افتادی؟ جواب میده : نمی دونم هیچوقت نمی خواستم به زندگی کودکی ام فکر کنم همیشه فرار می کردم حتی وقتی پدر و مادر هلندی ام هم صحبت می کردند من نمی خواستم که ادامه بدهم.
چی شد و یا چه عاملی باعث شد که در این سن به دنبال پدر و مادرت باشی؟
نیلوفر: من حدود یکی دوسالیست که میرم یوگا. در این مدت خیلی وقت داشتم که در تنهایی خودم فکر کنم و این بود که یوگا و مدی تی شن باعث شد که من به کودکی خودم برگردم و اینکه ببینم پدر و مادرم کی بودند.
از نیلوفر می پرسم توماس اردبرینک که ژورنالیست در ایران است از کجا می شناختی که با او تماس گرفتی؟ پاسخ میده : پدرم همیشه مطبوعات را مطالعه می کنه و بارها از مطالب توماس در نشریات هلندی خونده بود و میدونست که یک ژورنالیست هلندی در ایران هست که همسرش هم ایرانیست . و تماس گرفتم که توماس هم در وبلاگش نوشت و بعد هم که رادیو زمانه تماس گرفتند. می پرسم اصلا ایرانی در هلند نمی شناسی ؟ میگه نه من در یک شهر خیلی کوچک در جنوب غربی هلند زندگی می کنم و تقریبا اصلا خارجی نیست . می پرسم سعی کردی جوابی برای اینکار پدر و مادرت خونی ات پیدا کنی؟ میگه من فکر نمی کنم که علت فقر بوده بلکه فکر می کنم که من یک بچه نامشروع بودم و به همین دلیل مرا در سینما گذاشتند.
به نیلوفر میگم که نه من فکر نمی کنم که این درست باشه چون بچه نامشروع را از همون بدو تولد سر راه می گذاشتند. بعد به نیلوفر توضیح میدم که در ایران بعضی وقت ها زن هایی که از همسر شون جدا می شدند و دوباره ازدواج می کردند بعضی از همسران دوم بچه همسر اول را یا به دلایل مالی و یا دلایل دیگه قبول نمی کردند و ممکنه که این هم باشه. میگه آره درست میگی. از نیلوفر در مورد پدر و مادر هلندی اش می پرسم که آیا هیچوقت این حس را داشت که پدر و مادر واقعی اش نیستند؟ میگه خیلی به من محبت کردند و خیلی خیلی مهربونند ولی بعضی وقتا یه حسی داشتم که این ها پدر و مادر واقعی من نیستند.

می پرسم تو تنها بچه هستی؟ میگه نه یک برادر هم دارم که او را از کره آوردند. نیلوفر صورت یک دختر زیبای ایرانی را دارد با رفتار کاملا اروپایی. از برخورد و کردار و گفتار نیلوفر امکان نداره که کسی فکر کنه اون ایرانیه ولی چهره اش چیز دیگه ای میگه . به او میگم نیلوفر میدونی من داشتم به چی فکر می کردم؟ میگه نه به چی؟ میگم به اینکه واقعا ما با این مسئله تو میتونیم به حقانیت این مهم پی ببریم که انسان ها واقعا همه یکسان هستند فقط نوع فرهنگ و تربیت میتونه متفاوت باشه که انسان ها را از هم متمایز کنه. میگه آره واقعا راست میگی بعد به فکر فرو میره و بعد از چند دقیقه دوباره میگه چه مسئله خوبی را عنوان کردی.
نیلوفر از اینکه با ایرانیان آشنا شده خیلی خوشحاله. شوق رفتن دوباره به ایران و این بار با دنیا یک دختر ایرانی که کمک اوست خیلی به او امید میده. از او می پرسم سفر قبلی ات به ایران کی بود و چه مدت و آیا نتیجه ای هم داشته و کلا چه تصویری از ایران پیدا کردی؟ نیلوفر چشماش پر از اشک میشه مدام و همش اشک چشماش را تمیز می کنه و میگه: "سفر قبلی پارسال بود و دو هفته طول کشید و موفقیتش فقط نامه بهزیستی بود. در مورد ایران هم که واقعا خیلی خوشم اومد و وقتی وارد شدم حس کردم به اینجا تعلق دارم.

بارها به کشورهای مختلف مثل ایتالیا یا اسپانیا سفر کردم و همیشه دنبال
گمشده ای بودم ولی وقتی در ایران بودم به خودم گفتم تو از این سرزمین هستی!!" نیلوفر هیچ چیز در مورد ایران نمی داند از او پرسیدم آیا با توجه به اینکه می دونستی پدر و مادرت ایرانی بودند نمی خواستی در مورد ایران بیشتر مطالعه کنی و بدونی؟ در جواب : " من همیشه فرار می کردم. " از پسرش می پرسم میخنده و میگه:" همیشه در مدرسه به دوستانش میگه که مادرم ایرانی هست ولی در هلند بزرگ شده و خیلی هم افتخار میکنه که ایرانی هست. سوال می کنم کی این موضوع را به پسرت گفت؟ چطور فهمید؟ " احتمالا پدر و مادرم گفتند و شاید هم پدرش. یک روز که اومدم خونه یه دفعه دیدم داستان زندگی ام را برام تعریف کرد خیلی تعجب کردم ولی هیچوقت کنجکاو نشدم بدونم که کی بهش گفته" نیلوفر از من می پرسه غذای ایرانی بلدی درست کنی؟ جواب میدم که فکر کنم خوب هم بلد باشم میگه غذای ایرانی خوشمزه است ولی اسم غذاها را نمی دونه.
شب تا دیر وقت با هم حرف زدیم. و متن اطلاعیه ای را که به مطبوعات برا ی چاپ می دهد را تنظیم کردیم. صبح با دنیا با هم راهی جمع آوری یه سری اطلاعات در مورد سفر به ایران و هماهنگ کردن برنامه سفر شدند. خداحافظی با نیلوفر و بغل گرفتن من تا دقیقه ها خیلی منو متاثر کرد احساس کردم که به دنبال بوی آشناست. شاید دو سه دقیقه همدیگر را محکم گرفته بودیم یه دفعه متوجه شدم گریه می کنم که قطرات اشکم به روی دستم ریخت. به امید اینکه در این سفر رد پایی از خانواده اش بیاید.
از کسانی که این وبلاگ را می خوانند خواهش می کنم که به هر کسی که در اصفهان آشنا دارند لینک خبر را بفرستند ممکن است کمکی باشد.
متن اطلاعیه نیلوفر در مطبوعات ایران را هم به زودی در وبلاگم خواهم گذاشت.
ایمیل نیلوفر: niloezoektouders@yahoo.com
اختر ـ کلن
برگرفته از وبلاگ اختر قاسمی
http://akhtarghasemi.blogfa.com/post-58.aspx