Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

در حسرت خواندن يک داستان خوب کافکایی / شهلا شفيق

شهلا شفيق، پژوهشگر و نويسنده‌ای است که در سال ۱۹۸۲ به اجبار ايران را ترک گفت و از آن زمان در فرانسه زندگی می‌کند. تحصيلات شفيق در زمینه‌ی علوم اجتماعی است. او در پاریس به کار آموزشی در زمينه‌ی مهاجرت و روابط بين فرهنگی اشتغال دارد.

در کنار این فعالیت‌ها، قصه و جستار و مقاله هم می‌نويسد. تاکنون چهار کتاب به زبان فرانسه و سه کتاب به زبان فارسی از او به چاپ رسیده است. از جمله داستان‌های "جاده و مه" و "سوگ" و تحقیقات "زنان و اسلام سياسی" و "توتاليتاريسم اسلامی : پندار يا واقعيت؟" ببینیم از دید او جای کدام "رمان خوب" خالی است:

فکر می کنم مارکز مثل خيلی از مريض‌ها، بدخُلق بوده و دچار ملالی کشنده که برای غلبه بر آن، هوس يک سرگرمی تازه کرده‌است. اگرنه یک کتاب‌خوان، با وجود شاهکارهایی که می‌شود آن‌ها را دوباره و چند باره خواند، هيچ وقت از بابت خواندن يک کتاب خوب دچار تنگنا نمی‌شود.

اما از شما چه پنهان من حتا وقتی مريض نيستم، در هر موقعيت کلافه کننده و با مشاهده‌ی اتفاقات رنجبار، اين فکر به سرم می‌زند که کاش يک داستان، يا فيلم نامه یا نمايشنامه‌ای در باره ی آن نوشته می‌شد. شايد به‌دليل اين‌که از وقتی کتاب را شناخته‌ام، درسخت‌ترين لحظات زندگيم، در گذر از رنج‌ها، در برهوت گمگشتگی‌ها و در ظلمات ترديدهایی که تجربه‌ی ابتذال و زشتی و حقارت در جان بر‌می‌انگيزد و اعتماد به زندگی، به خود و به ديگران را سست می‌کند، داستان‌های خوبی که خوانده‌ام، نه فقط مرا پناه داده‌اند، بلکه چشم‌هايم را هم برای دیدن پيچيدگی دنيا و آدم‌ها گشوده‌اند و شفقت نجات‌بخش را در دلم گسترانده‌اند.

چند روزپيش، وقتی خبردار شدم در تاکستان زن و مردی در انتظار اجرای قريب‌الوقوع حکم سنگسار به جرم زنا هستند و گودالی برای زنده بگور کردن آن‌ها، پیش چشم همگان دهن گشوده است، با خود گفتم کاش يک رمان قوی عشقی در اين باره نوشته می‌شد، آن قدر قوی که در برابر چنين بربريتی، حيثيت بشری را اعاده کند.

چند وقت پيش فيلم "اخراجی‌ها"، دست ساخته‌ی مسعود ده نمکی را ديدم. بيش از ابتذال دل بهم‌زن آن، اين نکته متحيرم کرد که چگونه چنين فيلمی اين همه پُرفروش می‌شود. تمام شب يک آرزوی سمج در سرم می‌چرخيد: کاش يک کتاب شاهکار در باره‌ی جنگ ايران وعراق نوشته می‌شد که کثافات اين قبيل آثار را از ذهن ها بشوید و جا بر آن‌ها تنگ کند.

وقتی نطق‌های ضد و نقيض مافيای حکومتی را می‌خوانم، فکر می‌کنم جای يک رمان سياسی عالی خيلی خالی است.... گاه به خودم می‌گويم، اگر سانسور نبود، حتما داستان‌های طنز درجه يکی در باره‌ی اين دستگاه و همه‌ی زد و بندهایی که به بقای آن ياری می‌رساند، نوشته و چاپ می‌شد.

هر زمان اخبار روزافزون جرم و جنايت را در حکومتی که ادعای عدل و اخلاق دارد، می‌شنوم، اين فکر از سرم می‌گذرد که ما يک ادبيات پليسی جدی کم داريم. دلم می‌خواهد در باره‌ی این‌‌ها، يک رمان پليسی عالی بخوانم، از آن جور داستان‌ها که ورای تقابل مجرم و قربانی و کارآگاه و دستگاه قضاوت و دور و بری‌هاشان، ما را به درون شبکه‌ی روابطی می‌برد که عنکبوت‌وار در بالا و پایين هرم مناسبات اجتماعی تنيده و تبهکاری را سامان می‌دهد.

وقتی حکايت واقعی زنی را می‌خوانم که به جرم فاحشگی برای تامين مواد مخدر برای شوهر معتادش، پشت ميله‌های زندان منتظر اجرای حکم شرع است، فکر می‌کنم کاش رمانی نوشته می‌شد که در آن چهره‌ی همه‌ی قهرمانان اين واقعيت هولناک، آن‌ها که جلوی صحنه‌اند و آن‌ها که از چشم پنهانند، ترسيم می‌شد ... که فاجعه ابعاد واقعی خود را از طريق تخيل نويسنده به نمايش می‌گذاشت ...

بعد چهره‌ی نويسنده‌ها جلوی چشمم جان می‌گيرد و صفحه‌های گشوده‌ی کامپيوترها و تيغ مرئی سانسور چی و فيلتر‌های نامرئی و جلسه‌های بازجویی و .... حسرت خواندن يک داستان خوب کافکایی دردلم پر می‌شود.

دویچه وله