Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

سمینار سراسری سالانهء تشکل های زنان و زنان دگر- وهم جنس گرای ایرانی درآلمان / طاهره حجتی

ما بیست و هشت خانم ایرانی برای سمینار زنان که در فرانکفورت برگزار می شود راهی آنجا هستیم .
گلی با لباس مخمل قرمز بلند و گل قرمزی که به موهای سیاهش زده و شال تور سیاهی که به دور گردنش پیچیده روی صحنه می آید . صدای دلنشین ضرب و بعد از آن ویولن و بعد از آن صدای زیبای گلی تمام فضای سالن را پر کرده است و ...
******

ما بیست و هشت خانم ایرانی برای سمینار زنان که در فرانکفورت برگزار می شود راهی آنجا هستیم . قطار ساعت 8:33 دقیقه در برلین به مقصد فرانکفورت حرکت می کند . من و دوستم تقریبا 40 دقیقه ای زودتر به ایستگاه قطار رسیده ایم . هنوز هیچکدام از بچه ها را نمی بینیم . هوا خیلی سرد است و سوز آزار دهنده ای به سر و صورت می خورد . تصمیم می گیریم که به طبقه پایین تر برویم تا کمتر در معرض باد باشیم . به دوستم می گویم تا بچه ها نیامده اند برویم یک قهوه یا چای بخوریم و او می گوید قهوه نمیخورم و چای هم میل ندارم و من هم بدون او نمی روم .کم کم یکی یکی سرو کله بچه ها پیدا می شود و گاهی دو یا سه نفری به ما می پیوندند . خانم ها با ساکها و وسایل زیادی که آورده اند فضای زیادی را اشغال می کنند . کم کم به ساعت حرکت نزدیک می شویم و به طبقه بالا می رویم . قطار از را می رسد خانم ها باصف تقریبا طولانی بالا می آیند و آلمانی هایی که پشت سر قرار گرفته اند زیر لب غرغر می کنند . در داخل واگن هر کس جایی را برای خودش انتخاب می کند و می نشیند وساکها و وسایل در قفسه ها وپشت صندلی ها جای می گیرند . هوای داخل قطار گرم و مطبوع است . از همان لحظه اول خوراکی ها و تنقلاتی که خانمها آورده اند روی میز ها گذاشته می شود و همگی مشغول خوردن می شویم البته بعضی ها کمتر می خورند . هر کسی چیزی پخته و با خود دارد و کیسه های زیادی پر از مواد غذایی است . دوی میز ما بچه ها دم می گیرند و می خوانند . از همان لحظه اول واگن شلوغ و پر هیاهو و در عین حال گرم و دوستانه است . اولش کمی تعجب می کنم به یاد ندارم که نه در ایران و نه در آلمان در قطار کسی بخواند و روی میز ضرب بگیرد و من به صورت همقطاری هایم نگاه می کنم که ببینم آنها چه عکس العملی نشان می دهند . خوشبختانه آنها هم یک گروه هستند که با هم مسافرت می کنند و روی میز آنها هم تنقلات و گیلاسهای مشروب هست و در حال و هوای خودشان هستند و گاهی که از میان ما رد می شوند لبخند می زنند و چندین بار که قطار اتفاقی ترمز می کند آنها روی ما می افتند و با شلیک خنده ما روبرو می شوند و انگار صمیمیتمان بیشتر شده و هر بار که رد می شوند مخصوصا خود را روی ما می اندازند که ما بخندیم . دقیقه ها به سرعت می گذرند و زمان را احساس نمی کنیم . همه با بغل دستی خود مشغول صحبت هستند و من هم گاهی پیش مهناز که در آخرین لحظه ها در ایستگاه قطار می بینمش و خوشحال از اینکه آمده می نشینم و گاهی پیش فرشته و گاهی پیش ایران و با هم صحبت می کنیم البته سرو صدای گروه شادی که با ما هستند و روی میز ضرب گرفته اند همچنان می آید و کم کم همگی با آنها همرا می شویم و وسط خواندنهای آنها چیزی می پرانیم . گلی در صندلی آخر نشسته و با گوشی هایی که در گوشهایش گذاشته تمرین برای خواندن در سمینار می کند و از بچه ها می خواهد که صدایشان را پایین بیاورند و آنها توجهی نمی کنند و صدا را بلند تر می کنند و من با ز هاج و واج به آنها و گلی نگاه می کنم و با خود می گویم حتما با هم صمیمی هستند و با گلی شوخی می کنند ولی می بینم که گلی از آنجا بلند می شود و به کوپه دیگری می رود .ساعت 12:55 دقیقه به ایستگاه فرانکفورت می رسیم . بچه ها جلوی درها صف بسته اند و پیاده می شویم . همگی به طرف ایستگاه اتوبوس که ما را به محل برگزاری سمینار می برد حرکت می کنیم . خوشبختانه اول خط است و همگی در یک اتوبوس جا می گیریم . تقریبا 15 دقیقه ای بعد در محل مورد نظر هستیم بعد از گرفتن کلید های اتاقها و سرو صدای زیاد ی که هر کس می خواست با دوستان خودش در یک اتاق باشد به هر حال همگی نق نق کنان به طرف اتاقهایمان می رویم . اتاق من دو تخته است و با یک خانم که از اشتودکارت می آید هم اتاق هستم . بیشتر اتاقها 4 تخته است و بچه ها به شوخی می گویند راست بگو پارتی مارتی نداشتی که اتاق 2 تخته به تو دادند و من می گویم چرا رئیس جمهور آلمان . قرار است دخترم که در فرانسه زندگی می کند فردا به ما بپیوندد و پشت تلفن می خواهد که با من در یک اتاق باشد و من می گویم نمی شود تو با 3 تا از دوستان من هم اتاق هستی و وقتی اسم آنها را می گویم می گه باشه مامان خیلی خوبه اشکالی نداره فقط یک شبه . بعد از مشخص شدن اتاقها و تحویل گرفتن کلیدها تا ساعت 6 شب که قرار است شام بخوریم به پیاده روی در کنار رود ماین می رویم و با بچه ها برای نوشیدن یک قهوه به یک کافه می رویم و ساعتی را با هم به نوشیدن و صحبت کردن می گذرانیم . سپس به محل سمینار برگشته و برای خوردن غذا می رویم بچه ها با سینی های غذا روی میز های 6 نفره جا می گیرند و سر میزها هم بحث اتاق و خوابیدن و ... ادامه دارد . ساعت 8 جلسه با خوشامدگویی خانم.............. شروع می شود . ساعت 5/8 کابارت کاری از خانم پروانه حمیدی که تا ساعت 10 شب ادامه دارد . آخرهای برنامه است که خوابم گرفته نمی توانم بنشینم به اتاقم می روم دوش می گیرم لباس خوابم را می پوشم و روی تختم دراز می کشم هم اتاقیم در اتاق نیست ولی وسایلش در اتاق هست موقعی که نبودم آمده کیفم را همراه نبرده بودم هیچ وقت عادت ندارم وسائلم را قفل و بند کنم و این عادت همه جا با من هست سرکیفم می روم همه چیز سر جایش است با خیال راحت به رختخواب می روم و خوابم می برد . نمی دانم چه ساعتی است که با صدای در اتاق از خواب بیدار می شوم . هم اتاقیم آمده بوی سیگاری که از لباسش می آید ناراحتم کرده است بلند می شوم به ساعت نگاه می کنم ساعت 2 صبح است با سلام و احوالپرسی خودم را معرفی می کنم و او هم همینطور معذرت می خواهد که مرا از خواب بیدار کرده بهش می گویم که اشکالی نداره ولی من قبلا معذرت می خواهم چون که امشب امکان دارد خرخر کنم بعد از مسواک زدن او هم می خوابد و صبح که بیدار می شویم اولین سوالم این است که دیشب خرخر کردم ؟ و او می گوید نه زیاد . بعد از دوش گرفتن و لباس عوض کردن برای صبحانه پایین می رویم . بچه ها یکی یکی می آیند سحرخیز ها زودتر و خوش خوابها دیرتر . صبحانه تا ساعت 9 ادامه دارد . ساعت 5/9 سمینار شروع می شود سخنرانان به ترتیب الهه امانی /شهلا شفیق /میهن روستا و ناهید نصرت هستند بحث ها در مورد مسائل مختلف و جنبش زنان است و عقیده خانم امانی این است که جوانها باید بیشتر در این سمینارها شرکت کنند و ما مسن تر ها جایمان را به آنها بدهیم . میهن روستا در مورد حجاب و روسری در آلمان صحبت می کند . ناهید نصرت درباره 20 سال تجربه عملی زنان صحبت می کند . صحبت های خانم شفیق را نمی شنوم چون دخترم آمده و برای پیدا کردن اتاقش و وسائلی که با خود دارد و پارک ماشینش با او همراه می شوم . موقعی که به سالن بر می گردم صحبت های خانم روستا شروع شده است و بعد از بحث ها نظرات مخالف و موافق گفته می شود . جوابهایی که هر کدام از سخنرانان می دهند و در میان وقتهای استراحت بحث هایی که زنان با هم در بیرون از سالن کنفرانس دارند و گاهی اوقات به صورت جر و بحث در می آید . ساعت 6 بعد از ظهر به سالن غذاخوری برای صرف شام می رویم . غذاها با اینکه ایرانی نیستند ولی خوب پخته شده و آشپز خوبی دارد . در سالن غذاخوری همهمه ادامه دارد و درباره صحبت هایی است که در سالن شده است نظرات مختلف است . دخترم کنار دستم نشسته . دوستانم که دور یک میز نشسته ایم همگی از اینکه او هم در میان ماست خوشحالند و من هم همینطور . می گوید کاشکی دیشب آمده بودم . چقدر همگی کرم و صمیمی هستید . یاد حرف مادربزرگم می افتم که می گوید اگر می خواهی کسی را بشناسی یا با او زیر یک سقف زندگی کن یا با او همسفر شو و من در این چند روز دوستانم را بهتر شناختم و دوستی را که فکر می کردم در سفر سخت باشد آرام ترین و بهترین دیدم .
خالا ساعت 9 شب است خانم ها از ساعت 8 شب پشت اتاق سمینار جمع شده اند ازدهام زیادی به چشم می خورد . نمی دانم چرا برای سخنرانی ها ازدهام نکرده بودند همگی منتظر هستند که درهای سالن باز شوند و داخل شوند همگی منتظر گروه لولی به خوانندگی گلی هستند لباسهایشان را عوض کرده اند و کمی هم به خود رسیده اند لباسهایی به رنگهای متفاوت و خانم هایی که لحظه ای لبخند از روی لبهایشان محو نمی شود همه اعتراض می کنند که چرا در سالن باز نمی شود بعد از چند دقیقه ای در سالن باز می شود و همگی داخل سالن می شویم . روی صندلی ها هر کس به دنبال جای مناسبی می گردد که بتواند بهتر برنامه را ببیند . قبل از برنامه گلی خانمی کمی صحبت می کند و بعد تئاتر هایده ترابی که بر اساس نمایشنامه ای از یک نمایشنامه نویس معروف است خوانده می شود و حالا کسی که برانامه را اعلام می کند گروه لولی را معرفی می کند و نوازنده ضرب و نوازنده ویولن و گلی که خواننده است با تشویق مدعوین گروه لولی روی صحنه می آید . گلی با لباس مخمل قرمز بلند و گل قرمزی که به موهای سیاهش زده و شال تور سیاهی که به دور گردنش پیچیده روی صحنه می آید . صدای دلنشین ضرب و بعد از آن ویولن و بعد از آن صدای زیبای گلی تمام فضای سالن را پر کرده است و شعرهایی که برگرفته از کتابی است و صحبت هایی که گلی قبل از خواندن و در بین هر آهنگ می کند و فضای غم آلود و صحنه هایی که می توان جلوی چشم مجسم کرد و یارانی را که به پای چوبه های دار و یا جوخه های آتش می روند و مسیری را می گذردند انگاری به فاصله قرنی است که در این فضا می گذرد و آنچنان سنگین است که نفس کشیدن را سخت و دشوار می کند . من ، میهن ها ، احترام ها ، فرشته ها ، شهین ها و و و را می بینم که آرام آرام با خواندن او اشک می ریزد و آنجا که می گوید " دستی را می خواهم که از روی گونه هایم بشوید اشک هایم را " آنجا به راستی به دنبال دستهایی می گردم که اشک ها را از روی گونه های رنج کشیده این زنان بشوید و بر قلبهایشان آرامش بخشد تا با یاد و خاطره عزیزانشان بیامیزد.
حالا دیگر بر گردن گلی شالی را نمی بینم و کفش هایش را از پا در آورده است انگاری گرمای گونه هایش به کف پاهایش نیز رسیده است و این کار خنکی کف صحنه را به بدنش انتقال می دهد تا از التهاب درونی اش و غمی که در چشم هایش موج می زند بکاهد . حالا من هم گریه می کنم و بغل دستی هایم که نم اشک از گوشه های چشم هایشان پیدا است . برنامه گلی با تشویق های زیاد و سوت و فریاد های زنان به پایان می رسد و باز همگی و یکصدا می گویند " دوباره دوباره " و گلی آهنگ اول را که جادو نام دارد می خواند و یک بار دیگر صدای دلنشینش را بر تارهای روحمان می تند . برنامه پایان می گیرد و خانم ها خود را برای جشن بعدی که رقص و پایکوبی در سالن دیگر است آماده می کنند . همگی به پایین می رویم و در یک سالن بزرگ با آهنگ های ایرانی رقص و پایکوبی شروع می شود و تا ساعت یک بامداد ادامه دارد . در میان سالن رقص هم اتاقی ام را می بینم و آهنگی که پخش می شود و خواننده می گوید " تو عزیز دلمی " با صدای بلند زیر گوشم می گوید : امشب تو و عزیز دلت باهم بخوابید و من می روم با دوستان شما می خوابم . از او تشکر می کنم و به دختر بچه ننه ام مژده می دهم که می تواند امشب پیش من بخوابد و او جیغ بلندی می کشد . نمی دانم هم اتاقی ام از دست خرخر های من فرار کرده یا واقعا می خواسته که دخترم امشب پیش من باشد . آنشب در اتاق ما دوستان ما جمع می شوند . هرکس با خود چیزی آورده . شب نشینی تا ساعت 3 صبح ادامه دارد و از هر دری سخن می گوییم و همگی خیلی صمیمانه روی تخت ها ولو شده ایم و ایران دوستم که صدای خوبی دارد برایمان آهنگی را می خواند . کم کم پلک هایمان سنگین می شود و بعد ازخداحافظی بچه ها به اتاقشان می روند ومن و دحترم هم می خوابیم . صبح برنامه صبحانه است و بعد از صبحانه بحث درباره اسم سمینار که 2 سال است همجنس گرا و دگر جنس گرا به آن اضافه شده و صحبت های مخالف و موافقی که گفته می شود و بحث هایی که بر سر همجنس گرایی پیش می آید و عقایدی که هرکس در این رابطه دارد و آخر سر هم تصمیم گرفته می شود که این موضوع باز بماند و این اسم فعلا روی تیتر سمینار باشد . بعد از آن رای گیری برای سمینار بعدی که چه مسائلی گفته شود و بعد از آن آراء گیری و انتخاب تم های بعدی سمینار که در برلین برگزار می شود و بهد از آن ناهار و بعد از ناهار بچه ها که ساک به دست به سالن پایین می آیند و آماده می شویم که به شهر های خودمان برگردیم . ما 28 نفر به برلین و دخترم قبل از ما خداحافظی می کند و من و دوستم ایران پایین می رویم و او را بدرقه می کنیم و بعد از آن سوار اتوبوس می شویم و به ایستگاه قطار فرانکفورت می رویم . قطار ما ساعت 4:45 حرکت می کند . این بار هم خانم ها در گوپه به رقص و پایکوبی مشغول می شوند . خوراکی هاست که ردو بدل می شوند و جوکها است که گفته می شود و من می بینم چند نفر آلمانی که در کوپه بغل هستند و با ما همراه شده اند وقتی از وسط ما رد می شوند می رقصند و از خود ادا و اطوار در می آوردند و هندی ایران که هر لحظه زنگ می خورد و باعث خنده همه شده و دوستش که لحظه به لحظه می پرسد که چه وقت می رسد . او که دیگر کلافه شده هندی را روی میز می گذارد و می گوید این شما و این هم ( دیو ) . خودتان جوابش را بدهید و شلیک خنده که به هوا میرود . به صورت مهربانش نگاه می کنم و به عشقی که در سن 62 سالگی به دوستش دارد . مثل دو دختر و پسر نوجوان قلبشان برای یکدیگر می طپد و همه خانم ها را به وجد آورده و همگی از او سوال می کنند و از دوستش می پرسند و او که صادقانه و بدون غل و غش جواب می دهد . راننده قطار اعلام می کند که به ایستگاه Spandau رسیده ایم من و چند تا از دوستان در این ایستگاه پیاده می شویم ساکهایمان را جلوی درها می بریم و با هم خداحافظی می کنیم و به بچه ها می گوییم خیلی خوش گذشت کاشکی یک هفته ای با هم بودیم و همگی به غیر از یکی دو نفر همین عقیده را دارند و در لحظه آخر خوردن ساک سنگینی به سر مهناز همه را ناراحت می کند و همگی دورش جمع شده ایم و جویای حالش که آن هم به خیر می گذرد . اما در چهره مهناز درد را احساس می کنم از او سوال نمی کنم چون نمی خواهم باعث نگرانی اش شوم جثه ظریف و کوچکش به صندلی چسبیده و دستش که پشت گردن و سرش را می مالد و رنگ چهره اش که پریده است نگرانم کرده و دوباره از دم در بر می گردم و از او می پرسم بهتری و او می گوید خوبم . باهاش خداحافظی می کنم و همین طور از خانم روستا و تشکر از زحماتی که برای بلیط قطار کشیده اند و از سخنرانی زیبایشان در ایستگاه او بان با همسفر هایم سوار می شوم . یکی از آنها که زیاد بهش خوش نگذشته شروع به گلایه کردن می کند و من چیزی می گویم و صورتم را به طرف تلویزیون داخل قطار برمی گردانم می خواهم لحظه های خوش این مسافرت را به خاطر بسپارم نه شکوه و گلایه کردن بعضی از همراهانم را .

طاهره / برلین 2007