Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

روایت های ناهید کشاورز و محبوبه حسین زاده از زنان زندانی

«شوهرانمان در گورهای سربسته هستند و ما هم در گورهای سر باز، ما همان روزی که شوهرانمان را کشتیم، خودمان هم مردیم ».این جملات را زنی می گوید که در تخت سه طبقه ی روبروی من با کابوس های مرگ شوهرش شب را به صبح می رساند، شوهری را که با ضربات چاقو به قتل رسانده است.

****

روایت اول: روایت ناهید کشاورز

با آگاهی های بسط یافته زنان زندانی و زندانبان چه می کنید؟

ساعت 3.30 دقیقه روز سه شنبه 21 فروردین، امروز برای هردو ِما (من و محبوبه حسین زاده) روز خوبی بوده است: روز ملاقات. روز ملاقات برای یک زندانی شیرین ترین لحظه هاست. ازلحظه ای که نامت را صدا می کنند تا زمانی که روی عزیزانت را می بینی، لحظه شماری می کنی، لحظه ها برایت کش می آیند و تو دلت می خواهد زیباترین لباس ات را به تن کنی و آراسته به دیدن عزیزانت بروی، هر چند مجبوری چادر سرمه ای به سرکشی، و دمپایی زندان به پا کنی؛ شاید برای کسانی که تجربه زندان ندارند میان چادر سرمه ای زندان که هم بندانت با مهربانی به تو قرض می دهند با چادر سرمه ای زندان که پر از نشان عدالت قوه قضائیه است فرق چندانی نباشد اما برای تو فرق می کند، تو با این چادر احساس بهتری داری و خودت را در هیئت مادرت و خواهرت می بینی نه در هیئتی که از تو می خواهند.

در زمانی که منتظر یکی از زندانبانان هستیم تا به همراه آنان به ملاقات برویم به دفتر می روم و سر صحبت را با یکی از زندانبانان زن باز می کنم. برایشان توضیح می دهم که برای چه چیزهایی مبارزه می کنیم و از کمپین یک میلیون امضا برای تغییر قوانین می گویم، و می گویم تجربه زندان ایمان مرا به حقانیت راهی که در پیش گرفته ایم بیشتر کرده است. زندانبان به شوخی می گوید: «بگذار مردها زن دوم بگیرند به تو چه ربطی دارد» و من از مسئولیت شهروندی ام می گویم. می دانم که او هم مخالف چند همسری، مخالف حق طلاق یک طرفه ی مرد و مخالف ازدواج دختران در سن پایین است با وجود این باور نمی کند که من به خاطر تغییر همین ها اینجا هستم و می گوید: «حتما تو به کسی توهین کرده ای که به اینجا آمده ای». می گویم خودم و دوستانم شیوه ای کاملا مدنی و مسالمت آمیز را برای تغییر قوانین برگزیده ایم، می گویم به کار مدنی اعتقاد دارم و برای تغییر قانون، امضا جمع می کنم.

زندانبان دیگری می گوید:«یک دست صدا ندارد» لبخند می زنم:« کاملا درسته. به همین خاطر هست که ما فعالیت در کمپین را برگزیده ایم چون می خواهیم این مطالبات هر چه بیشتر عمومی شود» با خودم فکر می کنم اگر قاضیان ما چنین قدرتی دارند که ما را مدتها در زندان نگاه دارند، مطالباتمان را با پایه های نظام در تناقض ببینند، چند همسری را از مبانی اسلام و نظام اسلامی بدانند، و به تلاش ما در کمپین یک میلیون امضا اتهام اقدام علیه امنیت ملی از طریق تبلیغ علیه نظام جمهوری اسلامی بزنند با آگاهی های بسط یافته زنان زندانی چه می کنند؟ زنانی که در دفاع از خود، قانون ناعادلانه را مسئول عمل خلاف خود می دانند، زنانی که همچون «بهجت» متهم به قتل شوهر می شوند و به قاضی بازرس می گویند: «وقتی قانون شما در حق ما عادلانه اجرا نمی شود، وقتی برای گرفتن طلاق چهار سال با سه بچه آواره این خانه و آن خانه رفتم، ترجیح دادم خودم عدالت را در حقم اجرا کنم.» شاید نظام قضایی ما بتواند فعالان حقوق زنان را با ارعاب و تهدید، احضارهای مکرر و بلاتکلیفی در زندان خسته و مستأصل کند اما با آگاهی های بسط یافته ی زندان بانان خود چه می کند؟ براستی چه کسانی بهتر از مددکاران زندان اوین از عمق فجایعی که قوانین ناعادلانه و عرف سرکوبگر و تفسیرهای مردسالارانه از دین برای زنان ایجاد کرده اند و زندگی آنها را به بن بست کشانده اند باخبر هستند؟ ما در این چند روز قصه های زیادی شنیدیم، داستان های واقعی؛ از نزدیک پای درد دل های زنانی نشستیم که به دلیل قوانین تبعیض آمیز و عرف سرکوبگر به بن بست رسیده اند. متهمان به قتلی را دیدیم که برای خارج شدن از چرخه ی خشونت سعی فراوان کرده اند؛ با تلاشی توانفرسا به هر دری زده اند وبه هر راهی پا نهاده اند. بسیاری از این زنان پیش از ارتکاب به قتل کوچک ترین خلافی نکرده اند. آنان مادران و همسران مهربانی بوده اند. سال ها با اعتیاد شوهر، اخلاق بد و خیانت او کنار آمده اند، خون دل خورده اند و تحمل کرده اند. تمامی راه های گریز از چرخه ی خشونتی را که در آن گرفتار بوده اند آزموده اند و هر بار به بن بست رسیده اند و در آخر، انتخابی کرده اند که هرگز انتخاب نبوده است.

به سالن ملاقات می رسیم. یکی از زندانبانان مرد اسامی را می خواند. گروهی به سالن ملاقات حضوری می روند و گروهی به سالن ملاقات کابینی. سهم ما ملاقات کابینی است. نادر و صدیقه منتظرم هستند. خواهرم مثل همیشه زیبا و مهربان منتظرم ایستاده است. او خود قربانی تبعیض های قانونی این نظام مردسالار هست و مرا خوب می فهمد. و چون بسیار مهربان است دنیای بهتر را تنها برای خود نمی خواهد. نادر عزیزم بهترین لباس هایش را پوشیده است. از اینکه لباس هایی را که من دوست دارم پوشیده است قلبم فشرده می شود. گوشی را برمی دارد و تمام امیدهای دنیا را در دلم می ریزد: از همبستگی یارانم می گوید و از تلاش دوستانم برای پیشبرد کمپین. مصمم تر از پیش به بند بازمی گردم. در سالن بند محبوبه را می بینم. او هم به ملاقات می رود.

روایت دوم : روایت محبوبه حسین زاده

قربانیان، تنها هم بندهای من نیستند، تمام زنان این سرزمین اند

«شوهرانمان در گورهای سربسته هستند و ما هم در گورهای سر باز، ما همان روزی که شوهرانمان را کشتیم، خودمان هم مردیم ».این جملات را زنی می گوید که در تخت سه طبقه ی روبروی من با کابوس های مرگ شوهرش شب را به صبح می رساند، شوهری را که با ضربات چاقو به قتل رسانده است.

اینجا زندان اوین است. بند نسوان و ما (من و ناهید کشاورز) هم نمی دانم به اتهام اقدام علیه کدامین امنیت ملی روزهای بلاتکلیفی را در جمع این زنان می گذرانیم. 10 زن از 16 زن هم اتاقی مان که یک هفته است در کنارشان هستیم به جرم قتل شوهرانشان پی صبح امیدی به آینده و بی هیچ امیدی به قانونی که از آنان حمایت کند، روزهای دیوار بلند اوین را به شب های تارش می دوزند. که اگر این قانون ظرفیت حمایت از آنان را داشت اکنون به جرم کشتن شوهرانشان در انتظار روزی نبودند که به گفته ی خودشان آنها را بالا بکشند (زنان زندانی این اصطلاح را برای روز اعدام و لحظه ی بردار شدن به کار می برند)

همه شان مهربانند و آرام و به نظر خیلی صبور. زنان ازدواج های اجباری، زنان ازدواج در سنین 13 - 14 سالگی، زنان ازدواج نه به رضایت خود بلکه به رضایت پدر خویش؛ یکی با سیلی های پدرش به اجبار به همسری مردی درآمده که 45 سال از او بزرگ تر است و آن یکی هم که هنوز 4 سال پس از قتل همسرش در خواب، کابوس مرگ او را می بیند و دل نگران آینده ی دخترکانی است که به بهزیستی سپرده شده اند و دیگران نیز همچون او .

زن، مادر، دادخواست طلاق، قانون تبعیض آمیز، زنان قاتل ... همه شان جز یکی زیر 40 سال سن دارند. می گوید چرا هیچ کس به دردها و بدبختی های ما گوش نکرد. کجا بود قاضی وقتی شوهرم را برای تأمین خرج اعتیادش شبی از خانه ام بیرونم کرد؟ چه باید می کردم؟ با کدام قانون حمایت گر، نجات می یافتم؟ چرا قاضی به حرف هایم گوش نداد؟ دیگر خسته شده بودم. قانون هیچ حمایتی از من نکرد. خودم از حقم دفاع کردم. آره: کشتمش.

آن یکی می گوید : پدرم می گوید آبرویمان می رود. گریه کردم که مگر خودتان 13 سالگی به زور شوهرم ندادید؟ حالا هم طلاق می خواهم. قبول نکردند. اما آن شب که با آن زن در خانه و رختخواب خودم دیدمش دیگر نتوانستم تحمل کنم... قربانیان تنها همبندهای من نیستند که تمام زنان این سرزمین اند.

امروز چند قاضی برای بازرسی از زندان آمدند. ناهید به دیدن عزیزانش رفته است. قاضی سرک کشیده و می گوید در این اطاق مشکلی ندارید؟ گویا مشکل فقط وضعیت معیشتی زنان زندانی در اوین است. می فهمد که روزنامه نگارم. حالا دیگر درد همه را می پرسد. جرمم را می گویم: اقدام علیه امنیت ملی از طریق تبلیغ علیه نظام. می گوید بازداشتم با قرار کفالت در زندان غیر قانونی است. با خوشحالی نامش را می پرسم تا منبع خبری مطمئنی باشد در روزهای بلاتکلیفی؛ روزهایی که قاضی پرونده مان خودش را ملزم به پاسخگویی نه به خانواده مان می داند و نه به وکیلمان. بلافاصله خودش را جمع و جور می کند و می گوید:« احتیاجی به دانستن نام من نیست، هرچند این از اختیارات قاضی است تا هر زمان صلاح بداند شما را در اوین نگه دارد.» ! و من می خندم او حتی جسارت بیان نام خودش و دفاع از نظر خودش را ندارد. دو سه قاضی دیگر هم مشتاق شده اند. یکی دیگر از قضات از مهرانگیز کار می گوید و از تلاش هایش در زمینه ی دفاع از حقوق زنان. دلم می گیرد. به اندازه ی همه ی روزهایی که او و شیرین عبادی و زنانی مثل او به جرم دفاع از حقوق زنان در همین زندان گذراندند. و مرد آهسته مرا به گوشه ای می خواند تا بپرسد آیا رفتار زندانیان با ما خوب است و آیا اینجا اذیت می شویم... به یاد سلول های دود گرفته و سراسر غبار بند یک (بند تنبیهی زنان) می افتم و به یاد لحظات ناامنی خودمان در آن بند. آنجا پای پله های طبقه اول ایستاده بودم که زنی را ازپله های طبقه دوم کتک زنان به پایین کشیدند .چند زن زندانی او را تاحد مرگ کتک می زدند و چند زن زندانی دیگر دستانش را گرفته بودند تا فرار نکند .زن را از پله ها به پایین هل می دادند و من به اندازه همه روزهای زندگی ام احساس استیصال می گردم .لحظه ای که چشم های غمگین و وحشت زده اش را برای کمک به دیگران دوخته بود نه فریادرسی بود و نه هیچ زندانبانی...

خواستم از دخترکی همیشه گریان بگویم که دیشب در همین بند تلویزیون اتاقش را جلوی چشمان مضطرب هم بندانش به زمین کوفت .می خواستم از دخترکی بگویم که این بار دیگر به جای خود زنی دست هایش که دیگر جای سالمی بر آن نمانده بود سر را درون شیشه پنجره خرد کرد و این بار زندان بان بود که غش کرد....

فقط به آن قاضی گفتم لطفا بخواهید شما را به بند یک ببرند که تا کنون هیچ خبرنگاری را حتی برای تهیه گزارش و بازرسی به آنجا نبرده اند... بعدتر زنان بند یک گفتند پای قاضی هم به آنجا باز نشد، مثل همیشه در را به روی آنها بستند تا مبادا نگاه قاضی بر نگاه های زنان بند یک بیفتد.

مادر عزیزم و خواهر وفرزند کوچکش به دیدارم آمدند. ناهید با مادر صحبت کرده و او از نگرانی پدر پیرم گفته ، سهیل یک سال و نیمه دست های کوچکش را به شیشه کابین می چسباند و با صدای بلند می خندد، خواهرم گریه می کند، بی دلیل نیست، آخرین روزها را با فرزندش می گذراند، بعد از 4 ماه بلاتکلیفی و با زحمات فراوان وکیلش بلاخره قرار به طلاق توافقی شده با بخشش همه چیز و حتی حضانت سهیل کوچکی که در آن ماه ها طنین خنده و شیطنت هایش سکوت خانه مادر همیشه نگرانم را برهم زده بود. خواهرم نگران کودکش هست و من درمانده تر در برابر نگاه های گریان او که فقط 23 سال سن دارد. می گوید من هم یکی از زنان قربانی این قوانین تبعیض آمیز، از همین امروز آنقدر برای کمپین امضا جمع می کنم تا روزی که این قوانین تغییر کند .

زن زندانی که هم اکنون او نیز مشغول ثبت خاطراتش در دفتر کوچکی است مرا به گوشه ای می کشاند و می گوید آیا من می توانم به شما برای جمع آوری امضا کمک کنم و می خواهد هرطور شده برگه ای را به او برسانیم تا زنانی که خود در بن بست اوین گرفتار مانده اند برای دیگران روزنه ای بازکنند، با تک تک امضاهایشان....و باز به یاد آخرین سوال برگه بازجویی می افتم: نوشته بود خواست های شما در کمپین از جمله منع چند همسری ، برابری و دیه وشهادت مخالف مبانی فقهی اسلامی و پایه های نظام جمعوری اسلامی است، آیا بااین وجود خواستار تغییر قوانین هستید. آن روز نوشتم آری گرچه می دانم مخالفتی با مبانی اسلام ندارد و امروز با قاطعیت بیشتری می گویم و می نویسم : به حرمت تمام زنان و مادران سرزمینم خواستار تغییر قوانین تبعیض آمیز هستم.

چهار شنبه 22 فروردین 1386