Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

فضا نامه انوشه انصاری

ال. آ. دستکش‌اش را بیرون آورد و دستکش در کابین به پرواز درآمد. در تمام مدت نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم... بالاخره توانستم به بیرون نگاهی بیاندازم و زمین را برای اولین بار ببینم...
***+


سلام جهان،
بالاخره اینجا هستم... سفری طولانی بود اما مسلماً ارزش‌اش را داشت... خوب بگذارید از اول شروع کنم...

برای ما در "بایکنور" (Baiknour) - محل پرتاب موشک در روسیه - روز، خیلی زود شروع شد. ساعت یک به وقت "بایکنور" بیدار شدیم و صبحانه مختصری خوردیم و با مشروب فرو دادیم.... بعد یک دست زیرلباسی سفید به ما داده شد تا زیر اونیفورم پروازمان بپوشیم و به محل پرتاب موشک برویم.

مراسم دعا و شکرگزاری کوتاهی داشتیم و وقتی اتاق‌هایمان را ترک می‌کردیم، درهای اتاق خوابمان را امضا کردیم. این رسمی است که می‌گفتند با "یوری گاگارین" آغاز شده است. همین طور می‌گفتند که زن نظافتچی که روز بعد برای تمیز کردن اتاق آمد ه بوده ، شروع کرده به سابیدن امضا تا پاکش کند که به سرعت جلویش را گرفتند. به این ترتیب، امضای من الان کنار امضای "گرک اولسن"، سومین فضاگرد و "مارکوس پونتس"، اولین فضانورد برازیلی قرار دارد.

قبل از این که محل را ترک کنم به مادر بزرگم تلفن زدم چون نمی‌توانست به "بایکنور" بیاید. او آرزو کرد که خوشبخت بشوم و به سلامت باز گردم.

سپس به طرف اتوبوس رفتیم تا سوار شده و به محل پرتاب برویم. از در "هتل کوسموناوت" تا اتوبوس، مسیر کوتاهی بود که باید پیاده می‌رفتیم. در دو طرف این مسیر، افراد خانواده و دوستان و روزنامه‌نگاران ایستاده بودند که عکس و فیلم ویدئویی می‌گرفتند. زیر نور کورکننده دوربین‌ها، تمام افراد خانواده‌ام را می‌دیدم که برای دیدن پرتاب موشک آمده بودند. آن‌ها صبح زود بیدار شده بودند تا در آستانه ماجرای بزرگم بدرقه‌‌ام کنند. مادرم گریه می‌کرد و بقیه به سختی می‌کوشیدند تا اشک‌شان درنیاید.

ما سوار اتوبوس شدیم و به طرف محل پرتاب رفتیم. در تمام این مدت به طرز حیرت‌آوری ساکت بودم. فکر می‌کردم که صبح روز پرتاب، عصبی خواهم بود، اما در کمال تعجب، ترس یا نگرانی نداشتم.

اتوبوس تا جلوی ساختمانی که قرار بود برای سفر آماده شویم، رفت و ما به اتاقی رفتیم تا اجازه پرواز بگیریم. یکی یکی وارد اتاق شدیم، اول میشا تورین، بعد مایکل ال. آ. و بعد من.

بعد از این که همه تأیید شدیم، به اتاقی رفتیم با یک دیوار شیشه‌ای در یک طرف برای تأیید نهایی مأموران و کنترل نتیجه آزمایش ادرار. آن طرف دیوار شیشه‌ای، مادرم، خواهرم آتوسا، و شوهرم حمید وارد اتاق شدند و در ردیف جلو نشستند. خانواده میشا و مایک هم همین طور. اتاق پر بود از روزنامه‌نگاران. در حالی که خانواده‌هایمان در گروه‌های کوچک وارد و خارج می‌شدند تا گروه بعدی جای آن‌ها را بگیرد، کمی آن جا نشستیم و دست تکان ‌دادیم و ‌کوشیدیم با استفاده از زبان علائم با خانواده‌هایمان حرف بزنیم. باید قیافه‌هایمان جلوی دوربین خیلی خنده‌دار بوده باشد، چون شکلک و اداهای عجیب و غریب درمی‌آوردیم...

نتیجه آزمایش ادرار داده شد و رسماً برای سفر، مناسب تشخیص داده شدیم. بعد در حالی که برای جمعیت و خبرنگاران دست تکان می‌دادیم، دوباره به طرف اتوبوس اسکورت شدیم. رسم بعدی آن بود تا پسرها بیرون اتوبوس بایستند و بشاشند. این هم ظاهراً با گاگارین شروع شده بود و هنوز ادامه داشت... خوشبختانه من از انجام این کار معاف بودم و می‌توانستم فقط به صورت فکری در آن شرکت کنم.

اتوبوس در پای موشک ایستاد و ما پیاده شدیم و از نردبانی که به آسانسور کوتاهی ختم می‌شد که به زحمت برای هر سه ما جا داشت، بالا رفتیم. سوار شدیم و آسانسور تا قسمت بالایی ورود به کپسول رفت. از میان چادری گذشتیم و وارد مدول سرنشینان شدیم.

من اولین نفری بودم که وارد شدم. هنوز خیلی آرام بودم، هیجان‌زده... اما آرام. فکر نمی‌کنم ضربان قلبم بیشتر از 100 (معمولاً در حدود 80 است) بود. در تمام مدت لبخندی روی صورتم حک شده بود. این لبخند نشسته بود و جاگیر شده بود.

ال. آ. نفر بعدی بود، در نشیمن کوچک خود جای گرفت . نفر آخرنفر میشا تورین بود. هنوز 2 ساعت تا پرتاب وقت باقی مانده بود و یک سری کارهایی وجود داشت که آن دو نفر باید انجام می‌دادند. من مسئول سه کار ساده بودم - چرخاندن سوپاپ چگالش و انتقال آن به محل بین مدول سرنشینان و مدول فرود، باز کردن و بستن سوپاپ‌های تأمین اکسیژن در صورت نیاز (وظیفه نسبتاً مهمی!) و دادن فایل‌های اطلاعاتی پرواز به خدمه پرواز که در دو طرف من نشسته بودند. خوشبختانه چندان پیچیده نبود و می‌توانستم وظایفم را در صورت نیاز انجام دهم.

کارهای آن‌ها را از روی فایل‌های اطلاعاتی پرواز قدم به قدم دنبال می‌کردم و هر وقت فرصتی دست می‌داد در حاشیه کتابم چند یادداشت شخصی می‌کردم. بالاخره، آن لحظه فرارسید و شمارش معکوس شروع شد. ال. آ.، میشا و من دست‌های همدیگر را گرفتیم و گفتیم "آماده... راه می‌افتیم." خدا را شکر کردم که آرزویم را برآورده کرده بود و برای همه چیزهایی که به من داده بود. از او خواستم تا قلب تمام موجوداتش را سرشار از عشق کند و برای این موجود زیبایی که زمین می‌نامیم‌اش صلح به ارمغان بیاورد.

5... 4... 3... واقعاً دارم می‌روم... 2... حمید، دوستت دارم... 1... و یک بلند شدن نرم.

وقتی پرتاب Soyuz TMA 8 را نگاه می‌کردم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم درون کپسول، حرکتی به این نرمی داشته باشد... مثل بلند شدن هواپیما بود – بعد قوه جاذبه شروع شد، اما بسیار ملایم. فکر می‌کنم حداکثر 2 یا 5/2 بود... بعد، جدا شدیم و Nose Fairing بیرون پرید. باز هم خیلی نرم. پرتوی نوری کپسول را پر و قلبم را گرم کرد. فکر می‌کنم بی‌صدا می‌خندیدم. شادی قلبم وصف‌ناپذیر بود...

جدایی مرحله نهایی برایم از همه قابل حس‌تر بود و سپس بی‌وزنی...

این احساس شگفت آزادی که لبخندی بر چهره همه می‌نشاند. آهسته از صندلی‌ام بلند می‌شدم و هرهر می‌خندیدم. نمی‌توانستم باور کنم... راستش را بگویم، تمام این ماجرا هنوز برایم مثل یک رؤیاست... چنان محکم بسته شده بودم که نمی‌توانستم بیرون را ببینم. بالاخره وقتی به سلامتی در مدار قرار گرفتیم، ‌توانستیم نقاب‌های کلاه‌مان را باز کنیم و کمربندهای ایمنی را شل کنیم...

ال. آ. دستکش‌اش را بیرون آورد و دستکش در کابین به پرواز درآمد. در تمام مدت نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم... بالاخره توانستم به بیرون نگاهی بیاندازم و زمین را برای اولین بار ببینم... قطرات اشک روی صورتم می‌غلتیدند. نفسم گرفته بود... حتا فکر کردن درباره آن هنوز به چشمم اشک می‌آورد. جلوی چشمانم سیاره زیبایی وجودداشت که زیر پرتوی گرم خورشید، مهربانانه دور خودش می‌چرخید... چنان صلح‌آمیز... چنان سرشار از زندگی... نه نشانه‌ای از جنگ، نه نشانه‌ای از مرز، نه نشانه‌ای از مشکل، تنها زیبایی ناب...

چقدر آرزو می‌کردم همه بتوانند این احساس را تجربه کنند، به خصوص آن‌هایی که در رأس حکومت‌های دنیا قرار دارند. شاید این تجربه به آن‌ها چشم‌انداز جدیدی بدهد و کمک‌شان کند تا در دنیا صلح را برقرار کنند.

فکر می‌کنم الان کافی است... درنوشته بعدی از این سفر برایتان تعریف خواهم کرد... الان گرسنه غذای فضایی هستم و در مدار بعدی برایتان بیشتر می نویسم... درست ، الان بالای اقیانوس آرام پرواز می‌کنیم و داریم به مکزیکو نزدیک می‌شویم...

1385-07-01 نویسنده ناهید نوری - شهرزاد نیوز