Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

انفرادی / مینا زرین / بخش دوم

تقدیم به مادرخوبم که در همه شرایط با من بود

به برنامه زندگی‏ام فكر می‏كردم و سعی می‏كردم برنامه‏ریزی درست و با روحیه پیش رود. ساعت 7 صبح صبحانه می‏دادند. ولی هر بار كه در باز می شد، سلول كاملا" مرتب بود و این همیشه مدنظر زندانبان بود.

پاسدار سیه‏چرده كه كمی فضول بود، در را باز كرد، سرك كشید و گفت: "بگیر بخواب. هر وقت سلول را باز می‏كنم، مثل اینكه چیزی از چیزی تكان نخورده است." حرف‏های او مرا از یك‏نواختی درمی‏آورد. در مورد موضوعی زنده صحبت می شد و این چیزها در روحیه من تأثیر خوبی داشت. با خود فكر می‏كردم ببین دشمن حتی به زندگی شخصی ‏ات هم توجه دارد. ما همیشه زیر ذره‏بین پاسداران قرار داشتیم. بعدها فهمیدم در گزارش روزانه ‏شان مرتب بودن سلول من گزارش شده است. این‏ها تست‏های روانشناسی بود كه زندانیان چه روندی را طی می‏كنند؟ آیا از مواضع خود پائین آمده یا مثل سابق روی موضع خود پافشاری می‏كنند؟ آن‏ها دقیقا" می‏دانستند چه روندی طی می‏شود. خیلی‏ها دچار افسردگی و بعضی‏ ها با این شرایط سخت و ذره‏ بینی دیوانه می شدند.
هفته ‏ای یك‏بار نوبت حمام داشتیم. معمولا" حمام‏ ها ماجرا آفرین بود و با شرایط تنبیهی و سگ‏دانی همراه می شد. نوبت حمام من بود. طبق معمول در به سرعت باز شد و نادری گفت: "حمام!" من كه از قبل لباس‏ هایم را آماده كرده بودم به ‏سرعت باد خودم را به در رساندم. مثل همیشه چادر با چشم‏بند كه تا نوك بینی پایین می‏آمد. مرا به یك‏ طرف راهرو كشاند و گفت: "اینجا پله است."
پایم را بالا كشیدم و فكر كردم پله بلند است. از طرف دیگر برای فرود آمدن پایم محكم به زمین خورد. نادری گفت: "اینجا نمی‏خواد تمرین میلیشیا بازی دربیاوری."
داخل شدم. گفت: "یك ربع وقت داری!"
چشم بند را بالا زدم. دنبال جارختی یا چیزی شبیه این گشتم. هیچ‏ چیزی نبود. لباس‏هایم را تا آنجایی كه می شد در سلول درآورده بودم كه در وقت صرفه‏ جویی كنم. سریع به حمام نظر انداختم. نصف سلول بود. چقدر تاریك و نمناك. دیوارهایش از سیمان كه به رنگ طوسی تیره بود ساخته شده بود. یك چراغ مهتابی كم ‏نور در گوشه‏ای تعبیه شده بود. رنگ‏ها به درستی تشخیص داده نمی شد. تقریبا" همه چیز به سیاهی می‏زد. سریع دوش را باز كردم. به ساعتم نگاه كردم. سه دقیقه گذشته بود و دوازده دقیقه دیگر وقت داشتم. به سرعت خودم را شستم. باید برای لباس‏ پوشیدن هم وقت می‏گذاشتم. چرا كه چادر و چشم‏بند و جوراب پوشیدن هم در این بی‏وقتی، وقت می‏گرفت. بعدها متوجه شدم در راهرو مشرف به سلول‏های ما كه در انتهای آن حمام قرار داشت، هیچ‏وقت پاسدارهای مرد در این راهرو رفت و آمد نمی‏كردند و به‏ خاطر تحت‏ فشار قرار دادن ما، پوشیدن چادر و جوراب را جزو مقررات زندان كرده بودند. به سرعت برق و باد خودم را خشك كردم. آب از هر طرفم می‏ چكید. چقدر برایم چندش ‏آور بود. با پای خیس جوراب پایم می‏كردم. واقعا" هیچ‏ چیز اینجا طبیعی نیست. همه چیز توُام با فشار و استرس است. در به سرعت باز شد و من باید پشت در آماده بودم. اگر در باز می شد و من مثلا" در حال چادر سركردن بودم این یك نقض مقررات بود. باید سر یك ‏ربع با چشم‏بند و چادر پشت در حمام بخار گرفته كه هیچ منفذ ورود نور و هوا نداشت، به انتظار می ‏ایستادم. كه همین بخار دوباره عرق از سروكله‏ ات جاری می‏كرد. بعدها هیچ‏وقت آب حمام گرم نشد كه بخار آن كلافه ‏كننده باشد.
یك‏بار با حمام چند دقیقه ‏ای چند ساعت در آنجا نگاهم داشتند. یاد گرفته بودم. زیاد حمام را پر از بخار نكنم ولی خود بخار آب باعث می شد بعد از بازشدن آب ولرم، آنجا به محیط غیرقابل تنفس تبدیل شود. بعد از این‏كه چشم‏بند و چادر را پوشیدم و آماده پشت در ایستادم، مدتی به این شكل پیش رفت، نیم ساعت در هوای خفه‏ كننده آنجا بدون آنكه در بزنم ایستادم ولی باز خبری نشد. شروع به در زدن آرامی كردم. می‏دانستم جرم بزرگی را مرتكب می‏شوم. ولی باز برای آن‏ها توضیحی داشتم. یك ربع آوردید اینجا، سه ربع است كه اینجا هستم. نخیر یك ‏ساعت هم گذشت دو ساعت و ساعت‏ها.
ظهر بود وقت ناهار صدای گاری را شنیدم. ولی چرا در را باز نمی‏كند. غذا دادنش كه تمام شد در به تندی باز شد. پاسدار گفت : "چه خبرته؟! چقدر پررو هستی". گفتم "یك‏ربع آورده ‏اید حمام، از صبح اینجا هستم."
پاسدار گفت: "اینجا هستی كه هستی! جهنم! حمام نمی‏ آوریم به خانواده‏ ها می‏گویید این‏ها ما را حمام نمی‏برند. اینم حمام! اصلا" لیاقت ندارید."
- اینجا نمی‏شه نفس كشید.
- مگه قراره نفس هم بكشی؟
گوشه چادرم را مشت كرد و به طرف سلول مرا كشید. وارد سلول كه شدم، احساس آزادی بهم دست داد. نور و هوا، خودم را به پنجره رساندم و از گوشه پنجره نفس تازه كردم. پاسدار چرخ غذا را با خود كشید و برد. انگار برای ساعت‏ ها پشت در حمام ایستادن باید من تنبیه می شدم و غذا ندادن هم برای همین تنبیه بود.
روز حمام، روز پركارم بود. این روز را بسیار دوست داشتم. مرا از یك نواختی در می‏آورد و روزِ كارِ عملی من بود. در ساعات دیگر، از فكر و مغزم برای برنامه زندگی‏ام استفاده می‏كردم. بدون داشتن كاغذ و حتی نوك مدادی. چرا كه این‏ها را در لحظه ورودمان از ما گرفته بودند. حتی درزِ زیر چادر را، كه مناسب برای مغزمداد بود، گشته بودند و مغز مداد را برداشته بودند.
در باز شد. پاسدار نادری بود. وارد شد. من پشت به او در حال رخت شستن بودم. رو به من كرد و گفت: "اولا"چرا تشت لباس را روی دست‏شوئی گذاشتی، تشت را بگذار پایین." ادامه داد "چه مسخره تشت روئی[iv]. مثل‏ این‏كه برای عروسی اینجا آوردنش. دوما" برای صدمین بار می‏گویم؛ صدای شیر را كم كن. با این چیزها می‏خواهید روحیه بگیرید. خدا شاهده یك دفعه دیگر بهت تذكر بدهم و آب را یواش باز نكنی، به حسابت می‏رسم. سوما" بازم امروز گل كاشتی! چند هزار بار بهت بگم در را نباید بزنی. تو اصلا" آدم بشو نیستی. گنده‏ تر از تو اینجا آمدند و بعد از پانزده روز زار زار زدند زیرگریه و از ما كتاب دعا خواستند. تمام رهبران شما در تلویزیون مصاحبه كردند. آن‏ها داوطلبانه حاضر به این‏كار شدند تا جنایت‏های خود را بازگو كنند."
و بعد با پاسدار دیگر شروع كرد به مسخره كردن گروه سربداران. اولین باری بود كه در آن زمان این اسم را می‏شنیدم. او گفت: "همه آن‏ها را دستگیر كردیم و همه آن‏ها در تلویزیون مصاحبه كرده‏ اند."[v]
در آخر پاسدار نادری گفت: "تمام گزارش‏هایت را حاج آقا خوانده. تكلیف تو را هم روشن خواهیم كرد."
نمی‏دانم كدام حاج آقا را می‏گفت. صبحی رئیس زندان را بعد از دو نفری شدنمان دیگر ندیدم. انگار او هم به ‏خاطر برخورد نه چندان خشن و تندش كنار گذاشته شده بود. مدت‏ها بود برای امر و نهی كردن و كتك زدن، سایه مرد نسبتا" چاق و شكم گنده‏ای را، از زیر در می‏دیدم.[vi]
در بسته شد و انگار در این جهنم خبری از اوضاع و احوال فعلی گرفتم. نادری با همه زرنگیش كه هیچ‏وقت حاضر نمی شد خبری به ما بدهد، انگار او هم بازنده بود. بارها و بارها تلاشم بر این بود كه اخبار را گوش كنم ولی هربار كه گوشم را تیز می‏كردم، فقط آرم آن را می‏شنیدم و بعدا صدا بسیار بم و مبهم می شد. فشارها هر روز كه می‏ گذشت بیشتر و بیشتر می شد. انگار باز انفرادی برای ما زیاد بود و باید تمام فشارش را تحمل می‏كردیم. هر روز وقت و بی‏وقت در سلول باز می شد و فحش و ناسزا. ارتباط‏ها كاملا" قطع بود. همه در انفرادی بودیم و سلول‏ها دو درمیان بچه ها بودند. چنان رمق بچه ها را گرفته بودند كه صدا كمتر از كسی در می‏آمد. رژیم جلو می‏آمد و باز بیشتر و بیشتر می‏فشرد تا بتواند انسان را مچاله كند. راهرو مشرف به سلول‏ها، محل جولان و رژه نظامی پاسدارها شده بود. انگار در میدان جنگی قرار داری كه دشمن تا دندان مسلح است و تو فقط برای موجودیت انسانی‏ات تلاش می‏كنی. برنامه آن‏ها دیگر بریدن و توبه نبود. دیگر از مرزهای انسانی خارج شده بود. خواست آن‏ها با این‏ همه فشار افسردگی و در انتها دیوانگی یا خودكشی بود. نادری همیشه بهم می‏گفت: "تو را سالم نمی‏گذارن از اینجا بیرون بروی."
همیشه به خودم می‏گفتم نباید ببازم، ولی این‏همه فشار وتنهایی و بی‏خبری و علاوه بر همه این‏ها، هر لحظه انتظار باز شدن در و تحقیر و فحش و زیر سوُال بردن گذشت ه‏ات توسط این بی‏ سر و پاها، به معنای واقعی كلمه شكنجه‏ ای بود كه روح و جسم را سوهان می‏زد و فضایی برای بازسازی روحی فراهم نمی شد.
ملاقات‏ها از پی‏ هم می‏گذشت. با تنها انسان‏های واقعی كه خانواده‏ام بودند در زمانی بسیار كوتاه حرف می‏زدم. بعد از قطع صدا، حكومت نظامی برقرار می شد. همه از كابین كنار می‏رفتند و خانواده‏ ها از محوطه دور می شدند. دیگر از پچ‏پچ زندانیان خبری نبود. در بی‏ خبری مطلق بودیم.گه‏ گاه از زیر چشم‏بند سرك می‏كشیدم و به دمپایی بچه ها نگاه می‏كردم. همین به من احساس شادی می‏داد. بله بچه های قزل‏حصار هستند. آن‏ها را با دمپایی ‏های لنگه‏ به ‏لنگه معروف می‏شناختم.
طبق معمول ملاقات داشتم. مادر و پدرم بودند بعد از احوال‏پرسی، پدرم دو قدم عقب رفت. پشت سرش پنجره شیشه‏ای دیده می شد. به آن تكیه داد. در همان حال چشمان اشك ‏آلود و غصه ‏دارش را می‏دیدم.
او بود كه فضای سیاست را به خانه ما آورده بود. از لنین و انقلاب اكتبر برای ما داستان‏ها گفته بود. سال 32 و شكست‏ها و خاطراتش را بازگو كرده بود. من از این‏ها انگیزه‏ های بسیاری گرفته بودم. خود را به نوعی مقصر قلمداد می‏كرد. خلاصه از فرصت استفاده كردم و در نبود پدرم به ماردم گفتم:"پیغام مرا به پرویز دادی؟"
مادرم گفت: "همین چند روز پیش خواهرش برای خواستگاری رفته بود." خیلی بی‏تفاوت گفتم: "بهش تبریك بگو."
مادرم گفت: "خودش كه نرفته. خانواده‏اش برای خواستگاری رفتند. از همكارهای خواهرش است. از نظر سن و سال هم بهم می‏خورند. خواهرش گفته: "سن ازدواج پرویز دارد می‏گذرد" و گفت اینم پرویز! دیدی مردها وفا ندارند."
- مامان جان اون اصلا" تقصیری نداره. او به یك ازدواج تحمیلی تن داده است.
در این چند سال خیلی دقیق پرویز را شناخته بودم. انگار از همه چیز داشت انتقام می‏گرفت. از من و بیشتر از همه از خودش. همیشه بحث ‏هایمان به تندی پیش می‏رفت. او قائل به كار تشكیلاتی نبود و می‏گفت: "تاریخ ما تاریخ خاصی است و اشاره به خیانت و تنها ماندن می‏كرد. تجربه و اطلاعات زیادی داشت. همیشه مثل یك شاگرد به حرف‏هایش گوش می‏دادم و از اطلاعات او استفاده‏های زیادی می‏كردم. كتاب‏های بسیاری را خوانده بود و مثل یك حل ‏المسایل كمكم می‏كرد. بسیار شریف بود. به خیلی‏ ها كه احتیاج به كمك مالی داشتند، بدون كوچك‏ترین ادعایی كمك می‏كرد. هیچ‏وقت جرأت نكردم بهش بگویم تو آدم فعالی نیستی. با این وجود هر كس كار و نظر خود را پیش می‏برد.
به سلول برگشتم. گنگ و منگ بودم. در یك لحظه همه چیز برایم بی‏تفاوت شده بود. پاسدار در بین راه به من گفت: "راه بیافت. انگار باید یك جرثقیل برای تو بیاوریم."
در درونم ناراحتی عجیبی داشتم. انگار دوست خوبی را از دست داده بودم. چرخ غذا به صدا درآمد. غذا داده شد. بدون این كه بتوانم قاشقی غذا بخورم، آن را در توالت ریختم كه هیچ اثری از آن باقی نماند و به دیگر جرم‏ هایم اضافه نشود. دراز كشیدم و اولین خواب تلخ بعد از ظهر را تجربه كردم. خوابم برد و موقعی كه بیدار شدم، زمان را زیاد حس نمی‏كردم. شب‏های طولانی و خسته ‏كننده هم تكمیل ‏اش كرد و سخت‏تر شد. هر عصر ساعت ‏ها قدم می‏زدم و ساعت رمان تعریف كردن و تحلیل سیاسی از شرایط بود. اصلا" نا نداشتم. حالم اصلا" خوب نبود. درد پشتم و سردرد عجیبی به سراغم آمده بود. این پشت درد، یادگاری از شرایط زیربازجویی بود. هر وقت شرایط عصبی بدی داشتم، به طرز وحشتناكی درد می‏گرفت. درد آرام او كه همیشگی بود تحملش با خوردن قرص مسكن در بند عمومی آرام می‏گرفت ولی اینجا فقط درد بود و درد. درد جسمی و درد روحی.
سرم می‏خواست متلاشی شود. در گذشته چند بار به این شكل درد به سراغم آمده بود و همیشه باید گوش به زنگ می‏بودم كه به اینجا نرسد. چون در این مواقع قرص مسكن كاری از دستش برنمی‏آمد. خودم را به توالت رساندم و بالا آوردم. در همین حین، مثل ابر بهار، اشك از چشمانم جاری شد. اصلا" گریه كردنم دست خودم نبود. مثل ‏این‏كه دو شیر را در چشمانم كاشته بودند و همین‏طور اشك جاری می شد. مدت زیادی به همین شكل بودم. نمی‏توانستم خودم را كنترل كنم. پشتم به چشمی در بود كه در هنگام كنترل دیده نشوم. لحظات كِش می‏آمد و انگار ساعتی به سالی تبدیل می شد. لحظات سختی را تجربه می‏كردم. دلم برایش می‏سوخت كه چقدر در عذاب و ناراحتی قرار گرفته است. به حرف‏هایش فكر می‏كردم كه پیغام برای خلاصی و بیرون رفتنم را می‏داد. ولی من نمی‏توانستم باور خودم را بشكنم و در مخیله ‏ام نمی‏گنجید. آزادی از زندان یعنی شكستن، اطلاعات دادن و افكارت را فروختن. آیا راهی برای بازگشت وجود دارد؟
با خودم حرف می‏زدم. كدام زندگی را می‏خواهی انتخاب كنی؟ زندگی معمولی و بی ‏دغدغه یا این زندگی؟ الان می‏دانی كه بریده ‏ها و تواب‏ها پشت در پشت در زندان‏ها هستند. حتی آن‏هایی كه تخلیه اطلاعاتی شدند، هیچ‏كدام آزاد نشده ‏اند و تو برای چه آمدی اینجا؟ معلوم است كه این‏ها تمام وابستگی ‏هایت را از تو می‏گیرند. آیا می‏خواهی شكسته شوی؟ باز به خود می‏گفتم تو فقط و فقط افكارت را داری و این‏ها می‏خواهند این را از تو بگیرند. باید قوی باشی. این دومین باری بود كه خودم را در خودم دوره می‏كردم و ارزش‏های اینجا ماندن را به زندگی بیرون ترجیح می‏دادم. انگار كسی به جز خودم نمی‏توانست كمكم كند. به دوستان و رفقا و حتی به حزب ‏اللهی ‏هایی كه با آن‏ها بحث می‏كردم. به همسایه ‏ها و به محله خوبمان فكر می‏كردم و پیش خودم می‏گفتم: اگر بِبُرم، اگر نكشم، اگر به خاطر خواسته ‏های شخصی ‏ام به بیرون بروم، این آدم‏ها چه خواهند گفت: "دیدی نمی‏شود با این‏ها درافتاد" و این‏كه "باید سر را پایین انداخت و یك نونِ بخور و نمیری درآورد..." مثل‏این‏كه تمام این افكار به جنگم آمده بود و باید پیروز می شدم. به قیام 57 و سال‏های شیرین بعد از آن فكر می‏كردم. با این قیام متولد شده بودم. در ذره ذره وجودم قشنگ‏ترین احساسم را به مردم پیدا كرده بودم. با آن‏ها عهد كرده بودم و مهم‏تر از آن، چقدر چیزها یاد گرفته بودم. در این 4 سال گویا سال‏ها بزرگ و بزرگ شده بودم. همه این‏ها زیبا بود. آیا می‏توانستم چشمم را ببندم. برایم مشخص شده بود كه رژیم ساخت و پاختی عمیق با سرمایه انجام داده است و با خیمه ‏شب ‏بازی به نام مذهب، جیب ‏های این تازه ‏به ‏دوران رسیده ‏ها پر و پرتر می‏شود و باز فهمیده بودم كه هدف آن‏ها انقلاب و مردم و انسانیت نبوده و نیست. هدفشان، فقط و فقط قدرت به معنای بالاترین اهرم برای به بند كشیدن افكار انسانی جامعه است. شاه وظایف سركوبش را به رژیم جمهوری اسلامی سپرده بود. به گذشته فكر می‏كردم. دو بار به شدت از دست برادرم به‏ خاطر فعالیت‏ های بعد از خرداد 60 كتك خورده بودم. بارها و بارها ممنوع‏ الخروج از خانه شده بودم. او مرا با اعتصابات دانشجویی سال 50 به طور ناآگاهانه آشنا كرده بود و الان ناراحت از فعالیت ‏ها و شور و شوق من بود. همه این‏ها در درونم دوره می شد.
-مینا! آیا می‏خواهی به این‏ها بگویی كه آن‏ها درست فكر می‏كردند و تو به‏ عنوان یك دختر از پسِ این مسائل برنمی ‏آمدی؟ هر لحظه كه می‏ گذشت خودم را قوی‏تر احساس می‏كردم. انگار قلبم از چیزی رها شده بود. به خود گفتم خودت را جمع ‏وجور كن. از فردا برنامه روزانه ‏ات را پیش خواهی برد. بر لبم لبخندی جاری شد. به زنده‏بودن دوباره‏ای رسیده بودم. در قلبم برای همیشه پرونده عاطفی‏ام را بستم. اما برایش احترامی بس عالی قایل بودم. بعدها شنیدم صاحب دختری شده است و اسمش را مینا گذاشته است.
روزها از پی هم می‏گذشت. خانواده‏ام كلی برایم لباس داده بودند و به قول پاسدار نادری، با پوشیدن آن‏ها خوش ‏روحیه می شدم. رنگ‏ های شاد، روحیه عجیبی به من می‏داد. با ژاكت قرمزم در سلول جولان می‏دادم. هم چون فاتحی، پایم بر روی زمین می‏خورد. تقویم روز را از خاطرم نمی‏بردم و هر روز كه بیدار می شدم، با خودم چند بار تقویم روز را تكرار می‏كردم تا در تاریخ اشتباه نكنم. بله امروز 26 دی ماه، روز فرار شاه است. پس امروز ساعتی را به دی 57 و رفتن شاه و رقص و پایكوبی مردم فكر خواهم كرد. برحسب اتفاق به ژاكت قرمزم فكر كردم كه آن را به نشانه شادی و پیروزی پشت حفاظ پنجره پهن كنم. ژاكت را زیر دستشویی بردم و آن را كاملا‌ خیس كردم كه اگر پاسدارها سوُال كردند یا این‏كه كنجكاو شدند كه چرا من ژاكت را در آنجا پهن كردم، دلیلی داشته باشم. اگر خشك پهن می‏كردم، به طور یقین می‏فهمیدند كه علامت یا چیزی شبیه به این است. ژاكت را پهن كردم و خیلی خوشحال در سلول قدم می‏زدم. "یك، دو، سه" قدم برداشتم. به 3000 قدم رسیده بودم. همیشه قدم زدنم با بازی‏گوشی همراه بود. به این‏طرف آن‏طرف نگاه می‏كردم. به تمام درزهای سلول و هر چیزی كه از پشت پنجره پیدا بود، توجه می‏ كردم. توجه‏ام به پشت حفاظ بند روبه ‏رو جلب شد. جالب بود، در بند روبه ‏رو، البته نه همه‏شان، اما اكثرا" هر چیزی كه گیرآورده بودند در پشت حفاظ پهن كرده بودند. حوله‏ای كه عكس پرنده‏ای داشت كه پرواز می‏كند. حوله ‏ای كه عكس خورشید و نخ‏هایی كه قرمزرنگ بودند و یا لباس‏هایی خوش‏رنگ كه در یك لحظه پهن شدند. از شادی می‏خواستم پر بكشم. خوشحال شدم كه توانستم دوستان هم‏زبان و هم‏فكرم را پیدا كنم. پس آن‏ها بچه های سرموضعی هستند. دلم می‏خواست پر بكشم. نمی‏دانستم چه كسانی هستند. فقط عكس‏العمل‏شان برایم زیبا بود. آیا می‏توانستم اعتماد كنم؟ چرا نه؟ نمی‏شود كه در تمام بند پاسدارها لباس پهن كنند و به تو علامت بدهند و این‏كه كار بچه ها از ده‏فرسخی معلوم بود كه سیاسی‏كار می‏باشند. مطمئن شدم كه پاسدار نمی‏تواند در تمام بند روبه‏رو این كار را انجام دهد، تا اعتماد مرا جلب كند. مدتی بود كه شب‏ها به بیرون خیره می شدم تا از حفاظ بسته پنجره آسمان زیبا را با ستار‏گانش نگاه كنم. بند روبه‏رو چراغ‏هایش روشن بود. با خود گفتم: دارند بند روبه‏رو را تعمیر می‏كنند و حتی با كینه به این چراغ‏های روشن نگاه می‏كردم و از كنارش رد می شدم. ولی الان با ده‏ها علامت بر روی حفاظ، گویا ما در این بازی برنده شده بودیم. بله انسان‏ها در آن سلول‏ها نفس می‏كشند. خوشحال بودم. ماه ‏ها از پشت پنجره به بند روبه‏رو نگاه می‏كردم. روزها تصویر یك كویر بی‏آب و علفی به تصویر كشیده می شد و شب‏ها عزادارخانه بود. انگار هیچ‏كس در این وامانده نیست و چقدر خودت را تنها احساس می‏كردی. اما الان ده‏ها علامت و جالب این‏كه همه یك صدا روز فرار شاه را جشن گرفته بودیم. خنده‏ام گرفته بود. احساس قدرت خاصی می‏كردم. ولی عواقبش چی؟ اگر می‏فهمیدند از كجا و چه‏جوری آب خورده، دمار از روزگار همه درمی‏آوردند. تا ظهر قبل از به‏صدا درآمدن گاری غذا ژاكت قرمز بر روی حفاظ پهن بود. بعد از به ‏صدا درآمدن گاری خودم را از شوفاژ بالا كشیدم و آنرا برداشتم. خیلی با احتیاط به روبه ‏رو نگاه كردم. آن‏ها هم یكی بعد از دیگری وسایل را برمی‏داشتند. شبیه یك بازی شده بود كه در آن شادی و ترس و عدم شناخت در آن موج می‏زد...
درِ سلول برای غذا باز می شد. نمی‏دانم چطور بشقاب را به ‏دست پاسدار دادم. دلم نمی‏خواست متوجه شادی من بشوند. مدتی بود كه غذا بشدت كیفیتش پایین آمده بود. ظهرها یك كفگیر برنج و شب‏ها از همان ته‏مانده ظهر یك ملاقه آش به‏ ما می‏دادند. پاسدار فقط وظیفه كاریش را انجام می‏داد. بدون هیچ احساس عاطفه‏ای. برایش مهم نبود كه از خورشت چه مقدار گوشت به من می‏رسد یا نه اغلب آب خورشت را با یك كفگیر برنج در بشقاب می‏ریخت و می‏رفت. نادری بارها و بارها گفته بود ما به اندازه‏ای به شما غذا می‏دهیم كه نمیرید. در آن روز پلوی بدون مرغ داشتیم. اوایل كیفیت غذا بد نبود. حداقل آن‏كه مرغی در پلو پیدا می شد ولی مدتی است كه از هیچ‏چیز خبری نیست. اما برایم مهم نبود. حاضر بودم گرسنگی بكشم ولی ارتباطم را از من نگیرند.
روز را با شادی ‏گذراندم. انگار دیگر در این سلول كوچك، كه همه چیزش غیرعادی و غیرانسانی بود، قرار نداشتم. بال درآوردم و با محیطی كه دلم می‏خواست انس گرفتم. به بند روبرو امید زیادی بسته بودم تا شاید خبرهای جدیدی به دست بیاورم. خبرهایی از زندان اوین، اعدام‏ها، دستگیری‏ ها و بازجویی ‏های جدید كه شمارشان بیش و بیش‏تر می شد. مدتی سكوت بدی حكم‏فرما بود. دوره كسل‏ كننده سلول‏ها: با برنامه پراكنده ‏سازی زندانیان، گذاشتن زندانیان عادی و یا گه‏ گاه زندانیان زیربازجویی در فاصله بین سلول‏های ما، كه بعضی از آن‏ها با شنیدن صدایمان، به پاسدار گزارش می‏دادند. زندگی روزمره با تهدید، كتك، فحش و سگ‏دانی همراه بود.


***
..."روزِ كوتاه" به سر آمد و شب طولاني آغاز شد. بعد از گرفتن غذاي شب و يقين از دورشدن پاسدار، به پنجره تكيه كردم. سرم را به حالت نرمش گردن تكان دادم. حواسم را بايد جمع مي كردم. خودم را از راهروي ارتباطي بين دو سالن دور نگه داشتم تا پاسدارهاي مرد كه هميشه در آنجا ولو بودند، متوجه ام نشوند. محملي هم براي پاسدار زن جور كرده بودم كه خيلي مضحك بود. با اين حال شروع به كار كردم. سلولي تقريبا" مشرف به سلولم، سرش را تكان داد. كمي مكث كردم. به تمامي سلول ها يك به يك نگاه كردم. بعضي ها قدم مي زدند. بعضي ها يك لحظه بلند می شدند و مثل يك گوي به طرف جلو مي آمدند و در لحظه بعد محو می شدند. چهره ها به هيچ وجه معلوم نبود. همه چيز تار به نظر مي آمد. از لاي حفاظ پنجره، با كركره هايي فلزي رو به بالا، فقط شبحي از سر انسان قابل ديدن بود. فقط وقتي كسي بلند می شد انگار سايه اي تكان مي خورد. با آن ها، رفتن شاه را جشن گرفته بوديم و از آن به بعد، اطميناني بين مان شكل گرفته بود.
باز در يك لحظه شك كردم. با خود فكر كردم: "شايد در بعضي سلول ها پاسدارها باشند كه مي خواهند ارتباط را كشف كنند. با روشن شدن هر ارتباط، تنبيهي گزاف در پيش داشتيم. به ويژه ارتباط با بند پسران، عقوبتي سنگين و "ننگين" را با خود داشت. در دادگاه هايشان به شوهر پيداكردن در كوچه و خيابان متهم می شد(1) و در دوران زير بازجويي و حاج داوود، به لاس زدن و دل تنگي مان نسبت به پسرها متهم می شديم(2). در اين انفرادي ها، نفس ارتباط جرم محسوب می شد و اين نوعش جرمي داشت سنگين تر. نمونه مچ گيري زياد بود. يكي، دو بار پاسدارها به سلول كنارم آمدند و شروع به زدن مورس كردند. بعد از بي توجهي از طرفِ من، برايم رِنگ و آهنگ روي ديوار مي زدند. آخرش با نشنيدن پاسخ، به ديوار مشت و لگد مي كوبيدند.
از سلول كنارم كه بيرون مي آمدند، سايه اشان را از زير در مي ديدم. در اين حالت ها بيشتر دچار ترس و وحشت می شدم. براي چند ساعتي وحشت تمام بدنم را فرا مي گرفت و خيال هاي واهي به ذهنم هجوم مي آورد. نمي توانستم درست نفس بكشم. قلبم به شدت مي زد. آب دهانم را به سختي فرو مي دادم و پاهايم سست می شد. به خودم كمي دل داري مي دادم و به آرامي در گوشه اي كِز مي كردم. در همان حال سايه هاي زيرِ در از نظرم دور نمی شد. وقتي سايه را در زير درِ سلولم مي ديدم، ضربات قلبم بالاتر مي رفت، با دورشدنش، نفس عميق مي كشيدم. معمولا" اين وقايع شب ها رخ مي داد و هميشه پاسدارهاي مرد اين آزارهاي ماليخوليايي را بر عهده داشتند. از در و پنجره و "چشمي" و سالن و راه رو و از زمين و هوا، روز و شب و نيمه شب كنترل می شديم. عمليات پشت پرده و حاكم ساختن وحشتي كه جان ها را مي فرسود، اثرش هيچ وقت از جانم كاسته نشد. اين دوران سياه، بعد از سال ها، بحران هاي جدي اي را در درونم ايجاد كرد.
از اين كه نمي توانستم در يك جا آرام و قرار داشته باشم و به دنياي اطرافم بي توجه نبودم، احساس زنده بودن مي كردم. خوشحال بودم كه با انسان هاي داخل سلول هاي بند حرف خواهم زد. اولين علامت اطمينان از صبح امروز شروع شده بود و تا الان ادامه داشت. روز خوب و پرباري بود، بايد حفظش مي كردم. خودم را از پشت پنجره عقب كشيدم. ساعت ده و نيم الي يازده شب، "اعلام خاموشي از طرف نماينده سلول"! كه فقط يك عضو داشت، داده شد. هرچند اين نماينده حتي اختيار لامپ خاموش كردن را نداشت! در انفرادي هيچ چيز اختياري نمي شود. همه چيز اجباري و از پيش تعيين شده بود. پتويم را تا روي پلك هايم كشيدم تا از نور گزنده لامپ سلول، قدري در امان باشم.
***
... صبح زيبايم فرارسيد. روز حمام و كارم بود. بعد از برگشتن از حمام و شستن لباس هايم، نشانه ديگري براي دوست جديدم خواهم داشت. چون مي توانستم لباس ها را از پنجره به عنوان علامت، بي آويزم. بعد از حمام، به هنگام شستن لباس ها هيجان زده بودم. نمي دانم چه طور آن قدر سريع آن ها را شستم، لباسِ زير را در سلول زير حوله خشك مي كردم. اين يكي از مقررات سختِ سلول بود. اگر زماني لباس هاي زير، ديده می شد، با فحش و توهين هاي مستهجن رو به رو می شديم. در اين دوره، هنوز ساير لباس ها را مي توانستيم به بيرون پهن كنيم. شلوار و پيراهن زنانه را هم خودم خجالت كشيدم در "انظار عمومي!" پهن كنم. سال ها با همين فرهنگ بزرگ شده بودم. سال ها در ذهنم فرو شده بود كه بايد از زن بودنم، شرم داشته باشم! در اين كشمكش دروني گريزي زدم و پيراهن بنفش ام را به نشانه زنانگي به روي حفاظ سلول پهن كردم. باز براي اطمينان چادرم را هم در گوشه اي از حفاظ پهن كردم. دلم مي خواست آن ها بدانند زني از هم فكران آن ها در سلول هاي روبه رو نفس مي كشد. هميشه شعر "زن" از مرضيه احمدي اسكوئي را زمزمه مي كردم:
من مادرم،
من خواهرم،
من همسري صادقم،
من يك زنم
زني از ده كوره هاي مرده جنوب
زني كه از آغاز،
با پاي برهنه
سراسر اين خاك تف كرده را درنورديده است
من از روستاهاي كوچك شمالم
زني كه از آغاز در شاليزار و مزارع
با نهايت توان گام زده است
من مادرم،
من خواهرم،
من همسري صادقم،
من يك زنم
من يك زنم با دست هايي كه
از تيغ تيز درد و رنج ها
زخم ها دارد...

دلم مي خواست فرياد بكشم و به همه آن ها اعلام كنم كه من هم هستم. من هم مبارزم و تا الان روي فكرم پافشاري كرده ام. مدتي نگذشت دوست روبه رويي ام نخ كاموايي كه تقريبا" يك الي يك و نيم متر بود، از حفاظ پنجره اش به پايين آويزان كرد. چقدر خوشحال شدم كه به من پاسخ داده است. گويي او هم مي گفت من هم فكر تو در اينجا هستم. دلم مي خواست موقع آويختن نخ، دستش را مي ديدم... چرا؟! نمي دانم ولي احساسي بود كه در من عمل مي كرد. مي دانستم كه شناختن دست ها كمك بزرگي مي كرد تا اگر در سالن ملاقات يا در مسير سلول تا بهداري همديگر را مي ديديم، قادر به شناسايي او باشم. اين موضوع شانس ناچيزي براي تحقق داشت. آرزويي بود از هزاران آرزوي تحقق نيافته، اما شيرين بود!
در اين آرزوها غرق می شدم و دنياي قشنگي براي خودم مي ساختم. حركت ها گام به گام بود. گويي با هر حركتم، عكس العمل او با من هماهنگ می شد و همديگر را مي شناختيم. قبل از تاريكي هوا، لباس ها را برداشتم تا جلوي ديدم را نگيرد. منتظر شدم تا پاسدار غذا را بدهد و بعد از رفتنش، با اين كه هنوز هيچ اطميناني از وضع نبود، شروع به ارتباط گيري كنم. غذا را به گوشه اي گذاشتم. خودم را به پنجره تكيه دادم. بعد از مدتي كه صداي چرخ غذا از روبه رو آمد. در سلول دوست روبه رويـي ام باز شد. با احتياط خودم را كنار كشيدم. به او هم غذا دادند. هردو پشت پنجره حاضر شديم. سر را به علامت سلام تكان داديم. در ابتدا با دستم شروع به زدن مورس كردم. دستم را به موازات كركره سلول حركت دادم و مورس سلام را برايش زدم. او در جواب سر را تكان داد و شروع كرد به زدن مورس: سلام!
انگار پيروز شده بوديم! پس او هم مورس بلد است!مورس زدن با دست را كنار گذاشتيم، چرا كه احتمال گيرافتادن زياد بود. با حركت "سر" شروع به مورس زدن كردم. 1-1، 1-4، 4-7، 1-1، 4-4، (اتهام)، او گفت 1-7، 1-3 (چپ). پرسيد: 1-4، 4-6 (تو) برايش زدم 1-7، 1-3 (چپ).
دست هايش را به صورت مشت درآورد و پشت پنجره بالا و پايين پريد! تا اينجا به هم اطمينان كرده بوديم ولي باز بايد امتحان می شد. اگر اسم يا مشخصات را بپرسد، زياد جاي اطمينان به او نبود ولي چنان با احتياط بر سر مسائل امنيتي واكنش نشان مي داد كه جلوي هرگونه بدبيني را مي گرفت. من هم رفتارم عادي بود و رفتار سنگين يك دختر را در آنجا رعايت مي كردم، اما در درونم غوغائي بود. براي اين صحبت چند كلمه اي كه يك ساعت و نيم وقت گذاشته بوديم. مدتِ تماسِ زيادي، بياحتياطي بود. علامت دادم كه براي امشب بس است. دست مان را براي هم تكان داديم.

برای مطالعه بخش سوم و پایانی این مطلب اینجا را کلیک کنید!

[i] سگ¬‏داني: سلول‏هاي كوچك، بدون نور و منفذ به بيرون كه در گوهر دشت براي تنبيهات ويژه استفاده مي‏كردند.
[ii] آيي: آب جوش و يك حبه قند در ميان زندانيان موسوم به آيي بود!
[iii] فلش: علامتي مقوايي به شكل فلش چهل سانتي، كه در زير در گذاشته مي‏شد تا پاسدار موقع رد شدن، خبر دار شود كدام سلول كار فوري دارد. در انفرادي گوهردشت، قانون سكوت مطلق حكم‏فرما بود و زنداني اجازه صدا كردن پاسدار و يا به در كوبيدن نداشت.
[iv] تشت روئي: در قزل‏حصار قارچ پوستي بيداد مي‏كرد. همه از بي‏آفتابي و رطوبت زياد، ‏‏بدنمان بيماري پوستي گرفته بود. به خانواده‏ها سفارش تشت آلومينيومي را داديم تا شايد كمي از گسترش آن جلوگيري شود.
[v] گروه سربداران: در بهمن 1360، اتحاديه كمونيست‏هاي ايران اقدام به عمليات نظامي و آزادسازي شهر آمل كرد. متعاقب آن، اين تشكيلات، ضربات وسيعي از سوي نيروهاي امنيتي رزيم متحمل شد. دي و بهمن 1361 بي‏دادگاه رزيم، به رياست آيت‏الله گيلاني تشكيل شد. رزيم براي استفاده تبليغاتي و ارعاب در سطح جامعه، قطعاتي از اين بي‏دادگاه فرمايشي را كه متهمين در آن به "گناهان" خود اعتراف مي‏كردند، در تلويزيون سراسريش پخش كرد. در همان هنگام، جيره كابل و شكنجه روزانه برخي از افراد حاضر در دادگاه، به خاطر عدم كرنش در مقابل لاجوردي و گيلاني در شكنجه‏گاه 209 اوين ادامه داشت.
[vi] بعدها متوجه شدم اين مرد شكم گنده، همان جلاد داوود لشگري معروف است كه در اعدام و به دارآويختن ده‏ها مبارز در سال 1367 دست داشت.

(1)در دادگاه چند دقيقه‏اي سال 1360، نيّري رئيس دادگاه پرسيد: "در خيابان چه‏كار مي‏كردي؟" وقتي گفتم: "اعلاميه پخش مي‏كردم." به تمسخر، متهم به شوهر پيدا كردن شدم، همه‏اشان (بازجو، نيّري، مجتبي پاسدار) زدند زير خنده.
(2) در دوران كوتاهي كه در سال 1361 در بند چهار بودم به طبقه سوم تخت‏ها مي‏رفتيم و به بند پسرها سرك مي‏كشيديم، زندگي جمعي و بازي‏هايشان را تماشا مي‏كرديم. در كنار بچه‏هاي پسر، افراد و ارتشيان رده بالا هم زندگي مي‏كردند كه بعضي از آن‏ها براي زندان‏بانان جاسوسي مي‏كردند. با گزارش آن‏ها در مورد تماس با بند پسرها، حاج داوود سر مي‏رسيد و در سطح بند سخنراني مي‏كرد: "هركس دلش براي بند مردها تنگ‏ شده، چرا خودش را خلاص نمي‏كند تا دچار هواي نفس نشود. مردها كه طبقه سوم را كرايه كرده‏اند تا شما را ديد بزنند. كمي به خودتان بياييد. تا معصيت نكنيد." از آن به بعد جو بند طوري شد كه اگر كسي بالاي تخت سوم مي‏رفت، يعني اين‏كه مسئله جنسي دارد. در بند زنان همه از اين اتهام "نابخشودني" خود را بر حذر مي‏داشتند.

برای مطالعه بخش سوم و پایانی این مطلب اینجا را کلیک کنید!