Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

انفرادی / مینا زرین


بخش اول

تقدیم به مادرم که در همه شرایط با من بود
حدود 100 دختر راهی گوهردشت می شدیم. به هنگام بستن كلیه وسایل، حاج داوود كه پاسدارانش نیز به همراهش بودند، فریاد می‏كشید: "فقط یك پتو می‏توانید ببرید!

" نمی‏دانستیم دقیقا" به كجا می‏رویم. شتاب‏زده از همه خداحافظی می‏كردیم و هركدام در پی وسایل خود بودیم. دوستانمان كمك می‏كردند تا بتوانیم وسایل را جمع و جور كنیم. پتوها به یادگار بین زندانیان دست به دست می شد، خواه از میان انبوه پتوها و خواه یادگارهای خواهر یا برادرت. تمام بند 8 به هم ریخته بود. گویی بند 8 با تمام شرایط سخت و تنبیهاتش برای ما زیاد بود و باید بیشتر از آن تنبیه می شدیم.

از گوهردشت شنیده بودم ولی نمیدانستم می‏تواند تا این حد فرسایشی شود و ذهن و روح و جسم را فرسوده سازد. خب، اتوبوس‏ها آماده است: "یالله سوار شوید!"

این صدای پاسدار مردی بود كه در زندان قزل‏حصار با دوچرخه این‏ طرف و آن‏طرف می‏رفت. وسایل را به دنبال خود تا دم اتوبوس می ‏كشیدیم. اتوبوس‏ها بعد از مدتی كوتاه به گوهردشت رسیدند. از زندان قزل‏حصار تا گوهردشت هیچ‏كدام چشم‏بند نداشتیم ولی به محض ورود، یكی از پاسداران دستور داد چشم‏بند بزنیم و چشم‏بندها را بین همه تقسیم كرد. گویا اولین قدم‏های جدی‏ آغاز شده است. ما را به سمتی هدایت كردند. یاد دوران بازجویی افتادم كه نصف صورت‏مان با چشم‏بند پوشانده شده بود و هیچ‏جا، حتی زیر پایمان را هم نمی‏دیدیم. صداها بسیار خشن و ناآشنا بود. حاج داود وظیفه سركوب ما را به همپالگی‏ هایش سپرده بود. سركوب دختران جوان و نوجوانی كه به ‏زور متوسط سنی‏شان به 21 سال می‏رسید. همه دانش‏آموز و دانشجویانی اخراجی و رانده شده از تحصیل بودیم. بایستی از ما بهتران و یا چشم و گوش بسته‏ها به مدرسه بروند و ما نیز كه نسلی از شرایط جدید بودیم و نمی‏خواستیم زور و ظلم جمهوری اسلامی را بپذیریم؛ باید در سلول‏ها می‏ماندیم "تا موهایمان مثل دندان‏های مان سفید شود". این حرف‏ها را از حاج داود و كسان دیگر، بسیار شنیده بودیم...

ما را به سلول‏های انفرادی فرستادند. زن پاسدار به من نزدیك شد و گفت: "تمام لباس‏هایت را در می‏ آوری! حتی لباس زیرت را! با چادر و چشم‏بند منتظر باش!"

برایم بسیار مسخره بود. یعنی چه؟ آیا می‏خواهند با بدن لخت مرا شكنجه كنند؟ باوركردنی نبود. به خود می‏گفتم اگر بخواهند اذیت‏ام كنند با همین ناخن‏هایم زخمی‏شان خواهم كرد. به یاد دوران كودكی افتادم كه ناخن‏های تیزی داشتم و با هر كس كه دعوایم می شد، بهترین سلاحم را به‏كار می‏بردم و او را زخمی می‏كردم. مادرم می‏گفت: "دختر این ناخن‏ های تو بالاخره كار دست ما می‏دهد. آخه مگه در هر انگشتت یك خنجر كاشتی؟" به حرف مادرم فكر می‏كردم و خنده‏ام گرفته بود. در هر انگشت من یك خنجر وجود داشت. بعد از حدود 2 الی 3 ساعت به سراغم آمد. یك پاسدارِ زن بود. از صدایش، حدس زدم خیلی جوان است. من به‏اصطلاح مقاومت كرده و لباس زیرم را در نیاورده بودم. به طرز بسیار شنیعی آن را پایین كشید. گفتم: "هی چكار می‏كنی؟!"

- به‏به! اعتراض هم می‏كنی؟ نمی‏دونی كجا اومدی؟

- یعنی چه؟ می‏خواهید به‏گردید، خب این چه وضعشه؟

چادرش را سفت و محكم پیچید به خودش و بلند در راهرو داد زد: "حاج آقا ببینید، این نمی‏دونه كجا اومده! فكر می‏كنه اینجا جشن گرفتیم و از قزل‏حصار این‏ها را آورده‏ایم اینجا... "

سكوت كردم. می‏دانستم كار دارد به جاهای باریك می‏كشد. هیچ شناختی نسبت به گوهردشت نداشتم. شنیده بودم كه دارند آخرین كارهای ساختمانش را انجام می‏دهند. با سكوت مرگ‏بارش، معلوم شده بود متفاوت‏تر از زندان‏های دیگر است. به تنهایی عادت نداشتم و این را هم می‏دانستم، بدترین تنبیه برایم سكوت و تنهایی است. در خانواده‏ای پرجمعیت به‏دنیا آمده و در زندان‏های اوین و قزل‏حصار به اندازه موهای سرم با آدم‏ها برخورد داشتم. با آن‏ها بهترین و زیباترین روابط عاطفی را برقرار كرده بودم. حالا رژیم با انفرادی، به جنگ این روابط آمده بود. پاسدارِ زن (نادری) وقتی همه وسایل را گشت، به من یك‏دست لباس داد. با لباس تن خودم در مجموع دو دست لباس داشتم. بقیه لباس‏ها و وسایل را بیرون گذاشت. در میان وسایل، "ساكِ نقلی‏ قرمزِ عزیزم" قرار داشت. پاسدار آن‏را هم بیرون گذاشت!

- این ساك را لازم دارم.

- هر چیز را كه ما تشخیص بدهیم، تو لازم داری.

برای داشتن این ساك اصرار كردم. در جواب گفت: "می‏خواهی فقط یك‏دست لباس تنت را به تو بدهم و ببینی چه عذابی خواهی كشید؟"

با این ساك نیز، هم‏چون سایر دل‏بستگی‏ هایم بایستی وداع می‏كردم. ساكِ نقلی قرمز با خاطراتی كه در خانه و یك سال زندانم با او داشتم، به زور از من جدا می شد.

نادری گفت: "بِهِتان وسایل نمی‏دهم، مگر آمده‏اید خانه خاله كه هر روز یك‏دست لباس ب‏پوشید و خوش روحیه باشید؟ اینجا آمده‏اید كه ادب بشوید. شما قاتلان ..."

یك قاشق روحی، یك بشقاب و یك لیوان پلاستیكی به من دادند. در بسته شد. به محیط كوچك خود باید می‏نگریستم. سریع به طرف پنجره رفتم. پنجره تقریبا" یك متر در یك متر كه پشت آن نرده‏های فلزی تعبیه شده بود. از لابه ‏لای آن، روبه ‏روی خود كوهی را می‏دیدم. سلسله كوهی كه در كرج واقع است. كوه پر از برف چقدر زیبا بود. به انگیزه ماندن فكر كردم. "پس اگر دلم گرفت و یا خواستند فشار بی‏آورند؛ این یكی از انگیزه‏هاست. می‏آیم و از این كوه روحیه می‏گیرم." به محیط نگاه كردم. در دیوارش یك شوفاژ كه مثل  تعبیه شده بود ولی هیچ گرمایی نداشت. یك دست‏شویی و توالت در گوشه دیگر سلول بود. اندازه سلول 1.80 در 2.70 متر می شد. با قدم آن‏را متر كردم و در طول و عرض سلول خوابیدم تا ببینم چند متر است؟ باید وقت بگذرد و بتوان از هر چیزی یاد گرفت. سكوت سراسر بند را گرفته بود. موشكافانه به همه چیز نگاه می‏كردم. من كه در زندان قزل‏حصار از دیوار راست بالا می‏رفتم، حالا اینجا چه‏كار كنم؟ درزی از زیر در باز بود. به زیر در خوابیدم. ‏توانستم سایه رفت و آمد را، البته فقط پاها را ببینم. خوشحال شدم كه توانستم درزی را پیدا كنم كه رابطه‏ای را با بیرون بگیرم. از زیر در داد زدم: "هی! بچه‏ ها كجائـید؟ بچه ‏ها كجائـید؟"

كمی گوشم را تیز كردم و شنیدم سربند دارند صحبت می‏كنند. سربند و ته بند نداشت! مثل‏ این‏كه از هرجایی در داشت و در یك لحظه پاسدار هی‏ّ و حاضر، در راهرو ما را می‏پایید. چند دقیقه حرف زدیم. یاد گرفتن مورس اولین كاری بود كه بایستی انجام می‏دادم: "به این ترتیب است كه تمام حروف الفبا را به چهار ردیف كنید و شروع كنید به زدن!"

یكی از بچه ها برای‏مان توضیح می‏داد و ما بدون این‏كه حرف بزنیم فقط گوش می‏دادیم. می‏دانستیم كه این حرف‏زدن‏ها نمی‏تواند دوام داشته باشد با تمام وجود باید آن را بلعید. این دیگر مرز مرگ و زندگی است. اگر یاد نگیری قادر به ادامه تماس نیستی و اگر یاد گرفتی، می‏توانی اخبار و داده‏ها را رد و بدل كنی. غروب بود و من در سلول كوچك خودم شروع به قدم ‏زدن كردم. در فكر بودم و برای آینده‏ام برنامه ‏ریزی می‏كردم. احساس ویژه‏ای داشتم. می‏دانستم حالا حالاها از اینجا خلاص نمی‏شوم و باید درست برخورد كنم. درهمین حین صدایی هولناك شنیده شد. سر را به زیر در بردم و گوش دادم. شبحی كه چادر مشكی به سرش بود، صدای وحشتناكی از خود درمی‏آورد و قدم‏هایش را محكم به زمین می‏كوبید. من وحشت كرده بودم كه این چه می‏تواند باشد؟ بعدها از وحشت خودم خنده‏ام گرفت. او همان پاسدار زن، نادری بود كه هیچ‏وقت در جمعه‏های بعدی دیده نشد و فقط در این جمعه برای ایجاد رعب و وحشت در آنجا حاضر شده بود. بعد از نمایش مسخره‏اش درها را تك تك باز كرد. در سلول مرا باز كرده و گفت: "چرا زیر در خوابیده بودی می‏خواستی ارتباط بگیری؟" و شروع به فحاشی كرد.

من كه كلكش را فهمیده بودم (و نیز قدری ترسیده بودم!) سكوت كردم و او در را بست و رفت. تازه می‏فهمیدم كجا هستم. یعنی نباید هیچ حرفی بزنی. سكوت مطلق. ارتباط با بیرون از سلول جرمی سنگین به حساب می‏آمد. روزها از پی روزهای دیگر در وحشت و سردی می‏گذشت. سال 61 بود. سالی كه زمستان سختی را در پیش داشتیم. در آبان آن سال برف سنگینی بر روی كوه‏ها نشسته بود. كوه قامتش بلند بود و سربه فلك كشیده، اما سردی‏اش به استخوان می‏زد. با یك پتو، كه به پتو سربازی موسوم بود خود را گرم نگه می‏داشتم. نمی‏توانستم روی زمین بنشینم. چقدر سرد بود! همش سرپا بودم. ماه اول در سلول به سختی می‏گذشت. دو مرد پاسدار مسإول صبحانه بودند. یكی از آن‏ها چاق بود و صورتی عادی داشت، خیلی عادی و معمولی. چای را با دو حبه قند و لایه نازكی پنیر شاید در حدود 15 گرم به ما می‏داد و می‏رفت. كم كم فهمیده بودم آدمی نیست كه بخواهد ما را اذیت كند. مرد دیگر، قدی بلند و چشمانی سبز داشت. چشمانی به غایت هیز و كثیف. هر بار در را باز می‏كرد، چادرم را بیشتر دور خودم می‏پیچیدم. تنفرم باعث می شد حتی بخواهم پشت به او غذا بگیرم. در شیفت او حتی دلم نمی‏خواست غذا بگیرم. در یكی از شب‏های بسیار سرد نمی‏توانستم بخوابم. دلم می‏خواست زودتر صبح شود تا بتوانم با روشنی روز گرم شوم. خوابم نمی‏برد. احساس می‏كردم تمام استخوان‏هایم درد می‏كند. به روی یك كتف كه كمتر با سرمای زمین تماس داشته باشم، خوابیده بودم. انگار سرما از من گردن كلفت‏تر بود و من بازنده بودم. از سرما می‏لرزیدم و نمی‏دانستم چه كنم؟ می‏خواستم فریاد بزنم ولی دوستانم در سرتاسر این بند خوابیده بودند. می‏خواستم به در بكوبم ولی به دركوبیدن جزای بسیار بالایی داشت. خلاصه نشستم. ساعت 4 صبح بود مردی داد زد: "چای!" جهت را به‏درستی تشخیص نمی‏دادم كه كجای بند است و چند سلول دیگر به من می‏رسد؟ به سرعت شمارش انگشتان دست به من رسید. چادرم را دور خودم پیچیدم. در باز شد. بعد از دادن چای مرد با نگاه هیزش و لحن كثیفش گفت: "قند، قند بیشتر می‏خواهی؟"

من یك‏قدم عقب رفتم. گفتم: "نه! لازم ندارم."

گفت: "خوبه شیرینه."

او یك‏قدم به جلو آمد. چرخ غذا را ول كرده بود. من بیشتر و بیشتر ترسیدم و خودم را كنار كشیدم. نمی‏دانستم اگر جلوتر می‏آمد چكار باید می‏كردم؟ فریاد می‏زدم و یا نمی‏دانم...؟ مغزم كار نمی‏كرد. بغض گلویم را گرفته بود دست‏هایم می‏لرزید. مرد در همان موقع گفت: "همه از سرما شكایت كردند. شما چی؟"

سریع جوابش را دادم: "سرد بود."

خودش را به شوفاژ رساند و گفت: "آره نم ‏نمكی گرما دارد. ولی دیشب 20 درجه زیر صفر بود. حالا اینجا كه سردتر هم هست. خب خودتون خواستید. می‏خواستید توی قزل‏حصار شورش نكنید و تشكیلات راه نیندازید."

اصلا" قائل به حرف‏زدن با او نبودم. دلم می‏خواست هرچه زودتر شرّش را كم كند. حرفی نزدم.

چه جالب! شورش! در سلول را بست و در عرض یك ربع تمام سلول‏ها را چای داد و رفت. چادرم را به گوشه‏ای پرت كردم. اصلا" اشتهایی به صبحانه نداشتم احساس می‏كردم تلخی گلویم به زهری تبدیل شده كه آب از آن پایین نمی‏رود. بغض داشتم و می‏خواستم گریه كنم. لحظه بدی را تجربه كرده بودم. تنهایی و این‏همه فشار. وای كه واقعا" فشار روانی سخت‏تر از كابلی بود كه برجانم زده بودند. آن را تحمل كرده بودم ولی این فشار سنگین ‏تر بود. در سلول باشی و بی‏هیچ اختیاری از خود. هر لحظه آماده باشی و در هر لحظه ترس را تجربه كنی. چه روزهایی را تجربه می‏كنم. در همین فكرها بودم كه در به تندی باز شد و من چادرم را به سر كردم یك‏طرف بلند و یك طرف كوتاه. اصلا" نمی‏دانم پایین‏ اش را به سر كردم یا به شكل درست؟ فقط می‏خواستم مرا نبیند. او بود. همان مرد پاسدار كه به ما صبحانه داده بود. نشسته بودم. او تا دم پتویی كه پهن كرده بودم و فرش سلولم بود، جلو آمد. چند قند در دست داشت و باز با همان لحن گفت: "بگیر برای تو ..."

دستم را دراز نكردم. بشقاب را كه در آن یك لیوان پلاستیكی چای و دو حبه قند و برگه‏ای نازك از پنیر بود، بالا بردم و او در آن ریخت و رفت. قدرت نداشتم دستم را از بالا به پایین بیاورم. دستم می‏لرزید. چای در لیوان لغزش داشت و تمام قندها را خیس می‏كرد. تمام آن‏ها را دور ریختم. نمی‏دانستم به راستی چه كنم؟ به چه كسی اعتراض كنم؟ این مرد به من فشار روانی وارد می‏آورد. خوب می‏دانستم كه اگر در این مسائل اعتراض كنی همیشه خودت مقصر شناخته می‏شوی. در اوین دختری بخاطر برخورد كثیف یك پاسدار مرد اعتراض كرده بود و دختر را به‏خاطر اهانت به پاسدار شلاق زده بودند. در موردهای دیگر هیچ‏وقت به نفع زندانی دختر نظر نداده بودند. از این‏همه فشار روانی رنج می‏بردم ولی در این یك‏سال آگاهی‏ام بیشتر شده بود. آن‏ها از هر وسیله‏ای استفاده می‏كردند تا ما را سركوب كنند و این هم یكی از فشارهاست. مشتم را با تمام وجود به همان شوفاژ كه هیچ‏وقت گرم نمی شد، كوبیدم. قلبم زخمی بود. دردی عجیب در خود احساس می‏كردم. چرا این‏قدر ناتوانم؟ به خود گفتم واقعا" ترسیده بودی. چمباتمه زدم و به مردم، به خانواده عزیزم و به عشق لطیفم فكر كردم. به خود گفتم: "خب این‏ها كه برای مهمانی مرا به اینجا نیاورده‏اند. عشق به مردم همین مسائل را دارد. سیاسی بودن همین مشكلات را دارد." با خودم، در فكرم حرف می‏زدم و انگار خودم را قانع می‏كردم. احساس شادی عجیبی در وجودم بود. هرچیزی سختی دارد، مهم آن است كه سربلند بگذرانی. حالا اول راه است. معلوم نیست چندین و چند ماه در انفرادی باشیم. یك روز در خیال‏های شیرین خود بودم كه در به تندی باز شد. نادری بود.

- چرا دم پنجره ایستاده‏ای؟

- ایستاده‏ام!

- می‏دونی كه جرمه.

- داشتم آسمون را تماشا می‏كردم.

- خب حرف زیاد نزن. بهت می‏گم دم پنجره ایستادن قدغن است.

- جائی كه معلوم نیست.

- خیلی پر رو هستی. زیاد قانون شكنی بكنی می‏اندازمت سگ‏دانی[i] كه ببینی اونجا كجاست. بعد از رفتن به اونجا دیگه نزدیك پنجره نمی‏شی.

در را بست و رفت. من هاج ‏و واج مانده بودم. می‏گویند ارتباط با سلول‏های دیگر نگیر... و هر چیز كوچك، حتی در خود سلول هم بوده، جرم است.‏ از زیر در به طور مخفی و خیلی آرام حرف می‏زدیم. بعضی مواقع پاسدار مچ می‏گرفت ولی خوشبختانه تا آن موقع مچ مرا نگرفته بود. موضوع را به دو سلول بعدی كه صدایم به او می‏رسید، گفتم. او هم گفت به دیواری كه شوفاژ تعبیه شده، تكیه داده بود و به او هم اعتراض كردند كه نباید به دیوار تكیه بدهی. تو می‏خواهی با سلول بغلی تماس بگیری. او هم در جواب گفته بود: "خب چرا وقتی شما در راهرو هستید من بخواهم ارتباط بگیرم. گوش می‏دهم، وقتی كه نیستید ارتباط می‏گیرم."

به خاطر این جواب او را به سگ‏دانی برده بودند و می‏گفت چقدر وحشتناك بود. جای كثیف و‏بدون نور، حتی كوچك‏ترین روزنه‏ ای در آنجا تعبیه نشده بود...

ما را در سلول‏ها ردیف پشت سر هم نگذاشته بودند. یك در میان، سلول‏ها خالی بود و تجربه كافی نداشتیم. راه ارتباط با توجه به دانستن مورس از زیر در انجام می شد و این‏هم بسیار ناموفق بود. هرچند وقت یك‏بار مچ بچه ها را می‏گرفتند و با ناسزا و كتك همراه بود و سپس راهی سگ‏دانی می شدی. در قزل‏حصار درباره این زندان مخوف صحبت می‏كردیم. می‏گفتند شاه درست كرده، این‏ها بهره‏برداری‏اش خواهند كرد. هنوز تمام نشده بود. تلی از خاك و آجر را از گوشه پنجره‏ هنگامی كه از پنجره بالا می‏رفتم، می‏دیدم. زندان گوهردشت بزرگ و بزرگ‏تر می شد تا بتوانند یك نسل را كه عشق و زندگی را تجربه كرده بود به زندان بكشند. 100 زندانی دختر زندان گوهردشت را افتتاح كرده بودند.

یك روز نادری بعد از صبحانه دریچه سلول مرا باز كرد و گفت: "چادرت را سركن." آماده شدم. مردی وارد سلول شد. خودش را معرفی كرد: "من صبحی رئیس زندان هستم."

برایم عجیب بود. برای اولین بار در این مدت كه در سه زندان بودم، شخصی خودش را به زندانی معرفی می‏كند! من در انتهای سلول ایستاده بودم. او پرسید: "از سلول راضی هستی؟"

گفتم: "خیلی سرد است. شوفاژ اصلا گرما ندارد."

گفت: "اینجا تازه راه افتاده و ما همه در اینجا جدید هستیم. شما اولین زندانیان این زندان هستید. اگر توبه‏نامه بنویسی كاری می‏كنم تو را برگردانند."

رو كرد به پاسدار زن و گفت: "كاغذ و قلم بیاور."

از من پرسید: "می‏نویسی؟"

گفتم: "قبول ندارم."

در جواب گفت: "پس اینجا می‏مانی" و رفت.

بعد از رفتن "صبحی" همگی رفتیم زیرِ در كه اخبار را ردوبدل كنیم. یك یا دو نفر توبه نامه را قبول كرده بودند.

هوا سرد و سردتر می شد و من با همان پتو می‏گذراندم. سلول بسیار سرد بود. حتی در روز هم هوا سرد بود و به هیچ‏وجه آفتاب به سلول نمی‏تابید. چند روز بعد از آمدن صبحی به سلول‏ها، نادری دریچه ‏ها را یكی‏یكی باز می‏كرد و حرفی كوتاه زده می شد. دریچه سلول مرا باز كرد و گفت وسایل‏ات را جمع كن. بعد از مدتی یكی ‏یكی سلول‏ها خالی می شد و حدسم این بود كه تغییر جاست. چرا كه پاسدار یك‏نفر را می‏برد و خیلی سریع برمی‏گشت و سلول بعدی را باز می‏كرد. سلول‏های روبه‏رو به وسیله دیواری كه چند در، در آن تعبیه شده بود، جدا می شد. من را به سلول روبه‏رو بردند. وسایل را روی زمین گذاشتم. پاسدار گفت: "این هم آفتاب! دیگه غر نزن!"

چشم‏بندم را بالا زدم. آفتاب پاییزی قشنگی به دیوار نشسته بود. هنوز كه هنوز است، گرمای آن را فراموش نكرده‏ام. از پشت پنجره كوچكم، آفتاب عبور كرده بود و از زردی‏اش شادی خاصی در وجودم می ‏نشست. چشم‏بند را برداشتم، هنوز چند دقیقه‏ای نگذشته بود كه در سلول باز شد. یك زندانی دیگر را به سلولم آوردند. نادری گفت: "آن‏قدر حرف بزنید و تحلیل بدهید تا خسته شوید." من او را زیاد نمی ‏شناختم. در بند هشت، هم‏بندی بودیم. او چشم‏بندش را بالا زد و خیلی بی‏تفاوت محیط را نگاه كرد. قدم جلو گذاشتم و بغلش كردم. هم‏دیگر را بوسیدیم. راستش از دیدن همدیگر زیاد خوشحال نشده بودیم. آرزویم این بود كه با سپیده هم‏سلول می شدم. با سپیده در بند هشت پایه دوستی‏مان ریخته شده بود. دوستی محكمی با هم پیدا كرده بودیم، حتی وقتی به زندان گوهردشت منتقل شدیم، خوشحال بودم كه با هم هستیم و در یك‏جا نفس می‏كشیم. بارها و بارها به او فكر كرده بودم. بعد از آمدن هم سلولی شروع به نظافت كردیم. وسایل‏مان كه شامل پتو و دو نایلكس لباس با ظروف بود، كنار گذاشته و ابتدا پنجره را تمیز كردیم و بعد سراغ كف سلول، توالت و دست‏شویی رفتیم. این سلول را هم كسی از آن استفاده نكرده بود. علت نظافت ما، یكی بنابه سنت زندان و دیگری گرد و خاك زیاد سلول بود. سلول در طبقه دوم و رو به حیاط مستطیلی شكلی قرار داشت. صبح پاییزی با آفتاب قشنگش سلول را گرم كرده بود. مشتاقانه به بیرون نگاه می‏كردم. حفاظ پشت پنجره همیشه مانع می شد تا به درستی همه جا را دید. ده‏ها سلول، پشت هم ردیف شده بود. شروع به شمارش كردم: 1، 2، 3... 23،24 پنجره سلول می‏دیدم.

بعد از تمیز كردن سلول، استراحت كوچكی به خود دادیم. شیر گرم دست‏شویی را باز كردم. در ساعت‏هایی كه آب داغ می شد، می‏توانستیم به سنت قزل‏حصار چایی درست كنیم. این‏جا چایی خشك نداشتیم، پس با آب‏جوش و یك حبه قند از جیره قند صبحانه، دور هم بودنمان را جشن گرفتیم.[ii]

یك ماه و اندی از ورودمان به گوهردشت گذشته بود. گویی ماه‏ها در سكوت دهشتناك و مسایل ریز ودرشت بودم. ورود نیره برایم تنوع جالبی بود. بعد از خوردن آب‏جوش، پتوها را پهن كردیم. نیره حاضر نشد پتوی خود را روی زمین پهن كند. پتوی زیبایم و یك پتوی سربازی را پهن كردم. بقیه وسایل را در گوشه‏ای مرتب گذاشتیم. وقت ناهار بود. آلو پلو بود. بعد از ما‏ه‏ها تنهایی، غذا خوردن دو نفره لذت داشت.

قرار گذاشتیم، كارهای اتاق را یك روز او انجام دهد و روز دیگر من انجام دهم. زیاد همدیگر را نمی‏شناختیم. سعی می‏كردیم با همدیگر آشناتر شویم. نیره كاملا" مذهبی بود. بسیار به نماز و روزه و نجس و پاكی اعتقاد داشت. در ابتدا بسیار سعی می‏كرد خط و مرز را با من حفظ كند. ما با هم برنامه ورزش داشتیم. صبح ساعت 10 تا 5/11 ورزش می‏كردیم. ورزش‏ها را به اسامی شهدای سازمان مجاهدین اسم‏گذاری كرده بود ولی یكی از آن‏ها كه اسم صفایی فراهانی را داشت، در ابتدا با هم ورزش می‏كردیم. یعنی این ورزش را هم انجام می‏داد. ولی بعد از مدت بسیار كوتاهی و ارتباطش با سلول بغلی، دیگر با من ورزش نمی‏كرد و اگر ورزش می‏كرد، ورزش ای انسان‏ها و صفایی فراهانی را انجام نمی‏داد. من به این برخوردها عادت داشتم. چرا كه در مدت كوتاهی كه در بند 4 عمومی زندان قزل‏حصار بودم با تشكیلات آن‏ها و خطی كه گرفته بودند، مبنی بر بایكوت و دوری كردن از چپ‏ها و تماس نگرفتن در هیچ زمینه‏ای، آشنا بودم. عده‏ای معدود از مجاهدین نیز كه این جور مرز و بایكوت را قبول نداشتند، از نظر این‏ها كار درست و اصولی انجام نمی‏دادند. این را می‏دانستم در شرایط سخت‏، شدت بایكوت كم‏رنگ‏تر می شد. قبل از ارتباط با سلول بغلی رابطه‏اش معمولی بود. من هم در این مدت شناخت دقیقی پیدا كرده بودم ولی سعی بر این نبود كه برخورد متقابل انجام بدهم، بلكه با آگاهی و روش درست سعی داشتم قانعش كنم كه ما كسانی هستیم كه در مقابل رژیم مبارزه می‏كنیم‏... روزها از پی هم می‏گذشت و تقریبا" راضی از شرایط پیش می‏رفتم. یكی از روزها، عصر موقع شام پاسدار داد زد: "هر كس روزنامه می‏خواهد، فلش[iii] را بگذارد زیر در!"

فكر كردم اشتباه شنیده‏ام. مگر می‏شود به ما روزنامه بدهند؟! سیاست‏های خشن و وحشتناك آن‏ها كجا، روزنامه ‏دادن كجا؟! فلش را با هول و ولع زیر در گذاشتیم. نیره نظرش این بود: "رژیم كوتاه آمده و مقاومت ما و كلا" مقاومت سازمانش رژیم را وادار كرده به ما روزنامه بدهند." به ‏نظرم فكرش بسیار مسخره ‏آمیز بود، نمی‏خواستم با او بحث كنم. بحث كاری را پیش نمی‏برد، چنان مسخ شده بود كه یك قدم هم به‏ پیش نمی‏آمد. خلاصه فقط نخواستم با سكوت همراهی‏اش كرده باشم و گفتم: "این‏طور فكر نكن!"

پاسدار زن سیه‏چرده‏ای كه به غایت زشت بود و همیشه فكر می‏ كردیم به ‏خاطر همین زشتی از ما می‏ خواهد انتقام بگیرد، با بدجنسی‏ های همیشگی ‏اش در را باز كرد و گفت:" 15 ریال!"

پریدم و سریع بهش دادم. حالت مرا دید و گفت: "هول نشو! فردا هم برایتان می‏ آوریم."

روزنامه را باز كردم، مال پریروز بود ولی باز روزنامه بود. روزنامه را سطر به سطر خواندم. هیچ امیدی به ادامه ‏اش نیست و باید مطالب را حفظ كنم. نیره زیاد میلی به خواندن نداشت. كمی نگاه كرد و نظرش در مورد خبری كه در چند استان سیل آمده بود، جلب شد. گفت: " امیدوارم چنان سیلی بیاید كه مردم بیش از اندازه خسارت ببینند."

پرسیدم: "چرا؟!"

چرایی كه برایم ناباورانه بود. چه‏ طور ممكن است كسی به این شكل فكر كند؟ گفت: "چنان خسارت ببینند كه باعث بشه انقلاب كنند و ما را آزاد كنند."

- یعنی حاضری به قیمت از دست دادن جانشان، ما آزاد شویم؟!

در خود پیچیدم. با خودم فكر می‏كردم بیچاره مردمی كه احتیاج به قهرمان دارند. سكوت حكم‏فرما شد. چه‏طور می‏توان از جان دیگران مایه گذاشت؟... سعی می‏كردیم در حیطه بسیار معمولی و در حیطه سلول و خبرهای تازه بند رابطه حفظ شود. در ساعاتی از روز در زیر در دراز می‏كشیدیم تا از رفت و آمد و گفت وشنود پاسداران باخبر شویم. صحبت از ملاقات بود ولی كم و كیفش را متوجه نشدیم. روز بعد كه دوشنبه بود، ساعت 10 صبح در سلول باز شد. پاسدار نادری رو به نیره كرد و گفت: "ملاقات! حاضر شو!"

ما جا خورده بودیم. شادی پشت شادی! دیروز روزنامه، امروز ملاقات! باور كردنی نبود. نیره را حاضر كردیم. چادر، روسری، جوراب و چشم‏بند كلفت. او سریع پرید و دست و صورتش را صابون زد و لباس تمیزی به تن كرد. من هم او را در آماده‏ شدن همراهی می‏كردم. هر دو از این خوشحال بودیم كه به ملاقات می‏رود. شاید بتوان اخبار تازه‏ای گرفت. بعد از مدتی نیره برگشت. مادرش به ملاقاتش آمده بود. گریه و زاری بسیاری كرده بود كه چرا تو را به اینجا آورده‏اند؟

بعد از مدتی، مرا برای ملاقات صدایم كردند. از خوشحالی پركشیدم. پیراهن برادرم را به نشانه دل‏بستگی به خانواده‏ام پوشیدم. شاد و مسرور به راهرو رفتم.

آرزویم این بود كه با سپیده هم‏سلولی می شدم. با او در بند هشت پایه دوستی‏مان ریخته شده بود. امیدوار بودم بتوانم با سپیده تماس بگیرم. در قسمتی از راهرو كه به آن زیر هشت می‏ گفتند، ایستادم. سكوت بدی وجود داشت. همه می‏ دانستیم با كوچك‏ترین علامت یا نشانه‏ای، ملاقات قطع خواهد شد. شاید یك تكان‏خوردن از جا یا اینكه سرفه‏ای یا صدایی از خود باعث می‏شود، دست از پا درازتر برگردی! نفسم بالا نمی‏ آمد. حواسم را جمع كرده بودم. تا خلاف كوچكی از من نگیرند. دلم برای پدر مادرم تنگ شده بود. گویی سال‏هاست ندیدمشان. در همین حین، نادری گفت: "من می‏آیم نزدیك هر كس، خیلی خیلی یواش، اسمتان را در گوشم بگویید."

ما هم همین كار را كردیم. نادری جلو آمد. پرسید: "اسمت؟"

قدِ بلند و سابقه بدی كه روز ورودم گذاشته بودم، كار خودش را كرده بود! دوباره گفت: "نمی‏خواد بگی! تو را می‏شناسم. تو معروف هستی."

به‏ خودم گفتم: معروف؟! وا! مگه چكار كرده ‏ام؟

ما را به كابین ملاقات بردند. اولین چیزی كه نظرم را جلب كرد، كابین ملاقات بود. بسیار تنگ و واقعا" یك نفره. یك لحظه فكر كردم: سلول انفرادی، كابین ملاقات هم انفرادی...

به خودم جرات دادم و پشت سرم را نگاه كردم. دیواری سبز رنگ و سرتاسری وجود داشت. این دیوار با دیواره كابین ملاقات، راهروی باریكی به وجود آورده بود. این فضا برای كنترل ملاقات، و رفت و آمد پاسداران مراقب برای ملاقات بود. گفتند: "چشم‏بندتان را بردارید!"

ما برداشتیم. دستور دادند: "آن را در جیب‏تان بگذارید و حق ندارید به خانواده‏ ها نشان بدهید. نشان دادن همان و قطع ملاقات همان!" بعد از قطع صدا حق ندارید، بلند از پشت شیشه با خانواده‏ها حرف بزنید.

با قطع صحبت‏ های دستور دهنده كه یك مرد بود؛ خانواده ‏ها وارد محوطه شدند. پدر و مادرم را دیدم. تا بناگوش دهانم باز شد! می‏خندیدم. پدرم دستش را به نشانه بغل گرفتن من روی شیشه گذاشت. دستش را از این‏طرف شیشه بوسیدم. به مادر خوبم سلام گفتم. در این لحظات هنوز صدا وصل نشده بود. بعد از وصل صدا، دوباره سلام و احوال‏پرسی كردیم. اشك در چشمان پدرم حلقه زد. اشاره به پشت كردم و با اشاره لب گفتم: "نه! آقاجان، پیش این‏ها گریه نكن."

مادرم گفت: "چكار كردی، آوردنت اینجا؟ می‏گویند شما رهبر هستید و در زندان قزل‏حصار شورش كرده‏اید؟"

با علامت سر گفتم: "نه!"

مادرم گفت: "غذا بهتان می‏دهند؟ هواخوری، روزنامه چی؟"

- دیشب بهمان روزنامه دادند.

- در بیرون می‏گویند، پاهایتان را زنجیر می‏كنند... برو عقب پاهایت را ببینم!

یك قدم عقب گذاشتم و با خودم گفتم: مامان نمی‏داند چه جایی گیر كرده‏ایم. یك قدم عقب رفتن، عواقبش از قل و زنجیر بیشتر است! سریع خودم را جابه ‏جا كردم تا كسی متوجه این كار من نشود. بعد به چشم‏هایم اشاره كردم، به نشانه این‏كه چشم‏بند می‏زنند. پاسدار هم مداوم در حال رفت و آمد از پشت سرمان بود. گاهی نیز روی خط مكالمه می‏آمدند كه صدا ضعیف می شد. پاسداری كه در بغل كابین ایستاده بود، اخطار داد تركی حرف نزنم؛ ولی باز ادامه دادم. مادرم صحبت همیشگی‏ اش را پیش كشید و گفت: "پرویز می‏خواهد تكلیف خودش را بداند. كی بیرون می‏آیی؟"

- مامان جان، من در این یك‏سال و اندی به تو گفته ‏ام؛ من حالا، حالاها بیرون آمدنی نیستم. پرویز هم تكلیفش مشخص است. ما كه قرار ازدواج با هم نگذاشتیم.

- ولی او به تو علاقه دارد. همش زنگ می‏زند و حال تو را می‏پرسد.

- مامان، بهش سلام برسان و بگو او كاملا" آزاد است. زندگیش را پیش ببرد و با هر كسی می‏خواهد ازدواج كند.

بغض گلویم را گرفت. نمی‏خواستم مادرم بفهمد كه من از ته دل این حرف را نمی‏زنم. دوباره ادامه داد: "در این یك‏سال و اندی پرویز صبر كرده تا تو بیای بیرون كه بیاد خونه ما."

ناراحت و عاجز بودم كه چرا نمی‏توانم مادرم را متوجه كنم كه اینجا ماندنم دست من نیست. مادرم گفت: "آخرین باری كه دیدمش برای ختم پدرش به آنجا رفته بودیم... همه‏ اش صحبت تو را می‏كرد و به من و پدرت احترام زیادی گذاشت."

در یك لحظه یادش كردم، دلم برایش تنگ شده بود. چهار سال بود كه همدیگر را می‏شناختیم. عشق را در او تجربه كرده بودم. مجددا" تكرار كردم: "به انتظار من نباشد..."

ملاقات قطع شد. مادرم تكه كلام خودش را تكرار كرد: "از خودت مواظبت كن!"

آن‏ها از كابین دور شدند و ما باید در كابین می‏ایستادیم تا پاسدار ما را به طرف سلول هدایت كند. در افكار خودم غرق بودم كه مردی جلو آمد و گفت: "مگر به تو نگفتم تركی حرف نزن؟!"

- مادرم اصلا" فارسی بلد نیست. حتی در قزل‏حصار كه توابین برای كنترل ملاقات با ما می‏آمدند، برای كنترل ملاقات من یك تواب ترك می‏آوردند.

خودم از حرفم خنده‏ام گرفته بود. تواب ترك! پاسدار مرد بهم گفت: "چشم‏بند بزن!"

آن‏را كنترل كرد تا سفت و محكم بسته باشم. بلافاصله بعد از زدن چشم‏بند، با دستش محكم به سرم كوبید. برق از چشمانم پرید. سرم گیج رفت و لحظه‏ای نتوانستم خودم را كنترل كنم. چشم‏بند به اندازه كافی گیج می‏كرد. ضربه به سرم نیز این گیجی را صد برابر كرد. سرم سنگین شده بود. احساس می‏كردم از چشمانم هزاران جرقه بیرون پرید. پاسدار گزارش مرا به نادری داد. او جلو آمد و گفت: "ببینم كیه؟"

نگاهم كرد: "می‏شناسمش!"

به سلول آورده شدم. هم خوشحال و هم ناراحت بودم. از عزیزانم خبر گرفته بودم، اما از این كه هر برخورد كوچك برایت گزارش می شد، ناراحت بودم. كوچك‏ترین حقت، بزرگ‏ترین جرم محسوب می شد. انگار می‏خواهند، در اینجا از آدم‏ها مجسمه بسازند و بس.

با هم سلولی‏ ام خبرهای تازه را رد و بدل كردیم. در همین حین یادآور شدم، به ‏خاطر ترس از خانواده و عادی ساختن زندان گوهردشت روزنامه را دادند. روزنامه دادن چند روز بیشتر طول نكشید، حتی روزنامه های باطله را هم جمع كردند.

شب‏ها و روزهای جمعه كه پاسدارهای زن نبودند، زندان در ترس ودلهره برایمان می‏گذشت. نیره می‏گفت: "طوری بخوابیم كه انحنای بدنمان دیده نشود." این طرح را به شكل خنده‏داری پیش می‏بردیم. كلـی تمرین می‏كردیم تا در بهترین حالات، یعنی صاف‏ترین حالات در روی زمین دراز بكشیم كه هیچ برجستگی از بدنمان دیده نشود. بارها و بارها پتوها را روی خود انداخته و نفر بعدی به دم در می‏رفت و با نگاه یك پاسدار مرد به پتو نظر می‏انداخت. نظر داده می شد كه باید بیشتر و بیشتر به زمین چسبید تا هیچ اثر و آثاری از "جرم‏مان" دیده نشود. نیره وقتی زیر پتو دراز می‏كشید و من نظاره‏گر داستان می شدم، صحنه خنده‏دار می شد. او تپل بود و كلی از دستش می‏خندیدم. نیره می‏گفت: "با این هیكل درشتم حتما" دریچه را باز كنند اول به من نگاه می‏كنند و من هم با این چشم‏های باباغوری و كورم نمی‏توانم آن‏ها را تشخیص بدهم كه زن بود یا مرد؟! باید از فردا ورزش را زیاد كرده تا هیكلم را لاغر كنم و دیگر موقع خواب برجستگی نداشته باشم."

تصمیم گرفته بودیم پتوها را به طور مشترك رویمان پهن كنیم. سه تا پتو را به طور افقی پهن می‏كردیم. حق نداشتیم مشتركا" از پتو استفاده كنیم با همه عواقبش توافق كردیم كه اگر پاسداران به این كار اعتراض كنند، سرمای زیاد و شرایط غیرقابل خوابیدن را عنوان كنیم. می‏دانستیم كه این یكی از بزرگ‏ترین "نقض مقررات"ها، در زندان است و شلاق و شرایط سخت‏تر از این را برای ما درگیری دارد. با این حال، بین سرما و شلاق در عمل دومی را به جان خریده بودیم.

مثل كتاب روی زمین دراز می‏كشیدم. سرمای زمین را با پشت درد لعنتی تحمل می‏كردم اما پاهایم تا زانو بیرون می‏افتاد. پاهایم را چه كنم؟! كلی سرِخوابیدن می‏خندیدیم و این نوع خواب را خواب قورباغه‏ای نام گذاشته بودیم. در حالت درازكش، پاها را تا آن‏جایی كه می شد از زانو خم می‏كردیم و به شكل یك قورباغه در‏می‏آمدیم. همیشه در خواب و بیداری بودم.

بعد از تجربه آن مرد هیز، هیچ‏وقت به‏درستی شب‏ها نمی‏خوابیدم. لامپ لعنتی، تا صبح روشن بود. چه‏قدر از این نور مزاحم زجر می‏كشیدم. دلم نمی‏خواست چشمانم را با روسری بپوشانم، چون احساس می‏كردم باید به محیط احاطه داشته باشم. به سقف لعنتی هم كه نگاه می‏كردم تا خوابم ببرد، فلشی در جهت قبله كشیده شده بود. از این فلش متنفر بودم. پنداری تمامی سختی سلول در این فلش گنجانده شده بود. چقدر جالب! نماز، قبله، زندان، انفرادی، سرما در مقابل زندانی، انسان و من به عنوان یك زندانی سیاسی قرار داشت. با تمام وجود به این قبله كینه می‏ورزیدم. عصر یك روز جمعه، طبق معمول پاسدارهای مرد در راهرو رفت و آمد می‏كردند. من و نیره با هم در اتاق قدم می‏زدیم. هم سلولی‏ام گفت می‏خواهد دست‏شویی برود. من در وسط سلول ایستادم. طوری كه رویم به‏طرف دریچه در بود كه اگر احیانا" دریچه باز شد، نیره را نبینند. همین كه نیره كارش تمام شد و هر دو در حال قدم زدن بودیم، یك دفعه دریچه باز شد. دو مرد ریشو به سلول نظر انداختند و ما هاج و واج مانده بودیم. همین كه ما را دیدند، دریچه را بستند. وحشت تمام تنم را گرفته بود: وای اینجا دیگه كجاست؟ چرا نباید احساس امنیت داشته باشیم؟ من یك زندانی هستم. بازجویی شده‏ام، حكم گرفته ‏ام ولی بعد از یك سال و اندی، حال و روزمان این است. از قدم زدن منصرف شدم. چمباتمه زدم و در این فكر فرو رفتم كه اگر داخل سلول بشوند، چه‏كار باید كرد؟ در همین حین، شاید نیم ساعت نگذشته بود كه دوباره دریچه باز شد. نیره سرش پایین بود و داشت موخوره‏ های مویش را می‏كند. من حالت حرف زدنم به جیغ تبدیل شد: وای! دوباره دریچه باز شد.

یك مرد بود، درست نتوانستم او را ببینم. سریع دریچه را بست و این بار صدای پایش را شنیدم كه دور شد. بعد از رفتن آن‏ها، برای كنترل زیر در رفتم و نیره با سلول بغل تماس گرفت. ماجرا را گفت و پرسید كه آیا برای آن‏ها همین مشكل پیش آمده؟ آن‏ها گفتند: "نه."

مدتی گذشت، غذا را آوردند. طبق معمولِ هرجمعه مردان پاسدار غذا به ما می‏دادند. چادر سر كردیم. در باز شد. دو مرد بودند. زیاد جرات نكردم بهشان نگاه كنم. آن‏ها هم خیلی معمولی غذا دادند. تخم ‏مرغ و سیب ‏زمینی بود. در یك بشقاب نمك و پنیر فردا صبح، و در بشقاب دیگر چهار تخم‏مرغ به‏ علاوه سیب‏ زمینی را گذاشت. در بسته شد. برای شام خیلی زود بود. دیگر حوصله قدم‏زدن را نداشتیم. نشستیم و درباره وقایع روز حرف زدیم. نیره گفت: "من حتما" به رئیس زندان می‏گویم."

دلایل بی‏فایده بودن این قضیه را گوش‏زد كردم. چند روز از این ماجرا گذشت. نادری دریچه سلول‏ها را باز می‏كردو یك كلمه می‏گفت: "حجاب!"

ما چادرها را سر كردیم و آماده شدیم. "صبحی" رئیس زندان بود. یك قدم از در به جلو آمد و پرسید: "جایتان راحت است؟ دو نفری هستید بهتر نیست؟ و اینجا گرم‏تر از سلول‏های آن طرف نیست؟"

بعد از جواب‏های كوتاه ما، نیره گفت: "روز جمعه كه پاسدارهای زن نبودند، دوبار دریچه سلول ما باز شد، بدون آن‏كه ما فلاشی زیر در گذاشته باشیم و یا احیانا" كاری داشته باشیم."

صبحی گفت: "شما اشتباه كردید و اصلا" چنین چیزی امكان ندارد اتفاق افتاده باشد."

نیره داشت می‏گفت: "اگر من اشتباه كرده باشم، من یك نفر هستم ولی ما دو نفر بودیم..."

من یواشكی، بدون آن‏كه نادری ببیند، پایم را به پایش كوبیدم كه حرف نزند. چون كار به جاهای باریك خواهد كشید. صبحی گفت: "از این به بعد پاسدارهای زن شبانه روزی این‏جا خواهند بود."

بعد از رفتن رئیس زندان، نیره گفت: "دیدی ما را كور حساب كرد؟! اصلا" به طور كامل زد زیرش! مثل این‏كه چنین چیزی وجود نداشته است."

برایم مثل روز روشن بود كه آن‏ها هیچ وقت پاسدارهای خود را در مقابل زندانیان محكوم نخواهند كرد. یك روز دریچه سلول باز شد و به هم سلولی‏ام گفتند، كلیه وسایلش را جمع كند.

بسیار نگران شدیم. بله! بوی بازجویی به مشام می‏رسید. دیگر می‏خواستند با ما چكار كنند؟ كمك كردم تا وسایلش را جمع و جور كند. با این‏همه اختلاف نظر به هم عادت كرده بودیم و دلم نمی‏خواست برود. با خودم فكر می‏كردم شاید خوش شانسی بیاوریم و بخواهند ما را به بند عمومی ببرند ولی زهی خیال باطل! نیره از من خداحافظی كرد. حدس او هم بازجویی بود. نیره و هم‏بندی‏هایش را به خاطر به‏ وجود آوردن تشكیلات در بند چهار و تمام بندها به این‏جا آورده بودند. در آخر آرزوی موفقیت و بیرون دیدن همدیگر را كردیم.

سكوت سنگینی در سلول برقرار شد. به این فكر كردم كه ابتدای دستگیری از خانواده‏ ام دور شدم. بعد از دستگیری با رفقایم بودم، از آن‏ها هم در این‏جا دور شدم و با این نیره هم ... گویا نباید هیچ تعلقاتی داشته باشم. تمام این‏ها را یكی یكی از من گرفتند. روز ملاقات نزدیك شده بود. طبق معمول همیشه، روز قبل حمام گرفتم و مرتب‏ترین لباسم را پوشیدم. روز دوشنبه بود و سه هفته از اولین ملاقات می‏گذشت. با تشریفات سخت، مسیر را تا كابین ملاقات طی كردیم. پدر و مادرم به ملاقاتم آمده بودند. مادر گفت: "به ما گفتند، برای بچه هایتان لباس بیاورید. این‏جا می‏توانید هر شش ماه لباس بهشان بدهید. مگر چند ماه می‏خواهند نگه‏تان دارند؟!... بیرون زندان می‏گویند اگر این‏ها توبه نامه امضا كنند از انفرادی بیرون می‏آیند."

پدرم گفت: "رئیس زندان با ما صحبت كرد. گفت بچه هایتان را نصیحت كنید... چیزی نیست دو خط بنویس و خودت را از این‏جا خلاص كن..."

آمار می‏داد كه چند خانواده در پشت در زندان گفتند بچه هایشان را به جای بهتری برده‏اند... به آن‏ها گفتم: "این‏ها توبه نامه می‏خواهند و من قبول ندارم."

با چشم ‏غرّه به پدرم نگاه كردم. پدرم گفت: "دخترجان رنگت را ببین... به چه روزی افتادی..."

گفتم: "این‏ها می‏خواهند فكرمان را از ما بگیرند. به خاطر رفتن از سلول تا بند توبه نامه؟! واقعا" مسخره است. اصلا" چرا مرا به انفرادی آوردند؟"

سكوت شد و اعصابم خرد شده بود. جنگ خانواده‏ها و زندانیان هیچ‏وقت تمامی ندارد... مادر پرسید: "لباس، لباس چی بیاورم..."

گفتم: "ساك و لباس‏هایم را از من گرفتند..."

ولی سریع حرفم را تصحیح كردم: "مامان هرچی می‏ آوری فقط می‏خواهم رنگ قرمز باشد."

- قرمز؟

- آره.

- یك ژاكت خواهرت دارد كه قرمز رنگ است.

- آره مامان همان را بیاور. چیز دیگری لازم ندارم...

ملاقات در یك چشم به هم ‏زدن تمام شد. اخطار جدی داده بودند كه بلند حرف نزنیم. با قطع صدای تلفن ملاقات، سكوت هم سالن را گرفت. آمدم با مادرم خداحافظی كنم كه كمی صدایم بلند بود. پاسدار مردی گفت: "هش!"

مثل این‏كه در مغز همه فرو كرده بودند كه باید كاملا" جدی مقررات اجرا شود. در جنگ روانی قدم به قدم جلو آمده و ما را وادار به عقب نشینی می‏كردند. در این جنگ كه من با افكارم و آن‏ها با تمام امكانات و سلاح‏هایشان به جنگ آمده بودند آیا بازنده هستم؟ چرا و چگونه است كه مرا در قفس انداختند و لحظه به لحظه نفس‏های مرا تنگ می‏كنند؟ مرا می‏فشارند. از من چه می‏خواهند؟ در دوران بازجویی بر این باور بودم كه با دستگیری و جلوگیری از فعالیت سیاسی در بیرون، نقطه پایانی برایشان می‏باشد. مثل دوران شاه كه هر كس بازجوئیش تمام می شد، بعد از آن دوران زندان را سپری می‏كرد. اما در این دوره به این شكل نبود. این فكر، اشتباه بزرگی بود. این‏ها پیچیده ‏تر از این حرف‏ها بودند. لحظه لحظه بودنمان در زندان گزارش تهیه و عكس‏ العمل شخصی ما را تحلیل می ‏كردند. فشار روحی شدیدی بر روی زندانیان بود. كوچك‏ترین صدا و اشاره از طرف زندانی، می‏توانست سرنوشتش را تغییر دهد هر بهانه‏ای، فشار هر چه بیشتر را با خود به همراه داشت. گویی از این‏ها فراتر رفته‏اند و هویت انسانی ما را می‏خواهند زیر سوُال ببرند. به شكست كشاندن و مسخ هویت ما، وظیفه تعریف شده زندان‏بان بود. لحظاتی می‏رسید كه از خودم بدم می‏آمد. چرا ناتوانم؟ چرا نمی‏توانم فریاد بزنم؟ چرا با كوچك‏ترین اعتراض، اخطار جدی می‏گیرم؟ و هزاران چرای دیگر در من دور می‏زد. در انفرادی و دوران انفرادی، گویی كه خود را ده‏ها بار دوره می‏كنی و نتایج مثبت و منفی را به صحنه نبرد می‏ كشانی. انگار خودت چندین شخصیت می‏شوی و هربار با یكی از شخصیت‏های خود، در كشمكش درونی هستی. این را می‏دانستم كه مثل زندانی‏های سال 57 روی شانه‏ های مردم آزاد نخواهم شد. یا می‏كشند یا تواب می‏كنند و یا شاید سال‏ها در زندان نگه می‏دارند؛ تا تو را به فسیلی تبدیل كنند.

به دستگیری ‏ام فكر می‏كردم. از خود می‏پرسیدم چرا دستگیر شدم؟ در این كار چه اشتباه و یا چه اشتباهاتی بود. گویا هزاران سوُال از همان موقعی كه تشكیلاتی بودم و با مسئولم سر و كله می‏زدم، تا به امروز، چون یك كهكشان در كله‏ ام دور می‏زد. چرا... چگونه بود؟ چرا همه ما كه در بخش تبلیغات بودیم، یكی بعد از دیگری در خیابان‏ ها دستگیر شدیم. چرا برنامه ‏ریزی غلط بود. مسئولم به من گفته بود، پخش اعلامیه را نیمه مخفی و نیمه علنی كنم. به این شیوه اعتراض داشتم و می‏گفتم: به ‏هیچ عنوان در شرایط بعد از خرداد 60 كه هر روز صدها نفر را اعدام می‏كنند، با این شیوه پیش نمی‏برم و خودم تصمیم گرفته بودم كه كاملا" مخفی پخش كنم. باز با این شرایط كه كاملا" مخفی كار می‏كردم. می‏دانستم این كار هم اشتباه است. پخش اعلامیه و بعد از مدتی دستگیر شدم. در این مدت تمام بچه ها دستگیر شده بودند. دوبار خودم از دست پاسدار كمیته جان سالم بدر برده بودم. ولی دیگر این سومین بار، شانس آخرم بود كه به اینجا ختم شد.

چرا... چگونه بود؟ شاید هم به من برمی‏گشت. نمی‏توانستم خودم را محدود كنم. از حرف زور خوشم نمی‏آمد. آیا باید همه چیز از بالا به پایین باشد؟... آیا باید شنونده و دستورگیرنده باشیم؟... در این مدت، همه بچه ها، به‏ جز مسئولم، دستگیر شده بود. اعصابم به ‏هم ریخته شده بود. انگار نمی‏توانستم باور كنم. ما چند نفر در زندان هر كدام سرنوشتی را رقم زده بودیم كه خود داستان مفصلی دارد. برایم غیرقابل تحمل بود. ضربه بسیار تكان ‏دهنده‏ای خورده بودیم. آیا می‏توانستم چشمم را بر روی دلایل واقعی و حقیقی ببندم. آرامش نداشتم. احتیاج به آموزش را در خودم حس می‏كردم.

با هر برخورد رژیم، به تاكتیك و برخورد جدیدی احتیاج داشتم. اندوخته‏هایم را ورق می‏زدم. در هیچ‏كدام پیدایشان نمی‏كردم. گویی باید به تنهایی پی راه‏حلی گشت. برایم قابل تحمل نبود. قلبم بیش از هر زمان دیگر فشرده می شد. احساس می‏كردم از ذره ذره وجودم كاسته می‏شود. سه هفته در تنهایی و سكوت مطلق و این هم از روزهای ملاقات پر از استرس و اضطراب. با روحیه و عاطفه خاصی به ملاقات می‏روی و با غم دیرینه به سلول‏ات بر‏می‏گردی. عزیزان را می‏بینی، مهربان‏ترین انسان‏ها را، كه حتی نمی‏توانی آن‏ها را لمس كنی. به دست‏های زحمتكش‏شان نگاه می‏كنی. نگاه‏شان را دنبال می‏كنی. پر از نگرانی و خواهش است. به تلخی می‏خندند. در ملاقات به هیچ‏چیز توجه ندارند. فقط به تو و حالات تو. به چشمان زیبا و مهربان‏شان نگاه می‏كنم. خوشحالم كه در دوران فعالیتم زیاد اذیتشان نكردم. كار می‏كردم و تمام دسترنج را بین سازمان و مادرم تقسیم می‏كردم. از بودن خود شرمنده نبودم. خوشحال بودم كه زیاد به من گیر ندادند و تركی حرف زدنم به قطع ملاقات كشیده نشده است. یك هفته طول نكشید كه یك بسته به من دادند. در آن ژاكت قرمز رنگی بود كه رنگ سرخش به من روحیه تازه‏ای می‏داد.

با گرفتن وسایل سلول شكل تازه‏تری به‏خود گرفت. همین موضوع باعث شد چند ساعتی وقت بگذرد و آن‏ها را بررسی و دوباره به خاطرات زیبای گذشته برگردم.

ادامه دارد...
[i] سگ­‏داني: سلول‏هاي كوچك، بدون نور و منفذ به بيرون كه در گوهر دشت براي تنبيهات ويژه استفاده مي‏كردند.

[ii] آيي: آب جوش و يك حبه قند در ميان زندانيان موسوم به آيي بود!

[iii] فلش: علامتي مقوايي به شكل فلش چهل سانتي، كه در زير در گذاشته مي‏شد تا پاسدار موقع رد شدن، خبر دار شود كدام سلول كار فوري دارد. در انفرادي گوهردشت، قانون سكوت مطلق حكم‏فرما بود و زنداني اجازه صدا كردن پاسدار و يا به در كوبيدن نداشت.