Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

دهن لق / مهشید راستی

داستان :

قبل از هر چیز باید برای شمای خواننده یک چیزی را صادقانه اعتراف کنم. این نوشته یک داستان نیست. من هم داستان نویس نیستم..ادعایش را هم ندارم.
چرا این نوشته نام داستان به خود گرفته ؟ راستش هیچ تقصیری به گردن گردانندگان سایت نیست.

تمامی تقصیر را خودم به گردن میگیرم. میخواستم این نوشته را جایی چاپ کنم که شما بخوانید. خوب فکر کردم چه کار کنم که چاپش کنند ؟ اسمش را چی بگذارم ؟ مقاله که نیست . نقد که نیست . مصاحبه و خبر و گزارش هم نیست . تحلیل از مسائل روز و رهنمود در مورد عملکرد فردا هم نیست . پس چه کار کنم که چاپش کنند ؟
خوب که فکر کردم دیدم که امکان این که چاپش کنند خیلی کم است. اسم مشهوری که ندارم . جلوی اسمم هم نه " آقا " قرار گرفته و نه " دکتر " که هر چیزی که بنویسم و بفرستم ، بدون خواندن چاپش کنند .خلاصه تنها راهی که به نظرم رسید این بود که این نوشته را به اسم داستان برای گردانندگان سایت بفرستم ، شاید شانس بیاورم و بزنند که برود.
و اکنون ، اگر شما نشسته اید و این نوشته را میخوانید ، حالا در هر کاتگوری ای که قرارش داده باشند ، پس شانس درب خانه ی من و شما را با هم کوفته.
پس بیایید و از پس این درها و دیوارهایی که پیرامونمان را گرفته است ، به آنچه میگویم گوش کنید.
آنچه مینویسم ، داستان نیست. خاطره است. خاطره ای بسیار ساده ، که میتوانست در هر کجای این دنیا اتفاق افتد . چرا که آدمهایی که در آن نقش دارند ، آدمهای بسیار ساده ای هستند. یکی از آنها من هستم ، که زن بسیارساده ای هستم !!! و دیگری آقایی که ابدا غیر معمولی نیست. مردی است روشنفکر و تحصیلکرده ، میتواند دکترای رشته فلانش را گرفته باشد ، یا در حال گرفتن آن باشد. میتواند شاعر باشد ، یا نویسنده ، یا روزنامه نگار ، یا هنرپیشه و یا کارگردان و یا نویسنده ی مقاله ی فلان ، یا سردبیر نشریه فلان. یا هیچ کدام اینها . منظورم این است که این آقا ، یک آدم استثنائی نیست . مردی است که شما هر روز در گوشه و کنار میبینید و با او صحبت میکنید. مردی است که در گوشه ای از خاک این دنیای بزرگ به نام ایران به دنیا آمده و الان در گوشه ای دیگر از این دنیا افتاده است ، این گوشه میتواند هر گوشه ای باشد ، یعنی این اتفاق آنقدر عادی است که میتواند در برلین یا آمستردام یا لندن یا لس آنجلس یا قلب تگزاس اتفاق بیافتد ، اما اتفاقا در استکهلم اتفاق افتاد و در همنشینی با من . و این شد که من هم نشستم و آن را بر تانگنت های کی بوردم کوبیدم تا شمایی که از این سایت گذر میکنید ، لحظه ای را با آن بگذرانید.
پس این شما و این یک داستان بسیار معمولی :

دهن لق

چندسال پيش با تعدادی از آشنايان روانه رستوران ديسکو ی ايرانی شديم .
جمع ناجور و نا همگونی بود. واین مسئله محيطی کم يا بيش عذاب آور را به وجود آورده بود ، تعداد ما نسبتا زياد بود و مسئول رستوران ميز بزرگی را به ما اختصاص داد. و طبق معمول چنین جمع هایی ، هر کسی مشغول صحبت با کسی شد، صحبت ها عمدتا خسته کننده و برای گذراندن وقت بود . خلاصه تمام امکانات مهیا بود تا از آن شب ، شبی کسل کننده بسازد ، شبی که احتمالا با ترک پیش از موقع رستوران خاتمه پیدا میکرد و هیچ چیز به یاد ماندنی ای بر جا نمیگذاشت . اما اتفاقی افتاد.
مدتی که گذشت خانمی سر ميز ما آمد و پرسيد که آيا می تواند سر ميز ما بنشيند يا نه؟ گفت که تنها است و نمی خواهد مورد مزاحمت افراد قرار بگيرد.
گفتم : البته که می توانيد بنشينيد ، خيلی هم خوش حال می شويم ، و اين خودش کار جسورانه ای است که زنی به تنهايی به ديسکو برود. آنهم ديسکوی ايرانی.
گفت : جسورانه اش را نمی دانم. ولی حوصله ام در خانه بد جوری سر رفته بود.
وسايلش را سر ميز ما گذاشت و کمی نشست و بعد بلند شد رفت وسط پيست و به تنهايی شروع به رقصيدن کرد. زنی بود حدود 35 ساله و زيبا. ومن همچنان به او که به تنهايی می رقصيد نگاه می کردم و جسارتش را تحسین می کردم.
همين موقع مردی از آنسوی ميز خودمان آمد و کنار من نشست. می شناختمش. يکی از به اصطلاح آشنايان بود ، آقایی تحصیل کرده ، با مدرکی قابل توجه در رشته ای از علوم" انسانی "، از اهالی دیار اندیشه و قلم . و البته بر طبق معمول ساکنان این دیار ، با کلی ادعا.
به من گفت : چرا گذاشتی سر ميز ما بشينه ؟
گفتم : چه طور مگه ؟ تازه او که پيش من نشسته و اگرشما خوشتان نمی آيد می توانيد سر جای خودتان که آنور ميز بود بنشينيد.
گفت : می شناسيش؟؟
گفتم : نه!!
گفت : می دانستم !! بابا تو خيلی ساده ای، طرف خرابه.
نگاهی به او کردم و به زن که داشت می رقصيد و گفتم : چی چيش خرابه ؟
گفت : بابا خودت رو نزن به اون راه ديگه ، طرف جنده است.
سعی کردم دودی را که از کله ام بلند شده بود نبيند و پرسيدم : منظورت اينه که فاحشه است؟ تن فروش است؟؟
گفت : آره، فکر می کنم آن هم هست.
گفتم : فکر می کنی يعنی چی؟؟ برای چی به او اين تهمت ها را می زنی؟؟
گفت : آخه تو که نمی دانی ، اين خانم دفه اول که همديگر رو ديديم با من خوابيد.
گفتم : و به همين خاطر جنده شد؟؟
گفت : خب، زن خوب که در اولين ديت با کسی نمی خوابه !!
گفتم : تو دفه چندم بود که اون رو می ديدی؟؟
گفت : یعنی چی ؟؟
سئوالم رو تکرار کردم : یعنی که تو دفعه چندم بود که با او ملاقات داشتی ؟
گفت: نفهميدی مگه بابا. گفتم که دیت اولمون بود. و همون هم شد. ديگه نديدمش.
پرسيدم : ازت پولی خواست؟ بهش پول دادی که ميگوئی جنده است ؟؟
گفت : نه ...اما تو متوجه نيستی .
گفتم : نه آقا ، مثل اینکه شما متوجه نيستی ، اگر اون به خاطر همبستری با تو در اولين ملاقات جنده شده. تو هم که دفه دهم نبود که می ديديش آقا جان ، شما هم در اولين ملاقات با اين خانوم به رختخواب رفتيد. اگر کسی با اين کار جنده شود. ما الان دو تا جنده بر سر اين ميز داريم. با اين تفاوت که من همصحبتی با آن خانم را به همصحبتی با تو ترجيح می دهم. چون تا همين جا می توانم بگويم يک خصوصيت خوب دارد که در تو نديده ام.
آقا با ناراحتی به من نگاه کرد، لحنی آزرده ، جدی و رسمی به خود گرفت و گفت : مثلا چه خصوصيتی را می فرماييد ؟؟
گفتم : خوب ببينيد آقا ...اگه اون جنده است شما هم جنده هستيد. اما او حداقل دهن لق نيست...
و به سوی پيست رقص رفتم و با آن خانم رقصيدم.

خوب ،داستان تمام شد. حالا متوجه منظورم شدید ؟ چاپ کردن این نوشته در کاتگوری هایی که متداول هستند ،کار ساده ای نیست . من چگونه باید این نوشته را به دست شما میرساندم ؟ به من حق میدهید که مجبور بودم با کمی گول مالیدن بر سر گردانندگان سایت ، این نوشته را به اسم داستان به چاپ برسانم ؟
اما قصد من از نوشتن این خاطره بسیار ساده است. این خاطره بسیار معمولی است.
مکان در اینجا یک دیسکوی ایرانی است ، اما لازم هم نیست که حتما یک دیسکوی ایرانی باشد ، میتواند اتوبوس باشد ، یا قطار شهری ، یا استخر ، یا کلاس های معمولی زبان و یا دانشکده ، یا یک مهمانی ایرانی ، یا یک سخنرانی با یک سخنران و شنوندگان ایرانی .
در این داستان ، راوی من هستم ، اما الزامی هم ندارد که من باشم. این خاطره میتواند برای هر کسی اتفاق بیافتد ، نیازی هم نیست که حتما طرفین مکالمه از دو جنسیت مختلف باشند ،میتوانند هر دو مرد باشند . البته من دقیقا نمیدانم که در این صورت این مکالمه به چه صورت ادامه خواهد یافت و تمام خواهد شد، یعنی نمیدانم که واکنش مردی که به جای راوی قرار بگیرد در برابر چنین برخوردی چه میتواند باشد . اما حتی در صورتی که راوی زن دیگری هم باشد میتواند این ماجرا دیگرگونه تمام شود. چرا که فرهنگ مردمدار ما ، که رابطه جنسی را عملی شرم آورمیداند ، تمام بار این شرم را بر دوش زن میگذارد . و این فرهنگ هر چند مردمدارانه است ، اما تنها مردان نیستند که حاملان این فرهنگند. زنان خود نقشی به سزا در بازتولید آن بازی میکنند. شاید حتی آقا را تایید کنند ، چرا که با این امر هم آن زن را سر جای خودش مینشانند و هم مرز خود را با او پررنگ تر میکنند ، و در صف زنان " نجیب " قرار میگیرند.
اینجا مرد ، مردی است تحصیل کرده و از اهالی قلم. البته کمی تا قسمتی هم سیاسی است ، این مرد بخصوص قبلا بیشتر سیاسی بوده و حتی عضو سازمانی چپ گرا هم بوده است ، اما الان بیشتر به مسائل فرهنگی !!!و اجتماعی میپردازد ، و البته از این جمله است اظهار نظرات بسیار رادیکال و متمدنانه در مورد جنبش زنان، مسائل زنان و صد البته حقوق زنان.
اما راستی تنها اوست که چنین فکر میکند ؟ تنها اوست که بیشرمانه زنان را به همه چیز متهم میکند و هاله ی مقدسی به دور خود کشیده است ؟ تنها اوست که در یک رابطه جنسی دو طرفه ، شرم را بر سهم زن و لذت را سهم خویش میداند ؟
و راستی او از لذت جنسی چه میداند ؟ او که کوس رسوایی شریک بستر خویش را، کسی را که " مهربانی یک جسم زنده را" * به او بخشیده ، چنین بر سر هر بام میزند، از یک رابطه انسانی چه میداند ؟ او با چه اندیشه ای ، با چه دیدی ، به بستر زنی رفته است که او را " خراب " میخواند ؟ براستی در مغز کوچک این مرد ، چه نقشهایی برای دو انسانی که در آن بستر شب را با هم به صبح رسانده اند ، تصویر شده است ؟
اینجا مرد ، البته مردی مشخص است که من از او نامی نمیبرم. به سادگی میشود از او نام برد اما نام او مهم نیست. مهم اندیشه ی اوست که منحصر به فرد نیست. آیا تو چنین مردی را نمیشناسی ؟ دور و بر خود را خوب نگاه کن. همفکران این مرد در میان ما ایرانیان کم نیستند.
قصد من از نوشتن این خاطره بسیار ساده است. این یک خاطره ی بسیار معمولی است. آنقدر معمولی که هر روز در کنار ما اتفاق می افتد. درد این است...

*******
فروغ فرخزاد


اکتبر 2005 ، استکهلم