Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

اين انتخاب منه ! / دكتر م. هروي

توي كتاب نوشته بود تحفيقات نشون مي ده تمام مردها عاشق زن دلربا و لوندن كه صاحب خرد و دانش هم باشه ، ولي انقدر ترسو و بي اقتدارن كه ترجيح مي دن زن نجيب بگيرن و بعد هميشه در حسرت اون زنا زندگيشونو دچار دوگانگي كنن و يا با كسالت و پوچي ادامه بدن ، چون جرات انتخاب زن كامل رو ندارن .

نمي خواستم چيزي بگم ، چون براي گفتن حتما" بايد گوشي براي شنيدن باشه و فكر مي كردم تو گوشي براي شنيدن حرفاي من نيستي . ولي هرچي مي خونم ، هرچي مي نويسم و هرچي فكر مي كنم ، درباره درس و رساله ام ، سياست، وضعيت اجتماعي ، زندگي من و زندگي آدماي ديگه ، عشق ، عاطفه ، سكس ... پاي تو و رابطمون مياد وسط ، كاملا" ناخودآگاه . شايد از اينجهت كه من ، تو و رابطمون بخشي منفك از تمام چيزهايي كه گفتم نيستيم . گاهي فكر مي كنم من و تو و اونچه بينمون بود مولود يك جريان جبري فرهنگي ، اجتماعيه كه ريشه هاشو نمي تونيم تو زمان خودمون پيدا كنيم ، اما هرچي ميرم جلو از خودم مي پرسم ، آره درسته اما مگه فرق آدمها با حيوونا ، توي اختيار و تصميم و تعلقات خاطرشون نيست ؟ اگه قراره جريانات جبري ، همه چيزو تعيين كنه من با خانم گوسفند چه فرقي دارم ؟

تصميم گرفتم برات بنويسم تا شايد گفتگوهاي درونيم با تو دست از سرم برداره ، هرجا كه به نتيجه اي مي رسم ، ناخودآگاه اونو تو ذهنم برات تعريف و تحليل مي كنم چون دلم مي خواد تو هم بدوني ، حالا مي نويسم تا شايد از اين كابوس رهاشم . بذار از اولش بگم از اون جريان جبري اجتماعي ، فرهنگي كه دهن منو توي اين زندگي حسابي سرويس كرده ، جرياني كه ناخواسته توش قرار گرفتم بطوري كه همه عمرمو ، زندگيمو تحت تاثير قرار داده تا امروز ، و البته من توي اين جبر زمونه تنها نبودم و نيستم ، زنها و حتي مردهاي زيادي درگيرشن ، حالا هر كدوم به شكلي و به نوعي ، بذار برات يك قصه بگم :

مي توني تصور كني اگه از وقتي چشم باز كردي و خودتو شناختي ، توي يك ديونه خونه ي خيلي بزرگ و جمعي زندگي كرده باشي و به جز اونجا جاي ديگه اي رو نديده باشي ، چه اتفاقي برات مي افته ؟ بمون بيرون و از اونجا صحنه رو نگاه كن : تمام ادا و اطوارها و رفتارهات شبيه ديوونه هاس ، چون هرچي ديدي همونه ، اون رفتارها برات عين درستيه و حق و سلامت ، اگه يكي از راه برسه و بگه تو ديوونه اي چي بهش مي گي ؟ اگه بهت بگه رفتارهاي تو ، آدماي دور و بر تو تنها موجودات و تنها تفكر هستي نيست و تو بيماري چي فكر مي كني ؟ اگه خيلي باهوش باشي يا كمي دغدغه تفكر و شناخت داشته باشي به حرفاش گوش مي دي ، فكر مي كني، ميگي ، چه جالب  اونهم گاهي چقدر سرخوردن عجب جونورايي هستن اين زنا ! نه خرابن مثل اون يكي ها نه مثل زناي نجيب دور و برشون ، با حيا و مطيع و حوصله سربرن . اين شد كه اين دسته از زنا بين اين دو گروه قرار گرفتن ، مردهاي ديوونه خونه دو شق بيشتر نمي شناختن ، يا زن خراب يا زن نجيب . اين زنا به هيچ دسته اي تعلق نداشتن . مردها گيج شدن كه چيكار كنن . بعد كم كم به تئوري هاي جديدي رسيدن ، تئوري هايي كه از دل همون ديوونه خونه سردر آورده بود ، با خودشون جلسات شبانه پنهاني گذاشتن كه بايد با اين وضعيت جديد چيكار كنن ؟ خلاصه به اين نتيجه رسيدن كه براي جلوگيري از مبتلا شدن به بيماري هاي بد بد و كمك به بهداشت جهاني و وقت گذروني و كسب تجربه و گذروندن دوران بي پوليشون تا وقتي پول جمع كنن و بتونن صاحب خونه و زن و زندگي ديوونه خونه ايشون بشن با يكي و شايد دوتا از اين زنا زندگي رو به كام خودشون كنن . اما مسئله به اين سادگي ها هم نبود ، اين زناي خل و چل از عشق و عاشقي حرف مي زدن از حرمت و انسانيت و از اين چرت و پرتها مي گفتن ، قبلا" كار راحت تر بود ، مي رفتي پول مي دادي كارتو مي كردي و مي اومدي ولي حالا بايد چيكار كني ؟ باز مردها دور هم جمع شدن و جلسه گذاشتن ، خلاصه ايندفعه به اين نتيجه رسيدن كه بيان و اداي عاشق ها رو در آرن ، اين كه كار بدي نيست ، با خدا و پيغمر و شرافت و مردونگي هم كه منافاتي

زن قصه ما هم از بد سرنوشت بيوه شد و وارد قصه ما شد ، زنه واسه خودش دبدبه و كبكه اي داشت ، درس خونده بود و فكر مي كرد خيلي با بقيه فرق داره و خيلي به خودش اهميت مي داد ، "من " خود ساختشو بغل كرد و رفت گرفت تنهايي زندگي كنه ، دلش مي خواست عاشق بشه ، عاشق يك مردي كه اونم عاشقش باشه ، مردي كه يك " من " داشته باشد ، انقدر رويا و آرزو و اميد داشت كه يادش رفت اونم داره توي ديوونه خونه زندگي مي كنه ، فكر مي كرد از اونجا اومده بيرون آخه اون فرق كرده بود ديگه هيچ اثري از اونا تو وجودش نبود ، اما ديوونه خونه دري نداشت كه بتونه از اونجا بره بيرون ، مجبور شد بمونه و تنها زندگي كنه ، ولي خيالش و دلش براي يك عشق و يك آدم مثل خودش پر مي كشيد ، تا يك روز دست زمونه ، يك مردي روسرراهش گذاشت . از اونجا كه با ديوونه ها نگشته بود و نمي شناختشون ، خيال كرد روياي هميشگي اش از توي كله پوكش پرت شده بيرون و جلوش ايستاده ، خوشگل و جذاب ، ولي حيف كه جوون بود خيلي جوونتر از خودش ، اما مرده بهش گفت ، اشكال نداره اين چيزها مهم نيست ، عشقه كه مهمه مرد هم گفت آره بسه و زن وقتي از ازدواج حرف زده بود دلش مي خواست زلزله اي كه همه ي زندگيشو هر روز و شب مي لرزوند ، تموم بشه ، چون با خودش حسابي فكر كرده بود و مي دونست ميتونه از همه ي زندگيش مايه بذاره و مرد رو خوشحالش كنه ، خوشبختش كنه ، تا نذاره برگرده تو اون ديوونه خونه اي كه روحشو كسل و خسته كنه ، چون فكر مي كرد اون مرد يك " من " داره ، ولي نمي دونست قبلا" خوشبختي رو براي مرد تعريف كرده بودن ، كافي بود از راههايي كه اونا مي گفتن بره ، خوشبختي اونجا بود ، ولي زن مي دونست كه اينا همه دروغه ، همه يك بيماريه ، همه يك زندگي بي روح و بي معنا و تكراريه و مي دونست اگه مرد اينكار رو بكنه از كسالت دچار بي هويتي و پوچي مي شه بعد ميره و معتاد مي شه و با زناي خراب گاهي وقت مي گذرونه و آرزوها شو فراموش مي كنه .

زن توي يك كتاب خونده بود ، توي روان هر زني بايد هفت الهه باشه ، الهه مادري ، خواهري ، همسري ، عقل ، كنجكاوي ، دانش و عشق . اين نماد يك زن كامله . اونجا نوشته بود به زن شرقي شرم و حيا و نجابت رو كه مولود الهه هاي خواهري ، همسري و مادريه ياد مي دن اما الهه عشق كه لوندي ، شوخ و شنگي ، شهرآشوبي ، سكس ، بانشاطي ، شيطنت و دلربايي نماد اونه ، در زن شرقي سركوب مي شه همچنين سه الهه ديگه يعني عقل ، كنجكاوي و دانش . زن شرقي نجيب بلده خوب غذا بپزه ولي نمي تونه بگه دوستت دارم ، بلده خوب جوراب وصله كنه ولي بلد نيست پيشنهاد سكس بده ، بلده كهنه بچه بشوره ولي از خرد و دانش و شعور چيزي نمي دونه . زني كه فاقد هريك از اين الهه ها باشه زن ناقصيه يا حداقل ناكامله . توي كتاب نوشته بود تحفيقات نشون مي ده تمام مردها عاشق زن دلربا و لوندن كه صاحب خرد و دانش هم باشه ، ولي انقدر ترسو و بي اقتدارن كه ترجيح مي دن زن نجيب بگيرن و بعد هميشه در حسرت اون زنا زندگيشونو دچار دوگانگي كنن و يا با كسالت و پوچي ادامه بدن ، چون جرات انتخاب زن كامل رو ندارن .

دل زن براي مرد سوخت چون مرد از روياهاش براي زن حرف زده بود و اون مي دونست مرد ، روياي چه زني رو توي سرش داره ، اما مهمتر از روياهاش حا‍ ج آقا و حاج خانم بودن و فك و فاميل و درو همسايه ، روياها رو مي شه پاي منقل و تو بغل زناي خراب از ياد برد ، اخته شد و زندگي كرد و به عشق و رويا و كودكي هاي زن فضايي كه كم كم به خاطره اي دور تبديل مي شد خنديد ، اون مرد بعد از سالها ، وقتي برمي گرده و خاطراتش رو نگاه مي كنه از ته دل مي خنده و ميگه عجب ديوونه اي بود

( 29 مرداد 84)