Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

چ...ق...در ساده‌ای! / مینا اسدی

می‌خواهی بدانی که برای کلمه‌ی دگراندیش چه معنایی می‌یابم و این کلمه را چگونه معنی می‌‌کنم... و با آنکه بارها در گفته‌هایت اشاره‌ کرده‌ای که نوشته‌هایم را نخوانده‌ای و نمی‌خوانی اما از همه نظراتم آگاهی و روی تک تک نکات نوشته‌هایم انگشت می‌گذاری و به آن انتقاد می‌کنی و در پایان هر جمله‌ات می‌‌گویی: چ...قد...ر... سا...د...ه...‌ای...

و کلمه‌ی «چقدر» را آنقدر کش می‌دهی که من حروف آن را در ذهنم جدا جدا می‌‌نویسم و کلمه‌ی ساده را با چنان غلظتی بر زبان می‌آوری که انگار آن را از روی نوشته وبا چند تشدید گنده می‌خوانی...
می‌گویی: اینقدر ساده نباش... و باز می‌‌گویی: خیلی ساده‌ای...و باز می‌گویی‌: خودت را به دست آدم‌ها نده و نتیجه می‌گیری که از من سوءاستفاده می‌شود. سال‌هاست مرا می‌شناسی... من ترا کمتر می‌شناسم. –تصویری دور از پسر جوان رمانتیکی که یک روز در یک دست کُت و شلوار نو، با کراواتی، به رنگ زرد، در خیابانی در تهران پیدا می‌شود و سپس در ذهن خیابان و ذهن من هم گم می‌شود- سال‌ها بعد که در خارج از کشور با عنوان و تیتر و در هیأت یک مرد کارآزموده ظاهر می‌شوی و تلفنی با من حرف می‌زنی، برای به یاد آوردن قیافه‌ات دچار مشکل می‌شوم اما نامت را به یاد می‌آورم.
دانشجوی تازه به تهران آمده را در لباس نو و تر و تمیز، از پس پشت کله‌ام بیرون می‌کشم و به دقت نگاهش می‌‌کنم.
و حالا پس از آن همه ادعا در شناختنم، مرا ساده می‌پنداری و حیرتم را بر می‌انگیزی. آخر چگونه این گل‌های رنگارنگ را نمی‌بینی؟
کلمه‌ی «ساده» مرا به یاد پارچه‌های چلوار سفید می‌اندازد... به یاد کفن... و یا پرچم صلح و به یاد هر علم و بیرقی که برای مصالحه... برای مرگ... برای سکوت و برای مرده به کار می‌رود. حرف‌هایی که توی دوست، دوستانه و از سر شفقّت با من در میان می‌گذاری و به خصوص کلمه «ساده»، نامه‌ی یک خواننده‌ی عصبانی «نیمروز» را در ذهنم تداعی می‌کند... خواننده‌ای که از شدت خشم مرا «ماده سگ» نامید و نیز در پرانتزی از سگ، حیوان زبان بسته‌ی بی‌آزاری که مرا به نام او نامیده بود عذرخواهی کرد. (من هم بدین وسیله و در این پرانتز، از سگ، حیوان باوفایی که می‌شود به سرش دست کشید و از مهربانی‌اش سود برد و به سادگی فریبش داد و چیزخورش کرد صمیمانه پوزش می‌طلبم!) همان گونه که تو پشت سر هم حرف می‌زنی من از خودم می‌پرسم که اگر قرار باشد همه‌ی این القاب را بپذیرم چه نام خواهم گرفت؟ و این کلمات در ذهنم ردیف می‌شوند:
«ماده سگِ ساده‌ی حرف نشنو و پُرمدعا».
می‌گویی خودت با این انتخابات مخالفی اما باید در انتظار آینده بود. جسته و گریخته از احترام به مردم و انتخابشان حرف می‌زنی...طوری حرف می‌زنی که گیجم می‌کنی... تا می‌آیم گمان کنم که زیاد هم از این اتفاقات ناراضی نیستی و به آقای رئیس جمهور گوشه‌ی چشمی داری جمله‌ای می‌‌گویی که باورم می‌شود از ما هستی و گویا که من جمله‌های قبلی تو را درست درنیافته‌ام، و تا می‌خواهم در این باور، دمی به خشنودی بیاسایم، می‌پرسی چرا نویسندگانی که در خط خاتمی هستند به جای آنکه دگراندیش نامیده شوند، خائن لقب می‌گیرند؟ - این را به صراحت نمی‌گویی... در لابه‌لای چند جمله و عبارت، پنهان و پیدایش می‌کنی اما سؤال همین است-. اگر که بر می‌آشوبم برای آن است که من هرگز اینان را مزدور و خائن ننامیده‌ام چرا که مزدبگیر بودن اسبابی را می‌طلبد که اینان از آن بی‌بهره‌اند و خیانت نیز طی طریقی دارد که پیمودن آن نه با نَفس اینان که با«نَفَس» شان نیز سر سازگاری ندارد. پس مشکل چیست؟ «مشکل» نیست، آسان است! هنرمندانی این چنین سرشار از هنر و دانایی... با چنین «دَم» هایی گرم و نَفَس‌هایی آتشین، که هزاران هزار صفحه‌ی سفید را به چشم بر هم زدنی سیاه می‌کنند صد البته که شایسته‌ی ستایش و تحسین‌اند و سزاوار «نوبل‌»‌ها و «اسکار»‌ها... و من هرگز مخالف این نبوده و نیستم که اینان، بر صفحات درخشان هنر و ادبیات ایران بیافزایند و به قله‌ی رفیع افتخار صعود کنند و نه تنها مخالف نیستم بلکه از شدت موافقت آرزو می‌کنم که آنقدر بالا بروند که از چشم ما زمینی ها گم شوند و نامشان متبرک و آ‌سمانی شود.
«مشکل» نیست ... گفتم که ... آسان است. اما خیلی‌ها دوست دارند که این را «مشکل» ببینند... دوست دارند یک صورت مسئله‌ی آسان را ببرند توی تونل‌های پیچ در پیچ و از هزار توی خیالات عجیب و غریب عبورش دهند و آنقدر بچرخانند و بپیچانند که هم خودشان در دهلیزها سر در گم شوند و هم صورت مسئله را گم کنند. حرف عجیبی نمی‌زنم و چیز غریبی نمی‌گویم اگر که می‌نویسم این مغزهای جاری در مملکت و یا فراری از مملکت، این آقایان روشنفکر و این نویسندگان فرهیخته بهتر است بنشینند و کتابهایشان را بنویسند و بگذارند یک بار هم که شده مردم بدون راهنمایی‌های گوهربار اینان، گره‌های کورشان را بشناسند و آن را با سر انگشت تدبیر خویش بگشایند. چگونه در ماهیت اینگونه روشنفکران تردید می‌کنی وقتی که می‌بینی اینان به جای اندیشه به هستی مردم در حساس‌ترین لحظه‌های تاریخ ایران، بُت عیار هزار رنگ شده‌‌اند و هر لحظه به رنگی جلوه می‌کنند. چگونه اینان را دگراندیش می‌نامی وقتی که حتا به اندازه‌ی یک جوان ساده‌ی حزب‌اللهی جُربزه و جرأت ابراز اندیشه‌هایشان را ندارند، و در حالی که بدشان نمی‌‌آید که در کنار قدرت باشند با هزار دوز و کلک تو را هم متقاعد می‌کنند که با تو هستند و تو را می‌فهمند. دگر اندیش کسی است که روی حرفش می‌ایستد، به خاطر اندیشه‌اش مبارزه می‌کند، نظراتش را رک و پوست‌کنده با دیگران در میان می‌گذارد، به خاطر اندیشه‌اش بحث می‌کند، جدل می‌کند، بر نظرش پای می‌فشارد و حتا جان بر سر اندیشه‌اش می‌گذارد.
دگراندیش کسی است که برای گرفتن امتیاز از این و آن اندیشه‌اش را نمی‌فروشد.
دگراندیش کسی است که اگر چه مثل تو نمی‌اندیشد اما وقتی حرف می‌زند، می‌نویسد، یا نظر می‌دهد، تو می‌دانی که چه می‌‌گوید، چه می‌خواهد و چه هدفی دارد. در حالی که من نمی‌دانم اینها چه می‌گویند، چه می‌خواهند و اصولاً به چه قصدی در عرصه‌ی سیاست داخل شده‌اند و نمی‌دانم چرا همزمان که به تبهکاران نامه‌های «فدایت شوم» می‌نویسند تبعیدی نامیده می‌شوند و نمی‌دانم چرا در حالی که با دولتیان دست دوستی می‌دهند از ملت حرف می‌زنند و نمی‌دانم چرا سیر آفاق و انفس را «مبارزه» نام می‌نهند. مشکل این نیست که چرا این دسته از روشنفکران مثل من و تو نمی‌اندیشند. مشکل اینجاست که ما تکلیفمان را با اینها نمی‌دانیم. نویسنده‌ای که هر کس هر چه می‌‌گوید با آن موافقت می‌کند و در توجیه زیگزاگ زدن‌هایش، به مردم تلقین می‌کند که او را، نوشته‌هایش را و مقالاتش را اشتباه فهمیده‌اند، نویسنده‌ای که در موجه جلوه دادن تبریک‌ نامه ها و اندرزنامه‌هایش به رئیس جمهور منتخب، این کار را عملی انقلابی می‌نامد و ضمن حیرت از نفهمی من و تو، یقین دارد که روزی سطح آگاهی ملت شریف ایران به جایی ‌می‌رسد که از نامه‌های او به افتخار یاد خواهند کرد، نویسنده‌‌ای که تاکسی‌سوار شدن «خاتمی» را دلیل مردمی بودن او می‌داند و از اهل هنر بودن ایشان، اشک شوق به چشم می‌آورد، نویسنده‌ای که به توهّم مردم دامن می‌زند و با استفاده از قلمش، متوهّمان را بر سر دو راهی می‌نشاند چه جای اعتنا و احترام دارد؟ تو فکر می‌کنی که آدم‌های سرشناس حق دارند که به خاطر سرِ شناخته‌شده شان هر لحظه که بخواهند رنگ و چهره عوض کنند و مردم هم موظفند که در هر صورت و در هر حال به احترام آثار گرانبهایشان؟! برایشان کف بزنند و هورا بکشند؟
ساده‌ام می‌پنداری اگر که بگویم باید و باید به وضعیت موجود اعتراض کرد، باید بود، نایستاد و باید به راه رفت؟ تو که می‌نویسی و هنرشناسی و به نقد جهان نشسته‌ای آیا در اندیشه‌ای که موضوع پیچیده‌تر از آن است که ...! چه معادله‌ای ساده‌تر از این که مردمی جان برلب، گرسنه، خسته و بیزار، و به تنگ آمده از دست گر‌گ‌های خونخوار و به تنگ آمده از شکنجه و ترور و آزار، می‌خواهند بروند... نمی‌خواهند برکه بمانند... جوی بمانند... می‌خواهند رود باشند و بروند و از کرشمه و تبسم و دلبری گرگ‌های تازه از راه رسیده نیز خسته‌اند، دستشان را خوانده‌اند و می‌خواهند رها شوند و در آن سوی، گرگانند که به ترفند و حیله دست می‌زنند تا باشند و بدرند.
این یک جنگ است. جنگ روشنایی با تیرگی، جنگ ستمکشان با ستمگران، جنگ بردگان با برده‌ داران، در این جنگ جای نویسندگان، شاعران، هنرمندان و روشنفکران کجاست؟
نویسندگانی که به جای یاری رساندن به مبارزات مردم، آنان را به آرامش و رفرم در درون حکومتی دعوت می‌کنند که بوی گند تعفن لاشه‌ی پوسیده‌اش جهان را فرا گرفته است، از مردم، آزادی و دموکراسی چه می‌دانند و این کلمات را چگونه معنی می‌‌کنند؟ و اصولاُ از شیرین زبانی درباره‌ی آزادی بیان، قلم و اندیشه در محافل و مجالس روشنفکری جهان چه قصدی دارند و چه سودی می‌برند؟ غیر از این است که با این نشست و برخاست‌هایشان، تلاش مخالفان رژیم را در خارج از کشور خنثی می‌کنند؟ برخلاف نظر تو، من می‌‌گویم باید مُچ این رمالان را گرفت و مشت فریب‌کارشان را گشود.
ما همه از یک قبیله‌ایم و همه قلم می‌زنیم؟ چه کسی این را می‌‌گوید؟ به راستی آیا من از قبیله‌ی اینانم؟‌ آیا ما از قبیله‌ی اینانیم؟

روی گل‌هایت حساب کرده بودم. اینک بهتر می‌بینمت... ساده‌ شده‌ای... مثل پرچم سفید صلح، مثل سکوت، و مثل همه‌ی چیزهایی که بوی مصلحت و مسالمت می‌دهد.
از من نخواه که ساکت بمانم، حل شدن و خیره شدن به نقطه‌ای در انتظار آینده شاید کار آن دیگران باشد. کار من نیست. بهتر آنست که «ماده سگ» نامیده شوم تا آنکه محجوب و سر به راه. چشم به راه آینده‌ای باشم که گرگها در لباس نونوار تازه‌‌اشان برای کشور من تدارک دیده‌اند. چ...ق...د...ر ساده‌ای!

دوشنبه سی‌ام ماه مارس سال نود و هشت، استکهلم

از کتاب «درنگی‌ نه، که درندگان در راهند»
مجموعه نوشته‌های پراکنده‌ی «مینا اسدی»

www.minaassadi.com

mina.assadi@spray.se