Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

آی عشق ، آی عشق .... چهره ی سرخت پيدا نيست / مينا اسدی

برای ذکر مُصيبت نيامده ام. در سوگ نمي نشينم برای کسي که تازه ، پس از مرگ جسمش، حضور زنده ی شعرش را ، ما و جهان ، بي حب و بغض و کينه به داوری مي نشينيم ....

در شب بزرگداشت احمد شاملو در لندن ( ماه آگوست دو هزار) که با شرکت گروه کثيری از علاقمندان ، برگزار شد مينا اسدی ، هادی خرسندی ، م- آزرم و سيروس ملکوتي شرکت داشتند . آنجه در پي مي آيد بخشي از گفتار مينا اسدی است که برای شرکت در اين مراسم از سوئد دعوت شده بود.

برای ذکر مُصيبت نيامده ام. در سوگ نمي نشينم برای کسي که تازه ، پس از مرگ جسمش، حضور زنده ی شعرش را ، ما و جهان ، بي خُب و بغض و کينه به داوری مي نشينيم .... برای اين نيامده ام که از والايي و عظمت شاعری که رفت ، در مجلس ياد بود او سخن بگويم و چشماني را از اشک ، پُر کنم...
نيامده ام تمام صفات برتر را به او نسبت دهم .
در مجلس ياد بود انساني که مي ميرد، چه جوان ، چه پير ، چه خادم ، چه خائن ، چه قاتل ، چه مقتول ، چه زيبا ، چه زشت، چه ستمگر ، چه ستمکش، رعايت عادتي انساني ست که قطره اشکي ريخته شود .... حلوا و خرمايي داده شود ، دعايي خوانده شود و کلماتي در سجاياي اخلاقي و انساني آن مرحوم يا زنده ياد گفته شود ... « مرد خوبي بود!» و اما من بدين کار نيامده ام....
فاتحه خوان در گذشت شاعری نيستم که در لحظه ... لحظه ی زندگيش، مرگ را زيسته بود با آوازی غمناک، و به عُمری سخت دراز و سخت فرساينده .
سوگوار نيستم در مرگ کسي که هرگز از مرگ هراسي نداشت « هراس او – باری – همه از مُردن در سرزميني بود که مُزد گورکن از بهای آزادی انسان افزون باشد» .
نه .... من بدين کار نيامده ام.
آمده ام از تفاوت ها بگويم .... از تفاوت چگونه زيستن و چگونه رفتن ... از تفاوت ميان شعر شاملو و معدود شاعراني چون او ، با بيشماراني که بي اعتناء به جهان پيرامونشان ، از شعر ، مشک ِ پُر اشک به قافيه ی کشک را دريافته اند . آمده ام که از آرمان هنر و نقش هنرمند آرمانخواه بگويم، از هنرمندی بگويم که هدفش آرايش ِ نقش ِ ايوان نيست ، بل، که هراسش ، آوار شدن خانه ی از پای بست ويران ست بر سر مردمي که در آن زندگي مي کنند .
از هنرمندی بگويم که با پخش مسکن و تسکين موقت درد ، جويند گان راه ، درمان را به توهم نمي اندازد...از هنرمندی بگويم که شمع بزم انجمن های ادبي نيست و از شنيدن کلمه ي آرمان خواه ، چين بر پيشاني نمي اندازد ، سکته ي ناقص نمي کند و گوشه لبش ، کج نمي شود . از هنرمندی بگويم که از رنگ سُرخ نمي ترسد و از ترس مرگ ، خون بالا نمي رود و هنوز که هنوز است در حال گرفتن زير ابروي ماه و بند انداختن صورت خورشيد خانم نيست، از هنرمندي که سالهاست نرگس شهلايه يار را طلاق داده است و چشم به راه کمند زُلف يار ، پُشت پنجره نمي نشيند ، هنرمندي که به قانون ، ماده ، لايحه و تبصره پُشت پا مي زند تا ، رها از بند هاي دست و پا گير ، آزادانه از انساني جهاني سخن بگويد .هنرمندي که چرخ بر هم مي زند اگر که بر وفق مرادش نباشد. هنرمندي که مفهوم هستي را مي داند و مي داند که براي زبوني کشيدن از چرخ فلک به دنيا نيامده است. هنرمندی که مُدارا نمي کند.... تمکين نمي کند ، سر نمي گذارد ... لاس نمي زند .... فضاي خالي بين دو صندلي را براي نشستني درد آور، انتخاب نمي کند ... هنرمندي که سايه نشين نيست... بر ساحل عافيت لم نداده است . شيفته ي نور و روشنايي ست و آرزو مي کند که « ای کاش مي توانست اين خلق بيشمار را بر شانه های خود بنشاند تا با دو چشم خويش ببينند که خورشيد شان کجاست؟»
هنرمند ی که مي خواهد « همه ی انسانها از آفتاب ياد بگيرند که در دردها و شادی هايشان بي دريغ باشند و کاردهايشان را جز از برای قسمت کردن بيرون نياورند...»، هنرمندی که پس از صرف دو پُرس چلو کباب فرد اعلا و از سر بي دردی ، در باره ی کودکان گرسنه ی « بيافرا » اعلاميه صادر نمي کند . هنرمندی که صدا دارد ... هست ... خاک تو سری و پخمه نيست ... اعتراض مي کند...نمي پذيرد ... تن نمي دهد.... مُشت گره مي کند... دندان نشان مي دهد ، آمده ام از هنرمندی بگويم که راه ديگران را نمي بندد... نردبان زير پای کسي را نمي کشد ... هنرمندی که خوش خدمتي نمي کند . کوچک و بزرگ نمي شود ... تعظيم نمي کند... مُعلق نمي زند و جای دوست و دشمن نشان نمي دهد...
آمده ام از هنرمندی بگويم که پرچم سفيد ندارد ، اهل مصالحه نيست... رنگها را مي شناسد و مفهوم آن را مي داند... هنرمندی که جانش به جان مردمش بسته است... هنرمند ی که مُتوهّم نيست ... و تا جهان باقي ست و گرگان به کار دريدن اند «همراه مادران سياهپوش ، داغدار زيباترين فرزندان آفتاب و باد است.»
از هنرمندی بگويم که به ذلت و حقارت تن نمي دهد و از هر نمدی طمع، کلاهي ندارد . هنرمند ی که از تصور احتمالي خطر ، پرده ها را نمي کشد و در پستوي خانه نهان نمي شود ، هنرمندی که با شعرش ، سيلي جانانه ای به چهره ي قلم شکنان مي زند و به خاطر آزادی مي جنگد . آمده ام از هنرمندی بگويم که هيچ نيرويي نمي تواند از مردم جدايش کند ، هنرمندی که مي بيند .... مي شنود... مي گويد... و کر وکور و لال در کنار پرده دار ، چهار زانو نمي نشيند . آمده ام از هنرمندي بگويم که برای يک نفس بيشتر و يک روز بهتر لال ماني نمي گيرد ، از هنرمندي که نان را به نرخ روز نمي خورد و در برابر از ما بهتران خضوع و خشوع نمي کند . آمده ام از هنرمندي بگويم که شعرش تلنگري ست بر ديدگان خوابزدگان ، نا اميدان و از پا نشستگان ... هنرمندی که آئينه دار آيندگان است و به بودن و شدن يقين دارد ، هنرمندي که سور عزاي مردم را به تماشا نمي نشييند.... از هنرمندي بگويم که موش وار به دنبال سوراخي نمي گردد، هنرمندي که خرافه پرست نيست و به بهانه ی احترام به باورهاي مردم ، سر بر سجاده ی ريا نمي گذارد . هنرمندی که سر تق است ، کله شق است و شعر « زمانه با تو نسازد تو با زمانه بساز » را خوش خطي نمي کند و بر در و ديوار خانه اش نمي آويزد ، آمده ام از هنرمندی بگويم که رقص جنازه ها را بر دار، مي بيند .... فرياد شکنجه شدگان را ، مي شنود و سنگسار زنان عاشق را جانمايه ي شعرش مي کند . از هنرمندي بگويم که با جامعه ي خويش بيگانه نيست و در هنرش ، درد زمانه را تصوير مي کند ... هنرمندي که طُغيان مي کند ... برکه نيست.... رود نيست... مي رود ... مي خواند... مي خروشد.... شورشگرست..... حرف زور لاي کَتش نمي رود... از ترس محتسب، جانماز پهن نمي کند و تسبيح نمي اندازد و لااله الاالله گوي هيچ زنده و مرده اي نيست ، هنرمندی که « به دريوزگي کفي نان مسلمان نمي شود » و در تأئيد فرمايشات جناب گرگ، سر تکان نمي دهد، هنرمندی که باج نمي دهد ، رشوه نمي گيرد و چهار دستي به اين زندگي کوفتي نکبت بار نه چسبيده است، آمده ام از هنرمندی بگويم که برای قصابان ، نامه ی فدايت شوم نمي نويسد. هنرمندي که دولت آباد نيست، مردم انديش است ، هنرمندي که در اوج فقر و ذلت و بيماري و بيکسي مردم ، در نيمکت آسايش لم نمي دهد و طراوتي و کتابي و گوشه ی چمني را بر نمي گزيند ... هنرمندی که ستيزه جوست .... سر سازش ندارد ... دخالت گرست و صلاح مملکت را به خسروان وا نمي گذارد.... سياست گريز نيست و بر سينه ی ارباب بي مُروت دنيا دست رد مي زند ... هنرمندی که آستان بوس هيچ گُنبد و بارگاهي نيست ، ميان اين و آن ، گيج و منگ و ناتوان در نمي ماند ، و روباهان را به دو دسته ی مهربان و نامهربان ، تقسيم نمي کند.... هنرمندی که تنها ، زمين را مي شناسد و به رساله ها واحکام آسماني چشم اميدی ندارد، هنرمندی که مداح و مرثيه خوان هيچ قدرتي نيست.
هنرمندی که در چهار چوب مرز پُر گُهر در جا نمي زند. وجدان بيدار زمان ست و حضورش ، خاری در چشم ستمگران .... هنرمندی که « پُر تپش تر از دريا ، موج را سرودی مي کند »... هنرمندی که « با چراغي در دست و چراغي در برابر ، به جنگ سياهي مي رود و به ظلم ، گردن نمي نهد».
آمده ام از هنرمندی بگويم که « يک لُر بلوچ ِ کُرد ِ فارس است ، يک فارسي زبان تُرک ، يک افريقايي ، اروپايي، استراليا يي ، آمريکايي ، آسيايي ، يک سياهپوست ، زردپوست ، سُرخ پوست ِ سفيد که بدون حضور ديگران وحشت تنهايي و مرگ را زير پوستش احساس مي کند.... هنرمندی که « انساني ست در جمع انسانهای ديگر بر سياره ی مُقدس زمين ، که بدون ديگران معنايي ندارد»، هنرمندی که « فرياد را برای نمايش قدرت حنجره به کار نمي گيرد، هنرمندی که درد مشترک انسان را فرياد مي کند.
چنين زيست بامداد شاعر .
يکشنبه سيزدهم ماه آگوست سال دو هزار ، لندن

برگرفته از کتاب درنگي نه ، که درندگان در راهند
مجموعه ی نوشته های پراکنده ی - مينا اسدی