یــادهــا / گلرخ جهانگیری
برای خواندن متن کامل داستان اينجا را کليک کنيد!
***********
همه چیز با سرعتی زیاد اتفاق افتاد. از صبح زود هم شروع شد. بعد از خوردن چای با عجله لباس پوشیدم. روسری را دور گردنم گره زدم. چادر سرم کردم. اولین بار بود که برای رفتن سر کار چادر سرم میکردم. آشفته و پریشان از در خانه بیرون آمدم.
به اطرافم نگاهی انداختم. کسی در کوچه نبود. در را آهسته پشت سرم بستم و با عجله به طرف محل کارم حرکت کردم. بعد از گذشت 15 دقیقه در اتاق کارم بودم. دلهره رهایم نمیکرد. هر از گاهی از اتاقم سرک میکشیدم و با دقت به دو طرف راهرو نگاه میکردم. نه، خبری نبود. در این هیر و ویر برق هم رفت. در اتاق انتظار 4 بیمار نشسته بودند و آهسته با هم درد دل میکردند. به آنها گفتم که به اتاقهایشان برگردند. بدون کوچکترین اعتراضی از جایشان برخاستند و به طرف در رفتند. یک ساعت از شروع کارم گذشته بود که در اتاق باز شد و دو مرد جوان با اونیفورم سپاه پاسداران وارد شدند. دنبال من آمده بودند. گفتند که باید برای پاسخ به چند سوال همراه آنها به مرکز سپاه پاسداران بروم.- خواهر دوست دارید پیاده بریم یا با ماشین؟
برای خواندن متن کامل داستان اينجا را کليک کنيد!
|