Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

من به دنبال شما آمده ام / مینا اسدی

اعدام های انقلابی از پُشت بام مدرسه ی رفاه بدستور رهبر انقلاب آغاز می شود، هنوز سرها گرم انقلاب است. آن ها به ما نزدیک می شوند، نزدیک تر می شوند، همه را شناسایی کرده اند، همه را به نام و نشان می شناسند. شبیحون می زنند، فرقی نمی کند. چپ، راست، مجاهد، چریک، فدایی، سلطنت طلب، کمونیست، همه ی دگراندیشان را می گیرند، به بند می کشند و


(( ننشینیم که یاس
شوقمان را ببرد
زندگی میل و تماشا دارد
چه کسی جرأت حاشا دارد؟ ))

پیش درآمد شب های شعر مینا اسدی در دهمین سالگرد کُشتار زندانیان سیاسی در «برلین»، «کُلن»، «فرانکفورت»، «مونیخ»، «هایدلبرگ» و «لندن»، از چهارم تا بیست و چهارم سپتامبر.

* * *
((اگر می ماندند
شکوفه باران می شدند
درختان بادامی که از تیغ گذشتند
اگر می ماندند
دهان کودکان پُر از شهد بادام های رسیده می شد
و حتا بادام های تلخ
اگر می ماندند))
* * *
بیست سال پیش، نه، انگار دیروز بود. تصاویر زنده اند و در برابر دیدگانم راه می روند.
سعید سر قرارش نیامده است. در خیابان میکده ی سابق ایستاده ام. پاکزاد می آید با سیب سبزی در دست و با لبانی به خنده گشاده و نگاهی که از شور و امید برق می زند. می گوید: سعید نمی آید. در تالار آینه تمرین دارند. سیب را به همراه پیغام سعید به من می دهد.
_ اشتباه می کنید. تندروی است. کودکانه است. تکروی است. تضعیف انقلاب مردم است. امروز وقت ساختن است. زمانه ی دیگری است. زمان اعتراض و شکایت و اخطار نیست. انقلاب است. مگر نمی بینید انقلاب مردم است. باور کن همه چیز درست می شود. عینک سیاهت را بر دار و به جای شک و بدبینی و ایجاد توهم و ترس، برو آن بالا و برای «کار» بنویس. و با دست به پله ها اشاره می کند.
به تالار آینه نمی روم. از پله ها هم بالا نمی روم. سعید را هم نمی بینم. ماه و سالی نگذشته خبر دستگیری و سپس خبر اعدام این جان عاشق را می شنوم. پس از آن خبر اعدام پاکزاد را که پیغام سعید را برایم آورده بود.
* * *
تاپ تاپ خمیر، شیشه بر زمین، دست کی بالا؟
دست جمهوری اسلامی بالا می رود. از شرکت کنندگان در رفراندوم جواز می گیرد که ببرد، آویزان کند، به مسلسل ببندد، قلع و قمع کند... به نام رأی دهندگان می کُشد، همه ی آن کسانی را که با شور و عشق به مردم برای به ثمر رسیدن انقلاب دویده اند. می کُشد حتا آنانی را که با رژیم هم داستان شده اند و رفقایشان را لو داده اند.

  • * *
    در خیابان انقلاب ایستاده ام. همه دست در دست هم برای جلب رضایت توده ها، قیام مردم را به بیراهه می برند. و بدین گونه است که وصله ی ناجور جمهوری اسلامی به دامن دو گوهر کمیاب ِ استقلال و آزادی می چسبد. در شگفتم از یارانی که می شناسمشان، چراغ داران، فرهنگ ورزان، دانشگاهیان که اینک به دنبال مردم راه افتاده اند و با صدای پُر از خشم فریاد می زنند «وای اگر خمینی حکم جهادم دهد» و صدای دختران و زنان دانشگاهی را می شنوم که هم صدا با زنان مسلمان برای همبستگی با مبارزات مردم از زیر چادرهای سیاه، با لحنی نرم و آهنگین جواب می دهند که: «لشگر خون ریز نتواند که جوابم دهد»
    و بدینسان تاریخ تکرار می شود.
    «در سده های میانه برای رهایی از ستمبارگی اهانت بار خوارزمشاهیان، مردم از چنگیز استقبال می کنند و او را مُنجی و رهایی بخش می شمارند.»
  • * *
    اعدام های انقلابی از پُشت بام مدرسه ی رفاه بدستور رهبر انقلاب آغاز می شود، هنوز سرها گرم انقلاب است. آن ها به ما نزدیک می شوند، نزدیک تر می شوند، همه را شناسایی کرده اند، همه را به نام و نشان می شناسند. شبیحون می زنند، فرقی نمی کند. چپ، راست، مجاهد، چریک، فدایی، سلطنت طلب، کمونیست، همه ی دگراندیشان را می گیرند، به بند می کشند و صدایشان را خفه می کنند. زندان ها از جوانان، زنان و مردان پُر می شود. در خیابان های خالی از شور بهار آزادی هیچ صدایی به گوش نمی رسد. برآن زمین ،گرد مرگ پاشیده اند. خوشبینان، تئوری بافان امیدوار به کَرَم و رأفت اسلامی گیج و مبهوت به این وقایع می نگرند. «خط امام خمینی انقلابی است، در این مهم شک نکنید و گر نه دشمنان مردم هستید.»
    «رژیم یک رژیم مردمی و ضد امپریالیستی است و باید مورد حمایت گروه ها، سازمان ها و روشنفکران قرار گیرد.» اعلامیه ها، اطلاعیه ها، تحلیل ها، نقدها و بررسی های ساده لوحانه در گوشه های پنهان خاک می خورند و سردمداران این نظریه های آتشین و مُبلغان گریبان چاک مُعجزه ی امام زاده ها، مثل برق و باد می گریزند... و اما دوستداران، هواداران و طرفداران این تئوری ها، از خانه ها، از مدارس، از اداره ها، از دانشگاه ها، از کارخانه ها جمع می شوند و در زندان های نمور می پوسند. برای این همه جوان، این همه نیرو در زندان ها جایی پیدا نمی شود، پس مدارس را به زندان تبدیل می کنند. بازار اعدام و تیرباران سکه است. جلادان فرصت سر خاراندن ندارند. یک دوزنده ی شورت و کُرست از ته حُجره ای در بازار، دادستان انقلاب می شود و روزگار بر گزیده گان سیاسی و فرهنگی یک نسل را به آتش می کشد. زندگی مردم ،برزخی می شود خلاصه شده در صف ها... صف نان... صف گوشت... صف آب و برق و کرایه خانه... صف شلاق و تازیانه ... صف تعزیه و سوگ... صف عزا و حجله ی شهدا... صف مین... صف گُم شدن... صف تکه تکه شدن... صف مرگ...
    «آواز خوانان از دشت ها می گذشتند
    آنان که خود دشت گُسترده ای به روی عشق و آینده بودند
    گامی به پیش
    انفجار بیابان
    و آن درختان جوان
    که گویی هر گز نبوده اند»
  • * *
    در بخش زنان، همه ی دختران، از نُه ساله تا زنان باردار از درد آلت تناسلی می نالند... زن ها به زحمت راه می روند و خون ریزی شان هرگز قطع نمی شود. امید به بهبودی نیست چرا که حاج داود عادت دارد هر روز با چکمه های نوک تیز وسط پای دختران بکوبد و بدین وسیله جرمشان را به آن ها یادآور شود. کف سلول ها پُر از خون و چرک و بوی عفونت است. رحم های چرک کرده... کُلیه های چرک کرده... و پاهای مُتورم، مانع از این نمی شود که زندانیان مورد لطف بازجوها قرار نگیرند. می زنند... بر سر... دست... پا... شکم. تکه پاره شدگان را به درمانگاه زندان می برند، بخیه می زنند و دوباره می آورند و با لگد پاره پاره می کنند... مادران با پستان های چاک چاک به کودکان چشم گشوده در زندان شیر می دهند، با این همه می ایستند... نمی گویند... تن نمی دهند... مایوس نمی شوند.

***
« بالهایش را چه کسی بست؟
زخم هایش را چه کسی شست؟
به تشنگی اش جوابی داده شد؟
به خستگی اش آیا؟
توان مندترین شمایان مرگ بود
از آرزوهای زندگان تواناتر؟ »

آمده اند بچه هایشان را ببرند... جوانانشان را... همسرانشان را... خواهرانشان را... و برادرانشان را.
جلوی زندان از جمعیت موج می زند... مثل عید است... خود عید است... بچه ها امروز آزاد می شوند...
- برادر ... برادر... دخترم نیلوفر...
- آزاد شد مادر... این هم وسائلش...
- اما قرار است امروز آزاد شود...
- برو مادر جان ما این جا با کسی قرار و مدار نداریم.
- پس...؟
- پس و پیش ندارد... همه هفته ی پیش آزاد شدند.
زهره پر... عشرت پر... مهدی پر... رحمان پر... علی و جهان و بیتا و شهین و بیژن و همایون، همه پر...
به همین سادگی گُل های یاس مردم پرپر می شوند. دسته ی اول را تیرباران می کنند... همان جا در سلولهایشان، می گذارند بیخ دیوار و به رگبار می ببندند... بستن به رگبار گلوله، آسان ترین راه است اما وقتی خون ، همه ی سلول ها را پُر می کند، به فکر راه دیگری می افتند. چند صد نفر بقیه را ،به دار می آویزند... همه را به دار می آویزند... حتا کسانی را که دوره ی محکومیتشان را گذرانده اند و باید آزاد شوند... حتا کسانی را که به جرم آشنایی با یک فرد سیاسی به شش ماه زندان محکوم شده اند. نانخور زیادی نمی خواهند... تکلیف خودشان را با ضد انقلاب روشن می کنند تا باعث عبرت سایرین شود. شباهنگام ماشین های حمل گوشت می آیند و اجساد کشته شدگان را در کیسه هایی که دو سر آن را با طناب های نایلونی محکم بسته اند به گورستان منتقل می کنند و در گورهای دسته جمعی و بی نام و نشان به خاک می سپارند.

الف... لام... میم
آ... مثل آیت الله... آفتی که به کشتزار آرزوهای مردم افتاد...
آ... مثل آهنگران... امت اسلام... ملت نالان... برای فتح کربلا... پیش به سوی جبهه ها...
آ... مثل آوار... آواری که بر سر مردم ما فرود آمد...
آ... مثل آزادی... آزادی... آن گوهری که در جستجوی آن، آواره ی کوچه های غربت شدیم
ب... مثل بیتا... بیتای سیزده ساله: « مادر... مادر... نگذار مرا ببرند...»
ب... مثل برادر: «برادر ... برادر ... این بچه دهنش بوی شیر می دهد ... »
ب ... مثل بهایی ... دفع شر ... پاک کردن زمین از کفار ...
ب ... مثل بهار آزادی ... اعدام بیتا ... تیرباران بهار ... سنگسار بدری ... مثل باران گریه های مردم ...
ب ... مثل بیضه ی اسلام در دستمال ابریشمین نویسندگان نامه نویس ...
ب ... مثل به من چه مربوط است ... مثل به من چه ... به تو چه...
پ ... مثل پروین ... مثل پاهای بریده ی پروین ... مثل پویا پسر پروین که جز سلول زندان خانه ای نمی شناسد...
ت ... مثل تیر ... تیربار ... تیرباران ... تحقیر ... توهین ... تهمت ... ترور ...
ت ... مثل تواب ... توابان خجالتی ...
ت ... مثل تو که نشسته ای و از وحشت می لرزی ...
ت ... مثل ترسی که ترا فلج کرده است ...
س ... مثل سعید ... مثل سرو ایستاده ... مثل سعید سلطانپور ... جان عاشقی که ویران شد ...
س ... مثل سانسور ... مثل سعیدی سیرجانی ... مثل سنگ ... مثل سنگسار ... سنگسار زنانی که به جرم عشق به خاک و خون غلطیدند...
س ... مثل سگ ... سگ ِ زرد ِ برادر ِ شغال ...
ش ... مثل شهر ... شهرهای پُر از بچه های بیمار ... مثل شب ... شوش در شب ... شب های تیره و تار ... شب های فقر و گریه های پنهانی ... شب های مادران دیوانه... شب های مادران دربدر ... شب های مادران ِ جوان گُم کرده ... شب های ... اوف ... شرح بی شرحی ست شرح حال ما ...
چ ... مثل چماق ... چاقو ... چاله ... چاه ... مثل چمن های بی نظیر دستپخت آقای شهردار...
چ ... مثل چشمان گشاده از وحشت زهرا به هنگام سنگسار ... مثل « چه گویم که نا گفتنم بهتر است ... زبان در دهان پاسبان سر است»!!
خ ... مثل خمینی ... مثل خامنه ای ... مثل خاتمی ... « درود بر سه سید فاطمی ... خمینی، خامنه ای، خاتمی ... »
خ ... مثل خور و خواب و خشم وشهوت ...
خ ... مثل خلخالی ... «آره جانم تا حکم اجرا نشود نمی روم، می مانم تا اعدام ها را با چشم خودم ببینم. بعد به خانه می روم و با خیال راحت می خوابم ...» « می خوابی؟...» «بله چطور مگر؟ آن هم چه خوابی ... سرم را که می گذارم بیهوش می شوم ... »
خ ... مثل خیانت ... ادامه ی خیانت ... پذیرش خیانت ...
ج ... مثل جماران ... جلاد ... مثل جان های پرپر جوانان یک نسل ... مثل جابه جایی مهره ها ... مثل جوک ... مثل جامعه ی مدنی ...!
د ... مثل داس ... درو ... دیو ... دیوار ... دگراندیش ... دار ... رقص جنازه ها بر دار ...
ر ... مثل روشنفکر ... مثل رحمان و الرحیم ...
و ... ز ... مثل زرشک ...
الف ... لام ... میم
و الی غیر النهایه
***
می گویم: آقا کشته اند ...
می گوید: دیالوگ انتقادی ...
می گویم: هنوز هم می کشند ..
می گوید: دیالوگ انتقادی ...
می گویم: به مردم تجاوز کرده اند ... به آزادی های فردی و اجتماعی مردم تجاوز کرده اند ... همه ی ارزش های انسانی را از آنها گرفته اند ... می گوید: دیالوگ بابا جان ... دیالوگ انتقادی ...
من با گرگ چه گفتگویی دارم... با کسانی که بچه های مردم را به گلوله بسته اند و به گلوله می بندند چه گفتگویی دارم... با کسانی که زنان باردار را تکه تکه کرده اند و حمام خون به راه انداخته اند چه گفتگویی دارم ... با این قداره بندان ِ دهان بند ِ فرهنگ ستیز ِ آزادی کُش که نگذاشتند یک قطره آب خوش از گلوی مردم ما پائین رود چه گفتگویی دارم ...
ساده لو حم... خامم... نادانم ... اگر که به نام دمکراسی و آزادی، دست و پا بسته به کُنجی بنشینم تا گرگ ها بیایند و مرا بدرند ... من از دیدن تصاویر این جانیان، حتا در روزنامه ها به لرزه می افتم... من از شنیدن نام این ها به یاد همه ی خانه های ویران ... جان های ویران و باغ های ویران می افتم ... به هر چه نگاه می کنم سیاه است... سیاه و گریه آور... بیست سال ویرانی ... جنگ ... مرگ ... بازگشت به عهد بربریت ... چگونه می توانم بر این همه جنایت که هنوز و تا پایان حیات رژیم اسلامی ادامه خواهد داشت دیده فرو بندم ... من هرگز ... هرگز... هرگز با کسانی که دستانشان به خون هزاران هزار زندانی سیاسی آغشته است و میهنم را هزار سال به عقب برده اند به نام آزادی و دمکراسی هم کلام نمی شوم... این ها می خواهند به نام دمکراسی از شانه های من ِتبعیدی پُل عبور بسازند... از شانه های من که از جور و ظلم و ستم این خود فروشان به این سر دنیا پناهنده شده ام.
می خواهید من تبعیدی،به جای اعتراض به این آدمکشان از مُبلغان ِ دولت جهل و جنایت استقبال کنم و لال بمانم؟
مردم بر روی طنابی باریک تر از مو راه می روند و زیر پایشان اژدهای ده سر دهان باز کرده است، و آن وقت من روشنفکر بیایم با قاتلان مردم... با دشمنان قسم خورده ی آزادی، دیالوگ انتقادی داشته باشم؟ این ها شعار نیست، یک واقعیت عُریان است، واقعیتی که اگر روشنفکری... شاعری... نویسنده ای... هنرمندی... از آن نادیده بگذرد و از آن سخن نگوید، شرمسار آیندگان و تاریخ خواهد بود.
***
نویسندگانی را می شناسم که چرتکه می اندازند... مظنه ی بازار دستشان است و نظرشان دم به ساعت مثل نرخ دلار تغییر می کند.
روشنفکرانی را می شناسم که از وحشت مرگ، خودشان، آثارشان را سانسور می کنند.
شاعرانی را می شناسم که از سایه ی خویش می ترسند و برایشان ترس، برادر مرگ نیست، خود مرگ است.
و به گمان من این روشنفکران... روشنفکرانی که ملخ ِ ترس تخمشان را خورده است، یک شانس بزرگ دارند، هرگز سرطان پروستات نمی گیرند!
و اما من، من که هرگز یک روز هم نا امید نشده ام و به یاس دل نسپرده ام و هنوز بر این باورم که نخشکد این جنگل انبوه، نگیرد این شعله خاموشی، از جانب عشق و نور و رنگ و همه ی آرزوهای هستی به دنبال شما آمده ام... به دنبال شما آمده ام که بگویم آرمان ما آزادیخواهان اگر چه مد روز نیست و از رواج افتاده است، اما واقعیتی انکار ناپذیر است. به دنبال شما آمده ام که بگویم ما اگر چه اندک، تأثیر گذاریم و پشت فرومایگان را می لرزانیم. آمده ام که بگویم: نترسیم... بگوئیم... نمیریم... نگندیم.

« ننشینیم که یأس
شوقمان را ببرد
زندگی میل و تماشا دارد
چه کسی جرأت حاشا دارد؟»

سپتامبر هزار و نهصد و نود و هشت

برگرفته از " درنگی نه، که درندگان در راهند " مجموعه ی نوشته های پراکنده ی مینا اسدی