Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

دشت ، گل و خنده ، اميد و فراموشي / شادی امين

روايتي ديگراز تظاهرات زنان درمقابل دانشگاه

سرم را از شانه مجيد برمي دارم. به محل قرار رسيده ايم ، سر سه راهي ماشين کمپرسي منتظر است. ما زودتر رسيده ايم ، در اطراف کمي پرسه مي زنم. مجيد بايد حضور همه بچه ها را چک کند و از سلامت آنها اطمينان يابد. همه سر ساعت مقرر از اطراف جمع آوری شده و به داخل کمپرسي مي روند.

تمام شب با بچه ها مشغول شعار نويسي بوديم ، در سه - چهار تيم مختلف. من تنها دختر هستم . در کنار 8- 9 پسر ديگر احساس تنهايي نمي کنم . من با آنها راحتم و آنها بامن راحتند. ترک موتور مجيد نشسته ام ، راضي از اينکه توانسته ايم تمام گشت هاو کنترل ها را دور زده و در و ديوار منطقه را پر از شعارهايي کنيم که فکر مي کنيم آگاهگرايانه و بسيج کننده هستند: نان گران بنشن گران ، بيکاری و حسرت نان ، به پا به پا زحمتکشان، ... اعدام انقلابيون را متوقف کنيد! مرگ برجمهوری اسلامي! اعدام شکنجه زندان ، نابود بايد گردد، زنداني سياسي آزاد بايد گردد! اين جنگ ارتجاعي برای زحمتکشان نتيجه ای جز کشتار و خانه خرابي و فقر به بار نمي آورد ...
سرم را پشت شانه اش گرفته ام تا آشنايي مرا بر ترک موتور او نبيند و بعد بگويند : دختر فلاني را ديديم که ساعت 4 صبح پشت موتور يه پسره نره خر نشسته بود ، معلوم نبود از کجا مي آمد و به کجا ميرفت؟...
من هم که چهره ناشناسي نبودم و گاو پيشوني سفيد بودم. دختری که در آن سال های سياه سوار بر موتور و دوچرخه و يا پشت فرمان ميني بوس و وانت مي نشست و با اندام کوچک و هنوز به سن بلوغ نرسيده ، داعيه تغيير جهان را داشت.
دختری که پس از طرح "حجاب اجباری" بدون حجاب در خيابان ها مي گشت و در کنار شعار "مرگ بر بي حجاب" به نشانه شکست دادن و تمسخر حاکمان و پاسدارانشان عکس مي گرفت ، که بارها به دليل بي حجابي ، داشتن کتابي ممنوعه و يا راه رفتن با رفيق مردی دستگير و بازجويي و مورد توهين قرار گرفته بود. اما در همه حال در دل شاد بود که هنوز مي شود آری ... مي شود تن نداد و زنده بود.
سرم را از شانه مجيد برمي دارم. به محل قرار رسيده ايم ، سر سه راهي ماشين کمپرسي منتظر است. ما زودتر رسيده ايم ، در اطراف کمي پرسه مي زنم. مجيد بايد حضور همه بچه ها را چک کند و از سلامت آنها اطمينان يابد. همه سر ساعت مقرر از اطراف جمع آوری شده و به داخل کمپرسي مي روند. ماشين به راه مي افتد ، چند پتو تقسيم مي کنند تا از باد در امان بمانيم. بعد از يک ساعت راس ساعت 6 به تهران مي رسيم ، هوا رو به روشني مي رود. در گروه های کوچک پياده مي شويم و به راه مي افتيم.
پاسداران و کميته چي ها با زنجير و مسلسل و باتوم نعره مي کشند ، حتي خودی ها اشتباها از آنها کتک مي خورند و با ارائه کارت بسيج و ... رهايي مي يابند. خود را به ميدان انقلاب مي رسانيم. جلوتر رفته و به جلوی در اصلي دانشگاه مي رسيم ، (همان جايي که در اول ارديبهشت در جريان انقلاب فرهنگي شان دانشجويان را به خاک و خون کشاندند.)
بچه ها جمع هستند ، شادی و پروين و سيمين و چند تايي ديگر را مي شناسم ، قبلا آنها را جايي ديده ام! مرضيه را ميبينم ، با قيافه ای شکسته و غمگين که مثل هميشه لبخندی بر لب دارد، نه! باور نمي کنم.
مرضيه نمي تواند اينجا باشد. مرضيه پس از دستگيری و تحمل 5 سال شکنجه و زندان بر اثر فشارهای روحی وارده ، رواني و روانه " درمانگاه "رواني اينان شد و کسي از او خبر ندارد. نزديک تر که مي شوم مي بينم تنها يک شباهت ظاهری بوده است. و دختری جوان با چهره ای غمگين مثل مرضيه با لبخندی اميدوار بر زمين نشسته است و دستش را در دست دختری ديگر حلقه کرده است و در ذهن نوجوان خود واژه "همبستگي" را مزه مزه مي کند.
آن طرف تر سيمين را مي بينم ، به سويش مي دوم تا در آغوش بگيرمش. مدتها بود او را نديده بودم. عجيب است هنوز موهايش بورو مثل آن روز ها مرتبند و روسری اش را شجاعانه به عقب برده تا نشان دهد که حجاب اش اجباری است.
عينکش مانع از اين مي شود که چشمانش را خوب ببينم ، به طرفش مي روم تا دستش را بگيرم ، دستاني که هميشه گرم و مقاوم بودند. چه خوب که سيمين هم به اين حرکت پيوسته ، آخر سيمين در زندان و پس از شنيدن خبر اعدام برادرش ديگر شکنجه را تاب نياورد و" تواب" شد. به او که نزديک مي شوم مي بينم اين هم آن سيمين نيست، اما مثل سيمين که هميشه زير لب سرود آزادی مي خواند ، در حال سرود خواندن است.
مجيد را ميبينم که در ميان جمعيت اين طرف و آن طرف مي دود ، عکس مي گيرد ، طرح مقاومت مي ريزد، نقشه باند های سرکوب که ما را محاصره کرده اند را ارزيابي مي کند و مراقب است که دير نشود و بتوانيم به موقع عکس العمل نشان دهيم. اما مجيد اينجا چه کار مي کند؟ 22 خرداد 1384 در مقابل دانشگاه!؟ مگر مجيد در 3 دی ماه 1360 در سن 24 سالگي و در اوج جواني اش ، چشمان زيبايش در زندان قزل حصار در مقابل جوخه اعدام قرار نگرفت و يک لحظه درخشيد و پس از فرمان آتش جانيان برای هميشه بسته شد . (در همان روزهايي که معين و گنجي و ... هنوز "قهرمان" نبودند وخود آمر و عامل بودند) نه! مجيد نمي تواند اينجا باشد. اگر هم مي بود بايد چند موی سفيد داشته باشد!؟ اين مجيد نيست ، مجيدی ديگر است ، حتي شبيه او هم نيست ، اما چشمانش چون او مي درخشند و مهربان است.
اشرف در فکر در گوشه ای ديگر نشسته است. در اين لحظات سيمين بهبهاني ميکروفون را به دست مي گيرد و شعر خواني اش را شروع مي کند. جمعيت با صدای بلند و کف زدن های ممتد او را تشويق مي کنند. اشرف اما گويي هيچ نمي بيند و در اينجا حضور ندارد. حتي سرش را بالا نمي گيرد، اصلا يادم مي افتد که اشرف نمي تواند هم سرش را بالا بگيرد. آخر او آنقدر شکنجه شده بود که حتي توابان نتوانستند جسدش را شناسايي کنند. و امروز اينجا در ميان ما نشسته و اين چنين در فکر است!؟ جوان تر شده است ، مي داند که نمي خواهد دوباره اسير شود و به دست شکنجه گران سپرده شود ، اما حاضر نيست سکوت کند.
مي گويد:" مراقبم اما هر چه پيش آيد خوش آيد! بايد ماند!" اما ترسش را نمي تواند پنهان کند ، درد را چشيده است ، ديگر تحمل اش کم شده است. اما اين بار هم خواهد ايستاد ، ميدانم. سرم را از اشرف بر مي گردانم. حالا شادی مشغول سخنراني در مورد قوانين است ، او را نيز از جايي مي شناسم! چهره اش آشناست. آيا او هم فقط شبيه کسي است يا واقعآ خودش است؟! نزديک مي شوم، شادی را نظاره مي کنم ، او نگاهي به اشرف مي اندازد و سپس نگاه معنا داری به من ميکند. رويم را بر مي گردانم ، اشرف ديگر آنجا نيست.
هنوز شعارها با صدای بلند سر داده مي شوند، پاسداران و کميته چي ها که ديگر"نيروی انتظامي" نام دارند، به نظرم در فاصله شعار نويسي ما و از ميدان آزادی تا اينجا تغيير کرده اند. گويي هدفمند تر حرکت مي کنند. قصد لت و پار بي محابا و وحشيانه همه و دستگيری و بردنشان به اوين را هم ندارند . سرکوب طراحي شده در سر دارند واز دوربين و اينترنت کمي حساب مي برند!! خيالم راحت تر مي شود. در جايي مي نشينم ، دست بغل دستي ام را مي گيرم. انگار کسي متوجه حضورم نمي شود! دست بغل دستي ام را از هيجان مي فشارم و از شوق گريه ام مي گيرد. اشک هايم را پاک مي کنم ، او حضورم را نمي فهمد! صدايش مي زنم ... دوباره ، بلندتر ...
از خواب برمي خيزم. ساعت 3 صبح است. هنوز ساعت صبحگاهي زنگ نزده تا برخيزم و دخترم را برای مدرسه رفتن بيدار کنم و به سر کار روم. دخترم؟ آری او مرا به دنيای واقعي مي آورد.
آرام بر مي خيزم و به اتاق کارم مي روم. پشت ميز مينشينم، کامپيوتر را روشن ميکنم. بي قرارم.به سايت های اينترنتي سری مي زنم و ميخوانم :
امروز در مقابل دانشگاه زنان در اعتراض به ... ، سمينار سراسری ياد بود کشتارزندانيان سياسي در سال 67 ... ، تبعيد و مسئله بازگشت پناهندگان ... ، طرح مسئله زنان "مسئله ای انحرافي ...!؟... ، انتخابات و... ، آزادی گنجي ... ، فراموشي تاريخي و...
تبعيديان اين کودکان باد...

بار ديگر خوابي شيرين به چشمانم مي آيد. آرزو مي کنم اينبار در روياهايم به دنيای کودکي ام سر کشم. به آن باغ زيبا در روستائي دور دست به ديدن گلها و پروانه هايي روم که از شرارت کودکانه ما در امان نبودند.
دشت ، باران ، گل و خنده ، اميد و فراموشي ، اميد ، گل و خنده ، باران ، دشت ، آزادی ....
22 خرداد 1384 در تبعيد
ShadiAmin@web.de