Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

چهارشنبه / هستی روان بخش

چهارشنبه بود، شاید مثل همه چهارشنبه ها که آن صدا را شنیدم. چهارشنبه بود اما من نمی فهمیدم. چه تفاوتی می کرد چند شنبه باشد. توی این دنیا نبودم. روی آسمان ها نمی دانم هرجا بودم روی پاهایم نبودم. نمی توانستم باشم. روی تختی هم که خوابیده بودم نبودم.



در میان سایه محوی که جلوی چشمام بود قطرات سرم را می دیدم که می چکید و به داخل رگ هایم می دوید. همه بدنم بی حس بود . احساسی نداشتم. از کاری که کرده بودم پشیمان نبودم، کاش همه چیز تمام می شد. آنقدر بی حال بودم که نمی توانستم برای این که تمام نشد افسوس بخورم. حتی برخلاف چند روز گذشته گریه ام هم نمی آمد. کاش توی همان بی خبری می ماندم و دیگر فکر نمی کردم. اما آن صدا ... در آن لحظات باخودم فقط می گفتم کاش آن دانه های زرد رنگ کار خودش را کرده بود. نمی دانستم از کی شروع شد. از کجا و برای چی به این جا رسیدم. مدتها بود که فکر و خیال رهایم نمی کرد. من کی بودم و می خواستم به کجا برسم. احساس خوبی نسبت به خودم و اطرافم نداشتم . حس می کردم در سی سالگی هیچ چیز نیستم. نمی دانم از حس خلایی بود که تو وجودم حس می کردم بود یا از حس تحقیری که تو وجودم ار رفتار دیگرانی که برایم ارزش زیادی داشتند بود. نمی دانم شاید هم فشار کاری و یا از فراموش کردن خودم، شاید هم حرف ها و دلسوزی های کسانی که در اطرافم بودند. اما شاید همه چیز از آن روزی شروع شد که یک بار دیگه برگشتم به دوسال پیش آن روزی که می خواستم کمد فراموشی هایم را تمیز کنم شروع شد. از بعد از آن روزی که همه آرزوهای هشت ساله ام را در گوشه ای از یک روز مردادی دفن کردم تلاش کردم آدم تازه ای باشم. دفترچه شعرهایم را به دست داغ آتش سپردم و داستان هایم را که در آستانه چاپ بود در گوشه ای از ذهن و آن کمد پنهان کردم. رشته ای را که دوستش داشتم و عاشقانه لغت به لغتش را می خواندم و در جانم حک شده بود را رها کردم و چند روز مانده به گرفتن مدرک فوق لیسانس پایان نامه ام را نیمه کاره رها کردم و دفاع نکردم. آن کمد آن روز من را تا دو سال پیش برد. باخودم فکر کردم آن روز مرداد چه بر سرم آورد. من الان باید کجا باشم و حالا کجا هستم. من از دید خودم آن چیزی نبودم که باید باشم. می توانستم آدم دیگری با جایگاه دیگری باشم. اما حالا کجای این دنیا ایستادم. این جایی که حالا هیچ نبودم. خسته بودم از خودم از همه چی از دیدن ، شنیدن های از روزمرگی . این کلمه را جایی گم کرده بودم. تکه کلامی بود که آن روزها تو شعرهایم از آن می گریختم و حالا اسیرش بودم. بعد از ظهر سه شنبه تصمیم خودم را گرفتم. درست یادم نیست باز یک نگاهی که از من دزدیده شد بود یا تحقیر یک نگاه هرچه بود که تصمیمم را باید می گرفتم. به سراغ آن دانه های زرد رنگ رفتم. نشمرده اما هرچه بود از سی تا بیشتر بود. بی هیچ فکری همه را داخل دهانم ریختم و ... .
فکر می کردم روی ابرها راه می روم. دیگه گریه ام نمی آمد. حسی نداشتم. حتی ناراحت نبودم. ناراحت از این که باید تمام می شد و نشده بود. در همان حال بودم که آن صدا را شنیدم. صدایی من را از اوج آسمان بیرون آورد. تا روی زمین کشاند. انگار کسی کنارم گریه می کرد. اما گریه گریه عادی نبود. همه قدرتم را جمع کردم. صداها ضعیف بود اما می شد شنید گریه زنی مسن بود. از لابلای همهمه آنسوی پرده سفید اورژانس می شنیدم که کسی می گفت: مادر این که چیز مهمی نیست. یک غده است که خوشبختانه ریشه چندانی نداره با بریدن سینه همه چیز تمام می شود و شما می توانید تا صد سال دیگه زنده باشی. صدای زن را شنیدم که می گفت: آخه مگه می شه این چه دردی بود. چه دردی من چه طوری با این وضع زندگی کنم. صدای آرام بار دیگر گفت: صدها نفر مثل شما از شما جوون تر بدون سینه زندگی می کنن. الان پروتزهایی اومده که می تونید به جای سینه اتون بذارید. بدون این که کسی بفهمه خدا رو شکر کنید اولش فهمیدید. غده پیشرفتی نداشته. اما هیچ چیز نمی توانست زن را متقاعد کند. دلم می خواست قدرتش را داشتم زن را می دیدم. صدایش در ذهنم می پیچید. یک لحظه صدایش قطع شد. صدای آرام گفت: باز از هوش رفت. چند سالشه صدای دیگر گفت: شصت و سه سال. صدای آرام گفت: خیلی ترسیده من مریض هایی رو دیدم که بیست و هفت هشت ساله بودند و بااین مسئله کنار آمدند. صدای دیگر گفت: خوب هم از این که از این بیماری می ترسه و هم این که خیلی به خودش و لباس پوشیدن و اندامش اهمیت می ده. همیشه با این مسئله مشگل داشت. از سرطان سینه می ترسید. حالا ... . صدای ناله زن باز شروع شد. حس بدی داشتم. صدای زن در گوشم می پیچید. مثل تکرار یک نواخت ساعت ... . چه طور می شه بدون سینه زندگی کرد. حسی همراه با درد درون سینه ام پیچید و چیزی در میان وجودم بالا آمد.
از آن روز چهارشنبه تنها چیزی که به یادم مانده ناله های زن بود و دردی که درون سینه ام پیچید.

Hasti_ravan@hotmail.com
سايت زنان ايران