Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

در بي‌خبری / منيره براداران

فرار شاه را در 26 آذر در روزنامه‌ها خوانديم. از پايين كشيده شدن مجسمه‌هاي شاه از طريق صحنة تكان دهنده و خشونت‌بار سرِ كنده شدة مجسمه‌اي كه آخوندي زير عبايش براي ما تحصن‌كنندگان هديه آورده بود، با خبر شديم.

پانزده ساله بودم كه برادرم مهدي دستگير شد. 4 شهريور سال 50 بود. نمي‌‌دانستيم او را به كجا برده‌اند. مادرم پس از دوندگي و پرس و جو‌هاي فراوان باخبر شده بود كه در بازداشتگاه اوين است. محل بازداشتگاه مخفي بود و كسي حق نداشت به آنجا نزديك شود. روزي كه مادرم و دايي‌ام پرسان پرسان خودشان را تا نزديكي ساختمان اصلي اوين رسانده بودند، ناگهان چند مأمور با اسلحه جلوشان سبز شده بودند و اتومبيل را نشانه گرفته بودند. مادرم و دايي‌ام بدون دريافت پاسخي، ترسان و لرزان به خانه برگشته بودند.

به هرجا كه رجوع مي‌كرديم جواب سربالا مي‌شنيديم. گاه تهديد هم مي‌كردند كه «چرا دست از مزاحمت برنمي‌داريد؟» و يا «چه كسي اين نشاني را به شما داده؟»

بيشتر از يك ماه و نيم به هر دري زديم. در بي‌خبري از سرنوشت برادرم دائم در دلهره و ترس بسر مي‌برديم، «آيا كشته شده؟»، «آيا دارند او را شكنجه مي‌كنند؟»، «نكند زير شكنجه از پا درآيد؟» و ...

بالاخره شنيديم كه زندان قزل قلعه محل خبرگيري است. به قزل قلعه رفتيم، در اميرآباد كه امروز ميدان تره‌بار شده.

روزهاي پنجشنبه ما خانواده‌هاي زندانيان پشت در زندان قزل قلعه جمع مي‌‌شديم و از صبح تا غروب در بيابان اميرآباد و دور و بر درِ ورودي به انتظار مي‌ايستاديم، بلكه اتومبيلي از راه برسد، سر و كلة بازجويي پيدا شود و خانواده‌اي را براي تحويل وسايل به نام بخوانند! آنوقت آن خانواده اجازه داشت دم در آهني چند تكه لباس زير و يك پيراهن و شلوار به ساقي، رئيس قزل قلعه تحويل دهد و هفتة بعد رسيد آن را به خط خود زنداني دريافت ‌كند. چه خوشبختي بزرگي! نشانة زنده بودن زنداني. حوالي ظهر يا عصر «ماشين اوين» از راه مي‌رسيد، «رسيدها» را پس مي‌آورد و وسايل «خانوادة خوش‌بخت» ديگري را تحويل مي‌گرفت. خوشبخت‌تر از همه خانواده‌اي بود كه اجازه داشت ملاقات كوتاهي هم با زنداني‌‌اش داشته باشد.

گاه در«ماشين اوين» سر و كلة بازجوها، مثل دكتر جوان يا حسين‌زاده (عطاپور) هم پيدا مي‌شد. خانواده‌ها كه مي‌دانستند سرنوشت فرزندانشان در دست آنهاست هجوم مي‌آوردند به سمت ماشين و نام زنداني‌شان را با فريادي رسا مي‌رساندند به گوش بازجوها، تا شايد واكنشي در آنها برانگيزند و نشاني دريابند.

گاه ميني‌بوسي هم سر مي‌رسيد كه حامل چند زنداني‌ بود. زنداني‌هايي كه بازجويي‌شان به پايان رسيده بود يا پرونده‌شان سبك بود و اجازة ملاقات داشتند. در لحظه‌هايي گذرا مي‌توانستيم چهره‌هاي تكيده و رنگ‌ پريدة زنداني‌ها را از پشت شيشه‌هاي اتومبيل ببينيم.

پاييز و زمستان سال 50، سرما بي‌سابقه بود. پشت در زندان هميشه پر از گِل و لاي يا برف و يخبندان بود. هيچ سرپناهي وجود نداشت و ما در آن بيابان ساعت‌ها اين پا و آن پا مي‌كرديم. هر چه داشتيم مي‌پوشيديم، اما سرما تا مغز استخوان‌مان نفوذ مي‌كرد. در آن اطراف حتي مستراح هم پيدا نمي‌شد. بعضي از خانه‌هاي مسكوني، گاه اجازه مي‌دادند مسن‌ترها از توالت استفاده كنند. گاه فنجاني چاي هم به آنها مي دادند، اما حرفي رد و بدل نمي‌كردند. مي‌ترسيدند.

مادرم هربار كه مي‌آمد به قزل قلعه مريض مي‌شد و مدتي نمي‌توانست از جا تكان بخورد.

پس از چند ماه، بالاخره روزي اسم ما را خواندند و اجازه دادند از در آهني بگذريم و داخل حياط شويم. ديوارهاي بلند و كاهگلي و كهنه دورتا دور حياط را در حصار گرفته بود. برادرم مهدي با چند مأمور در گوشه‌اي ايستاده بود، تكيده و رنگ پريده. ما ياراي فرو خوردن اشک‌ها را نداشتيم. من بودم و مادرم و خواهرهايم. ملاقات كوتاه بود و فرصت كم. مهدي گفت كه شكنجه شده است.

هنوز چند جمله رد و بدل نشده گفتند ملاقات تمام شد و او را بردند.

بيرونِ در، خانواده‌ها ريختند دورمان. هريك به دنبال نشانه‌اي و اشاره‌اي: «تنهاست؟»، «همسلولي داشته؟»، «ازكسي خبري داشت؟» و… ده‌ها سئوال مشابه.

تعداد خانواده‌ها پشت در قزل قلعه صد نفرمي‌شد. خيلي‌ها از شهرستان‌ها مي‌آمدند. بيشترمان زن‌ بوديم: مادر‌ها، خواهرها، همسر‌ها و گاه كودكان. درد مشتركي ما را بهم پيوند مي‌داد، هواي همديگر را داشتيم و كوچكترين اشاره يا خبري كه از زنداني‌مان در ملاقات مي‌شنيديم، به گوش هم مي‌رسانديم. همان پشت در زندان فهميديم كه جواناني به نام چريك‌هاي فدايي و مجاهدين خلق عليه رژيم دست به مبارزه مسلحانه زده‌اند. پيش از آن هيچ خبري از اين مبارزات نداشتيم. بازجوها و مأموران ساواك جا و بي‌جا از اصطلاح «خرابكار» استفاده مي‌كردند و هيچ وقت حاضر نبودند به صراحت بگويند اتهام زنداني‌ها چيست.

در خانه ديده بوديم كه برادرم به دقت و جديت نماز مي‌خواند. حدس زديم كه بايد مجاهد باشد. اما خودش هيچ وقت چيزي نگفته بود. گرچه چند جزوه و كتاب در بارة مبارزات ساير كشورها و انقلاب در الجزاير به من داده بود. اين را هم مي‌دانستم كه اين نوع كتاب‌ها و نوشته‌ها قدغن است و بايد پنهاني آنها را ‌بخوانم. برادرم مرا گاه به كوهنوردي هم ‌برده بود. اين را هم شنيده بودم كه دانشجويان مخالف شاه به كوهنوردي توجه خاص دارند. در خانه نيز گاه حرف‌هايي در مخالفت با رژيم شاه از او شنيده بودم. اما از مجاهدين و فداييان چيزي نشنيده بودم و مبارزة مسلحانه و زندان و شكنجه برايم تازگي داشت و غير قابل هضم بود.

چه جشني‌؟
آبان آن سال مصادف بود با جشن‌هاي 2500 سالة شاهنشاهي. همه جا چراغاني و آذين‌بندي بود. فضاي جشن و چراغاني در تناقض غريبي بود با ماتم و نگراني‌هاي ما و سرنوشت نامعلوم عزيزانمان. انگار يك جور دهن كجي و ايجاد رعب بود در دل ما خانواده‌ها. اولين روزي كه مي‌خواستند مدارس را براي جشن‌ها تعطيل كنند، يكي از معلم‌ها گفت، «جشن است و تعطيلي، برويد خوش باشيد!»

جرأتي بخودم دادم و به صداي بلند گفتم، «چه جشني؟ جشن كه مال ما نيست!»

نگاهي به همدردي به من انداخت و به مهرباني گفت، «چرا، تو هم مي‌تواني سهمي از اين شادي داشته باشي!»

تا مدتي طنين پاسخم را در سرم مي‌شنيدم. با رضايت خاطر فكر مي‌كردم چه خوب شد كه جرأت كردم حرف دلم را بگويم.

خانوادة ما زندگي متوسط نسبتاً پاييني داشت. بعد از مرگ پدرم، حتي طعم فقر را هم چشيده بوديم. از كودكي فضاي ضديت با رژيم شاه را در خانه حس كرده بودم. ديده بودم كه پدرم عكس امضاء شدة مصدق را با علاقة خاصي در آلبوم خانوادگي نگهداري مي‌كند و از همان سال‌هاي اول دبستان اجازه نداشتيم در برنامه‌هاي فوق مدرسه و جشن‌هاي رسمي شركت كنيم. برخي از خويشاوندان ما نيز گرايش‌ توده‌اي داشتند. اين نوع مخالفت‌ها را ديده و شنيده بودم، اما آن جمله‌اي كه خودم به معلم گفتم كه «چه جشني؟ جشن كه مال ما نيست!» در ذهن من جايگاهي خاص داشت. انگار مستقيم به هستي و وجودم ربط پيدا مي‌كرد.

حکم ابد
برادرم در دانشکده پلي تکنيک درس مي‌خواند، كار هم مي‌كرد. آدم شوخي بود و با مسئوليت و محبت به ما مي‌رسيد. يکي از نان آوران خانه هم بود. نبودش در خانه خيلي محسوس بود.

دائم با اين احساس تلخ كلنجار مي‌رفتم كه من آزادم و او در زندان از همه چيز محروم است، از غذاهاي خوبِ دست پخت مادرم، از تفريح و از گردش و… در تنهايي گريه مي‌كردم و غم‌هايم را به شعر مي‌‌گفتم. سال‌ها بعد وقتي خودم به زندان افتادم و از خواهرم شنيدم كه غذاهاي مورد علاقة ما را نمي‌تواند بخورد، حرفش را خوب مي‌فهميدم.

مادرم كه در آغاز وقتي از مأموران اصطلاح «خرابكار» را در مورد پسرش مي‌شنيد احساس شرمندگي مي‌كرد. رفته رفته تحت تأثير فضاي پشت در زندان‌ها و آشنايي با ساير خانواده‌ها، شروع كرد به صداي بلند با افتخار و سربلندي از مبارزات پسرش ‌دفاع كردن. برايش مهم بود كه پسرش «كافر» نيست. هربار كه با مأموري درگير مي‌شد با لهجة غليظ تركي‌اش مي‌گفت، «افتخار مي‌كنم كه پسرم در راه مذهب و آرمانش خود را به خطر انداخته»

زير ساية اين «افتخار»، فحش‌هايي كه مي‌شنيد و سختي‌هايي كه مي‌كشيد برايش تحمل پذير شده بود.

براي ما شنيدن خبرحكم ابدِ برادرم، از ماجراي دستگيريش‌ تكان دهنده‌تر بود. مادرم روزي كه از خانواده‌ها خبرحكم ابد برادرم را شنيدن، يكباره درهم شكست و پير شد. هرگز نتوانست با تلخي و پايان ناپذيري ابد كنار بيايد.

براي من هم تصور اين كه بتوانم بدون اميد به آزادي برادرم زندگي كنم، ناممكن مي‌نمود. اما در عمل با گذشت زمان ناممكن، ممكن شد. تلخي و پايان ناپذيري آن، در زندگي روزمره از ذهنم پاك شد. در عين حال، در ميان ساير خانواده‌ها، حكم ابد برادرم برايم سربلندي و غرور همراه مي‌آورد.

در ميان خانواده‌هاي پشت در زندان، كساني كه اعدام و ابد گرفته بودند وجهه و اعتبار خاصي داشتند. پرونده و اتهام برادرم، مثل بسياري از زندانيان، بعد از دادگاه معلوم شد. ديگر مي‌دانستيم كه برادرم از كادرهاي بالاي مجاهدين بوده. سال 50 از 5 شهريور تا آذرماه 130 نفر از كادرها و رهبران مجاهدين دستگير شده بودند. فرار رضا رضائي از زندان در آذرماه بر سر زبان‌ها بود. نقشة فرارش با جزئيات و شاخ و برگ در ميان خانواده‌ها بازگو مي‌شد.

در اسفندماه، دادگاه علني اولين گروه مجاهدين با سر و صداي زيادي برگزار شد. علي ميهن دوست يكي از رهبران مجاهدين، در برابر خانواده‌ها رو به قاضي و مأموران ارتشي فرياد زده بود كه «اگر مسلسل در دست داشتم، همين الان همة شما را نابود مي‌كردم!»

ناصر صادق، علي ميهن دوست، محمد بازرگاني و علي باکري را از يازده نفر به اعدام محكوم كردند و بقيه را به حبس ابد. از آن پس، بقيه را در دادگاه‌هاي در بسته و در جمع‌هاي دو سه نفره به اعدام و ابد يا زندان‌هاي دراز مدت محكوم كردند. دادگاه برادرم همان اواخر سال 50 بود.

بالاترين ارزش‌ها
محكوميت‌ها، اتهام‌ها، طرز برخورد زنداني‌ها در دادگاه و دفاعيه‌ها در ميان خانواده‌ها پخش و با آب و تاب بازگو مي‌شد. ايثار و شهادت براي خانواده‌ها به بالاترين ارزش‌ها تبديل شده بود. و هر روز كه مي‌گذشت، مقاومت، همدردي و شكل‌گيري روابط ميان خانواده‌هاي مجاهدين پايدار‌تر مي‌شد.

فاطمة اميني در شكل‌گيري اين روابط نقش مهم و فعالي داشت. با همة خانواده‌هاي مجاهدين تماس داشت. از همه خبر مي‌گرفت و اخبار ريز و درشت زنداني‌ها را به همه مي‌رساند. براي خانواده‌هاي نيازمند كمك مالي جمع‌آوري مي‌كرد و در حركت‌هاي جمعي نقش مهمي داشت. يك بار تعدادي از خانواده‌هاي مجاهدين، به طور جمعي رفتند پيش آيت‌الله شريعتمداري تا بلكه به وساطت او از اعدام عزيزانشان جلوگيري كنند، بي‌ هيچ نتيجه‌اي. يكبار هم در بازار تظاهرات كردند و اينبار از همبستگي نسبتاً وسيع كسبة بازار برخوردار شدند. خانواده‌ها از هر فرصتي در محله‌ها و مساجد براي تبليغ و افشاگري استفاده مي‌كردند و اخبار زندان و شكنجه و مقاومت زندانيان را اشاعه مي‌دادند. جوان‌ترها در دانشگاه و مساجد اعلاميه‌هاي دستنويس پخش مي‌كردند و در مستراح‌ها شعار مي‌نوشتند. شايعه بود كه رژيم زير فشار افكار داخلي و جهاني عقب نشسته و نتوانسته براي همة مجاهدين و فدايي‌ها حكم اعدام صادر كند.

فاطمة اميني براي جلب جوانان، نيروي ويژه‌اي مي‌گذاشت و افراد جوان خانوده‌ها را براي پيوستن به مبارزة مسلحانة مجاهدين تشويق و تبليغ مي‌كرد. چند بار هم به خانة ما آمد و كوشيد باب گفتگو و به ويژه تبليغ عليه رژيم را با من باز كند. بيشتر تكيه‌اش به جنبه‌هاي اخلاقي و ايثار و مقاومت بود و از ارزش‌ها و فرهنگ غربي انتقاد مي‌كرد. اما من هيچ وقت احساس نزديكي با او نكردم. شيو‌ه‌اي كه تبليغ مي‌كرد به نظرم زيادي ساده مي‌رسيد و لحن‌اش به نظرم زيادي خشك و جدي مي‌آمد. طرز لباس پوشيدنش هم با آن روسري خاص، مورد پسند من نبود. در سن و سالي كه بودم دوست داشتم جلب توجه كنم و لباس‌هاي مد روز بپوشم. برادرم هم مقدس‌مآب و متدين نبود. براي برادرم احترام ويژه‌اي قائل بودم، اما در زمينة فرهنگي و طرز پوشاك بيشتر تحت تأثير خواهرهايم بودم. دو خواهرم آدم‌هاي مستقلي بودند، از سنين نوجواني كار مي‌كردند و مخارج خودشان را در مي‌آوردند. پشت در زندان هم سر و وضع من و خواهرهايم با ساير خانواده‌هاي مجاهدين چندان تناسبي نداشت.

بعد‌‌ها معلوم شد كه فاطمه اميني از همان اول رابط رسمي سازمان مجاهدين با خانواده‌ها بوده. اواخر سال 53 كه دستگيرش كردند، بيش از هر چيز مقاومت و كشته شدن او زير شكنجه در ميان خانواده‌ها دهان به دهان مي‌چرخيد.

رفته رفته تحت تأثير فضاي پشت در زندان به اين نتيجه رسيدم كه زندان و شكنجه و اعدام و ابد «پيامد طبيعي» مبارزه است. من هم مثل خيلي‌ها فكر مي‌كردم مبارزه يعني جنگ ميان رژيم و مخالفان كه فقط با ايثار و شهادت مي‌تواند به پيروزي منجر شود. يعني كسي که به مخالفت با رژيم بر‌مي‌خيزد، بايد بتواند با سربلندي از «پيامدهاي طبيعي» آن گذر كند. براي سازمان‌ها هم ميزان شهدا افتخار و اعتبار به حساب مي‌آمد. هيچ وقت در بارة اين كه زنداني سياسي حقوقي دارد كه رژيم بايد آن را رعايت كند، چيزي نشنيده بودم و به فكر خودم هم نمي‌رسيد. آزادي احزاب و آزادي فعاليت سياسي برايم تصور ناپذير بود. همه كارها، از كتاب خواندن و فكر كردن گرفته تا طرفداري ساده از كسي يا سازماني جرم بود و جزئي از مبارزه و فعاليت مخفي به حساب مي‌آمد. ساواك نبايد از آن باخبر مي‌شد، و گرنه پيامدش زندان و شكنجه بود. حتي مجرم به عنوان زنداني سياسي به رسميت شناخته نمي‌شد، يا «خرابكار» بود يا «مقدم عليه امنيت». و همة اين اوضاع انگار «طبيعي» بود.

سال‌ها بعد كه در جمهوري اسلامي فلسفة شهادت ابعادي آنچنان گسترده بخود گرفت، تازه متوجة عمق نقش فرهنگ در مبارزة سياسي شدم. بعدها وقتي مطالبي در بارة مبارزة مادران آرژانتيني در ميدان مايو خواندم، برايم جالب بود كه آنها هيچ گاه مرگ و ناپديد شدن هميشگي فرزندانشان را نپذيرفتند و تا آخر هم مقاومت كردند كه «ما فرزندانمان را زنده مي‌خواهيم!» حتي پس از برچيده شدن بساط ديكتاتوري نظامي، مادران حاضر نشدند سالني را در دانشگاه به نام دختر ناپديد شده‌اي نامگذاري كنند. براي آنها حقوق انساني فرزندانشان مهمتر از شهادت و قهرماني بود. مبارزه و مقاومت آنها بيش از هرچيز در جهت نفي خشونت و كشتار بود.

خواستگاري!
برادرم مهدي را بالاخره پس از 9 ماه منتقل كردند به پادگان عشرت آباد و پس از مدتي به زندان قصر. در قصر براي هر بند هفته‌اي دو روز اجازة ملاقات وجود داشت. نوبت بند برادرم دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها بود، از 2 تا 4 بعد از ظهر. بعد از مدتي انتظار براي ثبت نام و گرفتن برگة ملاقات، تحمل بازرسي بدني و… مي‌توانستيم وارد محوطة زندان قصر بشويم. از كنار ساختمان «اندرزگاه مركزي» مي‌گذشتيم و براي خريد ميوه و سبزي و گاه شيريني به فروشگاه اصلي مي‌رفتيم و رسيد مي‌گرفتيم. اجازه نمي‌دادند مواد خوراكي از بيرون بيايد، مگر براي بند زنان.

از ميان راهها و محوطة درختكاري و گل كاري شدة قصر، خودمان را مي‌رسانديم به ازدحام خانواده‌ها پشت در اتاق ملاقات كه صداي همهمه از آن بلند بود. منتظر مي‌مانديم تا نوبت ما برسد، با چندين خانواده وارد اتاق تنگ و پر سر و صدايي مي شديم و از پشت توري يك ربع با زنداني‌مان ملاقات مي‌کرديم.

ما به همين هم راضي بوديم. اما بعد از چند ماه برادرم را منتقل كردند به زندان عادل آباد شيراز. رفت و برگشت به شيراز براي ما خيلي مشکل بود، به خصوص براي مادرم. در شيراز نه فاميلي داشتيم نه آشنايي.

تا سال 56 كه برادرم در شيراز بود كمتر مي‌توانستيم به ملاقات او برويم، رابطه‌مان باخانواده‌هاي مجاهدين هم كمتر شده بود. مثل خيلي از خانواده‌ها حتي از شورش آنها در سال 52 كه با سركوب شديد پايان يافته بود، فقط زماني كه در انفرادي بودند، باخبر شديم.

اما يكي از همبندان سابق مهدي در شيراز، در پي دريافت پولي كه از طريق يكي از دوستان برادرم به دست ما مي‌رسيد، مرتب به ديدن ما مي‌آمد. مجاهد بود و سخت متدين. هربار ساعت‌ها و گاه شب‌ها در خانة ما مي‌ماند. مرتب از لزوم مبارزه و الگوها و ارزش‌هاي اسلامي حرف مي‌زد. در حضورش معذب بودم. مادرم هم با او راحت نبود. اما انگار نه انگار، او درخانة ما براي خودش حقوقي قائل بود. به همة سوراخ سمبه‌ها و انبار زير شيرواني خانه سرك مي‌كشيد. لابد به دنبال راه فرار مي‌گشت، براي روز مبادا. اين طرز برخورد تحميلي براي من خيلي نا‌خوشايند بود. روزي كه بي‌مقدمه از من خواست با يكي از دوستانش ازدواج كنم و با او يك زندگي سياسي را شروع كنم، حسابي جا خوردم. «خواستگاري»! آنهم با رنگ و لعاب سياسي و كلاه شرعي برايم سخت ناگوار بود. به خصوص كه اصرار داشت «ازدواج يك اقدام سياسي در جهت اهداف و اميال سياسي» است. او هم از طرز فكر من كه از ازدواج فقط انتظار عشق داشتم، جا خورد.

از آن پس ديگر به خانة ما پا نگذاشت. شايد هم به اين خاطر كه برادرم از سال 53، مثل برخي ديگر از مجاهدين، از اسلام فاصله گرفته و به ماركسيسم گرايش پيدا کرده بود.

سال 53، دستگيري‌هاي زيادي در خانوادة ما صورت گرفت. پس از دستگيري پسر عمويم در اوايل 53، خواهرم هم دستگير شد. او را به خاطر تايپ يك جزوه براي توده‌اي‌ها به 9 ماه زندان محكوم و بعد از يكي دو ماه، به زندان قصر منتقل كردند. در بند زنان فقط هفته‌اي يكبار اجازة ملاقات داشتيم. باز هم جاي شكرش باقي بود. از سال 54 تايپ يک جزوه ده سال زندان در پي‌داشت.

مادرم با شنيدن خبر دستگيري خواهرم بكلي از پا در آمد. اما هرگز نه او را تحريم كرد، نه سرزنش. پيوستن برادرم مهدي به صف «ماركسيست‌هاي لامذهب» هم ضربة سخت ديگري بود براي مادرم. احساس مي‌كرد كه ديگر هيچ نفوذي روي فرزندانش ندارد و ارزش‌هايش بي‌اعتبار شده‌اند. افسرده و در خود فرو رفته، همه چيز را در سكوتي سنگين پذيرفت. اما ديري نگذشت كه تصادف كرد و مبتلا به بيماري نسيان شد. گريزي ناخودآگاه براي تحمل ناخواسته‌ها؟

شب‌هاي شعر
از اواخر 54، هربار كه به ملاقات برادرم مي‌رفتم از من در بارة بخش انشعابي ماركسيست ـ لنينيست‌هاي مجاهد و اخبار مربوط به آنها مي‌پرسيد. هرچه دراين باره شنيده بودم برايش مي‌گفتم. اما خودم هم درست از دلايل انشعاب و قضية تصفية فيزيكي ياران تشكيلاتي‌شان، يعني شريف واقفي و صمديه لباف سر در نمي‌آوردم.

سال 56 بالاخره برادرم را به زندان قصر منتقل كردند. با بازديد صليب سرخ جهاني اوضاع زندان‌ها بهتر شده بود.

فضاي كل جامعه هم تغيير كرده بود. من هم بزرگ شده بودم و به دانشگاه مي‌رفتم. در دانشگاه تهران بيشتر دانشكده‌ها دراعتصاب بودند و كلاس‌ها تحريم. تا ترم دوم هيچ كلاسي شروع نشده بود. شعار نويسي روي ديوار‌ها و پخش اعلاميه‌هاي مختلف داخل و خارج كشور از شكل مخفي به در آمده بود و گاه حتي دست به دست مي‌گشت.

خواست ما اين بود كه دانشجويان بتوانند در تصميم‌گيري‌هاي مربوط به دانشكده‌‌شان شركت كنند، كتابخانه‌هاي مستقل دانشجويي داشته باشند، گارد از دانشگاه بيرون برود و… خواست‌هامان را روي پلاكاردهاي بزرگ مي‌نوشتيم و به در و ديوار سالن غذا خوري مي‌زديم … چند نفره به نوبت از كتابخانة دانشجويي و كتاب‌ها حفاظت مي‌كرديم. بعضي از دانشجويان در محله‌هاي پايين شهر ميز كتاب مي‌گذاشتند، هر روز هم كتاب‌هاي جديدي به بازار مي‌آمد.

در پاييز56 برگزاري شب‌هاي شعر در خانة فرهنگ آلمان به محل تجمع هزاران پير و جوان تبديل شد. به خصوص شب‌هايي كه نويسندگان و شاعران زنداني سابق، مثل سعيد سلطانپور شركت داشتند. اولين باري بود كه جمعيتي به اين عظيمي و با اين شور و هيجان مي‌ديدم. همه چيز شبيه به خوابي زيبا بود و پايان ناپذير. در شبِ شعر سعيد سلطان پور در دانشكدة صنعتي كه كار به تحصن كشيد، تمام شب با شور و هيجاني غريب گذشت. همه ‌جور آدمي آمده بود از پير و جوان و دانشجو و دانش‌آموز.

نمايندگان خانواده‌ها
هفتة آخر اسفند 56، زندانيان دست به اعتصاب غذاي عمومي زدند. اعتصاب از بند 4 و 5 و6 قصر از طرف زندانيان معروف به «بچه‌هاي كمون چپ» شروع شد. پنجاه نفري مي‌شدند، بيشترشان طرفدار چريك‌‌هاي فدايي بودند با تعدادي توده‌اي و چند تن از خط 3. پيش از شروع اعتصاب، خانواده‌ها را در جريان خواست‌هاشان گذاشته بودند. در عرض چند روز مجاهدين و ساير‌ بند‌ها نيز به اعتصاب پيوستند و بعد از يكي دو هفته بند زنان و زندان اوين. خواست‌هاي زندانيان به صورت دستنويس ميان خانواده‌ها دست به دست مي‌گشت: اجازة ملاقات با خويشاوندان زنداني درجة يك، اجازة ‌ملاقات با خويشاوندان درجه دو، دريافت كتاب و روزنامه بدون سانسور، حق استفاده از راديو، حق نظارت برآشپزخانه و به طور كلي بهبود مواد غذايي، امكانات رفاهي و بهداشتي و… در عين حال اعتصاب غذا را با اعتصاب ملاقات هم همراه كرده بودند كه چندان معقولانه بنظر نمي‌رسيد و خوشايند خانواده‌ها نبود. گرچه براي دفاع از خواست زندانيان فعالانه وارد ميدان شدند و چند حركت دسته جمعي به راه انداختند. يك بار ماکه بيش از صد تن از اعضاء خانواده‌ها بوديم، جلو نخست وزيري در خيابان كاخ تجمع كرديم و رونوشتي از خواست‌ها را به دفتر نخست‌وزيري داديم. يك بار هم جلو دادسراي ارتش جمع شديم و در دانشگاه‌ها و اماكن عمومي هر روز پلاكاردهايي به ديوار نصب مي‌كرديم.

اعتصاب غذا از 23 اسفند تا 23 فروردين به طول انجاميد و خيلي‌ها كارشان به بيمارستان كشيد.

براي اولين بار ساواك حاضر شده بود با نمايندگان زندانيان و نمايندگاني از طرف خانواده‌ها به شكل رسمي مذاكره كند. به رسميت شناختن نمايندگي از طرف ساواك بي‌سابقه بود وتصور ناپذير. خانواده‌ها پس از گفتگويي كوتاه پدر رضايي و پدر اعظمي را به نمايندگي از جانب خود تعيين كردند تا با مقامات زندان مذاكره كنند. فكر كنم با محرري، رئيس كل زندان‌ قصر مذاكره ‌كردند. اما ساواك حاضر نبود به همة خواست‌ها، به خصوص استفادة آزاد از راديو پاسخ مثبت دهد. از روز بيست و پنجم، زندانيان بند 4 و 5 و 6 ناگزير اعلان اعتصاب غذاي خشك كردند. ما مي‌دانستيم كه اعتصاب غذاي خشك خطرناك و حتي كشنده است و سخت نگران بوديم. سرانجام پس از پنج روز اعتصاب خشك و انتقال تعداد زيادي به بيمارستان، ساواك به همة خواست‌ها پاسخ مثبت داد. اما تا به آخر هم به بند زنان راديو نداد. سختگيري‌هاي پشت در زندان‌ها هم رفته رفته كمتر شد.

بيانية تغيير ايدئولوژي
با اين همه، ساواك از دستگيري و به زندان انداختن دست برنمي‌داشت. در تظاهرات بزرگ دانشجويي در خرداد 57 كه از چمن دانشگاه با شعارهاي «مرگ بر حکومت فاشيستي»، «مرگ بر استبداد» شروع و به جلو در اصلي كشيده شد، گارد دانشگاه با باطوم حمله كرد و خيلي از دانشجويان توسط ساواك دستگير و به زندان افتادند. من هم باطوم خوردم، اما دستگير نشدم.

در اين فضا بود كه روزي «بيانية اعلام مواضع مجاهدين ماركسيست ـ لنينيست» به دستم افتاد. اولين فكري كه به ذهنم رسيد اين بود كه آن را به دست برادرم برسانم. متن كامل آن را كه 13 صفحه مي‌شد روي دستمال كاغذي ريزنويس و در يقه پيراهن برادرم جاسازي كردم. روز ملاقات پيراهن را همراه بقية وسايل تحويل زندانبانان دادم.

در ملاقات بعدي، رفتم كه «كارت ملاقات» بگيرم بردندم به اتاق درباني. متوجه شدم كه قضيه لو رفته. خوشبختانه از قبل خودم را آماده و همة يادداشت‌ها و كتاب‌هايم را در خانه پاك‌سازي كرده بودم. با اين كه از شكنجه خيلي مي‌ترسيدم، اما احتمال دستگيري و شكنجه را هم پذيرفته بودم و به حساب «پيامد طبيعي» جرمم مي‌گذاشتم.

از پشت در اتاق ملاقات يكراست بردندم به كميته. در راهرو كميته، يك نفر جلو نگهبان را گرفت و شروع كرد در بارة من سئوال كردن. فرنچ روي سرم را كنار زدم، مرد جواني جلويم ايستاده بود كه به زبان انگليسي اسمم را پرسيد و خودش را نمايندة صليب سرخ معرفي كرد. با اين كه مي‌دانستم صليب سرخ از زندان‌ها ديدن مي‌كند، اما رو برو شدن با او در راهرو كميته برايم پشتگرمي تصورناپذيري بود. تصور ناپذيرتر اين بود كه بازجوها هم مؤدب شده بودند. هنگام بازجويي از خشونت و شكنجه دست برداشته بودند، اما فحش‌هاي ناموسي انگار با وجودشان عجين شده بود.

در بازجويي‌ها پذيرفتم كه دستنويسِ توي يقة برادرم دستخط من است. اما واقعيت اين بود كه خودم به ابتكار خودم اين كار را كرده بودم و با هيچ گروهي رابطه نداشتم. با اين همه، مرا متهم كردند به رابطه با سازمان مجاهدين خلق كه دست‌كم دهسال زندان داشت.

روز دادگاه در دادسراي ارتش، هيكل ريزم نگاه ناباورانة همه را به سويم جلب مي‌كرد و من در لباس زندان احساس تشخص مي‌كردم. در دادگاه گفتند براي من استثناء قائل ‌شده‌اند و به دو سال زندان محكوم كردند. ديگر ترسم از دستگاهِ قدرقدرت ساواك ريخته بود.

شتاب تحولات
چند ماه در سلول عمومي كميته نگهم‌داشتند. در آن زمان بيشتر زندانيان تازه دستگير شده مذهبي بودند. در سلول، هشت نفر مي‌شديم. اوايل شهريور، ما را جدا از هم به سلول‌هاي انفرادي اوين منتقل كردند. با اين كه فضا عوض شده بود، اما براي ما مسير رخداد‌ها ناروشن و سرنوشت‌مان نامعلوم بود. زندان اوين گذشتة خوف‌انگيز دستگيري و شكنجة برادرم را تداعي مي‌كرد. آن روز جمعه‌، غمگين گوشة سلول نشسته بودم كه ناگهان كسي دريچة «چشمي» سلول را بالا زد و اسمم را پرسيد و دلداريم داد كه «نگران نباش! به زودي ميايي پيش ما».

ويدا! چند روز بعد تو را در بند عمومي اوين از نزديك شناختم. آن روز هنوز حرفت تمام نشده دوستانت صدايت كردند. سر وکلة نگهبان پيدا شده بود. اما با همان يك جملة دلگرم كننده‌ات سرحال آمدم.

17 شهريور ما هنوز در سلول بوديم و از همه چيز بي‌خبر. اما از لحن هراسان نگهبان كه مي‌گفت، «اين مذهبي‌ها مي‌خواهند حكومت اسلامي برقرار كنند»، معلوم بود كه اوضاع شتابان رو به تغيير است. سر و صداي بازي و تفريح زندانيان بند عمومي از توي حياط هم از ابهت و سنگيني فضاي سلول مي‌كاست. هر بار كه از پشت سلول صداي سرودهاي رزمي وگفتگوهايي را مي‌شنيدم كه معلوم بود خطاب به ما «انفرادي» هاست، احساسي اطمينان بخش و خوشايند بهم دست مي‌داد.

انتقال به بند عمومي اوين تجربة بزرگي برايم بود. در فضاي گرم و سرزندة بيست سي نفرة بند، مسائل سياسي و رابطة بين زندانيان و طرز تصميم‌گيري‌ها را از نزديك تجربه كردم. در كلاس‌هاي كتاب خواني چند نفره كلي چيز آموختم. توانستم با چند تا از زندانيان قديمي و سرشناس از نزديك آشنا شوم … گرچه خودم هيچ وقت نتوانستم از جزوة مجاهدين انشعابي كه به خاطر آن به زندان افتاده بودم، توضيح روشني به همبندي‌هايم بدهم.

روزهاي پربار و سرشار بند اوين، ديري نپاييد. انقلاب نزديك مي‌شد، بي‌آنكه شتاب تغيير و تحولات براي ما چندان ملموس باشد. عصر دوم آبان داشتيم تو حياط واليبال بازي مي‌كرديم وقتي نگهبان از بالاي پله ها اسم هشت نه نفر، و از جمله اسم تو را براي آزادي خواند، يكباره در بهت و سكوت فرو رفتيم. انگار چنين انتظاري را نداشتيم. قراين و شواهد را نديده بوديم يا نمي‌خواستيم ببينيم؟ فكر مي‌كرديم همه چيز فريب است، مي‌خواهند چند نفر را كه چند ماهي بيشتر به آزاديشان نمانده آزاد كنند و بقيه را نگهدارند. شما ها اعتراض كرديد و حاضر نبوديد از بند بيرون برويد. سرانجام پس از پافشاري و توضيح‌هاي سر نگهبان كه «به زودي همه آزاد خواهند شد»، غمگين و گريان با هم وداع كرديم و بالاخره از بند‌ بيرون رفتيد. شب بود. مانده بوديم يازده نفر، تنها زنداني قديمي صديقه بود. از سرما و خلاء وجود شما كز كرده بوديم گوشة اتاق. من از شدت گريه و غصه تمام شب را با ميگرن شديد سركردم.

بعد‌اً از برادرم شنيدم كه در زندان مردان، درست برخلاف‌ ما، با پايكوبي و سرود خواني به استقبال آزادي مي‌رفتند.

ويدا! روز بعد در روزنامه‌ها مصاحبة كوتاه تو را خوانديم كه گفته بودي فقط كساني كه پايان محكوميت‌شان نزديك بوده آزاد شده‌اند و خيلي‌ها در زندان مانده‌اند. عكس و نام زندانيان ديروز و مصاحبة تو در روزنامه‌ها و خواندن آن در زندان همه و همه براي ما تصور ناپذير بود. اتفاق‌ها همه به خواب و خيال مي‌مانست.

يك ماه بعد، عصر سوم آذر، ما را هم آزاد كردند، با اتومبيل به در خانه‌ رساندند و يك رسيد تحويل هم از خانواده گرفتند. صديقه كه شيرازي بود شب را در خانة ما گذراند. تازه آن شب بود كه توانستم با خيال راحت بيانية انشعاب مجاهدين را با صديقه به دقت بخوانم.

از فردا براي آزادي برادرم و زندانيان محكوم به ابد رفتم پشت در زندان قصر. ما خانواده‌ها همه نگران بوديم از اين كه هرلحظه اتفاق غير مترقبه‌اي بيفتد، اوضاع برگردد يا كودتا شود و پيش از هر چيز باقي ماندة زندانيان را دسته جمعي اعدام كنند. تا دير نشده بايد كاري مي‌كرديم. براي در خواست آزادي همة زندانيان مرتب جلو دادگستري جمع مي‌شديم، با كانون وكلا مذاكره مي‌كرديم و… روز به روز تعدادمان بيشتر مي‌شد، خيلي از مردم و زنداني‌هاي تازه آزاد شده هم به خانواده‌ها ‌مي‌پيوستند.

سرانجام روز شنبة هفتة آخر آذرماه، به تحصن روي آورديم. شب را در يكي از اتاق‌هاي كانون وكلا در طبقة سوم دادگستري مانديم. ولي هنوز چند روز از تحصن نگذشته راهروها و راه پله‌ها از جمعيت پرشده بود.

از روز دوم كارها را بين خودمان تقسيم كرديم. من جزو كميته‌اي بودم كه مسئول تهيه و تقسيم غذا بود. کساني هم رابط با بيرون و جذب همبستگي با ما بودند، هم خبر رسان و خبرآور. مهدي سامع را به ياد مي‌آورم که لحظه‌اي آرام و قرار نداشت. هميشه در رفت و آمد بود با بسته‌هاي نان در زير بغل و خبرهاي اميد بخش. اغلب هم با همراهاني از زندانيان سياسي آزاد شده وارد مي‌شد. مواد غذائي و كمك‌هاي مالي، بيشتر از طرف زنداني‌هاي سابق به كميته تحويل داده مي‌شد و ما آن را بين تحصن‌كنندگان، كه گاه از صد و پنجاه نفر هم بيشتر مي‌شدند، تقسيم مي‌كرديم. سازماندهي كارها، تهية شعار‌ها، رابطه با كانون وكلا و غيره همه در دست زندانيان سابق و خانواده‌هاي فداييان و مجاهدين بود. شعارهاي شفاهي و پلاكاردها هم حول فداييان و مجاهدين دور مي‌زد‌ : «درود بر فدايي، سلام بر مجاهد!» ، «زنداني فدايي آزاد بايد گردد» و…

از اين كه در آن تحصن ساير جريان‌ها و زندانيان سياسي به رسميت شناخته نمي‌شدند، تعجب مي‌كردم. خودم در اوين زنداني‌هايي را ديده بودم كه مخالف مشي مسلحانه و طرفدار الگوي چين بودند. چندين بار كوشش‌ كردم بقيه را قانع كنم كه از شعارهاي عام‌تر مثل «زنداني سياسي آزاد بايد گردد!» كه شعار مردم هم بود، استفاده كنيم. اما پافشاري من تا به آخر هم به نتيجه نرسيد. اولين بار بود كه نشانه‌هاي عدم مدارا و مرزبندي با حقوق انساني را به تلخي حس مي‌كردم. اما در آن لحظات احساس‌ها و واكنش‌ها پايدار نبودند. سير رخدادها آنقدر شتابان بود و هيجان‌انگيز كه فرصت انديشيدن و تأمل باقي نمي‌گذاشت. حتي نمي‌توانستيم همة اخبار را دنبال كنيم. ما جوان‌تر‌ها خسته و كوفته، دائم مشغول رفت و روب، تهيه و تقسيم غذا و جمع و جور کردن بوديم.

فرار شاه را در 26 آذر در روزنامه‌ها خوانديم. از پايين كشيده شدن مجسمه‌هاي شاه از طريق صحنة تكان دهنده و خشونت‌بار سرِ كنده شدة مجسمه‌اي كه آخوندي زير عبايش براي ما تحصن‌كنندگان هديه آورده بود، با خبر شديم.

شب 30 دي، هنگامي كه آخرين زندانيان روي دوش مردم وارد دادگستري شدند، حتي فرصت اين را نيافتم كه چند كلامي با برادرم مهدي صحبت كنم. فقط وقتي همديگر را در آغوش گرفته بوديم به شوخي گفت، «خوب شد كه سبب خير شدم و تو هم مي‌تواني نام زنداني سياسي را يدك بکشي!»

تمام شب را در هيجان و شادي و رفت و آمد جمعيت به صبح رسانديم. روز بعد اصغر ايزدي از طرف فدايي‌ها و مسعود رجوي از طرف مجاهدين پيام خواندند و از همانجا همگي يكسره رفتند به بهشت زهرا، قطعة 33 معروف به قطعة شهدا.

ما چند جوان مانديم. خسته و خواب‌آلود محل تحصن را تميز كرديم و تحويل داديم. با سردردي شديد بازگشتم به خانه، در انتظار برادرم.

وقتي مهدي به خانه بازگشت، شاهد صحنة تلخ روبرو شدن مادرم با او بودم. مادرم بعد از سال‌ها انتظار، پسرش را باز نشناخت. مرتب مي‌گفت، «خيلي خوش آمديد، بفرماييد بنشينيد!»

سال 60، شبي كه نگرانِ سرنوشت برادرم، از پشت ديوار بند در سكوت صداي شليك تك‌تيرهاي خلاص به زنداني‌ها را مي‌شمردم، به خودم مي‌گفتم، «بهتر كه مادرم دچار نسيان شد و از اين صحنه‌هاي‌ تلخ بي‌خبر ماند!»