Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

کمی من، يک مرغ دريايی کامل و درصدی پايان گلايه آميز

نه دستم می رود نه دلم. انگار که بخواهم پيک شادی ام را بنويسم ...در فواصل
چسبناک ديد و بازديدها و بوی خوش سرکه در هوا و غش رفتن های دل برای تار
و پود لباسهای تازه ... اين روزها به همان اندازه از نوشتن سر باز می زنم.

بله عيد هم آمد.


عاشق هم بوده ام. از غربت هم می توان نوشت. تبريک هم
بد نيست بگوييم. از تنهايی،‌ از جمع، از حضور ، از لذت، از کثافت، از هوس، از
رشد، از آگاهی ... عاشقانه، شاعرانه، خصمانه، بی هدف،‌ بی طرف، طنز،
هجو، هزل ...
هر چه بنويسيم اما آخرش از خودمان گفته ايم. خودمان را محور کرده ايم، يکی
از همين دو پاها را که کله اش پر است از خودش ، از تصويرش، از هوسهايش،
فکرهايش، خواسته هايش، ترس هايش. ما خودمان را دوست داريم و دوست
داريم فقط «خودمان» را بخوانيم، ببينيم، حس کنيم و لاغير.
خسته ام از اين حديث نفس. خسته ام از آدم، آدم بودن، آدميت، آدم محوری و
يک هفته است مانده ام که چه جوری به شما بگويم آنهايی که فکر می کنيد
نيستند چه بی صدا دور و بر شما و به خاطر شما نيست می شوند. مانده ام
چه کلماتی را بکار ببرم، جمله ام چگونه باشد، که چشم بر نگيريد و بخوانيد
که مثلا يک مرغ دريايی که تکه ای پلاستيک را به جای غذا به اشتباه میخورد،
چگونه می ميرد. چگونه حس می کند که سير است و اين سيری کاذب چگونه
آهسته آهسته تحليلش می برد تا گوشه ای بی حال بيفتد و بميرد.
خسته ام از اين که هی فکر کنم چه جوری بايد برای آدمها نوشت ، برای آدمهای
خودخواه، خودبين، خودپرست ... خسته ام از اينکه بگويم اين حقيقت که آدمهای
زيادی گرسنه اند و بيمارند و می ميرند، دليل اين نمی شود که مرگ يک مرغ
دريايی را ناچيز بدانيم.
خسته ام از اينکه بخواهم به همت ترفند و طنز و گزند و پستانک و آب نبات و
جايزه، بگويم نگاه کنيد، فکر کنيد، تصور کنيد که سيری کاذب هلاکتان کند. دست
نگه داريد، نگاه کنيد، تغيير کنيد. مگر آدمها چه هستند جز گونه ای زنده و جنبده
که به همت مغز استخوان موجودات ديگر ملاج گنده کرده اند؟ به همت اين مغز
گنده شده و عقل ناقصشان علمشان زياد تر شده، و به همت علم زياد تعدادشان
روز به روز زيادتر، ‌و طول عمرشان درازتر شده؟‌
چرا نمی فهميم که اين حجم نسبتا گرد را بايد با ميلياردها گونه جاندار ديگر
تقسيم کنيم؟ چرا نمی فهميم اينکه موبايل داريم،غذايمان را در مايکروويو گرم
می کنيم، و پا به ماه و مريخ می گذاريم دليل اين نمی شود که زندگی را برای
اين ميلياردهای ديگر تحريم کنيم؟

چگونه از «‌ آدم» بنويسم وقتی تصوير لاشه های نحيف غير آدميان از پشت پلکم
پاک نمی شود؟
چگونه از درد آدم بنويسم وقتی درد باله ها و پرها و سم ها و دم های مجروح و
عفونت کرده شان نيمه شب از خواب بيدارم می کند؟
از چه برای شما بنويسم وقتی بغض و خشم گلويم را پر کرده؟
از چه بنويسم وقتی اين بغض و خشم را مسخره می کنيد؟
چرا بنويسم وقتی خسته ام از‌ آدم؟
چرا بنويسم وقتی نمی خواهيد بدانيد؟

جمعه، 5 فروردين، 1384

وبلاگ آليس در شگفت زار