Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

پيروزی لائيسيته بر مرگ / شهلا شفيق

تنها با روشن شدن دلايل و دامنه جنايات و تعيين مسئوليت هاست که در گذشتن از آنها و رسيدن به عفو، ميسر مي شود. پل ريکور، فيلسوف فرانسوي يادآوري مي کند که «هرگزنمي توان به جاي قربانيان بخشيد.» تنها راه تحقق بخشش آن است که مسئولان جنايات، از قربانيان عذر بخواهند و عفو بطلبند. امري که تنها در صورت برقراري دموکراسي امکان پذير است. و تنها راهي است که با پيمودن آن مي توان به تکرار نشدن اين گونه جنايات اميد بست.

بازخواني وصيت نامه های تيرباران شدگان در زندان های جمهوری اسلامي

به نقل از کتاب زندان جلد دوم
بي گمان عنوان اين مقاله مي تواند برانگيزنده ی پرسش های اعتراض آميزی باشد :
چگونه مي توان از پيروزی گفت، در حالي که تير باران شدگان زندگي خويش را باخته اند و رژيم دوام دارد؟ پيروزی لائيک به چه معناست؟ چرا وقتي جمهوري اسلامي اين همه از مرگ مي گويد و از شهادت تجليل مي کند؛ به جاي نفي اين گفتار، ما خود به مرگ و شهادت بپردازيم؟ تامل در وصيت نامه هاي تيرباران شدگان چه هدفي را دنبال مي کند؟ آيا اين کار به معناي تجليل از شهادت نيست؟

اين پرسش ها همه جاي طرح شدن دارند، چرا که تجربه ي سال ها حکومت مرگ پيشه و مرگ پرست جمهوري اسلامي؛ به ابتذال و پيش پاافتادگي هر گفتار و انديشه اي درباره ي مرگ انجاميده است. "حزب اللهي ها" در نظر و در عمل، شهادت در راه مرام را تقديس کرده و مي کنند، "شهادت" با تجربه ي جمهوري اسلامي گره خورده و مهر خود را بر تصوير جان باختگان در زندان هاي سياسي هم زده است.

اگر در زمان شاه مقاومت در زندان سياسي و شهادت مبارزان به نوعي اسطوره بدل شده بود، در جمهوري اسلامي که ابعاد زندان سياسي بزرگ تر و فراگيرتر از زندان هاي شاه بوده و هست، و شکنجه و اعدام در آن از حد گذشته، اين اسطوره به حيات خود ادامه نداده است. چرايي اين امر را بايد از يک سو در سياست جمهوري اسلامي براي تحميل سکوت جست و از سوي ديگر در تقابل جامعه با مرام شهادت و تجليات روزمره ي آن. جمهوري اسلامي با درس گيري از دوره ي شاه، پيگيرانه سياست بدنام کردن مبارزان سياسي- از طريق نمايش اعترافات تلويزيوني- و بي نام کردن چهره ي آنان را با کندن گورهاي دسته جمعي به پيش برد. حتا سوگواري خانواده ها و نزديکان و دوستان اعدام شدگان يا در زير شکنجه کشته شدگان را ممنوع کرد و به هر وسيله کوشيد تا اينان را به قلمرو فراموشي براند. از سوي ديگر، افکار عمومي هم روند فرسايشي پس زدن مرگ و مرگ انديشي، آگاه و ناآگاه به فراموشي روي آورد. در اين روند؛ "کشتار مخالفان" به نوعي در زمره ي امر "محتوم" قرار گرفت.

اگر در سال هاي آغازين حاکميت جمهوري اسلامي، زندگي و سرنوشت اين زندانيان به دليل گره خوردن آن با زندگي هزارها خانواده و نيز طرح آن از طريق نمايشات تلويزيوني جايي در افکار عمومي داشت، در سال هاي پسين و همراه با تصفيه ي خونين زندان ها و سياست سکوت، اين واقعيات هولناک گويي به فراموشي سپرده شد؛ البته جز براي نزديکان جان باختگان که در عزاي آنان نشستند. حتا امروز که سياست سرکوب دامن اصلاح طلبان مذهبي را هم گرفته برخي از آنان را که خود در گذشته از مدافعان و مجريان استبداد مذهبي بوده اند، به جرم تغيير نگرش و عقيده به زندان کشانيده است، سکوت درباره ي هزارها زنداني سياسي که طی سال ها به دليل مخالفت با حکومت مذهبي در زندان ها قتل عام شدند، ادامه دارد.

توجه کنيم که چنين فراموشي در عرصه ي حيات سياسي و اجتماعي، به معناي پشت سر گذاشتن مرگ و طرد مرگ انديشي نيست. درست برعکس، نبرد عليه فراموشي جز غيرقابل انکار مبارزه عليه استبداد، توتاليتريسم، فاشيسم، نژادپرستي و بنيادگرايي است؛ چرا که مستبدان با تلاش در استقرار نظم زورمدارانه مي کوشند تا از زندگي وباليدن جامعه جلوگيرند و نوعي مرگ اجتماعي را بگسترانند. به قول ميلان کوندرا "مقاومت انسان در برابر قدرت، مقاومت حافظه است در برابر فراموشي". (١) و هم بدين دليل است که نظام هاي توتاليتر، به سامان دادن نوعي فراموشي تاريخي دست مي زنند. در چنين منظري، پرداختن به زندان سياسي و اعدام شدگان، نوعي مبارزه با مرگ اجتماعي است و تلاش براي زندگي ي اجتماعي آزاد و شاد.

فراتر از اين، تامل انسان درباره ي مرگ، همواره دريچه اي به سوي آگاهي به زندگي بوده است. تفکر درباره ي زندگي و حيات جدا از برخورد به مرگ انجام نمي پذيرد. آدمي در مبارزه براي زيستن و بهتر زيستن با مرگ همواره رو در رو بوده و "چگونه زيستن" و چگونه مردن او از هم جدا نبوده اند. ادگارمورن انديشمند فرانسوي اين نکته را چنين خلاصه مي کند : "فريادها و دعاهاي انسان در برابر مرگ چيزي جز تصوير خود او نيست، اسطوره ي خود او و آنچه که انسان راز يگانه مي انگارد؛ نه خود مرگ، بلکه رفتارانسان در برابر آن است." (٢)

مگر نه اين است که وصيت نامه هاي زندانيان سياسي، بيانگر کنش و رفتار آنان است در برابر مرگ؟ بازخواني اين وصيت ها، بازگشايي اين کنش و رفتار است و ما را به پرسش ها و تاملاتي درباره ي انسان، قدرت و آزادي رهنمون مي شود. برسش ها و تاملاتي که هرگونه تفکر درباره دموکراسي از طرح آنها ناگزير است.

اما حال که به هدف و معناي اين بازخواني پرداختيم، پيش از آغاز مي بايد به فضايي که اين وصيت نامه ها در آن نوشته شده بپردازيم و کردار وصيت نويس در زندان اسلامي را باز شکافيم. از تعداد دقيق افرادي که پس از به قدرت رسيدن اسلاميون در ايران به زندان سياسي افتادند، بي خبريم، تنها مي دانيم که شمار آنان به ده ها هزار تن مي رسد. در هنگامه ي دستگيري هاي سال ٦٠، خبر ده ها و صدها اعدام هر روز در روزنامه هاي رسمي رژيم به چاپ مي رسيد. چاپ اين فهرست هاي سياه که خوف و وحشت مي پراکند، ابعاد سرکوب را نشان مي داد. به همين دليل نيز اخبار مربوط به آن ادامه نيافت. اما زندان ها روز به روز پرتر مي شدند. دفتر هماهنگي جامعه هاي حقوق بشر در ايران، در سال ١٣٦٠ در گزارشي مي نويسد : "زندان هاي تهران در حال حاضر آن چنان پرجمعيت اند که زندان هاي جديدي به عجله در دست ساختمان مي باشند و اماکن ديگري مورد جستجو هستند." (٣) و البته کميته ها و زندان هاي شهرستان ها نيز در دستگيري و شکنحه و اعدام شرکت فعالانه داشتند.

امروز به مدد خاطرات تني چند از بندرستگان، تصوير دقيق تري از زندان سياسي جمهوري اسلامي داريم. اين« خاطرات ابعاد فاجعه اي را در پيش چشمان ما مي گسترد که شايد تنها بتوان آن را با اردوگاه هاي فاشیستي ي مرگ مقايسه کرد.( ٤) در آن اردوگاه ها، همچنان که در زندان هاي جمهوري اسلامي، غايت، نابودي حيات اجتماعي و سياسي جامعه از راه به نظم درآوردن آن در چارچوب ايدئولوژي حاکم است. نظمي که برقراري کامل آن تصفيه ي "غير" را مي طلبد. فراموش نکنيم که در نظام فاشيستي، تصفيه ي مرگبار يهوديان براي "پاکسازي" نژاد برتر آلمان، از تعقيب و حبس و کشتار مخالفان سياسي يهودي و غيريهودي و تبعيد هزاران تن از آنان جدا نبود.

در ايران، برقراري ي نظم مقدس به روايت حاکمان اسلامي، تصفيه ي محارب، منافق و کافر را در پي داشت.
قصد از اين مقايسه همانندسازي پديده ي جمهوري اسلامي و حکومت هيتلري نيست، که هر يک ويژه گي های خويش را دارند. اما همانطور که امبرتو اکو در تحليل خويش از همه گير شدن اصطلاح فاشيسم، مي گويد :"بازی فاشيسم را مي توان به صورت هاي مختلف انجام داد و نام بازي تغيير نمي کند."
امبرتواکو نتيجه مي گيرد که "فاشيسم به اصطلاحي همه منظوره بدل شده است. چون اگر يک يا چند ويژه گي را از يک رژيم فاشيستي حذف کنيم باز مي توان آن را به صورت رژيمي فاشيستي شناسايي کرد." .( ٥)

سرکوب فاشيستي، زندان هاي سياسي جمهوري اسلامي را به مکان هاي نماديني بدل مي سازد که در آن منش توتاليتر رژيم جوهره و عمق خويش را نمايان مي کند. زندان هاي سياسي نه تنها محل نابودي و حذف "غير"، بلکه قلمروی "استحاله"ي "ناپاکان" و "گمراهان"، و جاي "هدايت" آنان به "راه راست" براي تحکيم "نظم مقدس" حاکمان است.

بدين گونه، اگر در سراسر جامعه، مردم با فراخوان خشن و آمرانه ي حاکمان براي پذيرش و اجراي "نظم اسلامي" مواجه مي شوند و رفتارهاي روزمره مثل لباس پوشيدن، خوردن و نوشيدن، راه رفتن و خنديدن و.. تفتيش مي شود، در زندان ها اين روند به اوج خود مي رسد. مخالف نبايد باقي بماند. او بايد بميرد يا "موافق" بشود. ف. آزاد در "يادهاي زندان" اين فضا را چنين توصيف مي کند : "زندان صحنه ي کارزار بود. جنگي نابرابر و بسيار بي رحمانه " چه بسا اشتباهي ناچيز تو را تا مرز خيانت يا خود خيانت مي برد. باتلاقي بود بي انتها." (٦)

پديده ي تواب در زندان هاي جمهوري اسلامي حاصل اين کنش و واکنش است. "م.رها" در خاطرات خود، وقتي از بند توابين سخن مي گويد، آن را به شهري تشبيه مي کند که "مردمانش به سنگ تبديل شده اند"(٧). تصويري که "م.رها" از اين بند توصيف مي کند با وضوح تکان دهنده اي نشان مي دهد که "توبه ي کامل" با مرگ نشانه هاي حيات در زنداني صورت مي گيرد. غرقه در احساس گناه؛ تسليم در برابر امر نماينده ي خدا، "سنگ شدگان" از هر آن چه که تمايلات انساني شان به زندگي و آزادي و حرکت را يادآوري کند، گريزان اند.

زندان، مرگ، چگونه مردن

در زندان هاي جمهوري اسلامي، رو در رويي با مرگ از همان لحظه ي نخست آغاز مي شود. تن زنداني در زير آزار و شکنجه، با مرگ چهره به چهره است و "من" او در مقابله با ترور ايدئولوژيک در نابودي، مرگ حاضر است؛ در ضربه هاي شلاق و مشت و لگد؛ در صداي کشيده شدن به بند تن و خرد شدن استخوان ها زير شکنجه؛ در ناله و فرياد زنداني ها و تهديد زندانبان؛ در بوي خون پيچيده در راهروهاي پر از پاهاي باده کرده و در سرهاي مضطرب زنداني ها که راهي مي جويند؛ راهي براي نجات خود. و عجب نيست که گاه، مرگ "نجات مي شود.

"صدايي جز سفير زوزه کش شلاق ها نمي شنيدم و احساسي جز درد شمشيرگونه ي کایل در وجودم نداشتم. صورتم ورم کرده بود و هر لحظه در اين فکر بودم که چر سرم نمي ترکد تا از اين وضع نجات پيدا کنم. تنها آرزو و حقيقي ترين آرزو در آن لحظات مرگ بود و بس. بسياري از رفقاي ديگر که بعدها با آنها صحبت داشتم، همين موضوع را مطرح مي کردند." (٨)

تمام زندانيان سياسي در سراسر جهان، هر جا که حبس و شکنجه هست، با مسئله ي "چگونه مردن" درگير مي شوند؛ آنجا که پاي حفظ اطلاعات در ميان است و جان ديگران؛ آنجا که پاي حفظ آرمان در ميان است و عقيده. در زندان جمهوري اسلامي اين درگيري اشکال و ابعادي پيدا مي کند که تنها با فهم ويژگي هاي اين زندان و زندانيان ميسر مي گردد. فشار براي خرد کردن "من" زنداني، حد و مرزي نمي شناسد. دادن اطلاعات کافي نيست. توبه کافي نيست. با پذيرش توبه، تازه راه "اثبات توبه" گشوده مي شود و تن دادن و دست آلودن به هر آنچه که زندانبان مي خواهد و مي کند. کم نيستند تواباني که توبه ي دروغين شان برملا مي شود؛ يا در نيمه راه توبه، از پذيرش اثبات آن سرباز مي زنند و يا علي رغم پذيرش تام، اعدام مي شوند. اين روند فرمايشي که در زندگي بندها جريان دارد با پخش مداوم نمايشات "توابين" و مناظره هاي ايدولوژيک از طريق نوارهاي کاست و تلويزيون هاي مدار بسته، چند برابر مي گردد. وسوسه و وسواس رژيم اسلامي در نابودي روح و جان زندانيان حدي نمي شناسد.
با شناختن فضاي زندان هاي جمهوري اسلامي، بازخواني وصيت نامه ها اهميت و معناي واقعي خويش را باز مي يابد. وصيت نامه هايي که باقي مانده اند به نسبت تعداد کشته شدگان معدودند. همه ي زنداني ها وصيت ننوشته اند. اصولا عمل "وصيت نويسي" نيز مفهوم و معناي سنتي رايج خود را در زندان سياسي ندارد و نمي تواند داشته باشد. به اين نکته مي پردازيم.

وصيت هاي نوشته نشده

وصيت نوشتن آن طور که از کودکي مي آموزيم، کاري است که در پايان سال هاي زندگي انجام مي گيرد؛ با نظر به آنچه کرده ايم و آنچه که از ما باز مي ماند. وصيت نوشتن معمولا در شرايطي انجام مي گيرد که در آن رسيدن مرگ و دلايل آن به حد کافي روشن اند. وصيت نامه به آن که مي رود امکان مي دهد که خويش و نيز آنان که باقي مي مانند را براي بعد از رفتن خود آماده کند. اما چنين مفهومي از وصيت نامه در زندان جمهورط اسلامي یي معنا مي نمايد.

شهرنوش پارسي پور در "خاطرات زندان" مي گويد :

"سطح زندان را با احتساب راهرو و دستشويي و حمام اندازه گرفتم و براي 165 زنداني که در آن موقع در بند بودند تقسيم کردم، به هر نفر نيم متر مربع فضا مي رسيد. به راستي هم وضع به گونه ا ي بود که شب در اتاق ها نمي شد حرکت کرد و همه به هم چسبيده بودند. ميانگين سني ي زندانيان تکرار کردم. ميانگين سني بيست سال و شش ماه و دو سه روز بود. از آنجايي که جوان ترين زندانيان 14 سال داشتند، مي توان گفت طيف زندانيان سياسي ي زن در مقطع سال 1360، در حد فاصل سني ميان 14 تا 26 سال در نوسان بود." (٩)

در خاطرات مربوط به زندانيان سياسي مرد نيز چهره هاي جوانان و نوجوانان برجسته است. به جرات مي توان گفت که پرشورترين فرزندان نسل انقلاب، در محبس هاي جمهوري اسلامي به قتل رسيده اند. اين ها با روياهاي عدالت اجتماعي در سر، فرصت آن را نيافتند که به بهترين شکل مبارزه ي سياسي بينديشند و تصميم گيرند. جمهوري اسلامي با انحصار تام قدرت، نه تنها راه را بر شکل گيري مبارزه ي سياسي دموکراتيک در جامعه بست، بلکه در زندان هاي سياسي به حذف فيزيکي و خرد کردن روان مخالفان کمر بست.

پروانه عليزاده در گزارش خود از زندان، درباره ي فرشته، دانشجوي سال دوم پزشکي، مي گويد :
"يک ماه بود که دستگير شده بود. دختري بسيار گرم ودوست داشتني بود، با قامتي بلند و چهره اي شيرين و... او را براي یازجويي بردند و سه روز بعد بدن کبود قامتي بلند و چهره اي شيرين و... او را براي یازجويي بردند و سه روز بعد بدن کبود و پرجراحتش را به بند آوردند. در اين سه روز آنقدر لاغر و زرد شده بود که باور کردني نبود... فرشته دو روز زير هشت به اين صورت شکنجه مي شود. روز سوم او را به اتاق بازجويي برمي گردانند و بعد از يک سري مقدمه چيني به دادگاه گيلاني مي برند. گيلاني بدون خواندن کيفرخواست و پرسيدن نام و مشخصات، به او و ديگر زنداني هايي که همراه او بودند دسته جمعي حکم اعدام مي دهد. سپس کاغذي جلوي آنها مي گذارند تا وصيت شان را بنويسند. مي گفت بعد از سه روز شکنجه براي نوشتن وصيت نامه چشمهايم را باز کردم. هيچ چيز جز درد که تمام بدنم را تصرف کرده بود در ذهنم نمي گذشت. در همه ي سلول هاي بدنم فقط يک چيز مهمان بود و آن هم درد بود و ميزبانش تن من که قرار بود چند ساعت ديگر از کار بيافتد. مدت کوتاهي قلم را در دست گرفتم. به خودم گفتم هي، فرشته وصيت بنويس. اما معني وصيت بنويس را نمي فهميدم. بالاخره پاسداري در گوشم خواند اگر چيزي براي پدر و مادرت داري، بنويس. دو اسم آشنا به گوشم رسيد. قلم را به روي کاغذ فشردم :

"مادر، پدر، دوستتان دارم. فرشته."

فرشته را نه چند ساعت بعد، که يک هفته بعد اعدام کردند. پروانه عليزاده مي نويسد :

"او را صدا مي زدند. رنگ از رويم پريد. از جا پريدم و به ديدنش رفتم. دراز کشيده بود و نگاهش کردم. نگاهش را به نگاهم دوخت. آرام از جا بلند شد. جوراب به پايش کرد. لباس و چادر نسبتا نواش را با لباس و چادر کهنه ي يکي از بچه ها عوض کرد. همه مان را که به احترامش قيام کرده بوديم، بوسيد. اشک در چشم همه مان نشاند و با قامتي بلند به سوي اعدام رفت." (١٠)

معناي وصيت نامه براي زنداني و براي زندانبانان
براي زندانبانان اسلامي، درخواست نوشتن وصيت نامه از زنداني، اگر بهانه اي یراي يادآوري تهديد مرگ و تشديد آزار و فشار به زنداني نباشد، جزيي از تشريفات اسلامي ي اعدام است. اما براي زنداني، نوشتن وصيت نامه نمي تواند همان مفهومي را داشته باشد که براي زندانبان. خواندن خاطرات زندانيان، آخرين لحظه هاي رفتگان را پيش چشم مان مجسم مي کند. آخرين کلام هاشان؛ رفتار و حالشان هنگامي که براي اعدام مي روند.

حسن درويش در خاطراتش مي نويسد :
"هم سلولي ام پرويز، هوادار سازمان مجاهدين بود. بنا به درخواستش برايش وصيت نامه نوشتم. به پدر و مادرش تاکيد کرد که صبور باشند و متحمل. پسري بشاش بود. شور زندگي از چشمش مي باريد... حتا پس از شنيدن حکم دادگاه، هيچ تغييري در روحيه اش ايجاد نشد. تنها از اين بابت افسوس مي خورد که سقوط رژيم را از نزديک نمي ديد... روزهاي سال 60 روزهاي فراموش نشدني بودند. بچه هايي که با مرگ فاصله اي نداشتند، ورزش مي کردند و طنز مي گفتند، آن چنان شوري در ديگران برمي انگيختند که انسان را از خودخواهي هاي فردي و زبوني، شرمگين و خالي مي کرد." (١١)

نيما پروش در "نبردي نابرابر" مي نويسد :
"درب سلول باز شد و پاسدار سالن، اسامي ي وحيد خسروي و احمد شيرازي را خواند... آنها تمامي رفقاي سلول را تک تک در آغوش گرفتند. همه مي دانستيم که تا ساعتي ديگر هر دوي آنها را اعدام خواهند کرد. ولي آخر چرا؟... وحيد ٢٢
سال بيشتر نداشت و احمد ٢٤ ساله بود... پيش از اين که از سلول خارج شوند. همگي سرود انترناسيونال خوانديم... آخرين کلام آن ها هم چنان در گوشم مي پيچيد : "ما را فراموش نکنيد. نام ما را زنده کنيد"."(١٢)

رضا غفاري در خاطرات خود، پس از توصيف چهره ي حاج رضا، مسئول مجموعه ي بندهاي ٣٢٥ و ٤ و ٥ مي نويسد :
"يکي از افتخارهاي حاج رضا اين بود که تا آن زمان در ٤٠٠ جوخه ي اعدام شرکت داشته است و به روي ٤٠٠ گروه از اسيران اوين، هر گروه مرکب از چند صد نفر، تيراندازي کرده است. حسن اردين را از اين بند به جوخه ي اعدام بردند."
رضا غفاري مي نويسد که لاجوردي حسن اردين را از زندانيان پرسابقه ي دوره ي شاه بود، از نزديک مي شناخته و او را با حکم "يا مصاحبه ي تلويزيوني يا اعدام"، بر سر دو راهي قرار مي دهد. اردين در اول ماه مه ١٣٦٢ اعدام شد.

"او تنها موجودي خود، يعني عينک فرسوده اش را به يک مجاهد هم بندش داد تا به دخترش برساند و پيام داد : "ما استوار ايستاده ايم". پس از آمدن من به بند ٥، اين زنداني عينک حسن اردين را به من داد تا اگر روزي زنده از اوين خارج شدم به خانواده اش برسانم. سال ها بعد در زندان ها و سلول هاي زيادي اين عينک با من بود؛ تا اين که در سال ١٣٦٦ در زندان گوهردشت، يکي از زندانيان که آزاد شد من توسط او عينک اردين را براي خانواده اش فرستادم."
(١٣)
بي گمان هزاران هزار تيرباران شده آخرين حرف ها و پيام هاي خود را بر کاغذ نياورده اند و وصاياي آنها سينه به سينه نقل شده است. بي گمان هزاران عينک و حلقه و اشيايي که به نشانه ي يادگاري براي عزيزان خود فرستاده اند، در راه رسيدن به مقصد گم شده است. قطعا وصيت نامه هايي هم هست که به چاپ نرسيده و يا در دسترس نداريم. اما تعدادي از اين وصيت ها در مجموعه هايي چاپ شده و ما امکان خواندن آنها را يافته ايم. آن چه از اين پس نقل مي کنيم خوانده هايي از وصيت هاي تعدادي از اعضاي سازمان پيکار، راه کارگر، فدائيان خلق اقليت و اکثريت است که در دو مجموعه ي جداگانه گرد آمده اند. (١٤)
تعدادي ديگر نيز توسط نزديکان جان باختگان در اختيار ما قرار گرفته است.

وصاياي نوشته شده

در تعدادي از وصيت نامه هاي مبارزان تيرباران شده در سال ٦٠، سخن از دفاع تا چاي جان از اعتقاد است و اميد به پيروزي آرمان. محسن فاضل، مي نويسد :

"بالاخره بعد از ١٣٩ روز در زندان مجرد بودن و محروم از همه چيز، در چنين جو سياسي، با يک دادگاه سريع، محکوم به اعدام شدم. اتهاماتي عليه من عنوان شد که هيچ دليلي بر آن موجود نبود و نمي توانست باشد و... ولي اين ها با اين مسائل کاري ندارند. مساله اساسي اين است که من انقلابي هستم و مارکسيست. و مارکسيست در نگرش آنها مرتد است و محکوم به اعدام. فقط يک راه براي ادامه زندگي من هست و آن هم راه زندگي اي خفت بار، يعني خيانت به آرمان زحمتکشان و پرولتاريا... ما براي آينده اي پرشکوه براي زحمتکشان و پرولتاريا مبارزه مي کرديم و نه براي مرگ باشکوه، ولي هرگاه مرگ و رنج هاي مختلف به هر صورت براي طي اين مسير ضروري باشند، کم ترين چيز در نزدمان همين جان است...
من ثروتي ندارم که راجع به آن وصيت کنم. هر آنجه در اين جا همراه من است و هر چه به اسم من بوده و يا پدرم مي خواست به من بدهد، بايستي در همان راهي که زندگيم را در آن گذاشته ام صرف شود." (١٥)

کريم جاويدي مي نويسد :
"ديشب همراه رفقا (هشت رفيق و يک دوست مجاهد) ما را به دادگاه خواستند. دادگاه هاي يک دقيقه اي و قرون وسطايي. به علت دير وقت بودن و اشتغال بيش از حد دادگاه ها، چهار نفر پيش موسوي جلاد رفتند و پس از چند دقيقه برگشتد. موسوي جلاد به همه آنها محارب گفته بود و در صورت عدم همکاري با آنها اعدام را مطرح کرده بود... حکم ما از قبل تعيين شده است و ما نيز به عهد خونين خود که همان مبارزه بي امان با ارتجاع حاکم است و جان باختن در راه منافع طبقه کارگر، بلشويک وار به استقبال مرگ خواهيم رفت... به مادرم که در بزرگ کردن من دچار زحمات فراوان شده است درود مي فرستم و از او مي خواهم که همه ي فرزندان انقلاب و کمونيست شهيد را فرزندان خود بداند و به تمام فاميل و آشنايان سلام رساند. و اميدوارم که راه ما را ادامه دهند." (١٦)

وصيت نامه ي کريم؛ به بيان عقايد و نقطه نظرات او درباره ي تحولات جنبش و وظايف کمونيست ها مي پردازد. به سخره گرفتن مرگ در اين وصيت نامه ها با اميد به فرداي پيروزي ي انقلاب کارگران و زحمتکشان، در هم مي آميزد. سخن از انتخاب مرگ باشکوه در مقابل زندگي به ننگ آلوده است. مبارز خود را پاره اي از سازمانش مي داند که راه او را ادامه خواهد داد. بدين گونه مرگ او مترادف نيستي نيست؛ بل پيوند با هستي زنده و پيش رونده است.

نعمت اله مهاجرين مي نويسد :
"ارتجاع بداند که ريختن خون بهترين فرزندان خلق نمي تواند جلوي توفان انقلاب را که طومار آن ها را درهم خواهد پيچيد، بگيرد.اين را تاريخ تمام جنبش هاي جهان ثابت کرده است." (١٧)

کامران دانش خواه مي نويسد :
"مرگ چندان فاصله اي با من ندارد؛ ولي سربلند و با افتخار به پيشوازش مي روم. زيرا که مي دانم از مرگ ماست که فرداي سرخ سوسياليسم برمي خيزد و چه با شکوه است چنين مرگي." (١٨)

اسماعيل حسيني، مي نويسد :
"من افتخار دارم که فدايي زيسته ام و فدايي وار مي ميرم. من مطمئن هستم که پيروزي از آن ماست. اين راه اگرچه سخت است؛ ولي پيروزي حتمي است." (١٩)

حسن پيراني، مي نويسد :
" با درود به همه کمونيست هاي جهان و با درود به راه کارگر، من به خاطر کمونيسم و کارگران زحمتکشان جانم را مي دهم- تنها چيزي که دارم." (٢٠)

محمد حسن ديانک شوري که در کشتار دسته جمعي زندانيان سياسي در سال 67 اعدام شد، در نامه اي مي نويسد :

"اما با قطع شاخه ها، جنگل که نمي ميرد و اين همه تازه اول عشق است. تاريخ در کوره ي نبرد زحمتکشان پاسخ دندان شکني به اين انقلاب فروشان رذل خواهد داد." (٢١)

وصيت، شهادت، آرمان

چنين است که در عين عدم اعتقاد به جهان ديگر و باقي ماندن پس از مرگ، پيوستگي اعتقادي به جريان مبارزه ي طبقاتي، اندوه مرگ را پس مي زند و احساس تداوم در جهان را که نبرد در آن به پيش مي رود، برمي انگيزد. پس جايي براي اندوه نيست. در همه ي اين وصيت نامه ها، تيرباران شده گان از پدر و مادر و نزديکان خود خواسته اند که در مرگ شان عزا نگيرند.

بي شک در اين وصيت نامه ها، عناصر فکري تقديس "آرمان و سازمان" و تعهد "ايثارجان" در راه عقيده، همانندي هايي با مرام تقديس شهادت دارد. مرامي که يکي از عناصر مهم شيعي گري "انقلابي" است و حاکمان اسلامي براي بسيح مردم در انقلاب و در جنگ و ترور مخالفين از آن بهره ي فراوان جسته اند.

اما اگر در چنين مقايسه اي تا آنجا پيش رويم که هرگونه رويکرد قهرمانانه به مرگ در زندان هاي جمهوري اسلامي را به حساب "مرام شهادت" بگذاريم، حاصلي جز بدفهمي و نافهمي آنچه رخ داده و مي دهد نخواهد بود.
جستجوي جاودانگي از راه تداوم در آرمان و ايثار جان در راه هدف، خاص مذهبيون نيست. هر گونه قهرماني و ايثار در راه عقيده هم لزوما به معناي تقديس ايدئولوژي نيست. ادگار مورن در تحقيق جامعي پيرامون "انسان و مرگ" اين نکته را باز مي شکافد.
همراه با تحليل نگرش هاي گوناگون فلسفي و مذهبي به مرگ و جستجوي جاودانگي از راه باور به دنياي ديگر، تناسخ و ديگراشکال ادامه ي زندگي پس از مرگ، مورن به تحليل قهرماني لائيک در برابر مرگ مي پردازد. آنجا که نه جستجوي پاداش اخروي و نه انديشه ي تداوم در وجود، بلکه ارزش هاي اجتماعي و مدني ي انسان او را به پذيرش مرگ قهرمانانه فرا مي خوانند. در عين تاکيد بر اين نکته که "اخلاق ميهن پرستي" مي تواند کشته شدن انسان ها در جنگ را با سر سپردن به دستگاه ايدئولوژيک و سياسي و حکومتي توجيه کند، مورن به مقايسه ي ميان اخلاق مدني، با اخلاق ميهن پرستانه مي پردازد و نتيجه مي گيرد که اين دو اخلاق که هر يک مي توانند در شرايطي به انتخاب قهرمانانه ي "مرگ" براي دفاع از "ارزش ها منجر گردند، لزوما يکي نيستند :

"خيلي مشکل است که اخلاق مدني را از ميهن پرستي ي خشک تميز دهيم. چرا که اين يک مي تواند به آن ديگري ارتقا يابد و آن ديگري مي تواند به اين يک تنزل کند. اما مي توانيم بگوييم که اخلاق مدني زماني آغاز مي شود که دنباله روي "گله وار" و سرسپردگي ي بي قيد و شرط به "ميهن" پايان مي يابد. اخلاق مدني بر اين اساس بنا مي شود که جامعه در خدمت شهروندان است و درمقابل، فرد، آگاهانه و در صورت لزوم، از مقدم بودن خويش به نفع جامعه صرفنظر مي کند، چرا که جامعه، فرديت مدني ي شهروند را نمايندگي مي کند و سرچشمه ي تغذيه ي فرديت اوست."( ٢٢) اما چنين اخلاق مدني ي، از ديده گاه مورن، حاصل تحول رابطه ي فرد و جامعه است. در چنين منظري سخن از درهم آميختگي بي قيد و شرط شهروند و جامعه نيست؛ بلکه نوعي "قرارداد اجتماعي" رابطه ي ميان شهروند و دولت را تعيين مي کند. بدين گونه، کنش و واکنش فرد و جامعه در زمينه ي مرگ به نوعي "جاودانگي مدني" مي انجامد که در آن، بهترين بخش وجود فرد با ريشه هاي جامعه پيوند دارد. با اشاره به پيوند مرگ و افتخار در آتن، مورن نتيجه مي گيرد که اخلاق مدني نيز در صورت آميختگي با مضامين افتخار و ايثار مي تواند به نوعي نگرش مذهبي تقديس کننده ي "مدنيت" و "قهرماني" بينجاميد. "بي شک، در مقايسه با قهرمان سازي اشراقي "قهرمان- خدايان"، قهرمان سازي از مردان بزرگ بر پايه ي مدنيت، نوعي پيروزي لائيک بر مرگ است. ولي اندکي کفايت مي کند که ستايش لائيک از مرگ زيبا به ستايشي مذهبي فرو غلطد."
اما به تاکيد مورن، "اخلاق مدني با تحول در جهت ديگر، يعني در سوي کاملا لائيک و ترقي خواه، راه خود را به سوي شهر جهاني (CITE UNIVERSELLE) و بشريت مي گشايد.در اين حال اخلاق مدني به "اخلاق" بدل مي شود. یعني به "فضيلت"."(٢٣)

"به نظر مورن هماهنگي ي عالي ميان فضيلت شهروندي و بعد تجريدي "جامعه ي دموکراتيک" (CITE DEMOCRATICE) وجود دارد : "براساس فضيلت مدنيت است که قوانين جامعه، از منافع شخصي فردي تجريد مي گردد و براساس اين تجريد است که شهروند مي تواند انسان آزاد تلقي شود.. در اين نظام، در برابر جامعه اي که مي پذيرد فقط در خدمت فرد باشد، فضيلت ايجاب مي کند که مرگ به هيچ گرفته شود. وحشت از مرگ، و نيز توهم جاودانگي پشت سر گذاشته مي شود : مرگ من اهميتي ندارد، چرا که زندگي من در پايه ريزي ديگر فرديت هاي آراسته به فضيلت، شرکت مي کند که آنان نيز به نوبه ي خود..." (٢٤)

بدين گونه بشر در نبرد دايمي خويش با مرگ، همان طور که مورن مي گويد نوعي "روايت لائيک" را تقرير نموده که در آن«، خرد او عليه مرگ سر بر مي افرازد. "خرد آن که مي رزمد. خرد آن که دانش مي ورزد، خرد آن که قانون مي گذارد، و در ذهن او کليتي برتر حاضر است که با حس لرزش ملايم افتخار، خود را وقف آن مي کند. مهر آن کس که عشق خود را به تمامي ي بشريت تعميم مي دهد... دوستي، برادري، شور کار، گرماي مطبوع جمع، و جذبه ي زندگي مدني، نزديکي مرگ و وحشت آن را دور مي کنند." (٢٥)

رودررويي لائيک با مرگ

در وصيت نامه هاي به جا مانده از مبارزان لائيک و کمونيست در زندان هاي جمهوري اسلامي، در واقع با چنين روايتي از رودررويي با مرگ روبروئيم. روايتي که همان طور که مورن با ظراف تمام تحليل مي کند، در بطن خويش به ابهامي آميخته است که در آن امکان تبديل به "نگرش مذهبي" و "سرسپرده گي"، همان طور امکان تحول به خرد و "آزادي"، وجود دارد. ما نطفه هاي اين هر دو گرايش را در وصيت نامه هاي ياد شده مي آبيم. اما بي شک، روايت مکتب در اين متون- اگر اصطلاح ادوار مورن را به وام بگيريم- نوعي، "پيروزي لائيک بر مرگ است". نشانگر آن که در لحظه ي رودرويي با مرگ، انسان بي آن که به طناب "زندگي جاويد"، "بهشت موعد" آويزان شود، مي تواند خويشتن را از سياهي ي چاه هولناک نيستي بالا بکشد و با گفتن "نه" به زندانبان، بودن خود را اثبات کند.

بُعد نمائیان اين رويارويي تنها با فهم تقابل زنداني با نظامي که له کردن ، خوار کردن و نابودي "فرديت" او را هدف گرفته، پديدار مي شود. زنداني با گفتن "نه" و پذيرش مرگ، نه تنها از "آرمان، خود، بلکه بيش از آن از "فرديت" خويش دفاع مي کند .

ميگوئيل بناساياک، متخصص روان کاوي اهل آرژانتين در تحليل چرائي "حرف نزدن در زير شکنجه" چنين مي گويد :
"ما از حرف زدن سر باز مي زنيم، زيرا اين امتنا، تنها راه نجات دادن چيزي از "خود" مان است. آنهايي که به سخنان قهرمانانه اعتقاد دارند- ولو بهترين نيات هاي موجود در جهان را داشته باشند- در اشتباه اند. اين سکوت، اين امتناع از سخن گفتن، چيزيست به مراتب کوچک تر، خاکي تر و فروتنانه تر، پرابهام تر، انساني تر و نهایتا زيباتر؛ چون معنايش اين است که ما با معنايي که به مرگ غريب الوقع مان مي دهيم، به زندگي معنا مي بخشيم." (٢٦)

مهرداد چمني، که خواهرش از زندگي او برايم نوشته است، به گواهي هم بندانش در برابر مرگ چنان بود که در زندگي. شبي پيش از دستگيري، مهرداد به نزديکنش گفته بود : "زيباترين چيز زندگي است؛ که يک بار به انسان داده مي شود. پس بايد آن را چنان گذراند که سال هاي به هدر رفته ي عمر، موجب عذاب دردناک نشود؛ تا گذشته ي خوار و ناچيز بر پيشاني عالم مهر سفلکي نزند. تا به هنگام بدرود بگويد. سراسر زندگي و همه ي نيروهايم وقف زيباترين پديده هاي جهان، وقف مبارزه در راه راهايي بشريت شد. پس بايستي شتاب و زندگي کرد. آخر يک بيماري بي معني و یا تصادف تراژيک مي تواند رشته ي آن را بگسلد. "مهرداد که از مبارزان شناخته شده کرمانشاه بود، پس از دستگيري در زير شکنجه جان باخت. هم چنان که در سکوت زير شکنجه، در سخنان زندانيان سياسي هنگام رودرويي با مرگ، در پافشاريشان بر عقايد خويش و در تلاششان براي پذيرش بي هراس مرگ، همين چيز کوچک، فروتنانه، خاکي، زيبا و انساني را بازمي یابيم. در برخي ديگر از اين وصيت نامه ها، زنداني از "آرمان" و "سازمان" خويش سخني بر زبان نرانده. اما گفته است که چگونه به ناگزير "مرگ" را مي پذيرد تا از "بودن" خود دفاع کند.

رافيک نوشاديان کزازي در وصيت نامه خويش مي نويسد :
«پدر و مادر و خواهران خوبم، صدايتان را شنيدم و راحت از دنيا مي روم. دختران خوب، خواهرانم، شريف و پاک زندگي کنيد و هيچ ننگي را نپذيريد. زندگي با ننگ هيچ رجحاني بر مرگ ندارد. من چيزي در اين دنيا ندارم تا براي کسي جا بگذارم. جز خاطره ي روزهايي که بودم. مرگ هيچ مسئله ای نيست. ازتان براي چندمين بار مي خواهم که مرگ من باعث آن نگردد تا زندگي شما از هم بپاشد. زندگي را خيلي خوب به خاطر زيبايي هايش بگذرانيد.»( ٢٧)

نادر قندهاري مي نويسد :
«از خانواده ي خود مي خواهم که از مرگ من وحشت و بي صبري به دست نياورند. من زندگي، تحرک، دوستي و شادي را مي پرستيدم و از مرگ نفرت دارم، اما حالا که ناگزير شده است، چاره اي نيست.» (٢٨)

عنايت سلطان زاده مي نويسد :
«پدر و مارد عزيز، من دوست داشتم زندگي شرافتمندانه اي داشته باشم و زندگي را به خاطر زيبايي هايش دوست داشتم. زندگي واقعا زيیاست، مرگ را هم به خاطر زیيايي اش پذيرفتم.» (٢٩)

محمود زکي پور، در وصيت نامه ي خود خطاب به دخترش مي گويد :
«من در آخرين لحظات زندگي، ترانه ي «مرا ببوس» را به یاد تو مي خوانم. دخترک دلبندم، سعي کن وقتي یزرگ شدي رابطه ي همه خانواده را با هم حفظ کني و همه جا بذر محبت و عشق بپاشي؛ انسان شريف آزاده باشي و دلت براي مردم و ميهن ما ايران بتپد..." (٣٠)

در برخي ديگر از وصيت نامه هايي که ما امکان خواندن آن را داشته ايم، زنداني تنها به گفت و گو و خداحافظي با عزيزان خود پرداخته است. آن چه که در اين نوشته هاي ساده تکان دهنده است، صميميتي بي آه و ناله است که شجاعت تيرباران شده را در لحظات آخر به نمايش مي گذارد. اثري از زاري در آن نيست. برعکس، در هنگام نوشتن، زنداني در فکر آن است که عزيزان . نزديکان خود را از اندوه رفتن خود تسلي دهد و به آنها بگويد که مرگ اورا چون خود او با آرامش و سربلندی بپذيرند.

مهناز( منيژه) معنوی پرست، مي نويسد :
" عزيزانم، گفتني زياد دارم، ولي ديگر نمي توانم چيزی بنويسم . آخرين لحظات را مي خواهم به طاد خاطرات خوشي که با هم بوديم، باشيم."( ٣١)
جمشيد سپهوند به پدر مادر و برادران . خواهر خويش مي نويسد :
:عزیزان، اکنون که واپسين لحظات حيات خود قرار گرفته ام، قلبم سرشار از مهر و محبت شماست و براي شما و همه ي اقوام و عزيزان و انسان هاي شرافتمند مي تپد... من هميشه بهروزي و شادکامي شما را آرزو کرده ام و اکنون نيز جز اين آرزويي ندارم... از شما تمنا دارم صبر و متانت خود را چون گذشته حفظ کنيد.» ( ٣٢)

او به همسر خود چنين مي گويد :
«اگرچه اين سطور را به عنوان آخرين گفتگو با محبوب خود بيان مي کنم، اما تو بايد بداني که زندگي جريان داردو هيچ گاه متوقف نخواهد شد. سعي کن حتما تشکيل خانواده بدهي و نام اولين فرزند خود را جمشيد بنهي...»

فرح الله(بيوک)، در وصيت نامه ي خود براي نزديکانش مي نويسد :

«براي شما و خواهرانم و برادرانم و تمام دوستان و آشنايان زندگي خوش و خرمي آرزومندم و خواهش من از شما اين است که براي من ناراحت نباشد... همسر دلبندم و پسر نازنينم، در اين لحظات پايان زندگيم براي شما خوشي و خرمي آرزومندم. همسرم براي من ناراحت نباش، حتما سعي کن بعد از من ازدواج کني... پسرم سعي کن در زندگي، انسان شريف و با شخصيتي باش...» (٣٣)

عنايت سلطان زاده در پايان وصيت نامه ي خود مي نويسد :
«زندگي را باور کنيد

و مرگ را باور کنيد

و به يکديگر عشق بورزيد

عشق، عشق، عشق

باشد که عشق جاويد ماند

و جاويد خواهد ماند»(٣٤)

چنين عشقي را در شعرها و نامه هايي که از زندانيان بجا مانده اند نيز مي يابيم.

ستار کياني در نامه اي به مادرش، شعري خطاب به مادر و صحراي کوچک مي سرايد.

«صحراي کوچکم

در تو

بار دگر

موضوع شعر و قافيه را بازحسته ام

در تو

روايت سبزي ز مادرم

اين بحر بيکران مهر و وفا و عشق

باز آفريده ام

در تو

او را براي ساليان درازي

زيبا و سرخوش و شاداب ديده ام

در رويش مداومت اي شاخه ي اميد

تمثيل روشني از رود زندگي

تصوير کرده ام

صحراي کوچکم

اي آهوي ختايي ي صحراي قلب من

در غمز کودکانه ي چشمان آهوت

آشيانه ي امني گزيده است

پرواز پرهاي بسته ام»
ستار در سال ٦٧ اعدام شد. اين نامه را که بر کاغذ نگاشته شده يکي از دوستان او در اختيار ما قرار داده است.
رضا عصمتي که پس از هفت سال زندان، در کشتار جمعي سال ٦٧ اعدام شد، در نامه به همسرش ميهن روستا مي نويسد :
«پسرمان سعيد هر روز بزرگ تر مي شود و با سختي ها و مشکلات زندگي بيشتر درگير مي شود. بايد يادبگيرد که زندگي فقط سختي و ناملایمات آن نيست. بايد چيزهاي قنشگ و خوب آن را بتواند ببيند. مطمئنا به او ياد مي دهي که چگونه آدم ها را دوست بدارد و چطور به آدم ها و اطرافش نگاه کند.» (٣٥)

مجيد نفيسي در تحليل از نامه هاي زندان به نقش نيروبخش عشق در زندگي مي پردازد. از وراي اين تحليل مي بينم که چگونه رابطه ي زنداني با عزيزان و نزديکان، هم چون رابطه ي او با طبيعت، به سرچشمه اي از عشق وگرما مبدل مي شود که جان او را در سختي و سرما و درد و اضطراب زندان و شکنجه پناه مي دهد و گرم مي دارد. (٣٦)

در خاطرات خويش از زندان نيز، رستگان از بند، از لحظه هاي شگفت نقب زدن در يک خاطره ي خوب و يک نگاه دزدانه از پنجره به گلي که مي شکفد و پرنده اي که بال مي زند و مي گذرد سخن مي گويند. لحظه هايي که در آن به يک باره "حس رهايي" تحقق مي يابد و جان زنداني سرشار از اين حس نيرو مي گيرد که تاب بياورد.

در وصيت نامه هاي تيرباران شدگان در لحظه ي رودر رويي با مرگ، همين لحظه هاي شگفت را باز مي یابيم. زيباترين نمونه آن را وصيت نامه هاي حسن جهانگيري لاکاني، عزت طبائيان، غلام جليل کهنه شهري و ايراندخت مهرپور فراهم کرده اند. عزت طبائيان که وصيت نامه ي او راهمسرش مجيد نفيسي در اختيار ما قرار داده است. مي نويسد :

«زندگي زيبا و دوست داشتني است. من هم مثل بقيه زندگي را دوست داشتم. ولي زماني فرا مي رسد که ديگر بايستي با زندگي وداع کرد. براي من هم آن لحظه فرا رسيده است و از آن استقبال مي کنم. وصيت خاصي ندارم فقط مي خواهم بگويم که زیيايي هاي زندگي هيچگاه فراموش شدني نيست. کساني که زنده هستند سعي کنند از عمر خود حداکثر بهره را بگيرند.»

عزت وصيت نامه ي خويش را پس از گفتگو با پدر و مادر و همسرش با اين کلمات پايان مي دهد : «با درود به تمامي کساني که دوستشان داشته، دارم و خواهم داشت.»

حسن جهانگيري لاکاني در نامه اي به خانواده اش خبر مي دهد که اعدام خواهد شد. در اين نامه که گلرخ جهانگيري همسر حسن در اختيار ما قرار داده، مي خوانيم :

«چيزي به عنوان وصيت نامه يا بهتر بگويم چيزي به عنوان آخرين نامه

حضور تک تک اعضاي خانواده مهربانم

عزيزان در موقعيتي که به سر مي برم به طور جدي نمي دانم چه چيزي برايتان بنويسم. نه اين که ناراحت باشم يا اين که فکر کنيد در آخرين لحظات زندگي ام از خود بي خود شده ام. عزيزانم از اين که تک تک شما را دوست دارم، به خود شکي راه نمي دهم. به درستي مي دانم که خوبي برايتان نداشم. در هر صورت اميدوارم که بدي هاي مرا به خوبي هاي خودتان ببخشيد. پول هايي را که در زندان برايم فرستاديد، از آنجايي که خود به آن نياز داريد برايتان مي فرستم که حدود هزار وصد وشصت تومان است. و مادر عزيزم انگشتري را که برايم خريده بودي برايت مي فرستم. و حلقه ي ازدواجم را به مادر همسرم برسانيد. البته خارج از اين شلوار و پيراهن که آنها را هم نمي دانم که به دستتان مي رسد يا خير. خلاصه تمام دار و ندارم همين هاست.
من هيچ حساسيتي ندارم که جسدم کجا باشد. از اين جهت خواستم ايناستکه شما به ويژه مادرم نيز هيچ حساسيتي از اين بابت نداشتهباشيد. اگرجسدم به لاهيجان نرسد، مي توانيد به گلستان چوشل برويد. وقت تنگ است. ديگر نمي دانم چه چيزي برايتان بنويسم. شما را مي بوسم. آخرين کلامم اين است که گريه نکنيد و به همسرم سلام برسانيد...»

حسن جهانگيري لاکاني، با بوسه براي بچه هاي فاميل، وصيت نامه اش را به پايان مي برد. غلام جليل کهنه شهري که وصيت نامه ي او را همسرش فتانه زاهد در اختيار ما قرار داده، مي نويسد :

«سال نو آغاز شده و بار ديگر طبيعت دشت و صحرا را زندگي نوين بخشيده است. هر بامداد نسيم بهاري گل هاي وحشي دامن کوهستان را نوازش مي دهد و صحرا را از خواب شب بيدار مي کند. اميدوارم شما نيز زندگي شاد و خنداني داشته باشيد. هر چند من ديگر در ميان شما نخواهم بود، اما مطمئن هستم که در عطر گل هاي وحشي کوهستان، در نسيم شامگاهان که برگ هاي بنفشه را چون گيسوان دخترکان نوازش مي دهد، در لحظه هاي سختي و تلاش و هم چنين در لحظات شادماني زنده خواهم شد و در قلب و دل يک يک شما ها زنده خواهم بود من زندگي را خيلي دوست داشتم. ليکن ادامه ي آن بهاي گراني مي طلبد که من قادر به پرداخت آن نبودم. با شرافت و سختي زندگي کردم، در دبستان و دبيرستان و دانشگاه از شاگردان ممتاز بودم و زندگي کردن انساني و شرافتمند انه را دوست داشتم.»

غلام در وصيت نامه ي خود از خانواده اش مي خواهد که همسرش را عزيز بدارند. و از مادرش مي خواهد که در مرگ او زاري نکند. آنگاه از کلام حافظ مدد مي گيرد تا بگويد :

«فاش مي گويم و از گفته ي خود دلشادم
بنده ي عشقم و از هر دو جهان آزادم.»

ايراندخت مهرپور که وصيت نامه او را برادرش در اختيار ما قرار داده است، در نوشته ي خويش خطاب به خانواده ي خود و همسرش- که او نيز اعدام شده است. به آنان سفارش مي کند که مهرنوش، فرزندي که از او و همسرش به جا مانده را چنان پرورش دهند که «آدم فهميده اي به بار بيايد و از نبودن ما رنج نبرد و برايش هميشه حقيقت را بگوييد که با دروغ رشد نکند و بداند که پدر و مادرش چه کساني بوده اند و چه کرده اند.»

ايراندخت به مادر و پدرش مي گويد :

«يادتان باشد که ما مي توانيم همديگر را در طلوع خورشيد، در غنچه يي گلي که دهان باز مي کند، در قطره ي شبنمي که روي آن مي نشيند، در نگاه کودکان کوچکي که آينده از آن آنهاست و در خنده هاي شبنم و مهرنوش و آرش و بابک و رويا و رامين و همه بچه هاي فاميل جستجو کنيم. خواهش مي کنم همگي تان هميشه به فکر خوبي ها باشيد. در آن صورت است که رنج به خودتان راه نخواهيد داد و احساس مي کنيد که تنها نيستيد... در اين لحظه ي آخر زندگي ام، قلبم سرشار از عشق به همه ي شما و همه ي چيزهاي خوب است و آرامش خيلي خوبي تمام وجودم را فرا گرفته. مي دانيد که من هميشه نفرت داشتم از اين که کسي بخواهد زيربازوي مرا بگيرد و از اين که خودم توان اين را دارم که مرگ را پذيرا باشم، خوشحالم. اين شايد بزرگ ترين موهبتي باشد که به من ارزاني شده و بدانيد که دختر شما هرگز غصه نخورد و تا آخرين لحظه ي زندگي شاد و خندان بود. و من از شما هم مي خواهم که به خاطر من رنج نبريد و شاد باشيد...
سلام مرا به آفتاب، به اقيانوس ها، به کوه ها، به جنگل ها و به سراسر دنيا برسانيد.»

اين کلمات، شاهدي بر اين حقيقت است که در زندان هاي جمهوری اسلامي، آنجا که استبداد با دستاويز قراردادن اسلام، سرکوب فاشيستي را به اوج مي رساند و مي کوشد تا با سلاح مرگ، نظم مرگ را برقرار کند، با همان نيرويي روبروست که به انسان امکان مي دهد تا در مقابل زشتي، زيبايي را بيافريند : فرديت خلاق.

اما خواننده مي تواند بپرسد که چگونه در جامعه اي که در آن شهروندي امکان تحقق ندارد و آن هم در زندان سياسي که در آن آزادي از فرد کاملا سلب شده است، مي توانيم از تحقق فرديت خلاق سخن بگوييم؟ آيا اين همه، شعاري احساسي نيست که بر زبان و قلم جاري مي شود و نمي تواند ربطي به واقعيت داشته باشد؟

پاسخ به چنين سئوالي در گرو انديشيدن در چگونگي ي رابطه ي جامعه و فرد است. اگر فرد را محصول تمام و کمالي بدانيم که جامعه او را مي پروراند و واکنش هاي او را به تمامي تعيين مي کند، البته در نظام مستبد، امکان پرورش شهروندي و عمل فردي کاملا مسدود مي شود و غيرممکن. اگر رابطه ي جامعه و فرد را نه در نگرشي ايستا و يک سويه، بلکه در منظري پويا بررسي مي کنيم، چنين امکاني نه تنها ميسر است بلکه همواره وجود داشته و دارد و از جمله هم بدين سبب است که تغيير و تحول جوامع امکان پذير مي شود. اما در باب رفتار و کنش در زندان و حبس و نقش اراده ي فرد در اين شرايط، برونو بتلهايم روان شناس فرانسوي که خود اردوگاه هاي فاشيستي را تجربه کرده و به تفصيل مورد بررسي قرار داده است، به نکته ي مهمي اشاره مي کند که تفکر دراين مقوله را فراتر مي برد و راه تازه ای در اين مبحث مي گشايد. بتلهايم توضيح مي دهد که برخلاف نقطه نظرات روانشناسانه ي کلاسيک، که اعمال فرد را نتيجه ي تربيت گذشته او مي دانند، تجربه ي اردوگاه و مشاهده ي واکنش هاي زندانيان به او آموخته که عمل فرد مي تواند هستي او را دوباره تعريف کند. عملي که گاه مطلقا در تضاد با آنچه که از او انتظار مي رود قرار مي گيرد. بتلهايم با تحليل مشاهدات خويش به نقش حيات بخش کنش فرد در بازسازي خويش مي رسد، که بحثي مهم در روانشناسي فردي و اجتماعي است. در روند شکل گيري هويت فردي و توليد و بازتوليد روابط اجتماعي نقش کنش و واکنش آدم ها غيرقابل انکار است. بودن و شدن جامعه و فرد در رابطه اي متقابل و جدايي ناپذير از يکديگر قرار دارند.( ٣٧)

به همين دليل بايد اضافه کنيم که سرنوشت زندان سياسي نيز جدا از مقابله ي جامعه با نظم زورمدار نبوده و نيست. پيدايش شکاف در حاکمان و بالا گرفتن اختلاف در ميان آنان، گسترش تفکرات دگرانديش در ميان مذهبيون و باز شدن ميدان براي تقابل گرايش ها در چارچوب محدود قانون اساسي، شاهدي بر شکست برنامه ي توتاليتر رژيم اسلامي است.
اما فراموش نکنيم که در جامعه، همانطور که در زندان ها، حفظ و بقا نظام جمهوري اسلامي بدون مشارکت بخش هايي از جامعه و سکوت بخش هاي ديگري از آن امکان پذير نشده، شکل گيري وجدان اجتماعي که از شروط اوليه ي احقاق حقوق شهروندي است، بدون شکستن اين سکوت امکان ندارد. هم از اين روست که بازنگري در فاجعه اي که در زندان هاي جمهوري اسلامي رخ داده، امري فرعي و مربوط به گذشته نيست. امروز بسياري از زندانيان رسته از بند، در خاطرات خود بر ضرورت لغو اعدام و شکنجه پا مي فشرند. چرا که خود با گوشت و استخوان بيهودگي تباه کننده ي آزار و نابودي انسان به دست انسان را لمس کرده اند. و هم آنان با بازنويسي دردناک اين خاطرات مي کوشند تا سکوت را بشکنند. چرا که به قول امبرتواکو :

«بخشيدن به معناي فراموشي نيست.»

درست برعکس، تنها با روشن شدن دلايل و دامنه جنايات و تعيين مسئوليت هاست که در گذشتن از آنها و رسيدن به عفو، ميسر مي شود. پل ريکور، فيلسوف فرانسوي يادآوري مي کند که «هرگزنمي توان به جاي قربانيان بخشيد.» تنها راه تحقق بخشش آن است که مسئولان جنايات، از قربانيان عذر بخواهند و عفو بطلبند. امري که تنها در صورت برقراري دموکراسي امکان پذير است. و تنها راهي است که با پيمودن آن مي توان به تکرار نشدن اين گونه