دختر نوجواني كه ناپدریاش او را در قمار باخت
زن 17 ساله در حاليكه چادر مشكي بر سر داشت به شعبه 260 دادگاه خانواده رفت و به قاضي گفت: من مي خواهم از شوهرم طلاق بگيرم، جان مرا به لبم رسانده و من ديگر نميتوانم به زندگي با او ادامه بدهم.
وقتي قاضي علت طلاق مهناز را پرسيد، او گفت: شوهر 35 ساله من بدبين و ديوانه است. او شخصيت سالمي ندارد. در حقيقت ناپدريام مرا بدبخت كرد.
اين زن كمسن و سال در حاليكه اشك چشمانش را پاك ميكرد، ادامه داد: من در شهرستان سمنان متولد شدم. از كودكي به جاي مهر و محبت مادر و پدر، دعوا و نامهربانيهايشان را به ياد دارم.
پدرم مرد هوسبازي بود و با زنهاي زيادي رابطه داشت بر سر همين موضوع هميشه بين پدر و مادرم اختلاف بهوجود ميآمد و مادر بيچارهام زير مشت و لگدهاي پدرم له ميشد.
بعد از 10 سال زندگي بالاخره پدرم به دادگاه خانواده رفت و مادرم را طلاق داد. به ياد دارم وقتي برگه طلاق را گرفت به خانه آمد و تا صبح گريه ميكرد. صبح زود هم چند تا قرص خورد تا خودش را بكشد، اما پدربزرگم او را به بيمارستان رساند و از مرگ نجاتش داد. مادر بيچارهام، پدرم را خيلي دوست داشت با اينكه زجر فراوان كشيده بود مرتب ميگفت كه تكيهگاهش را از دست داده و از اين به بعد بايد به تنهايي من و خواهرم را بزرگ كند. چند ماهي مادرم دچار افسردگي شد، اما بعد از مدتي كاري پيدا كرد و روحيهاش بهتر شد. مدتي بعد هم با مردي به نام مصطفي آشنا شد، به او ميگفتم كه نبايد به مردها اعتماد كني چون تو يكبار شكست خوردهيي.
آشنايي مادرم با مصطفي ادامه پيدا كرد و سرانجام اين مرد با داشتن زن و دو بچه به خواستگاري مادرم آمد. پدربزرگم با اين ازدواج مخالفت كرد و به مادرم گفت: چرا مي خواهي خودت را بدبخت كني، اين مرد به درد زندگي تو نميخورد، اما مادرم چشم و گوشش را بسته بود و با اين مرد ازدواج كرد و خودش را در چاه بدبختي انداخت.
مصطفي ناپدري ما شد. او مرد معتاد و لاابالي بود. كمكم كتك و اذيتهاي مصطفي شروع شد. رفتارش از پدرم بدتر بود چون اگر كتكم ميزد لااقل پدرم بود.
مهناز ادامه داد: هر شب دوستان مصطفي به خانه ما ميآمدند و تا صبح قمار بازي ميكردند و مشروب ميخوردند. تا اينكه يكي از دوستان مصطفي كه نامش بهروز است از من خواستگاري كرد. او مردي 33 ساله بود و من فقط 15 سال داشتم. به همين علت جواب منفي به او دادم. چون آرزو داشتم درس بخوانم و كارهيي بشوم.
اما يك شب كاخ آرزوهايم ويران شد. بهروز يك شب در بازي قمار به ناپدريام گفت: «اگر در قمار از تو ببرم بهجاي پول با نا دختريات مهناز ازدواج ميكنم و در عوض يكي از اتومبيلهايم را به نام تو ميكنم.
به اين ترتيب ناپدريام مرا به بهروز باخت و مرا به زور به عقد اين مرد درآوردند. اين مرد كه 18 سال بزرگتر از من است مثل ناپدريام مردي معتاد، هوسباز و بدبين است. او هر روز مرا كتك ميزند هر شب بساط مواد مخدر و قمار راه مياندازد و تمام زندگياش را به باد داده است.
آقاي قاضي ديگر تحمل زندگي با اين مرد معتاد را ندارم. خواهش ميكنم حكم طلاق را صادر كنيد!
24اسفند- اعتماد
|