Iranian women's Network Association (SHABAKEH)

عليه کنفورميسم / سوسن آرام

و تازگی ها برای اين که صفت مرغ ها را به اخلاقی برازنده تبديل کنند، توصيه های اخلاقی دارند به رعايت ملايمت و مدارای همه با همه. هدف البته ايجاد فضايی است که در آن تفاوت ها قابل رويت نباشد. اگر نتوان همرنگی ايجاد کرد، لا اقل بايد کاری کرد که رنگ های متضاد ديده نشوند. در چارچوب اين اخلاق شما را موظف می کنند با خيانت مداراکنيد، با آن که دستش به جنايت در همين رژيم اسلامی يا رژيم قبلی آلوده است دست بدهيد، به سلامتی آن که اشتباه کرده جام تان را بلند کنيد، با دزد مذاکره "معامله ؟" و با توطئه بحث کنيد.[ گوش به اين حرف ها ندهيد تا بياييد بحث کنيد، جيب تان را زده اند! اين را بخصوص در مورد " پروژه " ؟! رفراندوم به خاطر داشته باشيد.]

از گفتمان و مکتب اسلامی به گفتمان اصلاح طلبی و از آن جا به گفتمان نوليبرالي،از خاوران خمينی به گوانتاناموعبور کردن، آيا نياز به پرواز بلندی دارد؟
*آقای بهنود برخلاف بسياری از روشنفکران توبه کرده دست پاچه نمی شودو اگر هم گاهی حملاتی هيستريک می کند به قصد،و برای جلب توجه است...
*بگذار کنفورميست ها برای بوش نامه بنويسند و نقش آن دوستم رذل را بازی کنند.. اما آقای اکبر عطری چه حقی دارد به آستان آن کارمند مزد بگير کشيش سون ميونگ متوسل بشود و از او عاجزانه استدعا کند...


*ملتی که از درون سهمگين ترين توفان های تاريخ،
با تحمل رنج فراوان، خود را زنده بيرون کشيده است،
شايستگی شنيدن تمامی حقيقت، و نه نيمی از آن، را دارد.

وقتی سوزان سانتگ نويسنده آمريکايی درگذشت، محافل روشنفکر غربی واکنش گسترده ای نشان دادند. خبر در ايران نيز وسيعا باز تاب يافت و در اين ميان بخش بزرگی از محافل روشنفکری همرنگ ساز ايرانی از شرق تا ايران، بی بی سی و راديوفردا و نويسندگان و رسانه های اينترنتی که چيزی نيستند جز تکرار بی پايان آن قبلی ها به ياد او و در ستايش او نوشتند. چرا؟ اين ها چه سنخيتی با سانتگ داشتند؟ شايد طعنه به رژيم بنيادگرای حاکم بر ايران می زدند؟

آفرين! اين خوب است ، به هر حال سوزان سانتگ در جمهوری اسلامی قطعا محکوم به مرگ به بود. اين رژيمی است مکتبی وسانتگ از اولين روشنفکران غربی بود که در آن شرايط محافظه کارانه ی روشنفکري، به بلندترين صدا گفت فتوای قتل سلمان رشدی يک اقدام تروريستی عليه انديشه است. او يک زن، يک يهودی و مهمتر از اين ها روشنفکری بود که انديشه وقلم اش در خدمت دفاع از حقوق برابر انسان ها در همه جای جهان قرارداشت. چنين انديشه ای در رژيم اسلامی مرتد محسوب شده و بايد از حيات باز بماند.

اما بايد هشيار بود! اين جا دست اندازی در کار است. چون رژيم اسلامی را به عنوان تنها متهم به قتل انديشه های واقعا آزاديخواه نشان دادن، نه تمام حقيقت را بيان می کند، و نه مفيد است. زيرا واقعيت اين است که برای تدارک قتل سوزان سانتگ ها بوسيله رژيم اسلامی در کشور ما، عده زيادی مشتاقانه و داوطلبانه در صف ايستاده اند. يا اگر بخواهيم حقيقت را بر پايش بنشانيم بايد بگوئيم استبداد دير پا ی کشور ما برای قتل انديشه ی نا همرنگ، لشکری از همکاران برای خود فراهم آورده است و هر بار که سرش توسط مردم به سنگ می خورد، برای بر پا خواستن از نو و از نو از اين ميراث استفاده می کند.

سانتگ برای مبارزه با بنيادگرايی روش ديگری داشت. او درست به همزاد متضاد آن حمله می کرد: به ابتذال، و به مدافعان " گفتمان های قراردادی." و در اين زمينه بسياری از ستايشگران بعد از مرگ او در لبه تيز نقد برنده او قرار داشتند. در حقيقت فضيلت سوزان سانتگ و ميراثی که برای فرهنگ آمريکا به جا گذاشت در همين است، وگرنه با بسياری از نظرات او می توان مخالف بود و او خودش بعضی از آن ها را در طول عمرش چند بارعوض کرد، اما ويژگی او اين بود: به تيغ جراح سپردن کنفورميسم معاصر.

برای ديدن اين حقيقت، کافی است نگاهی به فعاليت فکری و اجتماعی او بيندازيم.

سانتگ البته سياسی بود بويژه در رابطه با حقوق بشر و جنگ. در اين مورد نقد او مثل نقد ليبرال های ميانه رو و شرمگين، مکتبی و مدرسه ای نبود که نقشی به اندازه اسناد از طبقه بندی خارج شده دارند. بلکه نقدی بود که زمان، مکان و روان داشت. او در تاريخ و جغرافيای معين، به موقع و به جا در منازعه نيروها وارد می شد و به عنوان يک نويسنده و يک شهروند شجاعت مدنی خود را در برابر دولت و قدرت به نمايش می گذاشت . چند نفر درآمريکا جرات داشتند درست در روزهای بعد از 11 سپتامبر مردم را به کارزار جهانی عليه ماموريت های جنگی دولت بوش فرابخوانند؟ ويا در رابطه با 11 سپتامبر بنويسند: "کجاست اعتراف به اين واقعيت که اين يک حمله ,بزدلانه, به ,تمدن, يا ,آزادی, يا ,انسانيت, يا ,جهان آزاد, نبود، بلکه حمله به ابر قدرتی خود بر نشانده، و عواقب يک نوع ويژه ی عمل و اتحاد عمل آمريکايی بود؟" سانتگ در اوج جنگ ويتنام در هانوی بود و دراوج جنگ يوگسلاوی در بوسني، و با اينکه به خاطر پذيرش جايزه و سفر به اسرائيل از او انتقاد شد، اما درخود اسرائيل، دولت اين کشوررا به خاطر سرکوب مردم فلسطين به باد انتقاد گرفت و از حق مردم فلسطين برای ايجاد دولتی مستقل و حاکم برسرنوشت خود، از حق بازگشت تبعيديان فلسطين و از برابری کامل حقوق مردم در اسرائيل و در فلسطين اشغالی دفاع کرد.

سانتگ اگر در حوزه سياسی مستقيما قدرت های دولتی را به چالش می طلبيد در حوزه فرهنگی نقد او عمدتا متوجه جريان ليبرال همرنگ ساز ی بود که با فرهنگ مسلط و "گفتمان" مد روز هم صدايی ايجاد می کنند. او فقط با محافظه کاری آشکار و واپسگرا در تضاد نبود، بلکه اتفاقا ليبراليسم رقيق و خود پسند- و آکادميا ‘‘ در لبه تيز نقد او قرار داشت. يعنی آن جريان ليبرالی که در قالب نقد، محدوديت انتقاد بوجود می آورد، در قالب نوآوری عادت ايجاد می کند، در قالب دگر انديشی نوع ديگری از همرنگی و تک فرمی را غالب می کند و در نتيجه در کنار محافظه کاري، به نوعی ديگری از فشار برای مقابله با حرکت آفرينی تبديل می شود. درست آن وقت انديشه واقعا ليبرال و آزادی خواه به ابتذال کشيده شده و به " گفتمان" مد روز تبديل می شد و با پيوستن به آن می شد مدال روشنفکری و آزاديخواهی دروغين به سينه زد، سانتگ به قلب اين ابتذال حمله می کرد. درست آن وقت که آکادمی نوبل سوئد به فرضيه های مبنی بر هوش ذاتی سفيدهای دو سوی آتلانتيک به عنوان علت پيشرفت اروپا يی ها و آمريکايی ها جايزه ميداد، او نژاد سفيد را سرطان تاريخ بشريت خواند، حتی انتقاد سانتگ در ماجرای 11 سپتامبر نه فقط با دولت بلکه با فرهنگ حاکم نيز دست و پنجه نرم می کرد، سانتگ آن قدر شجاعت داشت که وقتی بوش بلافاصله بعد از 11 سپتامبر هواپيما ربايان را " بزدل" خواند، بگويد: "اما در رابطه با جرات ‘‘ که حسنی فاقد جهت گيری اخلاقی است ‘‘ مجريان اين قتل عام را هر چيزی می توان ناميد به جز بزدل. کسی که خود را می کشد تا ديگری را بکشد ترسو نيست ." و خود بزدلی آنانی را به باد نقد گرفت که در مقابل زور و زر از حقيقت عقب نشسته اند و در فراهم آوردن زمينه های اين فجايع مشارکت می کنند.

بايد ناسيوناليسم غربی بويژه آمريکايی را شناخت و از تمايز آن با ناسيوناليسم سرخورده جهان سومی آگاه بود تا بتوان فهميد گفتن اين حرف ها در آن شرايط به چه جسارتی نياز دارد. کافی است در نظر داشته باشيم مايکل مور که به مشهورترين شخصيت فرهنگی ضد جنگ و ضد بوش تبديل شده است، خود را ناگزير می بيند تمامی نقد خود را در قالب اين ناسيوناليسم و از موضع حمله به " ضد آمريکايی " بودن بوش پيش ببرد. اما سانتگ برخلاف اغلب مشاهير هنری و فرهنگی غرب که در اين کارزار وارد شدند به هيچ وجه خود را موظف نکرد که به روحيه و اخلاق مذموم رايج که برای کشته شدن ديگران و بويژه کشتن ديگران همانقدر متاسف نيست که برای کشته شدن خودي، باج بدهد. هرچند مقاله نويس ليبرال لوموند به خاطر اين موضع او دررابطه با 11 سپتامبر، به او علنا "فحش " داد. برخورد او به ناسيوناليسم رايج را به روشنی از اين جمله او که پس از مرگش در گاردين نقل شد می توان دريافت: علاقه من به آمريکا در حدی است که نمی خواهم در جايی به جز مانهاتن زندگی کنم و مانهاتن را برای آن دوست دارم که پر از خارجی است، آمريکايی که من در آن زندگی می کنم آمريکای همه شهرهاست، از ميان بقيه چيزها فقط عبور می کنم." سانتگ در نيويورک چشم به جهان گشود و در نيويورک چشم از جهان فروبست، ولی مثل همه مردم واقعا آزاد انديش, شهروند جهانی بود و از انسان و حقوقش در همه جا دفاع می کرد - بی حد و حصر.

؛؛ اين مواضع را مقايسه کنيد با مواضع بسياری از يادنامه نويسان روشنفکر سانتگ، بويژه در ايران، که اتفاقا خود را ليبرال يا اصلاح طلب هم می خوانند: اين ها جنگ های "آزادی بخش" و "متمدن ساز" آمريکا را مورد ستايش قرار می دهند. در حوزه فرهنگی مضامينی را که مکاتب فرهنگی غرب از هضم رابع گذرانده و به سنت ماند در فرهنگ پيشروی جهانی تبديل شده اند، تکرار می کنند. در حوزه اقتصادي، ايده های واپس گراترين محافظه کاران غربی را تقديس کرده و نو ليبراليسم اقتصادی در جنايتکارانه ترين شکلش را تبليغ می کنند. در حوزه حقوق بشر آن قدر حصر و استثنا قايلند که طعنه به رژيم اسلامی می زند و در تقسيم بندی ارزشی شان ريختن خون و کشتن آدم و شکنجه و زندان و به بمب و راکت بستن موزه و مدرسه و بيمارستان درحق يک گروه از بشريت مبارک، در حق گروهی ديگر مباح و برای گروه سوم حرام است.
ليبراليسم کم خون غربی هم حال و روز بهتری ندارد، اگر چه نه به اين شوری که به علل اين تفاوت خواهم پرداخت. همين رسوايی قرن ما برای آن ها کافی است که بی اعتراضی رضايت دادند چراغ ها را در فلوجه خاموش کنند تا ارتشی اشغالگر يکی از خشونت بارترين جنايات جنگی تاريخ عليه تمام مردم يک شهر را بی درد سر صورت دهد.

عليرغم اين که نقد سانتگ نخبگان همسرا را به چالش می طلبيد، اين نخبگان تقريبا يک پارچه به ستايش از او برخاستند. در باره اونوشتند سانتگ تفکر مدرن آمريکايی را در طول نيم قرن اخير شکل داده است. نوشتند هيچ رشته ای از انديشه در نيم قرن اخير آمريکا نيست که از سانتگ تاثير نپذيرفته باشد، لين سگال پرفسور مسايل جنسيتی نوشت با رواج نظامی گری در ده سال اخير، سانتگ به عنوان يک مبارز ضد ميليتاريسم تجديد حيات يافت، اما نقش او خيلی فراتر از اين بود، در حقيقت او طی دهه ها تنها صدای بلند زنانه، و يهودی در فرهنگ در حال تحول آمريکا بود که به اتوريته تبديل شد و توانست صدای آن ها را که بيگانه شمرده می شوند به فرهنگ آمريکا وارد کند.

اين پرسش به جاست : چرا کسی که او را چاقوی تيز بر پيکره فرهنگ نخبگان آمريکا می خواندند، خصوصيتی که به قول لين سگال "اين همه بد به نظر می آمد"، کسی که او را " بانوی بلند تاريکی ها" می خواندند، چرا اوست که اين همه بر فرهنگ آمريکايی تاثير گذاشته است، نه آن انبوه روشنفکران همسرا؟ چرا بنا بر اقرار خود همسرايان سانتگ که از "استثناها" بود و نه آن ها که " قاعده اند" تفکر مدرن آمريکايی را شکل داده است؟ چرا آن که ناهم رنگ است به قامت بلند فرهنگ يک جامعه تبديل ميشود و اين فرهنگ را به اندازه بلندای قامت خود بر می کشد، و آن دريای ابتذال که همرنگ جماعت شده است تا به مقام و مزايای نخبگی ارتقاء يابد، اين کنفورميسم مسخ شده با آسمان سربی کوتاهش، با گذر زمان در زباله دانی تاريخ جا می گيرد؟

دمکراتيسم و کنفورميسم
يک نويسنده روسی توصيف بسيار زيبا و گويايی برای کنفورميسم دارد. او می گويد کنفورميسم را بيش از هر چيز می توان به عملکرد سازی به نام ائولين تشبيه کرد که رمانتيسيست های آلمانی به آن به شدت علاقمند بودند، چون صداهای متنوع و غير منتظره ای از آن برمی خاست که به نظر می رسيد آگاهانه نت آن ها نوشته شده است، در حالی که اين نوعی چنگ بود که فکر و دست انسان در به نغمه در آوردن آن نقشی نداشت، بلکه صدايی که از آن برمی خاست محصول عوامل متعدد و غير قابل پيش بينی بود، بسته به اين بود ساز را در کجا قرار ميداديد، جهت باد، وغيره...

اساسا در تمام جوامع بشری اعم از پيشرفته يا عقب مانده، بخش اعظم اقشار روشنفکر در مفهوم وسيع آن، با فرهنگ حاکم هم صدايند. تنها اقليت بسيار محدودی از روشنفکران هستند که با مشخصه های اصلی فرهنگ عمومی و مقبول به ستيز و مجادله جدی بر می خيزند. بخشی در انتهای چپ طيف روشنفکر و بخشی در انتهای راست آن. آن بخش برای شکستن معيارهای حاکم و پيشروی به سوی فرهنگ عالی تر، و اين بخش برای کوبيدن آن معيارها و عقب رفتن. يکی از متفکران غربی اين خصوصيت را بدين شيوه توضيح می دهد که اگر دياگرامی از اقشار روشنفکر هر جامعه بکشيم که کميت انواع روشنفکر در محور عمودی آن قرار بگيرد و نوع انديشه آن ها در محور طولي، اين دياگرام به صورت يک قله در نمی آيد . بلکه بخش بالای منحنی به صورت يک خط نسبتا يک نواخت است که بخش اعظم منحنی را به خود اختصاص ميدهد، در دو انتها منحنی با شيب تند به پايين حرکت می کند که نشان دهنده آن اقليت واقعا نقاد است، يکی به واقع پيشرو و ديگری به واقع واپس گرا.

همه روشنفکرانی که در بالای اين منحني، در آن خط صاف قرار می گيرند، همرنگ ساز هستند، اعم از محافظه کار و ليبرال. اگر از عوامل بنيادی تر و تعامل آن ها با جريان انديشه که به ناچار تاثير خود را می گذارند صرفنظر کنيم، بايد گفت اين نوع روشنفکران قايم به ذات نمی توانند فرهنگ جامعه را به طور موثر دچار تحول کرده و به پيش برانند. به اين جهت است که حتی در جوامع پيشرفته ای مثل آمريکا و انگليس بيتل ها و الويس پريسلي، راک و جاز، موی بلند مردانه و لباس آزاد زنانه از طريق زد و خورد با پليس خود را برفرهنگ جامعه تحميل می کنند. فراموش نکنيم که جامعه محترم و معتبر روشنفکری در غرب هم با نگاه تفرعن آميز و تحقير کننده خود به اين بداعت ها راه را بر پليس می گشود.

در کشور ما شايد هيچ چيز به اندازه برخورد اين قشر عظيم روشنفکران با ساختار مرد سالارانه جامعه ما در دوره دوم حکومت محمد رضا شاه ، معرف کيفيت روشنفکری اين قشر نباشد. ميدانيم در اين دوره، غرب يک انقلاب جنسی کامل را از سر گذرانيد که جنبش فمينستی در آن نقش بزرگی بازی کرد. از آن جا که اين جنبش بخشی از يک جنبش حقوق مدنی گسترده بود که دمکراسی سياسی و جامعه مدنی در غرب را تا آخرين حد خود قبل از انقلاب محافظه کاری اخير تکامل داد، و از آن جا که دستگاه محافظه کار مذهبی بخش مهمی از ائتلاف سياسی محمد رضا شاه را تشکيل ميداد، بديهی بود که دستگاه حاکم با جنبش مدنی غرب و همه شاخه های پيشرو آن سر ستيز داشت و حتی اجازه رسيدن اخبار آن را به ايران نمی داد. در تمام اين مدت، روشنفکران همسرا ‘‘ و نه فقط محافظه کارانی که احکام درباری را اغلب در مقابل مزد می نوشتند ‘‘ هيچ تلاشی برای معرفی اين فمينسم به فرهنگ ايرانی نکردند. حتی به فروغ فرخزاد در محافل روشنفکری با کنايه و زهر خند و چشمک اشاره می شد. انديشه آزادی زن که توسط اين روشنفکران به جامعه ارائه ميشد در همان قابی که دستگاه ايدئولوژی حاکم برای آن تعيين کرده بود محصور ماند و زن ايرانی با شوکی که رژيم روحانيون با ضربه ناگهانی خود بر او آورد متوجه خلاء عظيم فکری و نهادی شد که دفاع از حرمت انسانی زن را در برابر حملات رژيم اين همه شکننده کرده بود.

و البته اين فقط منحصر به مساله زن نبود. اگر شاملو در دهه 30 مجبور بود کتاب شعر نيما را زير بغل بگيرد و خانه به خانه برود و آن را رواج دهد و حميدی را بر دار شعر خود آونگ کند، اين روشنفکران حتی تا دهه 50 در راديو و تلويزيون های شاه نيما را به مسخره می کشيدند و در پاسخ فرياد او که می گفت "به کجای اين شب تيره بياويزم قبای کهنه خود را"، به استهزاء می خواندند: ميخی به باد صبا بزن و بدان بياويز! در دانشگاه ها ی ايران يعنی پيشرفته ترين مراکز فرهنگی دوره شاه ، تا خود انقلاب 57 اين اساتيد محترم و معتبر در سيستم حاکم واقعا بيداد می کردند و همين ها يا تربيت شدگانش هستند که حالا به نسل جوان چنين وانمود می کنند که گويا از روز ازل با فرهنگ سنتی رژيم حاکم در تضاد بودند. آن ها که حداقل دهه دوم زندگی شان را در دوران شاه زيسته اند دستکم اين شانس را دارند که بدانند چه رياکاری بزرگی در اين ادعا نهفته است.

يک نمونه خيلی گويای ديگر، برخورد به تاريخ ايران ‘‘ کهن و مدرن- هويت ملي، و مساله ملی است. در اين جا اغلب بين فرهنگ شاه فرموده و کنفورميسم ، مرزها چنان مبهم است که تشخيص آن دشوار است.

طبيعتا حکومت و سياست خفقان در فراهم آوردن شرايط رشد اين نوع روشنفکری مسووليت اساسی دارد. ولی اگر تمام مسووليت روشنفکران بر عهده استبداد حاکم انداخته شود، اين دليل قطعی در توضيح شرايط، به بهانه جويی برای فرار از مسووليت روشنفکران تبديل می شود، چرا که ميدان مانوور هميشه هست و بعلاوه بخش وسيعی از روشنفکران کنفورميست نقش همرنگ ساز را به طيب خاطر و داوطلبانه و به عنوان پله ای برای ترقی از نردبان سلسله مراتب اجتماعی می پذيرند.

؛؛ نتيجه بلافصل اين فرهنگ تک صدايی تقويت فرهنگ حاکم است که در جامعه ما در وجوه عمده اش فرهنگ فرمايشی است. به عبارت ديگر آن چه معلول استبداد حاکم است، به نوبه خود و در سطوحی به علت تبديل می شود و شرايط را برای سرکوب انديشه های نو و انتقاد راديکال از وضع موجود فراهم می آورد. در حقيقت روشنفکر کنفورميست در اين سرکوب به نوعی از هويت همرنگ ساز خود نيز دفاع می کند.

روشن است که روشنفکرانی که همرنگ جماعت می شوند، کنفورميست ها، آن ها که سرسپرده گفتمان قراردادی هستند، هرگز نميتوانند به تحول فرهنگی کمک کنند. اين آن اقليت پيشتاز، آن استثناء ها هستند که فرهنگ را به پيش می رانند، آن بانوی بلند که " نت خارج " ميزد و از گفتمان قراردادی سرمی پيچيد است که فرهنگ را به بلندای قامت خود بر می کشد و کوتوله های کنفورميست را به دنبال خود می کشاند. اين دمکراتيسم و راديکاليسم اوست که موج همرنگی را می شکند و طرحی نو می افکند.

چرا حرکت آونگی از يک ارتجاع به ارتجا ع ديگر؟
وقتی ليبرال های غربی از انديشه های راديکالی چون انديشه سوزان سانتگ ستايش می کنند، نه تظاهر می کنند، نه بت سازی. حقيقت اين است که درجوامع دمکراتيک اين يک امر رايج و حتی می توان گفت يک قاعده است که ليبراليسم و رفرميسم هم در حوزه فرهنگی و هم در حوزه سياسي، نه بر پايه اعتبار ذاتی خود، بلکه با وام گرفتن از اعتبار منتقدان راديکال خود اعتبار پيدا می کند؛ با اين نقد راديکال سر ستيز دارد، اما آن را بتدريج و با تاخير فاز جذب می کند و با همان تاخير فاز خود را به نام آن معرفی می کند. از اين طريق زمينه يک تحول فرهنگی ممتد در جوامع دمکراتيک فراهم می آيد. نقش مثبت ليبراليسم غربی تماما به همين خلاصه می شود که برخلاف محافظه کاری ارتجاعی عليرغم ستيزبا انديشه های نو ساز آن ها را به طور کامل نفی نمی کند، بلکه با حفظ فاصله از آن می آموزد و حتی يک منطقه هاشور زده می آفريند که به نوعی محافظ انديشه های راديکال تبديل می شود و به صورت حايل خنثی کننده ضربات محافظه کاری ارتجاعی عمل می کند. دولت ها نيز در جوامع دمکراتيک به نحوی سازمان داده شده اند که در عين جلوگيری از تکان های بزرگ اجتماعي، عناصری از حرکت های مدنی مردم و انديشه های راديکال را که قابل جذب در ظرفيت سيستم حاکم باشد، اخذ کنند تا يک سيستم پس خور داشته باشند و به طور کامل متوقف نشوند. درهم شکستن همين سيستم پس خور توسط انقلاب محافظه کاری بويژه تيم محافظه کاران جرج بوش است که در جامعه آمريکا بحران آفريده و مبارزات مدنی جديد را دامن زده است.

شوربختی روشنفکران کنفورميست ما اين است که در جامعه ای که نهادهای دمکراتيک در آن جا افتاده اند بارنيامده اند و عواقب اين شوربختی را با بدترين خصوصيت يعنی حرکت آونگی از يک ارتجاع به ارتجاعی ديگر نشان می دهند. دولت های مستبد ما پيشروترين اقليت نوساز را در سياه چال ها سر می برند و سعی می کنند انديشه آن ها را نه تنهاسرکوب، بلکه به هر شيوه محو و نابود کنند، طوريکه اثری از آن در تاريخ نماند. در مقابل با پس رو ترين اقليت منتقد خود به نوعی همراهی می کنند و اين به خاطر نوعی هم خونی است. نه تنها در دوره شاه با آخوندها ساختند، بلکه آخوندها هم اگر در دستگاه مرکزی قدرت انحصار طلب اند ولی در ساختار اجتماعی نزديک ترين ائتلاف را با روشنفکران همسرای شاه سازمان دادند و به مدد همان ها دستگاه های دولتي، امنيتي، تجاری و رسانه ای خود را سرو سامان دادند. روشنفکران کنفورميست ما هم همان خط نظم حاکم را تکرار می کنند. تا وقتی حاکم چيره است با موتلفين مرتجع آن کنار می آيند، وقتی شورش عمومی مردم معادلات را به هم می ريزد و به ناگزير راه برای افراطی ترين قطب ارتجاعی باز می شود، با اين جريان جديد هم صدا می شوند.

از اين روست که می بينيم هر بار اوضاع سياسی در ايران به هم ريخته است و دولت و فرهنگش به عنوان فرهنگ زور- متاسفانه حتی اجزايش خوبش - نيز زير ضربه مردم قرار گرفته، روشنفکران هم نوا، يک چرخش تماشايی را به نمايش گذاشته اند. همراه با جهت باد و بتدريج که بر قدرت وزش آن افزوده شده است، اين روشنفکران تغيير رنگ داده و درست موافق جريان با قدرتی که بر می آيد هماوا شده اند. نمونه های تماشايی اين تغيير رنگ را ميتوان تا انقلاب مشروطيت و روشنفکران قاجاری دنبال کرد، ريشه ها همانجاست، در انگليسی شدن بخش بزرگ از روشنفکران و سياستمداران در انقلاب مشروطيت ، در طرفداری از جمهوری قزاقی رضا خان، در اميد بستن به معجزه دست قوی که رضا خان را به ديکتاتور تبديل کرد، درهمراهی با مصدق و بعد آمريکايی شدن اين نوع روشنفکران بعد از کودتا، و در اسلامی شدن آن ها با ظهور خمينی و حالا مجددا در آمريکايی شدن و طرفداری از اقتصاد نئوليبرال بخش بزرگی از آن ها.

و اين معلق اخير واقعا تماشايی است. ما اکنون در کنار روشنفکران وابسته به روحانيت محافظه کار حاکم و حتی به عنوان اپوزيسيون آن ‘‘ درونی يا بيرونی - يک قشر وسيع روشنفکرداريم که رسما و با افتخاراز مواضع سياسی و اقتصادی و فرهنگی واپسگراترين محافظه کاران جهان - يعنی نو محافظه کاران بنياد گرا دفاع می کنند - اما خود را
" ليبرال" و "اصلاح طلب" می خوانند! به عبارت ديگر خط صاف بالای دياگرام روشنفکری ما تماما در اختيار محافظه کاران است، منتهی يک بخش محافظه کار سنتی و قديمی و بخش ديگر محافظه کار جديد!

جوهر اين کنفورميسم و هم صدايی آن را با محافظه کاری بنيادگرا، آقای سازگارا در يک صحبت اينترنتی به خوبی به نمايش گذاشت. وقتی از او پرسيدند آيا قتل های قبل از سال 67 ‘‘ مثلا اعدام های وسيع سال 60 را ‘‘ محکوم می کند يا نه؟ او صريحا گفت آن مربوط به گفتمان انقلابی بود، اگر قرار باشد محکوم شود بايد هر دو طرف را محکوم کرد[ يعنی هم قاتلين و رژيم را و هم مقتولين و اعدامی ها را]،او در ادامه گفت : حالا گفتمان "ليبرالی" است يعنی بازار آزادجهاني، انتخابات ها و غيره.

راستی اين "گفتمان" چيست؟ با اين تعبيری که گروه همسرايان به آن داده اند آيا چيزی است به جز اينکه برای نظريه و گفتگو با شکل و فرمول, سپهری جدا گانه درست کردن و به اين شکل وفرمول قدرتی ورای واقعيت دادن و حقيقت مظلوم را زير پای آن له کردن؟ آيا اين چيزی است به جز همان که محافظه کاران حاکم به آن مکتب می گويند و غربی ها ايدئولوژي؟ از گفتمان و مکتب اسلامی به گفتمان اصلاح طلبی و از آن جا به گفتمان نوليبرالي، از محافظه کاری سنتی به محافظه کاری نوين، از خاوران خمينی و گولاک استالين به گوانتاموو فلوجه بوش عبور کردن، آيا نياز به پرواز بلندی دارد؟ اين گفتمان لعنتی چيست که ريختن اين همه خون را مجاز می کند؟ به اين خاطراست که کار آن بانوی بزرگ که در سراسر عمرفرهنگی خود از عکاسی و سينما و موسيقی گرفته تا سياست با
"گفتمان" ها جنگيد و به نويسنده توصيه کرد به جهانی که در آن زندگی می کند توجه کند شاهکار بود.

و در جهان واقعی خارج از گفتمان مطلوب کنفورميست ها، مردم ما نتوانستند با
"گفتمان" آن زمان مطلوب آقای سازگارا و تحميل مکتب اسلامی به دولت و جامعه کنار بيايند و رژيم به سرعت برای ما جوخه های اعدامی را بر پا کرد که آقای سازگارا و شرکا زمين را برايش سفت کرده بودند، اگر مردم ايران نتوانند با گفتمان مطلوب امروزايشان يعنی ديکتاتوری بازار آزاد و انتخابات پولی کنار بيايند، که در کشوری که نيمی از آن زير خط فقر به سر می برد و يک انقلاب را از سر گذرانيده نخواهند توانست، چه خواهد شد؟ گابريل کلکو که او را بزرگ ترين مورخ جنگ معاصر آمريکاخوانده اند و آن روز که آمريکا به عراق وارد شد شکست سياسی آمريکا و عواقب دوران ساز آن را اعلام نمود، خط مشی سياسی متناسب با ديکتاتوری بازار را که حتما هم بايد نمايش انتخاباتی داشته باشد، با اتکاء بر اسناد افشا کرده است: ايجاد جوخه های مرگ مشابه السالودور به عنوان شرط مقدماتی برگزاری انتخابات پولی و بازاری. آنوقت چه بايد کرد آيا به خاطر احترام به " گفتمان " مد روز بايد جايگزينی رژيم جوخه های سياه را به جای رژيم قتل های زنجيره ای توصيه کرد؟ آيا به همين دليل نيست که هم اکنون طرفداران گفتمان جديد از اعمال مشابه جوخه های سياه درعراق از جمله به تير غيب گرفتار آمدن دانشمندان ، از استعمار، از امپرياليسم، از بمباران هيروشيما، از بمباران برلن به نام "آزادی" دفاع می کنند؟

نبايد فکر کرد همه روشنفکران کنفورميست ما درهمان سطح اخلاقی آقای سازگارا هستند و همان زد و بندهای او را با قدرتی که ميرود و قدرتی که ايشان اميد دارند بيايد، دارند. مشکل از خاصيت آن "چنگ" است. صدايی که از آن بر می خيزد را جهت باد تعيين می کند، همانطور که در انقلاب اسلامی کرد و وقتی فاجعه روی داد، برخی از روی ترس، برخی از بی قيدي، برخی از سر "عقلانيت" ، برخی برای دست يافتن به جا و مقامي،برخی به احترام"دوستان و رفقا"، همرنگ جماعت شدند و از مرکز تا حاشيه از حجتيه ای و بازرگان و دانشجوی خط امام گرفته تا فدايی و مجاهد هريک به بهانه ای چنان گارد امنيتی برای "آقا" ايجاد کردند که توپ هم به آن نفوذ نمی کرد، تا بار ديگر اوضاع به هم ريخت و باز اين مردم اند که جلوتر از کنفورميست ها حرکت کرده و سروری "آقا" را نپذيرفته اند. و کنفورميست های ما حرکت آونگی به آن طرف ارتجاع را آغاز کردند. حالا انترناسيوناليست های دو آتشه را می بينيم که يک شبه ناسيوناليست شده اند، "سوسياليست" هايی را که سودازده، معجزه بازار را کشف کرده اند، طرفداران منافع ملی که طرفدار استعمار و امپرياليسم شده اند و صلح دوستانی که تازه به خواص معجزه آسای جنگ پی برده اند.

در روزگار ما شايد هيچکس به اندازه آقای بهنود بطور نمونه وار خصوصيت روشنفکران کنفورميست ايران را به نمايش نگذارد. من در نوشته های قبلی بيش از يک بار به آقای مسعود بهنود اشاره کرده ام. اين نه به خاطر آن است که او " بدتر" يا بيشتر از ديگران به اين فرهنگ هم نواسازی خدمت می کند. اتفاقا آقای بهنود برخلاف بسياری از روشنفکرانی که از دل رژيم برآمده اند يا روشنفکران توبه کرده مثل آقايان خاوند و غنی نژاد و ميلانی که بيشتر آدم را به ياد تلاش های اسکارفيس برای ابراز هويت جديد می اندازند، دست پاچه نمی شود و از حول حليم به داخل ديگ نمی افتد، اگر هم گاهی حملاتی هيستريک می کند به قصد و برای جلب توجه است، اما معمولا متانت خود را حفظ می کند و در بدترين تندپيچ ها و سراشيب ها به آرامی فرود می آيد و مثل گربه مرتضی علی روی چهار دست و پای خود می نشيند و به شما زل می زند - و اخيرا به سبک سياستمداران دوره انتخابات بازاری با بچه ای به بغل. و شما با تعجب می بينيد او هم با شاه است هم با مصدق، هم با حسين فاطمی هم با شاهين فاطمی که خاضعانه خون عمو را با سرآستين خود از تيغه خنجر پهلوی ها پاک می کند، هم با آقای داريوش همايون است هم هوای آقای محبيان را دارد، هم با آمريکا هم با اروپا و هم با رژيم روابط حسنه دارد و آفتاب هرکدام رو به زوال رود از حسن رابطه با آن کاسته و ترازو را به نفع سوء رابطه سنگين می کند. با همه و منتقد همه است، بنابراين نيازی به اظهار پشيمانی ندارد، هرچند که کنفورميست های ديگر هم هرگز اظهار پشيمانی نمی کنند و با هر معلق، زبان شان برای منتقدان راديکال قديمی درازتر می شود. سازی که اين همه صداهای متفاوت در می آورد و آن را هرکجا بگذاريد متناسب با جهت باد نوايی همساز خلق می کند، البته به گوش رمانتيسيست های هم صدا و خيل کنفورميست ها خوش می آيد.

و اين طور است که صنعت تکرار بی داد می کند، و کنفورميست ها يک ديگر را تکرار می کنند، تکرار ابتذال و ابتذال تکرار. تکراری که اين همه خوانندگان هوشمند را که در جستجوی انديشه ی بديع اند، بی زار کرده است، به ويژه در اينترنت، که به
"برکت" سانسور جنايت کارانه رژيم اسلامي، به تنها رسانه ی نسبتا قابل دسترس تبديل شده وسر سری نويسی و "گربه خوانی" را به روش فرهنگی مقبول تبديل کرده است.

کنفورميست ها با اين شيوه در مقابل فرهنگ تک صدايی روحانيون حاکم، يک فرهنگ تک صدايی ديگر راه انداخته اند که تفاوت ها در درونش به اندازه شکل و شمايل سيب زمينی ها ی داخل يک کيسه است، هر چند که اغلب با برجسته کردن همين تفاوت ها و چيدن آن ها کنار يکديگر نمايش پرسر وصدايی از پلوراليسم و آزاد انديشی به راه می اندازند وگاه به گاه به جنگ يکديگر هم می روند. اما در نهايت همانقدر به هم شبيه در می آيند که مرغ های يک قفس.

و تازگی ها برای اين که صفت مرغ ها را به اخلاقی برازنده تبديل کنند، توصيه های اخلاقی دارند به رعايت ملايمت و مدارای همه با همه. هدف البته ايجاد فضايی است که در آن تفاوت ها قابل رويت نباشد. اگر نتوان همرنگی ايجاد کرد، لا اقل بايد کاری کرد که رنگ های متضاد ديده نشوند. در چارچوب اين اخلاق شما را موظف می کنند با خيانت مداراکنيد، با آن که دستش به جنايت در همين رژيم اسلامی يا رژيم قبلی آلوده است دست بدهيد، به سلامتی آن که اشتباه کرده جام تان را بلند کنيد، با دزد مذاکره "معامله ؟" و با توطئه بحث کنيد.[ گوش به اين حرف ها ندهيد تا بياييد بحث کنيد، جيب تان را زده اند! اين را بخصوص در مورد " پروژه " ؟! رفراندوم به خاطر داشته باشيد.]
و آن وقت ادعا می کنند با اين فرهنگ و اخلاق می خواهند به جنگ رژيم اسلامی بروند. اين البته جنگ است، اما بين خانواده های مافيا.

؛؛ با کنفورميسم نمی توان به جنگ بنياد گرايان حاکم بر ايران رفت. با کنفورميسم به جنگ هيچ چيز نمی توان رفت به جز نوگرايی و تحول. کنفورميسم کارش انطباق با "گفتمان" يک قدرت است که خود موقعيتش را از وادار کردن مردم به تسليم در برابر سروران و کرنش درپای قدرت می گيرد. به همين جهت کنفورميسم هميشه مردم را از پا می اندازد تا آن ها را برای سلطه پذير شدن آماده کند.

و هم اکنون اين ويژگی به يکی از خطرناک ترين نقش های کنفورميسم جاری ايرانی تبديل شده است. ناله های رقت بار آن ها- ما را در فقر و بدبختی و تن فروشی و اعتياد رها کرده ايد، مردم بدون کمک شما نمی توانند ، مردم ميترسند... ‘‘فاجعه آفرين است. آن ها به نمايندگان راستين فلاکت ، ذلالت و عجزمردم تبديل شده اند. چگونه با اين نمايش سخيف ذلت می توان به تحول جامعه ايران کمک کرد تا يوغ اين رژيم را از گردن خود بر افکند و طرحی نو برای آينده خود بريزد.

اکثريت مردم ايران با همين فلاکت ها سر می کردند که سه بار در اين قرن، گفتمان که هيچ، دودمان استبداد را برکردند، يا زنجير استعمار در هم شکستند. صد سال پيش پا برهنه تر و بيسوادتر از امروز بودند که انقلاب فرانسه را برای اولين بار به خاورميانه آوردند، اشغال هم به کمک استبداد رسيده بود و مردم هنوز اشک هايی را که بر لش های وبا زده قربانيان اشغال ريخته بودند، پاک نکرده بودند که زنجير استعمار را در خاورميانه شکستند، خمينی را که همه می دانيم بر دوش پا برهنه ها سوار شد. در هر سه تحول بزرگ اکثريت محروم ايرانی مشت به عرش آسمان کوبيد و قوانين کائنات را به هم ريخت. و هرسه اگر نه بوسيله، لا اقل به مدد همين روشنفکران کنفورميست که عاشق
" گفتمان " مدروز شده بودند در هم شکسته شد و به دست استبداد سياه داده شد.

کنفورميست های کهنه کار ما اکنون حتی شناسنامه شان تقلبی است، ادعای تجدد دارند اما درست به همانجايی برگشته اند که اجدادشان از آن جا آمده بودند يعنی به فضای اخلاقی و روانی روشنفکران همسرای در بار قاجار. به اعتبار قدرت خارجی هويت پيدا می کنند، و تمامی سهم شان در فرهنگ سازی ‘‘ از حوزه اقتصادی گرفته تا سياست و فلسفه و هنر ‘‘ ترجمه " گفتمان" خارجی است. آن ها از تحولات بزرگ و تکان های اجتماعی و انقلاب ها چنان وحشت زده اند که شاهان آخر قاجارپيش آن ها شير می نمايند.

بخش بزرگی از اين کنفورميست ها ‘‘ بخصوص نخبگان همسرای دو رژيم ‘‘ غير قابل علاجند، اما جوان تر ها اگر نتوانند خود را از زير يوغ فکری آن ها خلاص کنند، ايران را به کام فاجعه سوق خواهند داد.
نمی توان بدون دارا بودن يک هويت مستقل، بدون برخورداری از شهامت برای حرکت برخلاف جهت جريان، بدون داشتن جسارت در افتادن با نيروی هراسناک سنت و فشار گروهي، و "قاعده گفتمان های قراردادی "، و بدون داشتن طرحی نو به مثابه يک روشنفکر در تحول فرهنگی جامعه نقشی دوران ساز و پيشرو بازی کرد

حتی همين ليبراليسم کنونی غرب، از دموکراتيسمش بگذريم، ميراث خوار شهامت پيشينيانش است. آن ليبرال های بزرگ تاريخ غرب که تلاش کردند انديشه آزادی را سازمان دهند نه تنها با تحولات و تکان های بزرگ اجتماعی که خود محصول آن بودند، سرستيز نداشتند بلکه با هر حرکت بزرگ اجتماعی جان تازه می گرفتند. کافی است به آلمان نگاه کنيم که ديو استبداد در آن دير پا تر بود. متفکران بزرگ ليبرالش بيشتر از همتاهای انگليسی و حتی فرانسوی برای حرکت بزرگ اجتماعی بی تاب شده بودند. وقتی انقلاب کبير فرانسه روی داد، آهنگ پايکوبی آن ها آسمان را به لرزه در آورده بود. در مقابل اصلاحات ليبرالی کم خون شاهی که می خواست با عناصر مدرن برگرفته از فرانسه دولت را قطره چکانی اصلاح کند، آن ها نت های انقلاب فرانسه را می گذاشتند. کانت، فيخته، شلينگ، هگل، هردر، تيک، ژان پل، هولدرلين، مولر و انبوهی نام ديگر که حتی فهرست کردنش به درازا می کشد به تب و تاب آمده بودند. تيک نوشت: " درود بر نبوغ يوناني، که اکنون بر فراز سر گل ها در حرکت است، فرانسه اکنون همه روزها و همه شب ها انديشه مرا اشغال کرده است. " مولر نوشت :" 14 ژوئيه پاريس شکوه مند ترين روز تاريخ جهان پس از سقوط امپراتوری روم است" هولدرلين نوشت: "سلام بر انسانيت" ...

سلام بر انسانيت، سلام بر آزادی
اين تنها قبله ای است که انسان آزادی خواه ايرانی حق دارد در برابر آن به سجده برود.
بگذار کنفورميست ها برای بوش نامه بنويسند و نقش آن دوستم رذل را بازی کنند که مقامش را از تجاوز به کودکان معصوم افغانی گرفته است. بگذار اين ميراث خوار ذلت های تاريخ ما که هر چه پيرتر می شود حريص تر و از شدت حرص ذليل تر هم می شود، در وصف موعظه های دموکراتيک کشيش های مسلح و بمب انداز به به و چه چه راه بيندازند. اما آقای اکبر عطری فعال دانشجويی چه حقی دارد به آستان آن کارمند مزد بگير کشيش سون ميونگ متوسل بشود و از او عاجزانه استدعا کند که به درگاه آمريکا متوسل شوند که آن ها از راديوهای لس آنجلس بخواهند که از پروژه رفراندوم حمايت کنند؟!اگر اين لگد مال کردن اعتبار تاريخی جنبشی نيست که با خون قندچی و رضوی و بزرگ نيا به دست آمده پس چيست؟ چرا خاطره خيزش جنبش دانشجويی را به خاک می سپارند؟ مگر نشنيده اند که ملت به خاک افتاده وقتی می خواهد برخيزد به مرده هايش نياز دارد که در طول شب به کمکش بشتابد؟ چرا آقای عطری پا جای پای آقای سازگارا می گذارد که از دامن ارتجاعی به دامن ارتجاع ديگر در می غلطد؟اگر اين آن روی ديگر"اصلاح طلبی" به گور شده نيست پس چيست؟ التماس کردن آزادی از ساحت مقدس قدرت، آن هم مرتجع ترين قدرت ها که تاريخ به خود ديده است!!

چرا به جای اين که درست مثل دو خردادی ها به قدرت پناه ببرند، به مردم پناه نمی برند و کنار او نمی ايستند تا برخيزد؟ رژيم ستمگر اسلامی می تواند نخبگان روشنفکر را يک به يک شکار کند و به دادگاه فرا بخواند و گروگان بگيرد، اما مگر می تواند در مقابل ملتی که بر ميخيزد بايستد؟ و ملت ايران اگر زخم خورده و افتاده است چه نيازی به اين نوع روشنفکران دارد که بدترين ضعف ها و ذلالت هاو ناتوانی ها يش رانمايندگی می کنند؟ ملت درست وقتی که به خاک افتاده است بايد خود را از شر قيمومت اين روشنفکران رها کند که داروی مرگ به حلقش می ريزند و برای رهايی از دردی که اين رژيم بر مردم تحميل کرده، خودکشی را توصيه می کنند.

ملت ايران بايد چنان به حق خود بچسبد و بگويد "من هستم" که هيچکس نتواند قامت بلندش را ناديده بگيرد نه دشمن داخلی نه دشمن خارجي، آنوقت ميتواند روحانيون ستمکار مستبد و عوامل آن ها را از قله های تفرعن و نخوتی که محصول زور و قدرت سرکوبگر است به زير بکشد و آن ها را وادار کنند که مثل شاه به زاری در مقابل مردم زانو بزنند و بخشايش بطلبند. آن وقت بوش وبلريا شرايدر وشيراک مجبور خواهند شد برای جلب رضايتش بشتابند نه از موضع متفرعنانه يک ناجی بلکه ملتمسانه و برای کمک به خودشان.

و روشنفکری که می خواهد شايسته عنوان آزاديخواهی باشد، ليبرال در معنای واقعی آن باشد، نه آن معنای مجازی يعنی سازشکار مداراگر با قدرت های فايق، قبل از هر چيز بايد از خودش هويتی داشته باشد و توانايی های خودش را از توانستن های مردمش بگيرد نه ازنتوانستن های مردم خود و توانستن های قدرت های بيگانه!

وفقط اين نوع روشنفکرعميقا مردمی است که برای مردم ايران يک دارايی حساب می شود، وگرنه آن ها که از جيب ديگران آويزانند جزء بدهکاری های اين ملت اند، هميشه بوده اند، از زمان قاجار.

و فقط اين نوع روشنفکراست که می تواند به مردم تهور و شجاعت بدهد، وگرنه رجزخوانی های پرکبکه و تهوع آور آن ها که درست برخلاف ستار خان که می خواست "هفتاد و دو ملت را زير پرچم ايران بياورد"، برای تامين روزی خود حاضرند هفتادو دو ملت را زير پرچم سيا ببرند، از جنس پيام های هخاست که مردم ايران را به سخره می کشد.

و روشنفکر واقعا دموکرات در شرايط امروز ايران بايد بويژه جرات داشته باشد بر خلاف جريان شنا کند و اگر در دموکراسی پيشينه دار آمريکا وجود تعداد انگشت شماری سانتگ کافی است تا جای پای خود را در فرهنگ متحول آمريکا باقی بگذارد و از مرگ آن توسط جريان کنفورميست جلوگيری کند، در ايران به صدها برابر روشنفکر عميقا دمکرات با شجاعتی صدها برابر آن نياز است تا با فضولات صد سال کنفورميسم همسرا با شيخ و شاه در بيفتد و به ملتی که از زخم استبداد جانکاه، و بيدادگری و خفقان و فقر و نکبت ناشی از آن در هم شکسته، نهيب بزند اين سرنوشت تو نيست، اصلا سرنوشت چيست، اين قدرت های خونخوار و مفتخور سلطنتی و مذهبي، و جهانخواران، واين لشگر آسان طلب و عافيت جوی همسرايان که هميشه با جهت باد حرکت کرده اند، اين ها هستند که مثل باران سياه بر سرنوشت تو باريده اند و تاريخ تورا به لجن آلوده اند، خود را از شر آن ها برهان ، اين باور به تقدير نافرجام خود و اميد به خيرات قدرت مداران را رها کن ، برخيز و دست به کار شو

که در اين ساعت
رود
سرخوش از باور تقديری ی آسان جويان
هم چنان در تک و تاز است،
که چنين باور
تا هست
عمر آن بهره کش قحبه دراز است

اين مقاله را با تاخير از سايت روشنگری برگرفته و با توجه به اهميت مطلب برای اطلاع خوانندگان "شبکه" آن را منتشر کرديم.