من بودم و مهتاب و ب.ب. / ملکه مادر
در یکی از شبهای مهتابی که هیاهوی جنگل به شرم و نجابتی حیوانی تسلیم شده و آرامشی دلنشین بر مار و مور و ملخ و درنده و چرنده چیره گشته و زنبوربچگانم همه به خوابی شیرین فرو رفته و کارگرانم بیگانه ازرنج و سربازانم بیگانه زجنگ آرمیده بودند و تنها عاشقانهها از گلوگاه زنجرهها در جهان وحوش منتشرمیشد، بر صفحهی مونیتور کامپیوترم کلیک کردم و پا به تارهای عنکبوتی اینترنت گذاشتم.
از همان آغاز میدانستم که در راهی سخت و رنجافزا قدم گذاشتهام. اما شوق دانستن و جستن مرا، چون دیگر شبها، به آغوش ناشناختهها و خطرها پرتاب میکرد. با همان چند کلیک نخست، امواجی از تارها با نماهای دلفریب یا دهشتزا پیدرپی مرا در خود بلعید. احساس میکردم که چون حشرهای سرگردان و بیاراده در اقیانوسی مهیب دست و پا میزنم. آرامش دلنشین جنگل در آن شب مهتابی دیگر با من نبود. هر چه بود اضطرابی فزاینده بود و وزوزی بیاختیار.
کلیک/ کلیک کلیک/ کلیک/ کلیک کلیک... وجود مرا ضربآهنگ کلیکها درهم میفشرد. تصاویر و خطوط اینترنتی شلاقوار بر من فرود میآمدند و حسّ حیرت، تحسین، ترس، حقارت، ترحم و خشم را در من برمیانگیختند. درهمین چرخش و گیجی بودم که دو پای تحتانی و یک پای فوقانیم به تاری چسبناک گیر کرد. من نخست کمی تقلا کردم تا رها شوم و به سفر شبانهی خویش ادامه دهم اما حسی مرموزمرا فلج کرده بود. همانجا چسبیده بودم.
در بالای صفحهی وبلاگ دو چشم را دیدم که از پشت عینک ذره بینی به من دوخته شده بود. او دستش را تکیهگاه چانه و لبهایش را اندکی جمع کرده بود. سیاهی موهای قیصریش جلب توجه میکرد و ژست آرتیستیش هر زنبوری را به یاد آلن دلون میانداخت. بیاختیار با خودم گفتم: کاش من هم یک فلینی بودم... و خواندم. از ترجمهاش که رؤیاییها را به خیالبافان برگردانده بود، از چه گوارا گفتن و به بن لادن رسیدن، از جوانک چپی آلمانی به نام دانیل کن بندیت که حالا نامی شده بود خیلی شخیص... خیلی محترم با املای غلط کوهن بندیکته. از لیلا خالد چریک عرب که حالا دیگر زنی چاق شده بود و در چشم علیرضا نوریزاده دیگر مالی نبود تا برایش شعری بگوید... از ب. ب. تا بهنودی دیگر... و خواندم:
"به همان سرعت که سینههای برژیت باردو در دوران ما و خدا زن را با او آفرید، آویزانتر میشود، آرمانهای ما نیز از زیبایی میافتد."*
با خواندن این عبارت بالهایم را از شدت هیجان به هم کوفتم و فریاد زدم: یافتم! یافتم! درمان درد را یافتم!
به سرعت کلیک زدم و مثل برق از آن تارهای چسبناک کنده شدم. کلیک/ کلیک کلیک. حالا دیگر جای خودم بودم. زنجرهها هنوز میخواندند و ماه هنوز، همانجا، در آسمان ما راست و روشن ایستاده بود. همه چیز در امن و امان بود. همه چیز مهیا بود برای نوشتن. و من نوشتم:
ای نسل بی آرمان امروز، ترا چه غم! ای نسل دیروز، ای مردان، ای قیصرهایی که به یائسگی میاندیشید و در نوستالژی سینههای بریژیت باردو قلم میزنید. ای آرمانهای آویزان سر را بالا بگیرید! پس جراحی پلاستیک به چه کار میآید؟ دوای درد شما سیلیکن و لیپوساکشن است. با لیپوساکشن کیلو کیلو پیه و دمبهی محبوب شما محو میشود. با سیلیکن آویزانترین سینهها مثل بادکنک برجسته میشود و بالا میآید. از روز اولش هم بهتر. با سیلیکن آرمانهای شما باد میشود و به هوا میرود. با سیلکن و لیپوساکشن حتا هاشمی رفسنجانی هم سمبل سکس میشود. با سیلیکن و لیپوساکشن میتوان در محمد رضا خاتمی، مریلین مونرو را باز یافت و در هاشمی رفسنجانی، بریژیت باردو را. آری با جراحی پلاستیک میشود زشتترین مرد دنیا را کرد سردار سازندگی. با جراحی پلاستیک میشود عاشق هر جلادی شد و شعری زیبا گفت.
ای بهنودی که پهلو به پهلوی آلن دلون میزنی، از آرمانهای زیبایت قطع امید نکن. یعنی اصلا نگران دماغ و لب و باسن و سینه و شکم... نباش! کارد جراحی همه چیز را آن گونه میکند که مردی چون تو میخواهد و میپسندد. با سیلیکن و لیپوساکشن حتا صادق خلخالی هم میتوانست به آرمانهای زیبای تو نزدیک شود... حالا اگر جنیفر لوپز نمی شد، آفت که می شد!!
* رجوع شود به آرمانهای "بهنودی دیگر".
|