صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

ناخرسندی های زمانه و بازگشت ملکه مادر

به قلم: ملکه مادر


نقشها: سین (سایه ملکه مادر)، ذال (ذات ملکه مادر)، پری بلنده، یک سلیطه دیگر، ژولیوس سزار، ناپلئون بناپارت، 007 .

(سین روی تختش جلوس کرده و دارد خودش را باد می زند. ذال از راه سر می رسد. )


سین:
دیدی برگشتم. منم ... ملکه مادر. یالله تعظیم کن!

ذال:
چی ؟ ملکه؟! مادر؟! برگشتین؟!

سین:
آره جونم.

ذال:
برگشتین کجا؟

سین:
برگشتم سر تاج و تختم دیگه! ببینم نکنه با من مخالفی؟

ذات:
نه نه... من با هیشکی مخالف نیستم.

سین:
پس تعظیم کن دیگه!

ذال:
شوخی می کنین؟!

سین:
هنوز منو نشناختی؟ ای زن آزاده ی ایرانی حواست کجاست؟

ذال:
بله؟ نه...به جا نمی آرم.

سین:
عیب نداره کم کم به جا می آری؟! تعظیم کن دیگه!

ذال:
ببینم گفتین ملکه؟

سین:
آره جونم، درست شنیدی.


ذال:
خب شما کجا تشریف داشتین که حالا بازگشتین.

سین:
همین دور و برا بودم. داشتم دنبالش می گشتم.

ذال:
دنبال چی؟

سین:
دنبال جایگاه خودم تو اپوزیسیون مترقی.

ذال:
مگه شما تو اپوزیسیون هم هستین؟

سین:
معلومه که هستم.

ذال:
مترقی هم هستین؟

سین:
دارم بهت می گم ملکه م، تاج و تخت دارم. دیگه چی می خوای؟ همین الانش هم رو شاخ اپوزیسیون نشستم. می گم تعظیم کن!

ذال:
شما رو شاخ اپوزیسیون نشستین؟!

سین:
نخیر پس رو شاخ گاو نشستم من!

ذال:
ها ها ها....

سین:
هه هه هه...

ذال:
آخه شما کی باشین مادر ؟ ببخشین... علیاحضرت... هاهاها... ملکه؟ ها هاها... کی هستین شما با این قد و قواره؟ ها ها ها... ببخشین...

سین:
خدا ببخشه خواهر! مگه نمی بینی؟ من یه زنبور غیور ایرانیم... یه بانوی بی شه... یه ملکه ی تمام عیار... من صدای سرکوب شده ی تاریخ وز وزم. حالا چی می شه یه کمی به من تعظیم کنی، خواهر؟

ذال:
هاهاها...

سین:
هه هه هه...

ذال:
علیاحضرتا، آخه زنبور که نمی ره تو اپوزیسیون.

سین:
چرا نمی ره خواهرم؟ چرا نمی ره؟ نکنه خدای نکرده هنوز دمکرات نشدی. یعنی بنده از عیال شاه سابق هم کمترم؟! بفرما ایشون رفتن جایزه نیکو کاریشون رو هم گرفتن، از بس که احترام شوهرشون و پسرشونو کردن. همین ایشون، وقتی کوروش خوابیده بود، با شوهرشون تمام مدت بیدار بودن. حالا دقیقا چیکار می کردن ما نمی توونیم بگیم. همین قدر می شه گفت که ایشون داشتن به ملت غیور ایران خدمت می کردن. انجمن غیر انتفاعی ساواک هم که یه نهاد دمکراتیک و مستقل بود و به هیچ سازمان و گروه و مرامی وابسته نبود، تمام مدت بیدار بود. اینجوری بود که تخم فرهنگ و هنر آریایی، وقتی که کوروش خوابیده بود، در زهدان مام میهن کاشته شد و هی ملت غیور ایرانی رو آبستن افتخارات تاریخی کردن. به این می گن عیال خوب! نه... خودت بگو! یعنی من از یه طنزنویس نر سبیلوی سید که رفته سیبیلهاشو تراشیده و حالا عین 007 برا ما ژست می گیره و عکسشو می ذاره بالای بالای علم و کتل اپوزیسیون مترقی، یعنی بالای بالای سایتی که گویا... گوش شیطان کر... "به هیچ فرد، سازمان، گروه و مرامی وابسته نیست"، از اونم کمترم؟ نه ... خودت بگو! یعنی من از جیمز باند انقلاب اسلامی هم کمترم؟!

ذال:
منظورتون کدومه؟

سین:
همون که اونقدر خاطرش عزیزه که کله گردشو ور داشتن گذاشتن رو کله ی شخیص و برجسته علیرضا نوری زاده... همون دیگه!... همون که مثه یه پسربچه شیطون لب ورچیده و گردنشو برای همه ی ما کج کرده... همون ستاره ی تارنماها ی عنکبوتی!

ذال:
آها ... منظورتون ابرام خوش تیپه؟

سین:
آخ نگو که هلاکم!

ذال:
اون فرق می کنه بانوی من! اون یه نابغه س.

سین:
کی گفته؟

ذال:
هادی.

سین:
هادی؟

ذال:
بله هادی خرسندی که عین ژولیوس سزار برا خودش یه امپراطوری داره.

سین:
خب باشه! منم عین ملکه کلئوپاترا انقدر براش وز وز می کنم که حظ کنه.


ذال:
بانوی من یادتون نره که شما یه حشره ی ناقابل هستین. من جای شما باشم به اون بند نمی کنم. همه مثه سگ ازش می ترسن.

سین:
چرا؟ چی می شه؟


ذال:
آبروتون می ره بانوی من...

سین:
نمی فهمم... اوا خواهر چی شده؟ چرا داری می لرزی ؟ بابا من که هنوز جیکم در نیومده... چرا این قدر می ترسی؟

ذال:
علیاحضرتا... شهیدتون می کنن. بی سیرت می شین.

سین:
چه حرفا می زنی خواهر جون! هادی خرسندی که خودش طرفدار سرسخت حقوق بشره!

ذال:
آره، اما شما که بشر نیستین سرور من! شما یه زنبورین!

سین:
باشه زنبور هم یه حق و حقوقی داره. داره خدمت می کنه به محیط زیست تا این بشر ناسپاس توش جولان بده. بشر بی زنبور اصلا بشر نیس دیگه. تازه زنبورها هم چیزی جز زنجیر خود برای از دست دادن ندارن.... به ویژه اگه مثه من مادر باشن! یادت نره که فروغ چی گفت: باد ما را با خود خواهد برد! پس باکی نیس.

ذال:
آخه شما حالیتون نیس. اینا مردن، اونم نه مردای معمولی.

سین:
می دونم. اینا هردوشون طنازن. هردوشون دلبرن.

ذال:
هردوشون یه عالم طرفدار دارن. قدرت دارن.

سین:
آره می دونم. همین تازگیها بود که یک یاغی رو با واژه هاشون به خاک و خون کشیدن. چه جنگی ! مرد و مردونه زدن و مالیدن به هم! سر چی؟ سر این که کی بیشتر هواخواه داره.

ذال:
منم که گفتم هادی رحم نمی کنه. آخه گویا طرف گفته اونقدر محبوبه که در گوشه گوشه ی ایران دارن نامشو پاک می کنن.

سین:
و همین ژولیوس سزار رو دیوونه می کنه! سید جیمز باند وارد صحنه می شه و با لبخندی زیر زیرکی می نویسه: بدبخت چی خیال کردی؟ روزی هزاران نفر دارن رو من کلیک می کنن. اونوقت جنگ مغلوبه می شه. ژولیوس


سزار که عاشق فیلمهای جیمزبانده، همدست آرتیسته 007 می شه و می ره به جنگ کمونیستهای ماهواره ای. اون هم با چنین واژه هایی:
"صابون سلیطه گی این علی جوادی به تن من خورده. او بیش از اینکه مارکس و لنین را شناخته باشد، شاگرد مکتب پری بلنده و زال ممد به نظر میرسد.
"
دخل مدعی رو درمیارن... قربانی محتوم این جنگ نابرابر خودش از مردی چیزی کم نداشت بیچاره... چه صحنه ی دلخراش و فجیعی!

ذال:
به همین خاطر شما بهتره به رتق و فتق امور مملکت زنبورها بپردازین و دور و بر مردان بزرگ وزوز نکنین. از من به شما نصیحت پا رو دم شیر نذارین... نکنه می خواین جدی جدی شربت شهادت رو بنوشین؟

سین:
نگران نباش خواهر. حواسم هس. اما نمی فهمم چرا این شیر بیشه برادر شغال شده؟


ذال:
خب حتما مصلحتی در کاره. ضمن اینکه در نهایت ما زنها از جنگ و صلح مردا سر در نمی آریم.

سین:
حق داری خواهر... حق داری. از طنزهاشون هم چیزی سر در نمی آریم. امان از دست این مصلحتهای مردونه! وزوزوزوزوزوزوزوز...

ذال:
علیاحضرتا سرم رفت. بسه دیگه.

سین:
جون تو دست خودم نیس.یه چیزی داره تو درونم می وزوزه. مثه احضار روحه. یعنی خودش خودبخود به زبون می آد. وزوزوزوز....نمی شه باید بگم. می گم ها... گفتم: به نظر تو هادی خرسندی بیشتر با شغل پری بلنده مشکل داره یا با قدش؟

ذال:
استدعا دارم بانوی من! هادی اصلا تو این فضاها نیس. اون خودش یه ستاره فمینیسته. دیدی که رفت تاج سر سمینار بنیاد پژوهشهای زنان هم شد.

سین:
منم فکر می کنم مشکل خرسندی با قد پری بلنده س. چون طفلی پری جز خدمت به مردا کار دیگه ای نکرده بود. والله شعلش شریف تر از شغل همه ی کارگزاران نادم و وفادار جمهوری اسلامی بود. آخرشم هم که ملاها اعدامش کردن. اینهمه مرد رو، از پسر تازه بالغ تا پیرمرد هشتادساله، راه انداخت و سرویس داد تا جامعه در سلامتی و امنیت باشه. تنها گناهش قدش بود که بلند بود.

ذال:
زبونش هم بد جوری دراز بود.

سین:
برا همین خرسندی با سلیطه ها هم مشکل داره. اصولا بزرگمردان کوچکی چون او مشکل سایزی دارن. ناپلئون بناپارت هم همین طور بود... ا چرا رنگت پریده خواهر؟ باز که داری می لرزی! وزوزوزوزوز... صبر کن... وزوزوز... از من فرار نکن... با توام... من توام... نرو... نرو... نگران نباش... وزوزوزوز... حالا منو به جا آوردی... صبر کن... خواهر من فرار نکن... آخرش یه تعظیم خشک و خالی نکردی ها... آخه مگه من بد سلطنت می کنم.... از زنبور چرا می ترسین شماها... خب بیاین رفراندم کنین تا تکلیف ما هم روشن بشه دیگه... وزوزوزوز...


(ذال صحنه را ترک کرده است. میدان خالی خالی است. سین با هیکل درشت و شکم باد کرده اش روی زمین افتاده است و نفسهای آخر را می کشد. سین بی سیرت شده است. پری بلنده همراه یک سلیطه ی دیگر وارد صحنه می شود. ژولیوس سزار و ناپلئون بناپارت از پشت سر آنها می آیند. پری بلنده برمی گردد و به هر سه آنها نگاه می کند و ناگهان قاه قاه می زند زیر خنده. یک سلیطه دیگر هم برمی گردد نگاه می کند و همراه او قاه قاه می زند زیر خنده. ژولیوس سزار و ناپلئون بناپارت لبشان را می گزند و از خجالت آب می شوند. ناگهان 007 سر می رسد و یک بطری ودکا گورباچف از کیف دستی اش بیرون می آورد. ژولیوس سزار و ناپلئون بناپارت از این سورپرایز خیلی خوشجال می شوند. هر سه مردان خوش و خرم مشغول عرق خوری می شوند. پری بلنده و یک سلیطه دیگر لاشه باد کرده ی سین را روی زمین می کشند و از صحنه خارج می شوند. )


نوشته های ديگر ملکه مادر را نيز درزير برايتان گرد آورديم تا همه را يک جا داشته باشيد .

آدم نمی‌شد


بيخود نبود که همش سرش به سنگ می‌خورد ديگه. از بس که خنگ بود. هوايی
بود. آدم نمی‌شد. رفته بود شده بود خبرنگار. مستند می‌ساخت. بگو آخه به
تو چه؟ اونم کجا. بدون مرز. وطن نداشت ديگه. بی وطن. هويت نداشت,
بدبخت. گزارش نمی‌کرد که. هی گدا گشنه‌ها رو نشون می‌داد. برو افغانی!
اين همه دکتر و مهندس داريم ما... لياقت نداشت. شعر می‌گفت. خب همينه
ديگه. وقتی آبروريزی بشه. به فردوسی چيکار داری؟ ها؟ بدبخت! می‌گم به
فردوسی چيکار داری؟ آدم نمی‌شد. نقد می‌کرد. آخه تو چيکار نقد داری؟
ها؟ نقد چيه؟ که چی؟ ما نقد نداريم الاغ! اين همه آثار باستانی داريم.
ارگ بم ديگه. داشتيم ديگه... نداشتيم؟ نه... نه... بگو ديگه...
نداشتيم؟ به اون خوشگلی! مال ما بود ديگه. افغانستان. تاجيکستان. همه‌ی
عراق. همش مال ما خودمون بود. ما ديگه... ها؟ بدبخت نمی‌فهميد. می‌رفت
تئاتر می‌ساخت, نفهم. آره تئاتر. اين جوری؟... اين جوری می‌سازن،
گوساله؟... شاه می‌ميرد؟ ...چرا می‌ميرد؟ اين که پوچيه! تف به روت
بياد. به پوچی چيکار داری تو؟ ها؟ به شخص اول مملکت چيکار داری؟ گه
خوردی که نمايشه. خودمون تعزيه داريم، بی لياقت. خب همينه ديگه. وقتی
گير بدی. چرا گير می‌دی؟ نگفتم گير نده؟ باز گير دادی؟ به مرز پر گهر
چيکار داری؟ ها؟ به تو چه خانم؟ بيخود فاتح شدی! سرش به سنگ خورد ديگه.
مرد ديگه. خودش خواست. آره مرد ديگه. زن ايرونی تکه، خوشگل و با
نمکه... وای وای وای! آدم نمی‌شد. رفت شد انقلابی. زنيکه‌ی جنده. يک
قرن پيش. آره ديگه... يک تنه. جلو اون همه مرد. وسط بيابون. پرده
برداری کرد. به پرده چيکار داری؟ ها؟ اصلاً زنا به پرده چيکار دارن؟
ها؟ پرده مال مرداس. خب همينه ديگه. اگه پرده رو زنا بردارن، مردا غش
می‌کنن ديگه. در حاليکه پرده روبايد مردا بردارن تا زنا غش کنن.
اينجوريه ديگه. خودت تحريک کردی. نه ديگه... آره ديگه... خفه شد ديگه.
آدم نمی‌شد. دوربينشو نمی‌داد. جيغ می‌زد ديگه . سرش به جسم سخت اصابت
کرد ديگه. جسم سخت به سرش ... آره ديگه. خب همينه ديگه. به تو چه؟ دلش
می‌خواد صيغه کنه. قانونه ديگه. احترام بذار ديگه. بهت می‌گم چرا
احترام نمی‌ذاری؟ ها؟ خب تجاوز می‌شه ديگه. می‌گم تحريک نکن. بهت می‌گم
پرونده در دست جريانه ديگه. چند دفعه بگم؟ آخه آدم نمی‌شد اين حوا.
آرمانگرا بود بدبخت. فضول بود. خب همينه ديگه. وقتی بخوای پرواز کنی...
نه خانم جون! به خاطر نسپار! به خاطر بسپاری که چی بشه؟ فراموش کن! بهت
می‌گم فراموش کن! خب همينه ديگه. وقتی بخوای هی بپری... نپر... بهت
می‌گم نپر... بتمرگ سر جات!
آدم نمی‌شد. رفته بود شده بود زنبور. می‌خواست بشينه رو دماغ پرجبروتم
که سر خورد. کشتمش. آره ديگه... گيرش انداختم ته ليوان آبجوم. چسبيده بود
همونجا. دست و پا می زد. آتيش سيگارمو رو بالهاش خاموش کردم... آره
ديگه... جزغاله شد. خنگ بود ديگه!
بعدش افسرده خاطر شدم و به يادش يه شعرآرمانی گفتم:
وز وز را به خاطر بسپار
زنبور مردنيست.

من بودم و مهتاب و ب.ب.


در یکی از شبهای مهتابی که هیاهوی جنگل به شرم و نجابتی حیوانی تسلیم شده و آرامشی دلنشین بر مار و مور و ملخ و درنده و چرنده چیره گشته و زنبوربچگانم همه به خوابی شیرین فرو رفته و کارگرانم بیگانه ازرنج و سربازانم بیگانه زجنگ آرمیده بودند و تنها عاشقانه‌ها از گلوگاه زنجره‌ها در جهان وحوش منتشرمی‌شد، بر صفحه‌ی مونیتور کامپیوترم کلیک کردم و پا به تارهای عنکبوتی اینترنت گذاشتم.
از همان آغاز می‌دانستم که در راهی سخت و رنج‌افزا قدم گذاشته‌ام. اما شوق دانستن و جستن مرا، چون دیگر شبها، به آغوش ناشناخته‌ها و خطرها پرتاب می‌کرد. با همان چند کلیک نخست، امواجی از تارها با نماهای دلفریب یا دهشتزا پی‌درپی مرا در خود بلعید. احساس می‌کردم که چون حشره‌ای سرگردان و بی‌اراده در اقیانوسی مهیب دست و پا می‌زنم. آرامش دلنشین جنگل در آن شب مهتابی دیگر با من نبود. هر چه بود اضطرابی فزاینده بود و وزوزی بی‌اختیار.
کلیک/ کلیک کلیک/ کلیک/ کلیک کلیک... وجود مرا ضربآهنگ کلیکها درهم می‌فشرد. تصاویر و خطوط اینترنتی شلاق‌وار بر من فرود می‌آمدند و حسّ حیرت، تحسین، ترس، حقارت، ترحم و خشم را در من برمی‌انگیختند. درهمین چرخش و گیجی بودم که دو پای تحتانی و یک پای فوقانیم به تاری چسبناک گیر کرد. من نخست کمی تقلا کردم تا رها شوم و به سفر شبانه‌ی خویش ادامه دهم اما حسی مرموزمرا فلج کرده بود. همانجا چسبیده بودم.
در بالای صفحه‌ی وب‌لاگ دو چشم را دیدم که از پشت عینک ذره بینی به من دوخته شده بود. او دستش را تکیه‌گاه چانه و لبهایش را اندکی جمع کرده بود. سیاهی موهای قیصریش جلب توجه می‌کرد و ژست آرتیستیش هر زنبوری را به یاد آلن دلون می‌انداخت. بی‌اختیار با خودم گفتم: کاش من هم یک فلینی بودم... و خواندم. از ترجمه‌اش که رؤیایی‌ها را به خیالبافان برگردانده بود، از چه گوارا گفتن و به بن لادن رسیدن، از جوانک چپی آلمانی به نام دانیل کن بندیت که حالا نامی شده بود خیلی شخیص... خیلی محترم با املای غلط کوهن بندیکته. از لیلا خالد چریک عرب که حالا دیگر زنی چاق شده بود و در چشم علیرضا نوری‌زاده دیگر مالی نبود تا برایش شعری بگوید... از ب. ب. تا بهنودی دیگر... و خواندم:

"به همان سرعت که سینه‌های برژیت باردو در دوران ما و خدا زن را با او آفرید، آویزان‌تر می‌شود، آرمان‌های ما نیز از زیبایی می‌افتد."*

با خواندن این عبارت بالهایم را از شدت هیجان به هم کوفتم و فریاد زدم: یافتم! یافتم! درمان درد را یافتم!
به سرعت کلیک زدم و مثل برق از آن تارهای چسبناک کنده شدم. کلیک/ کلیک کلیک. حالا دیگر جای خودم بودم. زنجره‌ها هنوز می‌خواندند و ماه هنوز، همانجا، در آسمان ما راست و روشن ایستاده بود. همه چیز در امن و امان بود. همه چیز مهیا بود برای نوشتن. و من نوشتم:

ای نسل بی آرمان امروز، ترا چه غم! ای نسل دیروز، ای مردان، ای قیصرهایی که به یائسگی می‌اندیشید و در نوستالژی سینه‌های بریژیت باردو قلم می‌زنید. ای آرمانهای آویزان سر را بالا بگیرید! پس جراحی پلاستیک به چه کار می‌آید؟ دوای درد شما سیلیکن و لیپوساکشن است. با لیپوساکشن کیلو کیلو پیه و دمبه‌ی محبوب شما محو می‌شود. با سیلیکن آویزان‌ترین سینه‌ها مثل بادکنک برجسته می‌شود و بالا می‌آید. از روز اولش هم بهتر. با سیلیکن آرمانهای شما باد می‌شود و به هوا می‌رود. با سیلکن و لیپوساکشن حتا هاشمی رفسنجانی هم سمبل سکس می‌شود. با سیلیکن و لیپوساکشن می‌توان در محمد رضا خاتمی، مریلین مونرو را باز یافت و در هاشمی رفسنجانی، بریژیت باردو را. آری با جراحی پلاستیک می‌شود زشت‌ترین مرد دنیا را کرد سردار سازندگی. با جراحی پلاستیک می‌شود عاشق هر جلادی شد و شعری زیبا گفت.
ای بهنودی که پهلو به پهلوی آلن دلون می‌زنی، از آرمانهای زیبایت قطع امید نکن. یعنی اصلا نگران دماغ و لب و باسن و سینه و شکم... نباش! کارد جراحی همه چیز را آن گونه می‌کند که مردی چون تو می‌خواهد و می‌پسندد. با سیلیکن و لیپوساکشن حتا صادق خلخالی هم می‌توانست به آرمانهای زیبای تو نزدیک شود... حالا اگر جنیفر لوپز نمی شد، آفت که می شد!!
* رجوع شود به آرمانهای "بهنودی دیگر".


نوروزتان ميمون


سال بز همی‌گذشت و روز از نو و روزی از نو... که در برپاشنه‌ی پارين
همی‌چرخد. چنانکه دانی و خود عالمی بر امور... بوش بودی و بلر و
شارون... و همی عمامه و عبا... لبخند و خون. شهرها فروريختندی.
ستمکاران و خونريزان خود بر تخت نشاندندی و خود ز تخت به زير کشيدندی و
باز بر تخت نشاندندی تا باز به زير کشيدندی و باز بر تخت نشاندندی.
چندانکه جميع نفوس و وحوش به آب و خشکی سرگيجه گرفتندی. و اينان درندگی
بدانجا رساندندی که درندگان بيشه را مدال شرافت و صلح شايسته بودندی. و
بسی خيمه شب بازيها و نيرنگها... عجيب و غريب... مشاطه‌گران بسی جلادان
بزک کردندی و مجلس اصلاحات بياراستندی. چندانکه خردمندان و رندان و
حريفان مدعی به حيرت نشستندی و چاره‌ی کار ندانستندی. پس اينان بس
اتحاد ببستی و اتحاد بشکستی و چندان آلترناتيو بدادی و آلترناتيو ندادی
که ريق خلايق در آوردندی.
سالی همی‌گذشت به بزبياری. سالی بد. شوم تر از شوم. چندانکه که قهر
طبيعت دگر بار گريبان محرومان به گوشه‌ای زين جهان فانی همی‌گرفت و بس خرد و
کلان به ديار بم به خاک و خون همی‌کشاند که قلم را يارای گفتن
همی‌نباشد و دل را تاب شيندن نی... و ديگر... چه گفتن ز روزگارزن و
زنبور؟ چه سود گفتن که اينان فزون زحد به زير ستم بودندی و بسی رنج
بردندی؟ که چنين بودندی وتا هست همين... که آيين جهان به رأی مردان
باشدی.
آری، سالی چنين همی‌گذشت بر مدار بز و بزسالاری. چندانکه اين کمينه‌ی
گزنده ملکه مادر را دل و دماغی به جا نماندی. زنبورش شرمنده‌ی سوسن و
سنبل و ياس و نسترن شدی. سرور و پيام نوروزی بر او گران آمدی. پس بر آن
شدی که تظاهر بگذاری و رو سوی دل کنی. ليک ز دل زنبور ايران زمين چه
برآمدی جز وزوزی و شاعرانگی. پس چکامه‌ای سرودی ز سر درد و عشق که خود
بهترين شاعر عصر روشنگری همی بودی. آری "چنين کنند بزرگان" چون مایی که بر کندوی
خويش سوارند و فرمانروا.*
پس دستيارباشی را که شاعری بودی زجمله‌ی ديوانگان، به نزد خويش
فرا همی خواندمی. وی که يک فروند زنبور نر باشدی، در فن نظم و سخنوری اوستاد
بودی و شعر و ناشعر نيک بازهمی می‌شناختی. چندانکه بدو لقب زنبورالشعرا
دادمی، ویرا به سمت شاعر دربار سر کار گذاشتمی. پس وی جهد بسی همی‌کرد.
بی صله و پاداش، چنانکه بايد و شايد، مرثيه‌ها و غزليات نيکو همی‌سرود
ومدايح و هجويه های شيرين نثار تاج و تخت همی‌کرد. چندانکه خودمان از
خودمان خوشمان آمدی و هجويه‌ها به جد نگرفتی.
پس چکامه بر او برخواندمی بدين مطلع:

ای همه‌ی حشرات
جوشيده در رگهاتان شيره‌ی گل
ای همه آزادگی
با سرو و سپيدار محشور
ای همه جانهای آگين
به عطر سنبل و سوسن

زنبورالشعرا اين بشنيد وبگفتا:
مطلعش ضعيف بودی واين شأن علياحضرتش پست نمودی.
مرا رأی وی گران آمدی ليک هيچ نگفتی و باز بخواندی:

ای همه زنبور
فوج فوج در پرواز
نازک بالان خيال
در کوچه باغهای گمگشتگی

وی اين بشنيد و بگفتا:
اين زبان سانتيمانتال بودی وبسی وا پس مانده و به کار روشنگری نيامدی.
مرا باز رأی وی گران آمدی ليک هيچ نگفتی و باز بخواندی:

ای همه زنبور
فوج فوج در زنجير
چميده برچمن چيده‌ی حياط
لميده بر لبه‌ی ليوان چای
در دست مهربان يار
به زندان اوين

وی اين نيزبشنيد و بگفتا:
اين مضمونش بس سخيف بودی و مايه شرمساری جمله زنبوران.
بگفتمش:
ابلها مردا، اين شعر سياسی، شعر ايستادگی همی‌باشد!
بگفتا:
بدا به حال سياست! بدا به حال ايستادگی!
بگفتمش:
خاموش خيره سر! بشنو چه سرودمی:

ای همه زنبور
فوج فوج در گريز
ای همه رفته به تاراج کندوهاتان
گشته زهرتان هرچه عسل
ای همه محرومان
بی نصيب از شهد و شيرينی
در ين عيد سعيد باستانی

بگفتا:
اين يکی فاجعه در زبان همی‌باشد.
بگفتمش:
بدبخت اين شعر طنز بودی!
بگفتا:
طنزش بسی خنک بودی!
بگفتمش:
ای خاکت برسر! حقا که مگسی بيش نه‌ای . گيرم مگس انگبين.
بگفتا:
ای سر و جان به رهش... آخر...
بگفتمش:
خاموش! مبادا گفته باشی دوستت دارم!
بگفتا:
من عدوی تو نيستم انکار توام!
بگفتمش:
زبان در کام گير، مجنون!
بگفتا:
اين زبان ز کام شاملو باشدی!
بگفتمش:
پس شاملويت نشان دادمی... باش تا به بن‌بست روانه‌ات همی‌سازم. روزگار
غريبيست نازنين. کباب زنبور بر آتش سوسن و ياس و نسترن...
بگفتا:
گناهم چه بودی؟
بگفتم:
وز وز. نيش. بيان نقد و انديشه. زخم زبان.
بگفتا:
ليک، ای مادر, کارگری بیش نیم. زسر تقصیرم همی در گذر که زنبوران جمله چنين کنند!
بگفتم:
آری. ليک به سانسور. به نرمی. که وز وز و نيش را حد و حصری بودی در ملک
آزادی.
بگفتا:
غلط کردمی. گه خوردمی.
بگفتمش:
ای جان مادر... خير اين ملک و تاج و تخت بسی خواستمی... نيش زنبور خوش
بودی ليک نی به جان زنبور. نی به جان مادر.
بگفتا:
مرا نيش به جان گهر بارش نبودی.، به زبان لقش بودی. سرورا... مادرا...
بگفتمش:
مويه بس. حاليا خود در سخن همی‌بيفشان و چکامه نوروزی به قلم همی‌چکان.
چندانکه به نام نامی ملکه مادر در فضای روشنگری منتشر همی‌شود و بر
افتخار و اعتبار ما افزوده همی‌گردد.
بگفتا:
شعرم نيامدی.
بگفتمش:
هيهات!
بگفتا:
شاعر نيم و شعر ندانم که چه باشد!
بگفتمش:
رو... رو... که حالم بهم همی‌زدی از هر چه زنبور و زنبورانگی.
شرح اين حکايت گفتمی تا خلايق دانستندی که اين کمينه ملکه مادر سختيها
همی‌کشد. هم ملکه بودی و هم مادر و هم دست به قلم. از مملکت داری و رتق
و فتق امور تا خانه داری و رفت و روب کندو تا پرستاری و تربيت
زنبوربچگان بر دوش صاحب اين قلم بودی. اين همه مصائب از شدت روشنگری
افزون شدی. چندانکه در اين ملک و بوم برای ملکه تره خرد نکردندی.
کارگرانش دائم به اعتصاب بودندی و خواهان حقوق افزون. زنبورالشعرا که
مگسی بيش نبودی خود گم کردی و وقاحت بدانجا رساندی که همانا بر شعر
گهربار صاحب اين قلم ريسيدن گرفتی. و زنبوربچگانش که همانا نفس مادر
بريدندی. آری, چنين همی‌گذشت بر صاحب اين قلم در آستانه‌ی سال عنتر.
باری... با همه آلام, نوروزتان ميمون، هر روزتان میمون!

به سنه ی 1383 خورشيدی
روزيکم فرودين

* "چنین کنند بزرگان" عنوان کتابی است با نثر و طنز درخشان نجف دریابندری.

باز اين چه شورش است...


با خبر شديم که برنده جايزه ی صلح نوبل بمناسبت روز جهانی زن در شورای
ملی سوئيس سياه پوشيد و برای حقوق زنان به عزا نشست. اين اقدام داهيانه
بی شک بی پيوند با ايام ماه محرم نمی تواند باشد. به پيروی از منويات
عباديانه، ما نيز به نمايندگی از سوی جنبش زنبورانه لبيک گويان روز هشت
مارس را عزای ملی و عمومی اعلام می کنيم. به همين مناسبت با چند روز
تأخير مراسمی در حسينيه ی اپوزيسيون مترقی برگزار خواهد شد. بدين وسيله
از کليه ی آيات عظام, مراجع تقليد و روشنفکران دينی که از زنبوران غافل
نبوده اند و همواره آنان را با قرائت ها ی بجا و صحيح خويش منت نهاده اند،
دعوت به عمل می آيد تا در اين عزاداری حضور بهم رسانند و مجلس را به
نور خويش مشعشع فرمايند. همچنين از کليه ی روشنفکران آل بهنود که برای
حقوق زنان قمه و زنجير و سينه می زنند انتظار همدلی و التماس دعا
داريم. با توجه به دلبستگی عميق شاه مسعود آل بهنود به مراسم عاشورا و
پيشينه تاريخی آن، از پيش می دانيم که اين رجال هميشه در صحنه ما را
تنها نخواهند گذاشت و به عزای ما شور و حال ديگری خواهند بخشيد. باشد
که اين سیاووشان رهيده ز آتش، محض حقوق لگد مال شده ی ما، تا می
توانند پر پر زنند و بر فرق سر خويش بکوبند... که ثواب دارد و جای دوری
نمی رود!
...
باز اين چه شورش است که در خلق عالم است
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

صاحب عزا
ملکه مادر
12 مارس 2004

* قابل توجه علاقه مندان: از كليه مدعوين با سوهان عسلى و آش نذرى
پذيرايى مىشود


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster