صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

"فروغ تولدت مبارك" / مهستي شاهرخي


ده ساله بودم كه "فروغ" مرد. آن روز عصر زمستاني، دايي محمود‌ آشفته و پريشان خبر مرگ "فروغ" را با خود به خانه ما آورد. هميشه او بود كه عصرها خبرهاي تكان دهنده را با خود به خانه ي ما ميآورد. آن روز هم. دو سال پيش با چشمهاي خودش ترور "حسن علي منصور" را در خيابان ديده بود و آن روز دوشنبه بيست و چهارم بهمن ماه سال هزار و سيصد و چهل و پنج:
ــ "حوالي ساعت چهار و نيم . . . تصادف كرده . . . خودش پشت رل بوده . . ."
مادرم كه همه ي عصمت و عفت جهان است با چشمان درشت هميشه هراسانش پرسيد: "كي؟"
و پدرم كه نام شاعره اي را براي من انتخاب كرده است جواب داد: "خانم فرخ زاد . . . حيف! . . . جوان بود!
. . . بچه ي اميريه بود! . . ."
"فروغ" با همه ي جواني اش ميتوانست مادرم باشد. يادم هست كه كمي بعد، با پول توجيبي ام كتاب كوچكي در قطع جيبي خريدم: "برگزيده اشعار فروغ فرخزاد". بچه مدرسه اي بودم و كتاب را مثل كتاب هاي درسي با كاغذ رنگي و نايلون جلد كرده بودم. شعرها كلماتي ساده داشتند. خواندن لغت هاي كتاب آسان بود. مثل ديوان مولوي يا شاهنامه سنگين هم نبود تا مچ دستم را به درد بياورم. كوچك و سبك بود. آن روزها از تمام افسانه هاي جهان پر بودم و فقط به شعر "رويا" خودم نزديك ميديدم چون خيال پردازي دخترانه و كودكانه اي بيش نبود. "رويا" را كم كم حفظ كرده بودم.
بي گمان روزي ز راهي دور
ميرسد شهزاده اي مغرور
شاهزاده ي مغرور هيچوقت نيامد! يا لااقل تا امروز كه پيدايش نشده است! بعد
"علي كوچيكه" كه خودم بودم و ترس هايم از تاريكي و حوض آب و عمق هر چيز تاريك و ناشناخته. آسمان دشت ستاره اي بود كه در پشت بام خانه آويزان بود و "خدا" نيمه شب ها در آنجا قدم ميزد و دنياي آش رشته و غيبت كردن خاله خانباجي هاي روزهاي تعطيل كه من مثل "توم ساير" و "هاكلبري فين" هميشه از همه ي آنها ميگريختم، پناهگاهم غاري كوچك در پشت رختخواب ها در ميان راه پله بود.
كلاس هفتم، پنهاني، باز با همان پول توجيبي كه هيچوقت كفافم را نميداد چون مرتب و به موقع زياد نميشد، تمام كتابهاي "فروغ" را خريده بودم. شعر "عاشقانه" را بدون غلط از بر بودم. عادت پدري بود. شعرهايي كه دوست داشتيم را آنقدر ميخوانديم تا اينكه كاملا حفظمان ميشد. همان وقت ها، بلوغ به كندي و به تلخي در وجودم شكل ميگرفت و ميديدم كه ديگر قسمتهاي بدنم را كه جزيي از خودم هستند باز نميشناسم. بيرحمانه و ظالمانه ميروييدند و روح كودكانه ام طاقت بار اين دگرگوني عظيم جسمم را نداشت. آن وقت ها از چيزي كه هنوز هم دقيقا نميدانم چيست گونه هايم بي اختيار گل ميانداخت و از همه ميگريختم. غار كوچكم در پشت رختخواب ها لو رفته بود و من به بيغوله هاي شخصي ذهن فرار ميكردم. چرا كه مادرم كه تمامي مهر و محبت عالم است نياموخته بود كه بي پروا بيانديشد و بي پروا فكر كند و زنانگي خودش را با كلمات بيان كند تا برايم از اين قلمرو ناشناخته سخن بگويد. پس خيلي چيزها را نميبايست ميگفت. همان زمان ها، به "فروغ" پناه ميآوردم تا از تجربه هاي دردناك و يا خونين بلوغ برايم بگويد كه به "رشد دردناك سپيدارهاي باغ ميمانست كه از فصل هاي خشك گذر ميكردند." آن وقت "فروغ" مادرم ميشد. خواهر بزرگم ميشد و بي پرده و صميمانه از اين سرزمين ناشناخته و ممنوع، از كشف و لمس جسم و از خودش ميگفت كه مثل همه مان بود.
بعدها، وقتي كه بدون پيراهن بلند سپيد، با همه ي تورهاي درازي كه به دنبال خود ميكشند، بدون مهريه، بدون حلقه در سكوتي مسخره و بهت آلود به آن ازدواج تحميلي و فرسايشي با خانواده ي «قد كوتاهان» تن دادم؛ به «فروغ» فكر ميكردم كه در زير آسماني كه پر از طنين كاشي آبي بود، ناگهان در آئينه نگريسته بود و «عروس خوشه هاي اقاقي» شده بود. ولي در آن روز، من حتي آئينه اي هم نداشتم تا به تصوير غم انگيز خودم خيره شوم. گذاشتم روزها، ماه ها، و حتي سالهايي از زندگيم مسموم شود. تا روزي كه بالاخره جرأتش را يافتم تا اين «پيوند سست دو نام... در اوراق كهنه يك دفتر» را تصحيح و پاك كنم.
و عشق؟ ــ عشق كه هميشه غايب بود. يا بيشتر به «خورشيد يخ بسته» ميمانست تا «بوته ي گر گرفته خورشيد». گفتم كه، غايب بود. هميشه غايب، غايب.
گاهي با خود شعر «فروغ» را زمزمه ميكردم:
مرا به زوزه ي دراز توحش
در عضو جنسي حيوان چكار
مرا به حركت كرم در خلاء گوشتي چكار؟
مرا تبار خوني گل ها به زيستن متعهد كرده است.
تبار خوني گل ها، ميدانيد؟!
خيلي طول كشيد تا توانستم نيرو بگيرم تا از نو روي پاهاي ناتوانم بايستم و توان دوباره به زندگي ادامه دادن را پيدا كنم. چند وقت پيش، هنگامي كه خبر كشته شدن دوست ديرينه ام، «مري دارش» را در يك تصادف اتومبيل، در جاده شيراز به من دادند، باز بي اختيار به ياد «فروغ» افتادم. چون كه دوستم، «مري» كه دختر سرهنگي ارتشي بود در بيست سالگي با يك هواپيماي ارتشي تنهايي به فرانسه آمد، مري سعي كرده بود تا همان تجربه ي پيشين «فروغ» را در خود تكرار كند. حالا، تصوير صفحه حوادث روزنامه اطلاعات سه شنبه بيست و پنجم بهمن ماه سال هزار و سيصد و چهل و پنج، تصوير اتومبيلي با درهاي باز، با رنگ سبز انگوري چشمان «مري»، ديگر در ذهنم درهم و مخلوط شده است.
امروز نزديك چهل سال از مرگ «فروغ» ميگذرد. روزي نيست كه به زندگيش يا شعرش فكر نكرده باشم. هم چنان كه شبي نيست كه بدون غزلي از «حافظ» به خواب رفته باشم. حس ميكنم كه «فروغ» در وجود ما و با ما به حيات خودش ادامه ميدهد. و ما او را تكراركنان با خود حمل ميكنيم. زني كه تقديرش اين بود كه خياطي و خانه داري را خوب بداند، در شانزده سالگي ازدواج بكند، در هيجده سالگي بچه دار بشود و خوشبختي اش در گرو يك آبستني مداوم باشد.
«فروغ» با فكري گسترده به تقدير شوم زنان هم نسل خويش پشت پا زد. او تصميم گرفت كه به زندگي خود معنايي تازه ببخشد. «فروغ» خواست مستقل باشد و مستقل شد. فروغ زني است كه توانست همه ي مردان غريبه و آشنا را دور خودش جمع كند و بالاخره وادارشان كند كه در برابرش سر تعظيم و تحسين فرود بياورند، حتي اگر حالا در گور خفته باشد. فروغ، همان زني كه به گنجشك ها و آفتاب سلام ميگفت و دستهايش را در باغچه ميكاشت تا سبز شوند. فروغ، زني آغشته به بوي شب. فروغ، تك و تنها در ميان ويرانه هاي باغ هاي تخيل. فروغ، زني كه روي پاهاي خودش ايستاده بود. «فروغ» زني از تبار خوني گلها! «فروغ» زني در سحرگاه شكفتن ها و رستن هاي ابدي!

به مناسبت هفتادمين سالگرد تولد فروغ فرخزاد



2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster