صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

لبه تاريكي / مريم عزيزی

تلفنم زنگ مي زند. صداي دوستم را از پشت تلفن مي شناسم.از من براي صرف نهار دعوت مي كند، خوشحالم از اينكه بعد از مدتها مي توانم وي را ببينم. دعوتش را مي پذيرم. با عجله لباس هايم را مي پوشم و راه خانه دوستم را پيش مي گيرم. سر خيابان براي سوار شدن ماشين منتظر مي مانم. هوا سرد است و سوز برف بر صورتم سيلي مي زند. ماشيني جلوي پايم ترمز مي كند، خودم را كنار مي كشم . بي تفاوت نشان مي دهم، اما دست بردار نيست. خدا خدا مي كنم هرچه زودتر يك مسافر كش از راه برسد اما خبري نيست! ماشين مزاحم چند دقيقه اي منتظر مي ماند وقتي عكس العملي نمي بيند راهش را مي گيرد و مي رود، بالاخره تاكسي مي رسد: تجريش؟
: بفرماييد!
سوار مي شوم و ماشين راه مي افتد. تاكسي گرم است و راحت! احساس خوبي دارم. چند متر جلوتر پسر جواني سوار مي شود و بعد از مرد ميانسال ديگري، پسر از فرصت استفاده مي كند و خودش را نزديكتر مي كند. خودم را جابجا مي كنم. اما احساس خفگي مي كنم، چشم غره اي به مي روم اما توجهي نمي كند. به ناچار با لحني تند و عصبي مي گويم: آقا خودتان را جمع و جور كنيد. جوانك كمي خودش را جمع مي كند. راننده نيز از داخل آيينه نگاهي به عقب مي اندازد اما چيزي نمي گويد و به راه خود ادامه مي دهد. آرزو مي كنم زودتر به مقصد برسم.
تجريش شلوغ است به اصطلاح مردم توي هم مي لولند. ايستگاه اتوبوس بلاي ميدان است. به راه خود ادامه مي دهم. ناگهان ضربه محكمي به كتفم مي خورد. احساس مي كنم كتفم شكسته، سر كه بر مي گردانم مرد ژوليده اي را مي بينم كه نيشخندي بر لب دارد. بسيار وقيحانه نگاه مي كند. عصباني مي شوم. نمي دانم چكار كنم. به ياد حرف مادرم مي افتم كه هميشه مي گويد:« نكند با اين جور آدم ها دهن به دهن بشوي يك وقت بلايي بر سرت مي آورند. » به راه خود ادامه مي دهم به صف آريا شهر مي رسم. خوشبختانه ايستگاه اول است و جا براي نشستن پيدا مي شود!
بر روي يكي از صندلي ها مي نشينم. بعد از ده دقيقه اتوبوس حركت مي كند. از پنجره اتوبوس چشم به بيرون مي دوزم. در افكار خود غرق مي شوم. پسر جواني سوار بر ماشين ماتيز خود كنار اتوبوس حركت مي كند. در خيابان جلوي هر خانمي كه ايستاده ترمز مي كند آنقدر عقب و جلو مي رود كه آن بيچاره ها را فراري مي دهد. بالاخره هم موفق مي شود و دختري را سوار مي كند و با سرعت هرچه تمامتر به راهش ادامه مي دهد...!
اتوبوس در ايستگاه هاي مختلف توقف مي كند و مردم گروه گروه سوار يا پياده مي شوند كم كم به مقصد نزديك مي شوم. حالا اتوبوس خلوت شده است. ناخودآگاه نگاهم به قسمت مردانه اتوبوس مي افتد. مردي حدود 50 ساله خيره خيره نگاهم مي كند. با ايما و اشاره سعي مي كند تا چيزي بگويد. نگاهم را مي دزدم اما هربار كه سرم را بر مي گردانم تا اتوبوس را ورانداز كنم ناخودآگاه نگاهم دوباره با او تلاقي مي كند باز هم صورتم را بر مي گردانم. نگاه هاي بي شرمانه او عذابم مي دهد. بالاخره اتوبوس به آخر خط مي رسد.
پياده مي شوم. سعي مي كنم خود را با عجله به تاكسي مورد نظرم برسانم. احساس مي كنم كسي از پشت صدايم مي كند: خانم خانم!
برمي گردم، دوباره همان مرد را مي بينم چند لحظه مكث مي كنم. مرد اين فرصت استفاده مي كند، خود را به من مي رساند و بريده مي گويد: خانم مي تونم مزاحمتون بشم؟ با همان عصبانيت قبلي مي گويم : نخير آقا
: خواهش مي كنم من قصد آزار و اذيت شما را ندارم. خواهش مي كنم به حرف هايم گوش كنيد!
قبل از اين كه چيز ديگري بگويم دوباره به حرف مي آيد و مي گويد: اينجا كه نمي شود حرف بزنيم. مانده ام چه پاسخي به وي بدهم از اين همه پررويي ...!
با اين حال مي گويم : آقا من هيچ علاقه اي به گوش دادن حرف هاي شما ندارم.
اما باز از رو نمي رود، من و مني مي كند و قبل از اين كه از او جدا شوم تند تند مي گويد: خانم من متاهل هستم اما ... !
حرف هاي مرد مثل پتك بر سرم كوبيده مي شود. ديگر چيزي از حرف هايش نمي شنوم. با صداي دوباره مرد به خود مي آيم. واقعا نمي دانم در مقابل اين همه وقاحت چه بگويم. بهترين جواب خلاصي از اين شرايط است بايد هرچه زودتر از آن جا دور شوم. در حالي كه مرد همچنان از پشت سر صدايم مي كند با عجله سوار تاكسي مي شوم و راه خانه دوستم را پيش مي گيرم . سرم را به شيشه تاكسي تكيه مي دهم و بشدت سرم سنگين است. اين قدر كه از رفتن به خانه دوستم پشيمان مي شوم ، ديگر حوصله تكرار اين صحنه ها را در راه برگشت ندارم. شايد ديدار دوستي قديمي كمي حالم را بهتر كند.
به راستي چه كسي مقصر است؟! ... نمي دانم در گوشه گوشه ذهنم به دنبال پاسخي مي گردم اما جوابي نمي يابم.
Azizi-maryam@yahoo.com


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster