صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

سفرهاي بي پايان سلطنت به زندانها/ منيره برادران

كتاب”داد بي داد” با سرگذشت سلطنت خانم پايان مي يابد. او خاطره اش را چنين آغاز مي كند: ”پنج ساله بودم كه پدرم عليرضا اعظمي، از سران طايفه بيرانوند را در منزل بروجرد دستگير و به تهران بردند. تاريخ دقيق دستگيري پدرم يادم نيست. فكر مي كنم حدود سال ۱۳۱۲ بود.”

غافلگير مي شوي. هيچيك از خاطرات اين كتاب از دوران كودكي راوي شروع نشده بودند. و عجيب تر تاريخ ۱۳۱۲ است. هر چه جلوتر مي روي بيشتر متوجه ناآشنائي روايت، با خاطرات آشنايت مي شوي. درباره زندانهاي دوره رضا شاه، كه بيشتر در باره اش نوشته شده تا زندانهاي محمدرضا شاه، كتابهائي خوانده اي. اما فضائي را كه يادمانده هاي سلطنت خانم تصوير مي كند، در خاطراتي كه بزرگ علوي، آوانسيان، پيشه وري و ديگران نوشته اند، نديده اي. آنها زندان را از درون زيسته بودند. سلطنت خانم بيرون زندان را ديده وآن را بيرون از مناسبات بزرگترها تجربه كرده است. با كنكاش در خاطراتش، كه چه بسا در آن، شنيده هايش از بزرگترها هم جا گرفته باشند، سلطنت عكسهائي را در برابر ما مي نهد بي تعبير و تفسير.

با دستگيري پدر، او با عمه زن پدرش راهي زندان قصر مي شود. در آنجا دو اتاق در اختيار آنها قرار مي دهند. و ما نمي فهميم چرا او و عمه خانم را مي برند زندان قصر و اتاقي به آنها مي دهند. آيا براي آزار آنها بوده يا اينكه پدرش از زندانيان نخبه بوده است؟ ”روزها يكي از نگهبانان ما را مي برد تو حياط، مثل يك گردش علمي ما را مي گرداند و دورتادور يكي از حياطها پر از اتاقهائي بود تنگ كه درش را باز مي كردي شبيه به كمد سه طبقه بود. نگهبان مي گفت زنهاي خراب رو مي اندازند توي اين اتاقها و درش رو مي بندن.”

ما با نگاه كودكي سلطنت اين صحنه ها را مي بينيم. سپس آنها را مي فرستند به خانه اي در محله چراغ برق. و او هر جمعه همراه عمه خانم مي رود به ملاقات. ”اول نمي دانستم ملاقات يعني چه”

ماجراهاي معما گونه ادامه دارد. او را همراه عمه اش مي بردند مشهد. چه كساني؟ ” مدتي بعد هم با قاطر و اسب از راه كوه و گردنه تبعيدمان كردند به كلات نادري” و دوباره برمي گردند مشهد. ديگر هيچوقت پدرش را نمي بيند. امااز پدر نامه مي رسد. او با اشتياق به آنها گوش مي دهد و از اينكه پدر مرتب سفارش مي كند كه او بايد درس بخواند خوشحال مي شود. تا اينكه ” در مشهد يك روزي ديدم همه دارند شيون و زاري مي كنند. از يكي از زنها پرسيدم ‘دده چرا همه گريه مي كنند‘ گفت ’پدرت رو كشتن‘ من هم شروع كردم به گريه كردن، اما نمي فهميدم كشتن يعني چه.”

بعدها مي شنود كه به همراه پدرش شوهر عمه و چند تن ديگر از كسانش را هم اعدام كرده اند و در روزنامه ها هم نوشته اند.

زندگي سلطنت و خانواده دگرگون مي شود. ” ديگر پول و پله اي نداشتيم تا راحت همه بچه ها درس بخوانند. من هم هنوز دو كلاس درس نخوانده بودم كه حصبه گرفتم و ديگر نتوانستم به درسم ادامه بدهم.”

سلطنت سال 1320 را به ياد مي آورد كه رضا شاه از ايران مي رود و عمويش از زندان آزاد مي شود و او را پيش خودش مي برد. در آن خانه پسر كوچك عمويش، هوشنگ، را كه بناست روزي دكتر هوشنگ اعظمي شود، بزرگ مي كند. در پانزده سالگي ازدواج مي كند و ده فرزند به دنيا مي آورد. ”ده تا بچه آوردم و همه را سالم و بااخلاق و درسخوان بزرگ كردم”.

خوشبخت است و هنوز نمي داند كه سفرهاي او به زندان پايان نيافته است. او بايد زندانهاي بيشتري را ببيند.

زندانهاي قديمي و زندانهاي تازه ساز را: زندانهاي بروجرد، كه زماني 13 تن از خويشاوندانش را در آنجا دار زده بودند، كميته مشترك، قصر را كه بس كه تغيير كرده است ابتدا باز نمي شناسد، زندان پادگان جمشيديه را و زندان اوين را. سال 1353 دختران و پسران ”درسخوان”ش، كه حال همگي دانشجو هستند و داماد و عروس دستگير مي شوند. اين بار پسر رضا شاه، پادشاه ايران است.

وقتي همه بچه هايش را به زندانهاي مختلف تهران منتقل مي كنند، بار ديگر راهي تهران مي شود و در آنجا مستقر مي شود. اين بار او زني است چهل و چند ساله با دو نوه كودك، سرگردان جلوي در زندانها. – او را مادر سلطنت بناميم-

مادر سلطنت حالا ديگر تنها بيننده نيست. شاهدي است معترض. در برابر بي عدالتيها كوتاه نمي آيد.” يك بار به رسولي گفتم آخر رحم و مروت داشته باش، زندگي بالا و پائين داره! هميشه پشت به زين نمي مونه!‘ رسولي با خنده و لحن آهنگين، بشكن زنان گفت فعلا كه پشت به زين است هر وقت زين به پشت شد فلنگ رو مي بنديم فلنگ رو مي بنديم”

انقلاب شد و آنها فلنگها را بستند. ” دانه دانه بچه ها برگشتند خانه. ديگر خيالم راحت شد.”

” اما هنوز آب خوش از گلويم پائين نرفته بود كه دوباره آواره درب زندانها شدم. همان محلهاي آشنا”

اين دو جمله پشت سر هم مي آيند. اولي پايان يك پاراگرف و دومي شروع پاراگراف بعدي است. فاصله زماني كه خيال سلطنت راحت مي شود تا بار ديگر آواره در زندانها شود، آنقدر كوتاه است كه سلطنت در نقل روايتش ياد خاطره ديگري نمي افتد. پيش از آنكه فلنگ پيشين كاملا بسته شود بعدي ها از راه مي رسند و اين بار زندانها پرتر مي شوند و حاكمان ديني در كشتن مخالفين خود گستاخ تر. حوادث دور تندي به خود مي گيرند و دري بدري ها شروع مي شود.

مادر سلطنت بايد شاهد سه دوره مختلف از زندانهاي تاريخ معاصر ما باشد. ”اين بار چهار فرزندي را، كه به علت سن و سال پائين در دوره محمدرضا شاه از بند رسته بودند، روانه زندان كردند تا هيچ كس از خانواده ام از زندان و شكنجه بي نصيب نماند. اين بار من ماندم و زندانها با همان در و ديوارها، با اين تفاوت كه نگهبانها و بازجوها را به جاي سركار و آقا و دكتر، برادر و حاج آقا خطاب مي كردند.”

مادر سلطنت مي خواهد باور نكند كه باز بايد در عزاي عزيز ديگري بنشيند. ”هرگز باورم نمي شد.” اين بار پسرش، فريدون، را كه سالها اسير زندانهاي محمدرضا شاه بوده، اعدام مي كنند.

مادر زندانها اين بار خسته است. اين را نمي گويد. از نگفتن هايش مي فهمي. از ”ملاقاتها” يا دربدري جلوي زندانها چيزي نمي گويد. چه بسا كه فريدونش را هيچ وقت ملاقات نكرده باشد. اما او به اندازه كافي تجربه آموخته است كه آزادي فرزندش را به بهاي سرشكستگي او نخواهد. با اينكه هراسان و نگران سرنوشت پسرش است، برايش نامه مي نويسد كه با اين شعر شروع مي شود:

”پسرم مشكلي نيست كه آسان نشود مرد كه بايد هراسان نشود.”

مادر سلطنت سرگذشتش را با اين جمله تمام مي كند: - اين جمله پاياني دو جلد ”داد بي داد” هم هست- ”ياد مردانگي و مهرباني هايش كه مي افتم، اشكم سرازير مي شود.”

كتاب را كه مي بندم، اشك من هم سرازير مي شود. براي اشكهاي مادر زندانها گريه مي كنم.

بايد مدالي مي داشتيم تا تقديمش كنيم. نداريم. اما اميدها و آرزوها داريم. مي خواهيم آيندگان خانواده مادر سلطنت و همه آيندگان، ديگر زندان و اعدام نداشته باشند. و اين آيندگان زندان اوين را به موزه تبديل كنند. آيا نبايد سرگذشت مادر سلطنت را بر ديوار آن نصب كرد؟

شايد در آن زمان ، وقتي كتابهاي زندان را مي بندي، ديگر اشكت سرازير نشود.
12 نوامبر 2004


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster