صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

دگر جنس گرایی اجباری، تفکر دگر جنس گرایی و هم جنس گرایی در گفتمان فمینیستی / کریستینا تورمر ـ روهر

ویژگی مهم شکل گیری جنبش فمینیستی در آلمان (غربی) از ابتدا، رابطه تنگاتنگ آن با جنبش زنان و جنبش هم جنس گرایان زن بود. وجه مشترک هر دوی این جنبش ها، انتقاد اصولی آن ها به دگرجنس گرایی به عنوان شکل هنجار قدرت و تسلط (1) بود. هدف مشترک هر دوی این حرکت های گروهی، دگرگون ساختن پایه ای روابط و مناسبات جنسی، آزاد ساختن همه زنان از هر نظر، از جمله از نظر جنسی و انتخاب جنسی آن ها بود. این نیروی تکان دهنده اجتماعی ـ انتقادی از حد سیاست گروهی که دراقلیت اند، فراتر می رود. من در این جا می خواهم ، استدلال ها و گام های نخستین، پیش زمینه های تاریخی و بحث های تئوریک فمینیستی ای را که برخورد مناقشه آمیز با هم جنس گرایی و دگرجنس گرایی را در سی سال اخیر تغییر داده اند، روشن کنم.

1.

به هم جنس گرایی به مثابه تبهکاری برخورد کردن، به معنای نقض یکی از ارکان حقوق بشر است. برای پیاده کردن این موضع در سراسر جهان، امروز گروه "حقوق بشر و هویت جنسی" به عنوان مثال در چارچوب بخش آلمانی سازمان جهانی حقوق بشرمبارزه می کند. این گروه پیشگام علیه تعقیب، بیمار خواندن و مورد تبعیض قرار دادن هم جنس گرایان به مثابه یک اقلیت جنسی فعالیت می کند.
تعداد هم جنس گرایان زن و مرد در سراسر جهان را بالغ بر چند صد میلیون یعنی 5 تا 10 در صد کل جمعیت روی زمین تخمین می زنند. تعداد اهرم هایی که به وسیله آن ها هم جنس گرایان را تحت فشار قرار می دهند، شامل قوانین مختلف ـ امروزه در بیش از 70 کشور دستگیری، شکنجه و حتی مجازات مرگ برای این گروه قانونی است ـ، بستری کردن در بیمارستان های روانی یا اردوگاه های کیفری و گردان های آزمایشی تربیت مجدد، عقیم کردن، تحقیر اجتماعی و تبعیض روزمره می شود. این امر حتی در کشورهای عضو بازار مشترک که در آن ها هم جنس گرایی جرم محسوب نمی شود، رایج است. مواردی که امروزه در کشورهای آفریقایی، آمریکای لاتین و کشورهای عربی، جمهوری های اتحاد جماهیر شوروی سابق و کشورهایی که جدیدا به عضویت کشورهای اتحاد اروپایی در آمده اند (2)، بسیار نگران کننده اند. آمار نشان می دهند که 80 تا 90 در صد پرسش شوندگان در این کشورها، اگر قرار باشد به هم جنس گرا یی خود اعتراف کنند، بیم آن دارند که به شدیدترین مجازات ها محکوم شوند. باوجود پیشرفت هایی که در این زمینه صورت گرفته، هنوز لیبرالیسم حقوقی نتوانسته است به تسلط هنجارها غلبه کند. معلوم است که کلیشه ها سخت جان تر از مواد قانونی هستند.

سازمان جهانی عفو بین المللی خواست های زیر را با تمام حکومت ها، صرف نظر از قوانین ملی و شرایط فرهنگی آن ها، مطرح کرده است: تحقیر اقلیت های جنسی باید به عنوان نقض حق انسانی تلقی شود؛ مواد قانونی که در آن ها هم جنس گرایی به مثابه تبهکاری تعریف شده، شکنجه و اقرار گرفتن در اثر شکنجه باید حذف شوند؛ زندانی های هم جنس گرا باید از آزار کارمندان زندان و هم بندی های خود مورد حمایت قرار بگیرند. قربانیان این گونه آزارها باید هنگام بررسی این موارد از پشتیبانی فردی و بین المللی برخوردار شوند؛ قانون پناهندگی باید تغییر یابد و تعقیب هم جنس گرایان باید به عنوان دلیل پناهندگی سیاسی به رسمیت شناخته شود؛ از تهیه گزارش های رسمی، پخش اطلاعات و برگزاری کارزارهای تبلیغاتی در این زمینه نباید جلوگیری به عمل بیاید؛ سن بلوغ برای هم جنس گرایان و دگرجنس گرایان باید به طورهم سان تعیین شود؛ زوج های هم جنس گرا باید از حق فرزند خواندگی برخوردار باشند؛ علیه اعمال تبعیض در مورد دو جنسی ها، هم جنس گرایان زن و هم جنس گرایان مرد درافکار عمومی، محل کار، بازار کار و غیره فعالانه مبارزه شود.(3)

در ماده دوی اعلامیه جهانی حقوق بشر در باره اعمال تبعیض در مورد هم جنس گرایان، به طور ویژه سخنی به میان نیامده است. اکثریت افراد جوامع بشری یا متوجه وجود آن ها نمی شوند و یا این گروه را جدی نمی گیرند. دولت ها یی که به حمایت از این گروه تن درنمی دهند، می توانند سیاست خود را بر پایه پیش داوری هایی که ریشه های عمیق فرهنگی دارند، بنا کنند؛ پیش داوری هایی که همواره اقلیت های جنسی را مورد سوءظن قرار داده اند. نمود این فاصله گیری را می توان هم چنین در عدم وجود هم بستگی با این گروه ـ از سوی بخش اکثریت جامعه ـ دید؛ اکثریتی که خود حامل عمده این مسئله است.
هم جنس گرایی ارکان پایه ای هنجارهای جنسی را به لرزه در می آورد و به آن هنجار اصلی ای لطمه وارد می سازد که هم محمل اجرای قوانین حکومتی است و هم سنت های فرهنگی، مذاهب و سرانجام عرف اجتماعی بر آن استوار است. اقلیت های جنسی هم چنین مفهوم آزادی هنجارهای مبنی بر دگرجنسی را مخدوش می کنند که می خواهد قابلیت زیستی عشق رسمی را به طورمطلق و به تنهایی به خود اختصاص دهد. آن جا که آزادی عشق رد می شود، هم زمان این واقعیت نیز نادیده گرفته می شود که هرگز هیچ کس، نمی تواند بداند که چه وقت و چرا عشق به چه کسی به وجود می آید. ممنوع کردن عشق برای دو هم جنس، اجبار به سکوت، به پنهان کردن و یا زندگی ای دوگانه، تجاوز به حریم شخصی انسان هااست، حریمی که نه افراد و نه سیاست، هیچ کدام مجاز به ورود به آن نیستند.

از آن جا که هم جنس گرایان گروه هم گونی را تشکیل نمی دهند و از قشرهای اجتماعی گونه گونی بر می خیزند، امکان ائتلاف آن ها با دیگر گروهای اجتماعی اغلب ضعیف است. صرف وجود هم جنس گرایان باعث بروز مقاومت شدید و شکاف در نیروها، حتی نزد کسانی که خود را لیبرال می خوانند، می شود. حضور یک هم جنس گرای مرد به عنوان پدیده ای عجیب در تظاهرات، بیش از وجود یک زوج هم جنس گرا در خانواده یا درهمسایگی پذیرفته می شود. درک بیمارگونه از هنجارها، هم چنین آزادی پژوهش و بررسی را محدود می سازد و از پیشرفت و تغییر علم جلوگیری می کند. در کشور آلمان به عنوان مثال، پی گیری و تحقیق در باره تاریخچه تعقیب هم جنس گرایان هنوز هم نوعی "جنبی کاری فرهنگی" است. کسانی که به این گروه تعلق ندارند، در بهترین حالت، خود را بی علاقه نشان می دهند. با این فاصله گیری، عدم آگاهی و محدودیت رشد می کند و مسئله، هم چنان مسئله کسانی باقی می ماند که قربانی رژیم های دگرجنس گرا هستند. با وجود این نظر بوتی لیون، نماینده دولت ایتالیا به عنوان کمیسار دادگستری پارلمان کشورهای اروپایی که هم جنس گرایی را "از دید کلیسای کاتولیک گناه و از جنبه حقوقی تبهکاری" خواند، موج عظیمی از خشم و اعتراض بین المللی برانگیخت. این سبب شد که رئیس کمیسیون کل کشورهای اروپای مشترک پیشنهاداتش را در مورد همه کاندیداها پس بگیرد؛ یک پیروزی موقتی برای دموکراسی.

2.

جنبش های اجتماعی در آلمان (غربی) همواره به گونه ای مستقیم یا غیر مسقیم تحت تاثیر هولناک ترین فصل تاریخی این کشور، زمان تسلط ناسیونال سوسیالیست ها، به وجود آمده اند. این امر در مورد مسئله هم جنس گرایی نیز صادق است. البته اعمال تبعیض در مورد هم جنس گرایان پس از پایان دوره حکومت نازی ها در سال 1945 پایان نگرفت. تاریخ تعقیب و شکار هم جنس گرایان زن و مرد در این دوره، تفاوت هایی را نشان می دهد. ناسیونال سوسیالیست ها در زمان قدرت خود، ریشه کنی هم جنس گرایی را به عنوان یکی از اهداف خود اعلام کرده بودند. این هدف برای حدود دو میلیون انسان در آلمان، تهدیدی جدی محسوب می شد. نازی ها در این مورد بر آن نبودند که مثل تعقیب های نژادی، تمام هم جنس گرایان را از نظر جسمی از بین ببرند، بلکه هم چنین در صدد بودند آن ها را از راه مجازات، اردوگاه های کار اجباری، حبس، عقیم کردن زنان و مردان دوباره "تربیت کنند." به قدرت رسیدن نازی ها در سال 1933 مساوی بود با متلاشی کردن جنبش متشکل هم جنس گرایان که خواست های آزادی خواهانه شان در تضاد فاحش با اخلاق جنسی و خانوادگی نازی ها قرار داشت. در این دوره 50000 مرد هم جنس گرا محکوم شدند، 15000 تن از آنان به اردوگاه های کار اجباری فرستاده شدند و دو سوم این تعداد در آن جا جان سپردند.

هم جنس گرایی زنان هر چند به عنوان "فساد اخلاقی طبیعت ستیز" و "مرض واگیردار" تلقی می شد، اما هم جنس گرایان زن به طور مستقیم مورد تعقیب قانونی قرار نگرفتند، بلکه به آن ها مهر "دشمن جامعه" و "خل و چل" زدند، مجرمشان خواندند و یا آن ها را به دیوانه خانه ها فرستادند. این واقعیت که نازی ها هم جنس گرایان زن را مثل مردان دشمن حکومت تلقی نکردند، بیشتر تصویر مسلط آن ها از زن و نقش او مربوط می شد تا مدارایشان با هم جنس گرایان زن. بی اهمیتی مقام زن در دستگاه حکومتی، نامرئی بودن و نقش ناچیزش در زندگی اجتماعی، هم جنس گرایان زن را در مقایسه با مردان، طعمه جالبی برای برنامه های شکار و تعقیب نازی ها نمی کرد. زنان بیشتر به عنوان موجودات فریب خورده غیرفعال به حساب می آمدند. البته فریب دهندگان احتمالی درمیان آن ها نیز خطرناک محسوب می شدند. از این رو بسیاری از هم جنس گرایان زن به ازدواج ظاهری توسل جستند (4). و پس از چندی، زمانه ماسک زدن فرارسید. (5) این دوره حتی بعد از جنگ نیز در آلمان شرقی و غربی ادامه یافت. نه تنهاهم جنس گرایان به عنوان کسانی که دردوره نازی تحت تعقیب بودند، به رسمیت شناخته نشدند، بلکه در مورد وجود هم جنس گرایان زن نیز سکوت شد.

3.
جنبش فمینیستی در آلمان غربی ـ برلین غربی، در سایر کشورهای دیگر اروپایی و ایالات متحده آمریکا از ابتدای دهه هفتاد علیه درآمیختگی جنسیت و سیاست مبارزه کرده است. طغیان دهه های هفتاد و هشتاد، در واقع شورشی بر ضد به اصطلاح هنجارهای نظم دگر جنس گراییهم بود. در این دوره عصیان علیه زور مداری نظم پدر سالار، بی عدالتی های آن در مورد زنان، پی آمد های تاریخی آن برای تکامل کلی جامعه ـ اقتصاد، علوم، سیستم آموزشی، مذهب، خانواده و غیره ـ با خشم علیه این ادعا که زنان "از بدو تولد" از نظر جنسی تابع مردان اند، پیوند خورد. فمینیست ها در بدیهی بودن این ادعا نوعی سرپل تسلط مردان (6) و دلیل اصلی کهن سالی و موفقیت تاریخی آن ها می دیدند. پدرسالاری به عنوان قدرت مرکب نافذی به حساب می آمد که همه چیز را از خشونت جسمی گرفته تا کنترل آگاهی، شامل می شود(7) و با آن باید ظرفیت غیرقابل پیش بینی نیروهای ضد به بند کشیده شود. این زنان هم جنس گرا نیستند که مسئله اند. مسئله آن جامعه ای است که دگر جنس گرایی را به مرکز و قانون طبیعی، به یک هنجار مطلق وغیرقابل پرسش تبدیل کرده است. مکتب فمینیسم افشا گری در باره این اتهامات را به عنوان تروری ایدئولوژیک وظیفه خود قرار داد.

در این رابطه دامنه بحث از تحمل لیبرالیِِ تمایلات جنسی و انحراف از هنجارها فراتر می رفت. از این رو سخن بر سر اقلیت های جنسی هم نبود، بلکه از دگر جنس گرایی اجباری حرف زده می شد: از سیستمی از اجبارها که بر اساس آن زنان به خاطرعلایق مردان مورد استثمار قرار می گرفتند، نیرو، وقت، توانایی و تصورات خود را از یک زندگی در خور، بر روی خواست های جنس مرد متمرکز می کردند و زندگی فردی خود را به دست فراموشی می سپردند. بحث بر سر رویای یک زندگی دیگر در جامعه ای دیگر بود، بر سر زندگی ای مستقل، "با هویتی زنانه" که بر محور دگرجنسی طلبی نچرخد. از این رو سخن تنها از تمایل سکسی هم جنس گرایان زن نبود، بلکه از "هستی هم جنس گرایان زن" گفتگو می شد. بحث بر سر آزاد شدن از هرگونه خشونت بخاطر جنسیت بود، بر سر رهایی همه زنان از یوغ کهن حق مرد بر بدن، احساس و زندگی اقتصادی زن بود. در این رابطه از زندگی هم جنس گرایان زن به عنوان سرچشمه دانش و "سکوی پرش بالقوه قدرت زنانه" حرف زده می شد.(8)

این، نوعی "فمینیسم در عمل" بود؛ فمینیسمی که پی آمدهای مشخص بسیار مهمی برای موارد زیر به همراه داشت: برای زندگی عملی زنان، برای تجربیات بچه ها، برای غافلگیر کردن مردان که اغلب به مذاقشان ناگوار بود، و سرانجام برای گسترش بخشیدن به تئوری فمینیستی. روی دیوارها و پلاکاردها شعار " فمینیسم، تئوری است و زندگی زنان هم جنس گرا عملکرد آن" نوشته می شد. تمامی اشکال زندگی و روابط جنسی می بایست به محک انتخاب آزاد گذاشته می شدند. بسیاری از زنان از تصور این که یاران هم جنس خود را دیگر نمی بایست به چشم رقیب ببینند، سر از پا نمی شناختند. حالا می بایست به آن ها به چشم رفیقی پرشور، همراه زندگی، هم کار، معشوقه و یک گروه اجتماعی هم بسته به خود" (9) نگاه کنند. پیشتر پای بند کردن زنان به محیط خانواده کوچک مدرن ـ به این کانون سلسله مراتبی پدر، مادر، بچه که اغلب به محل اعمال "ترور نهادی شده" (10) علیه زنان و بچه ها تبدیل می شود ـ، برقراری رابطه مستقل آنان را با زنان دیگرکاهش داده بود و یا بکلی غیرممکن کرده بود. فمینیست ها به جای آن که به این زندگی منزوی و مخرب ادامه بدهند، به اشکال دیگر زندگی روی آوردند و به تاریخ زنانی که خود را نسبت به جنسیت خود متعهد نمی دیدند، علاقه نشان دادند. این حرکتی پرشور به سوی تجربیات ناشناخته و جدید بود، عمل و عشقی برخلاف جریان آب.

بسیاری از فعالان جنبش زنان با این که در رابطه ای هم جنس گرایانه زندگی می کردند، ولی مخفی و منزوی بودند. بسیاری در جریان جنبش به هم جنس گرا بودن خود اذعان کردند، شماری دیگر شیوه زندگی خود را تغییر دادند، شوهران یا یاران عشقی خود را ترک کردند تا شکل زندگی جدیدی را تجربه کنند و با هم جنسان خود رابطه برقرار سازند. تصادفی نیست که اولین خانه های جمعی زنان، پروژه های زنان، کتاب فروشی های زنان، انتشاراتی های زنان، گروه های موسیقی زنان، مجامع زنان فارغ التحصیل و غیره اغلب از جانب زنانی پایه گذاری شد که زندگی عشقی و اجتماعی با جنس مخالف را بدون چون و چرا مطلوب تلقی نمی کردند و از این رو به گونه ای "هم رنگ جماعت نبودند". هم چنین اولین کارزار جنجال برانگیز اتهام زنی به خود تحت عنوان " من سقط جنین کردم" (1971) یا تاسیس اولین خانه زنان در برلین غربی در سال 1978 ضربه هایی علیه پی آمدهای ویرانگر دگرجنس گرایی بودند. این اقدامات متعهدانه، اعتبار ویژه ای کسب کردند، زیرا نشان دادند که هدف والای پیوند زدن تئوری و عمل با به مخاطره انداختن موقعیت شخصی خود، جدی گرفته شده.

بدیهی است که این اقدامات بدون درگیری صورت نگرفتند. بیش ازهرچیز آن بخشی از جنبش زنان که خود را مستقل می خواند، بیشتر از دیگران مورد تهدید قرار داشت، یعنی آن بخشی که می کوشید خود را در تمام عرصه های زندگی از مردان و امتیازات مردانه جدا کند، و آزاد از "تفکر مردانه"(11)، احساسات و جنسیت مردمدارانه، در جستجوی دورنماهای ناشناخته مختص به خود بود. نمایندگان جنبش زنان مستقل بیم آن را داشتند که طرح تساوی جنسی، نوعی برابری زنان با نظم منفور (حاکم) به همراه داشته باشد و از این رو در راه موضع افراطی تفاوت جنس ها مبارزه می کردند.

4.

لوک ایرییاری، پژوهشگر مسائل زنان و روان پزشگ فرانسوی یکی از دلائل موثر جنبش جدایی طلبانه را با مثال زیر(1979) این گونه توضیح می دهد: درچهارچوب پیاده کردن طرح ساختمانی یک شاهراه، روزی ناگهان مرد نقشه برداری در خانه کوچک آلیس که تنها زندگی می کرد، ظاهر می شود. "نقشه برداری" برای آن مرد به صورت امری مجازی در می آید که از طریق آن او خود را، در حال بالا و پائین رفتن در خانه ها، به ساکنان و احساسات آن ها تحمیل می کرد. آلیس امیدوار است که مرد هر چه زودتر خانه اش را ترک کند. اما نقشه بردار این کار را نمی کند، همان جا می ماند. از این رو آلیس تصمیم به رفتن می گیرد و خانه را خالی می کند. اوامیدواراست که در باغچه روبروی ساختمان پناه گاهی بیابد. اما مرد، در باغچه هم او را به حال خود نمی گذارد و به او خیلی نزدیک می شود. حالا آلیس کجا می توانست برود، وقتی خانه و باغچه اش برای اولین کسی که از راه رسیده بود، به صورت منطقه آزاد آمده بود؟ دیگر آدم حق تنها ماندن هم ندارد؟ درآن خانه دیگرهیچ سوراخ و سنبه ای پیدا نمی شد که از نگاه، از اندازه گیری ها، از تحقیقات و بررسی ها و از تجاوزات نقشه بردار همه فن حریف درامان مانده بود. (12) پس ازچندی آلیس خشکش می زند، در خود فرو می رود، یخ می زند. اما سرو کله مرد نقشه بردار دوباره پیدا می شود؛ با دستگاه های عریض و طویلش. او همه چیز را تراز بندی، مسطح و ویران می کند، خانه را، باغچه را، همه چیز را. (13) در این حال آلیس می کوشد، خود را با هوا و هوس های متجاوز هم آهنگ کند، خوش آیند او بشود، اما آلیس خود غایب می ماند، مفقود می شود، غیبش می زند. او دیگر "من" اش را نمی شناسد. نمی تواند هویت خود را تشخیص بدهد، نمی تواند آن را بیان کند. در این حال می توان آلیس را با کس دیگری عوض کرد، می توان او را به کلی از یاد برد.
این مثال باید نشان می داد که تا چه حد زنان از طریق تجاوزات مردان، ادعاهای تملکی و معیارهای مساحی آن ها توضیح داده می شوند. در داستان لوک ایرییاری، این غصب به تمامی صورت می گیرد. زن داستان گوشه ای (مکانی) را نمی یابد که بتواند وجود داشته باشد. او را در واقع از دنیا بیرون می اندازند، حق مالکیتش را غصب می کنند و فردیتش را به غارت می برند. او همه چیزش را از دست می دهد، و بیش از هر چیز خودش را. او از محدوده "جنس" خاص خود بیرون رانده می شود. آن مرد، دارایی اصیل مختص به آلیس را از او می گیرد. نقشه بردار آنچه اساسا به آلیس تعلق دارد و آنچه اوهست، غارت می کند؛ یعنی استقلال زنانهاش را. این دارایی که به آن " زنانگی" می گویند، بنا بر توقع مردان در سراسر جهان، نصیب آن ها می شود.

چنین تجزیه و تحلیل هایی، اعتقاد راسخ فمینیست ها را بر این که زنان زمانی واقعا می توانند خود را آزاد کنند، تغییر دهند و به خود بیایند که از پذیرش دگرجنس خواهی و تن دادن به اجبار دگرجنس گرایی سرباز بزنند، استوار کرد. از این رو فمینیسم پایه رابطه خود را با هم جنس گرایی در اعتراض به نظم جنسی گذاشت؛ نظمی که جنس زن را به طور کلی در سراسر جهان به صورت مستعمره در آورده. هم جنس گرایی به عنوان راه گریزی از چنگ این استعمار تلقی شد.

نمونه دیگری که تجربیات مشابهی را بیان می کرد، ولی به نتایج دیگری می رسید در سال 1994 مطرح شد. این مثال نشان می داد که زنانگی یک دارایی طبیعی نیست که کسی بتواند آن را غصب کند، بلکه یک روند آموزشی است که از طریق آن انسان تازه زن می شود: کارین، زنی دوجنسی که پیشتر مثل یک مرد زندگی می کرد، (14) برای رفتن به پست خانه، از پارکی عبور می کند. ناگهان سه مرد سر به دنبال او می گذارند، ولی با سرو صدای زیاد از کنارش رد می شوند و شروع به خندیدن می کنند. بعد یک باره از رفتن باز می ایستند و بعد از چند لحظه دوباره راه می افتند. کارین وحشت می کند، احساس بی دفاعی و بی پناهی سراسر وجودش را فرا می گیرد. بعد از این اتفاق کارین اغلب به پارک نمی رود. اگر هم استثنا یک بار مجبور به عبور از آن باشد، ترسان و سریع قدم بر می دارد. گاهی شروع به دویدن می کند، حتی اگر چیز تهدید آمیزی در آن اطراف نباشد. با این تجربه کارین می آموزد که "معنی زن بودن چیست"(15). کارین در وحشت از مردان، در اجتناب از رفتن به پارک و ترس دائمی، به تدریج معنای "زن" بودن را در می یابد و خود نیز به همان ترتیب رفتار می کند. چون کسانی که او را ترساندند، مرد بودند، وحشت کارین، وحشتی کلی نیست، بلکی ترسی "زنانه" است. در این جا خوف از قطبی کردن جنسی با "زنانه کردن آن وحشت"، پیوند می خورد و امکان خلع سلاح بودن جنسی را نشان می دهد. از این لحظه کارین رفتار و احساس خود را بر این وضعیت منطبق می کند. او "قواعد زنانگی دیدار در پارک" را "می آموزد". بخش اعظم این مقررات در مورد همه زنان صادق است. کارین "با ترس خود، خود را به عنوان زنی که مورد تهدید قرار گرفته به نمایش می گذارد. از این راه او زن بودن خود را به گونه ای مجاب کننده، حتی برای خود، عرضه می کند."(16) به این ترتیب کارین جای خود را در جهانی که از دو جنس تشکیل شده، تعیین می کند و خود به جزئی از آن تبدیل می شود. این نظم جنسی نه طبیعی، بلکه واقعی است. کارین آزادی عمل خود را محدود می کند. او مجبور است خود را با نظم حاکم بر کوچه و بازار که از سوی مردان تعیین شده، هم آهنگ سازد. "زن شدن" و " رفتار زنانه" در این رابطه، واکنش منطقی ای است در برابر اشغال مردانه مکان هایی که هم چنین از سوی خود آنان ناامن هم می شود. "زن" و "زنانگی" محصول تنگی جا و ترس است. "زن بودن" یعنی این روند درست نظم دادنِ بیرونی و درونی را به طور کامل به پایان بردن. این رده بندی هنگامی به حد کمال می رسد که تمایلات جنسی هم با این نظم هم آهنگ شود، به عبارت دیگر وقتی که این موجود به این ترتیب "زن" شده، خود را فدای خواهش های جنسی و شهوانی طرف مقابل خود، یعنی مرد هم بکند.

5. 

اغلب پژوهش گران مسائل جنسیتی اکنون به این توافق رسیده اند که هنجارهای جنسیِ مبنی بر دگرجنس گرایی برپایه تئوری روند آموزشی بنا شده است، که جنسیت دراثر تکرار کنش و واکنش هایِ روزمره، به وجود می آید، تائید و مستحکم می شود، یعنی پدیده ای ساخته اجتماع است. این روند آموزشی هنگامی موفقیت آمیز و مبتنی بر هنجار است که سه ویژگی جنسی در هماهنگی با یکدیگر قرار بگیرند: سکس، جندر و میل.
1. مشخصات بیولوژیک جنس
2. رفتار زنانه درخور
3. موضوع میل و خواست جنسی
بر این اساس "یک زن واقعی"، بدنی زنانه دارد، رفتار و احساسش "زنانه" است و به مردان عشق می ورزد. یک "مرد واقعی" بدنی مردانه دارد، مردانه عمل می کند و عاشق زن ها می شود. ما هنگامی به "زن" تبدیل می شویم که از روی اجبار این قواعد مربوط به تفاوت جنس ها، این قوانین دو جنسیتی بودن را بیاموزیم.

پژوهش گران مسائل جنسیتی در سه دهه اخیر سهم بزرگی در این زمینه به عهده داشته اند که تصویر "زن" به عنوان قربانی ای غصب شده، بدون جا و جایگاه و تحت فشار، حالا به گذشته تعلق گرفته. این سهم هم چنین در راه روشن گری مفهوم دگرجنس گرایی صادق است که به عنوان وضعیت اجباری و غیرقابل چشم پوشی ای مطرح می شد که کسی را گریزی از آن نیست. امروزه این اصل به دانش پایه ای پژوهش در باره جنسیت تعلق دارد که "جنسیت" چیزی نیست که ما هستیم یا داریم، بلکه چیزی است که ما انجام می دهیم. (17) و افزون بر آن: هر چه اصل مهم تساوی حقوق در سراسر جهان نهادی می شود، به همان نسبت هم پاسخ گویی به مسئله جنسیت بر اساس هنجارهای پیشین دیگر امری واضح و ابدی نیست. برخی برآنند که امروزه جنسیت بیشتر یک امر مبتنی بر "بی نظمی" است تا یک "اصل نظم یافته". (18) امروزه نمی توان مرز دقیقی بین هم جنس گرایی و ناهم جنس گرایی کشید. بیست سال است که این موضوع قاطعانه فرمول بندی شده است:
دو قطب "مردانگی"، "زنانگی" سالم و طبیعی نیستند، بلکه "بیماری های جنسی تاریخی" (19) هستند. این هم جنس گرایان نیستند که فاسدند، فاسد جامعه ای است که آن ها در آن زندگی می کنند. (20)

روشن است که بیش ازهرکس، این خود اقلیت ها، کسانی که از هنجارها پرهیز کرده اند (21) و کسانی که وضعیت جنسی یک گانه ندارند، این افراد هستند که چنین مواضعی را پیش می برند. خود آن ها هستند که سه ویژگی ناهم آهنگ شده جنسی یعنی بدن، رفتار اجتماعی و میل جنسی را در خود به محک آزمایش می گذارندـ بدون این که این وضعیت را بیمارگونه و یا بی ارزش بیابند. این افراد هستند که هر روز، اجبار رده بندی کردن جنسیت ها را تجربه می کنند. (22) آن ها می توانند ساختارمداری تعلق داشتن به یک جنس مشخص را به نمایش بگذارند و راه به سوی ناروشنی وجود جنس ها را بگشایند. آن ها با صرف وجود و هستی خود به مجموعه قواعد جنسی "هنجار" حمله می برند و این ادعای کهن را که بدن مردانه و زنانه پایه طبیعی "جنسیت" است (23)، نفی می کنند. آن ها در عین حال خود را خارج از دایره دانش مبتذل که بدون چون و چرا و بدیهی محسوب می شود، می بینند که می گوید؛ هر انسانی یا مرد است یا زن، که این امر به گونه ای روشن تعریف شده و از لحظه تولد تا مرگ تغییر ناپذیر و فرای هر فرهنگی اعتبار دارد. (24) تمام کسانی که این قاعده اصلی را رعایت نکنند، باید رنج ببرند و از امتیازات نهادی شده هنجارها (مثل حق ارث، حق مالیات، حق داشتن فرزند خوانده، و به رسمیت شناخته شدن از سوی جامعه و غیره) محروم می شوند.

وجه انتقادی ساخت شکنی، طبیعی بودن فرضی دگرجنس گرایی و معیارهای هنجاری آن را رد می کند و مقولات تثبیت شده مردانه، زنانه، هم جنس گرایی زنان، هم جنس گرایی مردان، دگرجنس گرا، هم جنس گرا، دو جنس گرا و غیره را مختل می سازد. این "اخلال" می خواهد برهرگونه تقسیم بندی و مرزکشی، بر هر گونه سمت گیری برحسب معیارهای هنجاری دگرجنس گرایی غلبه کند. ظرفیت انتقادی این امر در این نهفته است که هویت جنسی تثبت شده را باطل می کند و به اشکال گوناگون زندگی و جهت گیری های مختلف امکان بروز می دهد. ایده ضد ساختاری به برخوردی الحادی و هم چنین شاید بازیگوشانه ـ نمایشی نسبت به پدیده های تثبیت شده نیاز دارد. و به پیشنهاد هایی درباره آشفتگی مخرب جنسیت و عمل اخلال گرانه، درباره جندر هوپینگ، ترانس جندر، درباره جنسیت به عنوان یک بالماسکه، یک اجرای نمایشی، یک تقلید مسخره. بازی و بالماسکه را کسی می تواند بفهمد که با دگرجنس گرایی به عنوان سیستم، در تضاد کامل است. و یا کسی که از پیاده کردن افکار و اعمال جنون آمیز لذت می برد و یا درک می کند که اندیشیدن همیشه ناتمام، با خیال بافی همراه و خطرناک است و این که انسان دائم باید از نو شروع بکند.

تاکیدی که فمینیسم در ابتدای کار بر رابطه جنسیت و قدرت مسلط داشت، امروزه دیگر ضعیف شده است. حداقل در شهرهای بزرگ این مسائل حساسیت خود را از دست داده اند، شکل زندگی هم جنس گرایانه دیگر در افکار عمومی رسوایی محسوب نمی شود، تعقیب قانونی لغو شده است، طیف رفتاری (مداراجویانه) گسترش یافته است. هم چنین اما انتظارایجاد تغییرات و نظرات اساسی در این زمینه نیز از دور خارج شده. امروزه آدم به طرح خواست های واقع بینانه اکتفا می کند، مثلا به خواست حق انتخاب آزاد شریک جنسی و هویت جنسی، به این خواست که تعقیب اقلیت های جنسی به عنوان تجاوز به حقوق بشر به رسمیت شناخته شود.

گذشته از این که انسان چه نظری نسبت به این تئوری ها داشته باشد، این واقعیت انکارناپذیر است که این تزها امر بازگشت عادی به پیش داوری ها را دشوار و برخورد با تفاوت ها، از جمله تفاوت های فرهنگی را آسان تر ساخته اند. این تئوری ها اما هم چنان در اکثریتی که چنین مواضعی را بیگانه با واقعیت و خاص می یابند، بیگانگی و عدم تفاهم متقابل ایجاد می کند. و در واقع بسیار دشوار است که این تزها را با تدابیر جنسی ـ سیاسی ای چون جریان مسلط جندر مرتبط ساخت. به هر حال تک تک انسان ها با آشنایی با این نظرات امکان عمل گسترده تری کسب می کنند و طیف وسیع تری برای ارزیابی به دست می آورند، از درک و آگاهی دیگری برخوردار می شوند و تفاهم بیشتری از خود نشان می دهند. این افراد در می یابند که تبعیض را نباید به عنوان سرنوشت اجتناب ناپذیر خود بپذیرند. از سوی دیگر آن ها مسئولیت بیشتری در قبال روند آموزشی شخص خود، که بر آن نیز می توانند تاثیر بگذارند، می پذیرند.

Sabine Hark: Lesbenforschung und Queer Theorie – Theoretische Konzepte, Entwicklungen und Korrespondenzen. In: Ruth Becker/Beate Kortendiek (Hsg.): Handbuch Frauen- und Geschlechterforschung. Wiesbaden 2004, S.104-111
2 Genannt werden z.B. Ägypten, Albanien, Argentinien, Bulgarien, Indien, Iran, Jamaika, Kolumbien, Mexiko, dem besetzten Palästina, Polen, Rumänien, Senegal, Türkei, Uganda, Usbekistan, Venezuela , Weißrußland.
3 Amnesty international, Menschenrechte und sexuelle Identität (MeRSI): Rundbrief Nr.22/23, 2002; Nr.27, 2003; Nr.30, 2004
4 Angela H.Mayer. „Schwachsinn höheren Grades“. Zur Verfolgung lesbischer Frauen in Österreich während der NS-Zeit. In: Burkhard Jellonnek/Rüdiger Lautmann, a.a.O., S.83-93
5 Claudia Schoppmann: Zur Situation lesbischer Frauen im Nationalsozialismus. In: Burkhard Jellonnek/Rüdiger Lautmann (Hsg.): Nationalsozialistischer Terror gegen Homosexuelle – Verdrängt und ungesühnt. Paderborn, München, Wie, Zürich 2002, S.71-81
6 Adrienne Rich: Zwangsheterosexualität und lesbische Existenz. In: Dagmar Schultz (Hsg.): Macht und Sinnlichkeit. Ausgewählte Texte von Adrienne Rich und Audre Lorde. Sub rosa Frauenverlag. Berlin 1983, S. 139
7 Adrienne Rich, a.a.O., S.148
8 Adrienne Rich, a.a.O., S.164
9 Adrienne Rich, a.a.O., S.138
10 Adrienne Rich, a.a.O., S.141
11 Adrienne Rich: „Denken wie Männer“: die Funktion der Alibifrau – Mut zum Ketzertum: die Vision der Außenseiterin. In: Macht und Sinnlichkeit, a.a.O., S.128-136
12 Luce Irigaray: Das Geschlecht das nicht eins ist. Berlin 1979, S.11f., 21
13 Luce Irigaray: Das Geschlecht das nicht eins ist, a.a.O., S.20
14 Gesa Lindemann: Die Konstruktion der Wirklichkeit und die Wirklichkeit der Konstruktion. In: Theresa Wobbe/Gesa Lindemann (Hsg.): Denkachsen – Zur theoretischen und institutionellen Rede vom Geschlecht. Frankfurt am Main 1994, S.116 ff.
15 ebd., S.125
16 ebd., S.126
17 Regine Gildemeister: Doing Gender: Soziale Praktiken der Geschlechterunterscheidung. In: Ruth Becker/Beate Kortendiek (Hsg.), a.a.O., S.132-140
18 Regine Gildemeister, a.a.O., S.138
19 Chritina Thürmer-Rohr: Vagabundinnen – Feministische Essays. Berlin 1987/Frankfurt am Main 1999
20 Rosa von Praunheim
21 Siehe z.B.: Regine Gildemeister/Angelika Wetterer: Wie Geschlechter gemacht werden – Die soziale Konstruktion der Zweigeschlechtlichkeit und ihre Reifizierung in der Frauenforschung. In: Gudrun-Axeli
Knapp/Angelika Wetterer (Hsg.): Traditionen, Brüche – Entwicklungen feministischer Theorie. Freiburg i.Brsg. 1992, S.230 ff.
22 Regine Gildemeister/Angelika Wetterer: Wie Geschlechter gemacht werden, a.a.O., S.236
23 Andrea Maihofer: Geschlecht als hegemonialer Diskurs – Ansätze zu einer kritischen Theorie des „Geschlechts“. In: Theresa Wobbe/Gesa Lindemann (Hsg.): Denkachsen – Zur theoretischen und institutionellen Rede vom Geschlecht. Frankfurt am Main 1994, S.240
24 Angelika Wetterer: Konstruktion von Geschlecht: Reproduktionsweisen der Zweigeschlechtlichkeit. In: Ruth Becker/ Beate Kortendiek (Hsg.):, a.a.O., S.122-131


اين مقاله متن سخنراني خانم کریستینا تورمر ـ روهردر سمينار ساليانه زنان ايراني در سال 2004 در شهر کلن ميباشد . به نظر ما در ترجمه گاها استفاده از برخي واژه ها نارسا است اما اين مطلب دارای نکات اساسی و مهمي است که انتشار آن را برای ما ارجح ميکند.
شبکه سراسری همکاری زنان ايراني/ نوامبر 2004


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster