صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

به بهانه سالگرد قتلهاي زنجيره اي اسبهاي چوبين / مهستي شاهرخي

داستان اسب چوبين ترويا را شنيده ايد؟ ترويا شهري در آسياي صغير بود كه مدت ده سال توسط سپاه يوناني ها محاصره شده بود تا اينكه با حيله ي آگاممنون، سپاهيان يوناني اسب چوبي بزرگي ساختند و بخشي از قواي خود را به داخل اسب چوبي فرستادند و اسب چوبي را در برابر دروازه ي شهر ترويا قرار دادند و بخش ديگر نيروهاي خود را پنهان كردند و سربازان شهر ترويا به خيال اينكه جنگ پايان يافته است و قواي دشمن تسليم شده است و اسب چوبي هديه اي از جانب آنهاست دروازه هاي شهر را گشودند و اسب چوبي را با خود به درون شهر بردند و شادي كردند و نوشيدند و به دور اسب چوبي رقصيدند تا اينكه از مستي و مي و خستگي بيهوش شدند و در آن وقت بود كه اسب چوبي به تكان درآمد و شكم و پاها و دستهايش مانند دري باز شد و از پشتش سپاهيان يوناني بيرون آمدند و دروازه هاي شهر ترويا را گشودند و نيمي ديگر از قواي خود را كه در بيرون شهر، گوش به زنگ مانده بود به كمك خواندند و همگي با هم، همه ي سربازان تروايايي مست و مدهوش و خفته را كشتند و سر بريدند و شهر ترويا را پس از ده سال محاصره، با اين حيله تصرف كردند.
داستان جنگي بسيار زيبايي است. اسب چوبين و ورودش به شهر ترويا يك تاكتيك قديمي و يك تدبير رايج جنگي است كه هنوز كه هنوز است كاربرد فراواني دارد. در طول تاريخ دروازه هاي بسياري با اين تاكتيك و با حربه ي اسب چوبين به روي دشمن باز شده است و شهرهاي بسياري با اين حقه تصرف شده است. مثل فرستادن ويروسي كوچك به كامپيوتر شماست، ويروس ناپيدايي كه همه ي برنامه هاي كامپيوتر را مختل ميكند و از كار مياندازد! مگر "اسب ترويا" نام يكي از آخرين و مخرب ترين ويروس هاي كامپيوتري نيست؟ مثل گرفتن بازيچه اي از دست فردي ناشناس در خيابان ميماند، بازيچه اي مانند اسب چوبي كه حاوي بمب خطرناكي است و همه چيز را متلاشي ميكند.
اسب چوبي بي حركتي را در برابر دروازه ي شهري در حال جنگ ميگذارند و شما ميپنداريد كه عليرغم هيكل عظيمش، اسب، چوبي است پس اسبي بي جان است در نتيجه بي خطر است و بنابر اين بازيچه ي خوبي است و اصلا هديه اي الهي است و ارمغاني براي سرگرم كردن شما. پس فريب ظاهر پوك و بي جانش را ميخوريد و چون بازيچه هميشه جذاب است و بازيچه هميشه سرگرم كننده است و از همه مهمتر اين كه شما حوصله تان سر رفته است وارد بازي ميشويد. سنگرتان را ترك ميكنيد و آهسته آهسته قفل ها و چفت هايي را كه در خلال ساليان جنگ براي حفظ جان و مال خويش ساخته ايد باز ميكنيد و با احتياط در را ميگشاييد و ميبينيد كه اسب چوبي تكان نخورد و نرميد. از همين نيرو ميگيريد و دل گرم ميشويد و دل و جرأت پيدا ميكنيد و سرتان را از خانه تان و يا لاك تان بيرون ميآوريد و بعد خودتان را. آهسته آهسته به سمتش ميآييد و ميبينيد كه باز اسب چوبي تكان نخورد! كم كم بقيه را صدا ميزنيد كه "بياييد و بشتابيد و ببينيد كه چوبي است و بي خطر است و بازيچه است و فقط به درد بازي ميخورد و ما با آن بازي خواهيم كرد و اين ماييم كه با آنها بازي خواهيم كرد و اين ماييم كه بر آنان پيروز شده ايم و اين ماييم كه بر آنان سوار خواهيم شد" و اسب چوبي باز تكان نميخورد. شما به اسب چوبي نزديك ميشويد و داد و فرياد كه "دشمن شكست خورده و ديگر خلع سلاح شده و فقط برايشان اين اسب چوبي باقي مانده است و با اين اسب چوبي، با اين بازيچه ميخواسته اند با ما بجنگند و نشده است و حالا آن را برايمان پيشكش فرستاده اند." شما مرتب نزديك ميشويد و اسب چوبي تكان نميخورد. حالا همه ي قفل ها و چفت ها را از در سرايتان برداشته ايد و اسب چوبي هم كه تكان نميخورد.
شما سلاح هايتان را به زمين ميگذاريد و به تماشا ميآييد و اسب چوبي تكان نميخورد. شما آمدن اسب چوبي را به فال نيك گرفته ايد و بر اين باوريد كه جنگ تمام شده است و دشمن از پا درآمده است و ديگر تسليم شده است و اسب چوبي هديه اي به نشانه ي تسليم است و اسب چوبي هم كه تكان نميخورد.
فرياد شادي تان بلند‌ ميشود و "جنگ تمام شده!" و شما ديگران را به جشن و سرور دعوت ميكنيد و اسب چوبي تكان نميخورد. "مي بياوريد، ساز بنوازيد، جشن بگيريد، شادي كنيد، جنگ تمام شده است" و اسب چوبي صدايتان را ميشنود و هيچ تكان نميخورد. از شادي پايان جنگ ميخنديد. از شادي پايان جنگ ميرقصيد. از شادي پايان جنگ مينوشيد.
يك جام مينوشيد و اسب چوبي تكان نميخورد. دو جام مينوشيد و اسب چوبي تكان نميخورد. سه جام مينوشيد و اسب چوبي تكان نميخورد. چهار جام مينوشيد و اسب چوبي تكان نميخورد. چند جام پي در پي مينوشيد و اسب چوبي تكان نميخورد. جام هاي بسيار مينوشيد و اسب چوبي تكان نميخورد. سرتان گيج ميرود. دنيا دور سرتان ميچرخد. ديگر بر روي دو پايتان بند نيستيد. داريد تلوتلو ميخوريد. داريد‌ از پا درميآييد. ديگر هشيار نيستيد. اسب چوبي تكان نخورده است ولي شما ديگر بريده ايد. همه بريده اند. الان ديگر همه از پا درآمده اند. شما هم يكي مثل همه، همگي بيهوش هستيد و اسب چوبي تكان نميخورد. سكوت همه جا را فرا ميگيرد و شما هم كه به هوش نيستيد تا به چشم ببينيد كه شكم اسب چوبي، پاهاي اسب چوبي، دستهاي اسب چوبي حالا دارد تكان ميخورد و شكاف برميدارد و باز ميشود و از درون اسب چوبي ده ها و صدها سرباز مسلح دشمن با سپر و كلاه خود و نيزه آهسته بيرون مي آيند و آهسته به درون شهر ميروند و آهسته شهر را تصرف ميكنند و سر سربازان مدهوش و مست و خواب را ميبرند و شما و شهرتان را تصرف ميكنند. بيدار كه نيستيد! هشيار كه نيستيد!
اسب چوبي دشمن، نه موهبتي الهي است و نه ارمغان صلح و نه پيشكشي از سوي دشمن، اسب چوبين بزرگ، دروغ بزرگي است كه ديگران به شما ميگويند و شما هم كه از جنگيدن خسته شده ايد هر نوع دروغي را ميخواهيد باور كنيد. اسب چوبي، بازيچه نيست. اسب چوبي فريبي، است از جانب خودتان به خودتان. اسب بزرگ چوبي، باور بزرگي است كه شما در خلاء و سكوت به آن چنگ ميزنيد و سرانجام زندگي تان را بر آن ميبازيد.
پيش ترها را زياد يادم نيست ولي در خلال سالهاي مهاجرتم اسبهاي چوبين بسياري ديده ام. اسبهاي كوچك، اسبهاي نايلوني، اسبهاي پلاستيكي، اسبهاي چوبي، اسب. اسب. اسب زياد ديده ام. جانور زياد ديده ام. اسب. اسب چوبي.
چه سياسي باشي و چه سياسي نباشي، چه فعال باشي و چه غيرفعال باشي، برايشان زياد مهم نيست. مهم اين است كه هر كه هستي و هر چه هستي و هر چه ميخواهي بايست در جهت اهداف آنان باشد. مهم اينست كه افسارت بايست در دست آنها باشد. مهم اينست كه تو هم بايست مانند شهر ترويا تصرف شوي. داستان سياست روابط خارج از كشور رژيم يا جناح اصلاح طلبشان كه با پنبه سر ميبرد و در همه جا نفوذ كرده است، هم به داستان اسب چوبين شهر ترويا شبيه است. از آن طرف در باغ سبز نشان ميدهند و امتياز ميدهند و از اين طرف هم آنهايي كه اهلش باشند دريافت ميكنند و دم نميزنند بعدهاست كه ما ميفهميم ورق برگشته است و ايني كه تا به حال با پناهندگي و تبعيدي بودن سر ميكرد حالا وضع برايش عوض شده است. حالاست كه فرياد برآورده اند «جنگ، جنگ تمام شده!» و در فريب دادن شما با دشمن شريك ميشوند. و شماي ساده لوح ميپنداشته ايد كه «تواب» و «تواب شدن» فقط خاص زندان و داخل زندان است، اسبهاي چوبي تا حدي زيادند كه ناگهان دوستان و همكاران تان را ميبينيد كه كساني را به نام دوستان تازه به شما معرفي ميكنند و يا «اگر به ايران رفتي با فلاني تماس بگير!» و يا «اگر كاري داشتي اول از فلاني بپرس!» و تا به خودت بيايي ميبيني كه چراغ هاي رابطه شان تبديل به نورافكن شده است. كانال هاي ارتباطي شان آنقدر سريع كار ميكند كه باورت نميشود. و از همه بدتر اين كه دوستانت را ميبيني كه كاسه گرم تر از آش شده اند! معلوم نيست دوست قابل اطمينان، در معاهده اي كه با رژيم همه چهره داشته است، اسارت چند تن از ما را، در گروي آزادي و بازگشت باشكوه خويش به ميهن عزيز فروخته است؟ اسبهاي چوبي ما را كت بسته و بي دفاع و ناغافل به آنها تحويل ميدهند. اسبهاي داخل و اسب هاي خارج از كشور مدام با هم در تماس اند. اسب چوبي را فرستاده اند تا نيروهاي پراكنده و منفرد و منفعل پس از جنگ را جذب و جمع آوري و سازماندهي كند. اين سياست پس از پايان هر جنگي است و اسبهاي چوبي روز به روز بيشتر ميشوند و بالاخره روزي ميرسد كه يكي از دوستانت، بالاخره ترا به دست آنها ميسپارد تا اختيارت را در دست بگيرند. آنها مثل يك باند، مثل يك خانواده، مثل يك گروه كر، مانند يك شبكه جهاني همگي با هم همنوا هستند و همگي يك ساز ميزنند و اين تويي كه بايست به ساز آنها برقصي. هدفشان شكستن تو و مهار كردن تو و به دست گرفتن افسار اسب سركش روح توست. ميخواهند با همكاري دو جانبه، از تو دوبار سواري بگيرند. يك بار در خارج از كشور عنترشان بشوي و يك بار هم در داخل ايران منترشان باشي. سرويس هاي جاسوسي شان آنقدر خوب كار ميكند كه نگو. دايم با موبايل و اينترنت و انواع و اقسام وسايل الكترونيكي پيشرفته در سرتاسر دنيا با يكديگر در تماس هستند. سرعت و گستردگي عمل شان بي نظير است. در يك چشم به هم زدن ميبيني كسي كه به عنوان مهمان به خانه تو آمده، مهماني كه خودش، خودش را با پررويي دعوت كرده، توي خانه ي خودت، سر سفره ي خودت، هنوز هيچ نشده دارد با تو چانه ميزند و راجع به نرخ آدم فروشي خود و يا نرخ خودفروشي تو با تو مذاكره ميكند. و تو كه مهمان نوازي و تا به حال هيچ مهمان خواسته يا ناخواسته اي را از خانه ات بيرون نينداخته اي دلت ميخواهد برخيزي و با يك سيلي دهان گشاد و هرزه ي اين اسب چوبي را ببندي و با لگد اين پديده عجيب را، اين اسب چوبي را از خانه ات بيرون بيندازي.
آخر مگر مهمان...؟ و يادت نمي آيد كه به نام مهمان و با آشنايي قبلي بود كه اسبهاي چوبي به خانه شاپور بختيار و فريدون فرخ زاد رفتند و سرشان را گوش تا گوش بريدند و زبانشان را از حلقشان بيرون كشيدند. مگر آنها خودشان را مهمان نكرده بودند؟ و حالا چه فرقي داشتند با اينها كه آمده اند و روحت را ميبرند و تكه تكه ميكنند و قيچي ميكنند و خط ميزنند؟ هر از گاهي پيدايشان ميشود و به قصد مصاحبه و آشنايي و گفتگو و حتما هم دوستي سفارشات را كرده است! اوايل سعي ميكنند خودشيريني كنند و زبان بريزند و دلبري كنند، راستي كي است كه از تعريف و تملق بدش بيايد؟ ها؟ زود خودشان را به تو ميچسبانند انگار كه بي برو و برگرد بايست به حكم دوستي ازلي و ابدي كه در جايي براي شما صادر شده است عمل كنيد تا اسب چوبي بتواند ماموريتش را سريع تر و راحت تر انجام بدهد. انگار كسي سناريويي نوشته است و كارگرداني هم پشت صحنه است و تو بايست به نقشي كه برايت تعيين شده است عمل كني. معمولا با كلمات پر طمطراق و پر تملق و پر تعارف پيدايشان ميشود و بعدش هي سعي ميكنند شيرين باشند و قند و عسل بشوند، مدام تلاش ميكنند كه ملوس و ناز و كوچولو و موچولو باشند تا بتوانند در قلبت فرو بروند و آنجا جا خوش كنند و به قول خودشان دلنشين بشوند. بعد مرتب آهسته آهسته از تو راجع به زندگيت ميپرسند، سر سفره ات نشسته اند و كم كم از دخل و خرج و مبلغ اجاره خانه گرفته تا اين كه چه ميخوري و چه ميپوشي و چقدر برايشان ميپردازي و يا پرداخته اي و كجا ميروي و چه كساني را ميبيني و كي را كي ميبيني و با كي حرف ميزني و زندگي جنسي ات چگونه است مثل دكتر پرس و جو ميشوند و يواش يواش خجالت نداشته را كنار ميگذارند و راجع به گذشته ميپرسند، بعضي اوقات هيچ‌ معلوم نيست كه براي كي و دقيقا چرا اين كار را ميكنند ولي تا ميتوانند آهسته آهسته جلو ميآيند و اطلاعات جمع ميكنند تا بر كليات و جزئيات زندگيت مسلط شوند تا روزي همان اطلاعات را عليه تو و براي حق سكوت گرفتن از تو، و براي تحت فشار قرار دادن تو و براي از پا درآوردنت به كار ببرند. تو داري مبارزه ي فرهنگي ميكني آنها براي خرد كردنت پرونده ي پايين تنه اي برايت ميسازند!
تو نميخواهي باور كني كه آدمي ميتواند تا اين حد پوشالي و قلابي باشد و هيچ نميخواهي بپذيري كه اوضاع ادبي و فرهنگي و مطبوعات ايرانيان اكنون به دست چنين اسباني است و آنها كه براي رسيدن به هدفهاي خود تاكنون از هيچ حقه اي فروگذاري نكرده اند با نام مقدس دوستي به خانه ات در تهران زنگ ميزنند و مادر كهنسال و بيمارت را به باد سئوال ميگيرند. به نام آشنايي و رفاقت، خواهر از همه جا بي خبرت را پاي تلفن ميكشانند و با ژست نگراني و دلسوزي مورد استنطاق قرار ميدهند. گه گاه با آشنايان و اطرافيانت تماس ميگيرند و از آنها بازجويي ميكنند. از اين طرف، همانها را ميبيني، همان اسبهاي چوبي را، ميبيني كه به عنوان روزنامه نگار فعال و فمينيست، اين اسبهاي چوبي به انجمن قلم و سازمان عفو بين الملل معرفي شده اند و تو كه از هجوم ناگهاني اين همه اسب چوبي و اين همه خيانت سرگيجه گرفته اي دلت ميخواهد از دست اين دنياي هرز يك چيزي را بالا بياوري و تف كني شايد كه حالت بهتر شود ولي نميشود چون اسبهاي چوبي به همه جا رخنه كرده اند و همه جا هستند و همه جا پر از اسب است و همه چيز يا از چوب است و يا از پوشال، و اسب و باز هم اسب و اي واي باز هم كه اسب و آن وقت است كه ياد ديوژن ميافتي كه دور شهر، چراغ در دست، در روز روشن، دور شهر، به دنبال آدمي، دور شهر ميگشت و دور شهر نبود و توي شهر هم كه نيست و انگار هرگز نخواهد بود. و با چراغي در دست . . . باز هم دوري به دور شهر . . . و باز كه نبود . . . و باز كه نيست و باز . . . و باز . .
ژوئيه 2004 پاريس

(هرگونه استفاده از اين متن بدون اجازه كتبي نويسنده غيرقانوني است).


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster