صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

يحيا و جهان/داستان از منيره کاظمي

خوا ب ديدم، يا يکي از رؤياهاي زمان بيداری ام بود، نمي دانم. ولي مي دانم که اتفاق افتاد. آسمان رو به تاريکي مي رفت که من از پله های ساختمان قديمي و بسيار زيبايي که مطب دندانپزشکم در آن قرار دارد، پايين آمدم و قدم به خيابان گذاشتم. تمام فکم بي حس بود. احساس مي کردم لبها و لپهام ورم کرده اند. فکر مي کردم هر که مرا ببيند متوجه مي شود که تا چند دقيقه پيش نزد دندانپزشک بوده ام.
جلوي ويترين يک آنتيک فروشي ايستادم. آئينه ای قدی توجه ام را جلب کرد، جلو رفتم و در آن خودم را معاينه کردم. نه لب هام ورم داشت و نه لپ هام باد کرده بود. آئينه فوق العاده زيبايي بود. تراش های حاشيه ای و قابش ذوق و سليقه نسل های پيشين را به رخ مي کشيد. غرق تماشا بودم که چهره اش را در آئينه ديدم.
چرخيدم. خودش بود. پشت تير چراغ برق ايستاده بود و سرش را روی شانه اش کج کرده بود. همان طور که هميشه تصور مي کردم. با لباس و آرايش بازيگران پانتوميم. به طرفش رفتم. لبخندی زدم ويادم آمد که هنوز از چشم ها به پايين صورتم بي حس است. دو دستش را به دو طرف تيرگرفت، سرش را به طرف ديگر کج کرد و جلو آمد.
گفتم : «بالاخره آمدی.»
حس کردم که خيلي شل حرف مي زنم. از من دور شد و به سمت تيربعدی رفت و دوباره در پشت آن مخفي شد و وقتي من به نزديکي اش رسيدم، دست هايش را دو طرف تير گذاشت و سرش را از پشت آن بيرون آورد. مانند بچه اي ذوق زده به طرفش دويدم و وي به طرف تير بعدي دويد. اين بار چرخي به دور آن زد و باز به سوي بعدي دويد و من به دنبالش. تمام وجودم را خنده فرا گرفته بود. هوا ديگر کاملا تاريک شده بود که به سوي همان کوچه اي که من دوست داشتم رفت و بعد همان ميداني که هميشه در آن قدم مي زدم و هر وقت ميهمان داشتم به آن جا مي بردمش و به عنوان يکي از محل های ديدني برلين نشانش مي دادم. همان طور مي رفت و چرخ مي زد و من هم خندان به دنبالش. به کافه مورد علاقه من رفت و در همان جاي هميشگي من نشست. وقتي که من خندان پشت ميز ايستادم، دستش را جلوی دهانش گرفت و مثل اين که معذرت خواهي کند ايستاد. صندلي ای را که رويش نشسته بود برای من عقب کشيد و من هم با وقارروي آن نشستم. او روبرويم نشست. چند لحظه ای نگاه همايمان به هم گره خورد. پيشخدمت آمد و من که هنوز دهانم سِر بود. به وی نگاهي انداختم. فهميد. قلم و دفتر کوچکي از جيب جليقه اش درآورد و چيزی روی آن نوشت و به پيشخدمت نشان داد. پيشخدمت با سر اشاره ای کرد و رفت. دوباره حرکت مردمک هاي چشم ها. دقيقه ای بعد پيشخدمت با يک بطري شامپاني و دو ليوان به سر ميز آمد. بطری را به طرف او گرفت. وی سری تکان داد. پيشخدمت مشغول باز کردن بطری شد. با صداي پريدن چوب پنبه او، گويي که روی صحنه است، از جا پريد و رو به ميهمانان ديگر کافه کرد. صورتش را در هم کشيد. لب ها را ورچيد و شروع به گريه کرد. ليوانم را که بلند مي کردم گفتم: « شايد که شل حرف مي زنم آخر از دندانپزشکي مي آيم. اسمم جهان و تو؟»
دوباره قلم و دفتر کوچک را از جيبش بيرون آورد و نوشت: يحيا. ديگر کلمه ای به کار نبردم. با نگاه حرف مي زديم و وقتي قافيه تنگ مي آمد مي نوشتيم.
پرسيدم: «چه جوری منو پيدا کردی؟»
نوشت: تو منو پيدا کردی.
و بلافاصله از باغچه خيالي کنار ميز گل هايي چيد، درون سبدی قرار داد و به من هديه کرد. من هم با لبخند تشکر کردم.
گفتم: «من يک يحيای ديگری هم مي شناختم ولي او گوشش کمي سنگين بود نه کر و لال.»
پرسيد: آيا اين مهم است؟
هما ن طور که ذهنم به سفری دور مي رفت، گفتم: «نه.»
چند بار در جيب هايش دست کرد تا تعدادی يک و دو و پنج يورويي بيرون بياورد که سي يوروبشود و به پيشخدمت بدهد. از در که بيرون مي آمديم، گفت: هميشه پول خرد دارم. خوب، بيشتر درآمدم از نمايش های خيابانيه.
به ايستگاه اتوبوس رسيديم من به جلوي جدول ساعات حرکت اتوبوس ها رفتم وقتي دوباره به سمت وی برگشتم، گفتم: «گرسنمه.»
بلافاصله دست به کار شد. ايستگاه اتوبوس تبديل شد به يک آشپزخانه و وي با کلاه و پيشبند شروع به پختن غذاهاي مورد علاقه من کرد. اول سوپ قارچ. بعد ماهي پخته شده در گوجه فرنگي و شراب سفيد و کره. کنارش برنج سفيد. برای تزئين از برنج وحشي استفاده کرد. با غذا هم شراب سفيد خنک. دسر تيراميسو بود. بعد از دسر هم يک اسپرسو و در آخر سيگاری گيراند و به دستم داد. بوسيدمش...
ظرف پنير را در يخچال گذاشتم. حوله تازه ای از کمد بيرون کشيدم و به دستش دادم و خودم به سوی تخت رفتم. آن شب ديدم که ماه به پشت پنجره ام آمده و با لبخندی نگاه مي کند.
صبح با بوی قهوه بيدار شدم. نه فک هايم سِر بودند و نه ديگر احساس بادکردگي لب ها و لپ ها را داشتم. آمد، روی دست بلندم کرد. چرخي زد و به آرامي بر نيمکت بالکن گذاشت. بساط صبحانه روي ميز چيده شده بود. با بوسه ای ازش تشکر کردم. نگاهي کرد. گفتم: «به خاطر همه چي.»
ليوان خالي آب پرتقال را روی ميز نگذاشته بودم که گفت: برو حاضر شو.
دقايقي بعد وقتي به بالکن برگشتم در بالن منتظرم بود. دستم را گرفت و سوار شدم. از برلين به سمت شمال حرکت کرديم از روی مزارع گل هاي آفتابگردان و دشت ها و جنگل ها گذشتيم و به دريای شرق رسيديم. بعد تغيير جهت داديم و روی جزيره روگن فرود آمديم. دريای آبي، صخره هاي گچي سفيد و جنگل هاي سبز روي آن ها... آسمان آبي. تني به آب زديم بعد به بالکن برگشتيم.
گفتم: «يحيايي که من مي شناختم گوشش سنگين بود.»
گفت: مگر مهم است؟ قلم و دفتر کوچکش را بيرون آورد و نوشت: گذشته ها گذشته. ما در حال به سر مي بريم.
ادامه دادم: «گوشش کمي سنگين بود، فکر مي کرد معاف مي شود. رفت و خودش را معرفي کرد. ولي گفتند زمان جنگ است و معاف نشد. دوره آموزشي اش را در نزديکي شيراز به سر برد و بعد هم به جبهه منتقل شد. يک روز جلوی حجله اش خشکم زد و مدتي نتوانستم حرکت کنم. خواهرش مرا ديد و جلو آمد. بغضش ترکيد و مرا در آغوش کشيد و گريان در گوشم گفت: «ما سمعکش را برای تو نگه داشته ايم.»
ديگر غروب شده بود که به خانه اش رسيديم. رفتيم روي پشت بام. غمي دلم را چنگ مي زد. مرا به حال خود گذاشت. لحظاتي بعد با يک بطری شراب و نان و پنير به پشت بام برگشت. هر دو آرام به تيغه دودکش پشت داده بوديم و به خورشيد که سفال های شيرواني ها قرمزترش کرده بود، نگاه
مي کرديم.
روی شکم خوابيدم. دست و پايم را به سمت خارج از بدن درازکردم. او هم روی من به همان شکل دراز کشيد. حالا تمام سلول هايمان تک تک در تماس بودند. به همان حالت بر فرازپشت بام های برلين به پرواز درآمديم. گفتم: «يحيايي که من مي شناختم فقط گوشش کمي سنگين بود.» يحيا ديگر نه مي توانست لب های مرا بخواند و نه بنويسد. خودم جواب دادم: «مگر مهم است؟ گذشته ها گذشته» و اوج گرفتم.


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster