صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

معجزه مادری/شادی صدر

-تو كه دريايي، پس موجت كو؟
-ا... هر كي يه اسمي داره ديگه! اسم منم درياست ديگه!

دخترم "دريا" به زودي پنج ساله مي شود و حال و هواي اين روزها باعث شده بيشتر از هميشه نگاهش كنم، ببوسمش و بخواهم كه با او باشم. ديشب يك بازي تازه اختراع كرديم: "حرف بازي". اينطوري كه او از صبح را كه رفته بود مهدكودك با تمام جزييات تعريف كرد و من هم هر كاري را كه از صبح كرده بودم برايش مو به مو گفتم و وسطش يك عالمه سئوال كرد: دادگاه چيه؟ و...آخرش هم شعري را كه تازه ياد گرفته بود چند بار با هم خوانديم:

باد اومد و داد كشيد
برگ درختا رو چيد...

هميشه وقتي در بدترين حالها بودم، به دريا نگاه كرده ام و آرام شده ام. باورم نمي شود پنج سال پيش هنوز به دنيا نيامده بود، يعني زندگي بدون او را به ياد نمي آورم. حسين هم كمابيش همينطور است. شايد توضيح دادنش خيلي آسان نباشد چون هر بار كه خواسته ام اين قضيه را توضيح دهم سوء تفاهم به بار آمده. بارها با سئوالاتي از اين دست مواجه شده ام كه" از اينكه بچه دار شدي پشيمان نيستي؟ گويندگان اين سئوال معمولا دو دسته هستند: زناني كه در حال تصميم گرفتن درباره بچه دار شدنند و مي خواهند بدانند اين تصميم چه تاثيراتي بر زندگي آنها خواهد گذاشت و آدمهاي كنجكاوي كه از من به عنوان يك فعال مسائل زنان سئوال مي كنند. پس ذهن آنها معمولا اين است كه فمينيستها از مردها متنفرند و بچه ها را هم مانع پيشرفتشان مي دانند.

معمولا به دسته اول مي گويم: بعد از اينكه بچه ات به دنيا بيايد هيچ چيز زندگي ات شبيه سابق نيست. همه چيز كاملا تغيير خواهد كرد. اگر براي چنين تغيير بنياديني آماده اي يا آن را مي خواهي بچه دار شو وگرنه، نه. و اگر باز هم سئوال پيچم كنند كه تو چي؟ تو پشيمان شده اي تا حالا؟ اين جواب را مي دهم كه معمولا باعث سوء تفاهم مي شود: من اگر آگاهي الانم را درباره اينكه بچه دار شدن چگونه زندگي آدم را بالكل تغيير مي دهد داشتم شايد هيچوقت اين تصميم را نمي گرفتم. و متاسفانه خيلي ها فكر مي كنند اين جواب يعني من دخترم را دوست ندارم يا از به دنيا آوردن او پشيمانم يا... و هر چقدر هم توضيح بدهي معمولا بدتر مي شود كه بهتر نمي شود! مثلا اگر بگويي كه بابا جان من تا قبل از اين داستان زلزله تهران و ترس عمومي از اتفاق مرگبار قريب الوقوع نمي دانستم تا چه حد مي شود نگران يك بچه كوچك بود كه اگر همه ما بميريم و او بماند چه خواهد كرد؟ اصلا تا قبل از اين نگران اين جور چيزها نبودم. با خودم مي گفتم: خب يا مي ميريم يا مي مانيم! اما وقتي مسئول زندگي يك بچه كوچك هستي، آن وقت ممكن است چندين شب تا صبح خوابت نبرد از خيال اينكه مبادا اگر ما بميريم به فكرش نرسد پاكت شير كوچكي را كه كنار دستش گذاشته ام بخورد يا مبادا نتواند در بطري آب معدني را باز كند...به قول "شازده كوچولو" : آخه من مسئول گلم هستم!

اما به دسته اول از تجربه اي متفاوت و بي نظير مي گويم. مادري براي من تجربه اي بوده و هست كه با هر تجربه ديگري متفاوت است. يك بار يكي از اين سئوال كنندگان در جواب من گفت: خب پرش با كايت از روي يك قله بلند هم تجربه اي بي نظير است. چرا آن را امتحان نمي كني؟ و من ماندم چه جوابي بدهم. حالا تلاش مي كنم به جمله اي كه چهار سال پيش جوابي برايش نداشتم پاسخ دهم.

من مي خواهم از يك معجزه حرف بزنم كه بارها و بارها اتفاق افتاده. شايد خيلي كليشه اي باشد كه از "معجزه مادري" حرف بزنم اما مهم نيست. اصلا مگر كل موضوعات قابل بحث در كل هستي چند تاست؟ من كه مي گويم تعدادش از انگشتان يك دست تجاوز نمي كند. قرنها درباره همين چند موضوع نوشته اند و بسته به نوع نوشتن، كليشه اي از آب درآمده يا مثلا شده "هملت" شكسپير. به بيراهه نروم. براي من داشتن دختري كه خصوصياتي كاملا عكس من دارد موهبتي بزرگ بوده است. او بر عكس من و بچگي هاي من، كودكي آرام است. و البته آرامش عميقش باعث نمي شود كه شاد نباشد يا شيطنت نكند اما آنچه بيش از همه بلد است، محبت و ابراز محبت است. به همين دليل است كه هر وقت خيلي خيلي دلخور يا افسرده ام يك روزي را با او كه از خدايش است با مادرش تنها در خانه باشد مي گذرانم. زماني داشتم به وابستگي عجيب و غريب مادران ايراني به بچه هايشان فكر مي كردم.بسياري از مادران ايراني تنها انگيزه و بهانه زندگي بچه هايشان است و متاسفانه اين روزها، بچه شان. رفتار آنها با بچه ها به گونه اي است كه گاهي فكر مي كني مادر آويزان بچه اش است! مثلا اگر امروز يك گرم كمتر از ديروز غذا بخورد احتمالا فاجعه اي به اهميت فاجعه چرنوبيل اتفاق افتاده! نمي خواهم وارد اين مقوله شوم تنها مي خواهم بگويم رابطه من و دريا هيچگاه اين طوري نبوده. با اينكه خيلي كوچك است اما هميشه استقلالش به عنوان يك انسان به رسميت شناخته شده و حريم خودش را داشته باشد. گيرم كه اين حريم خيلي محدودتر از حريمي است كه مثلا يك دختر 15 ساله بايد داشته باشد و بسياري از خانواده هاي ايراني اصلا چنين مقوله اي را درك نمي كنند. علاقه شديد ما دو نفر به هم باعث نشده كه بخواهيم استقلال همديگر را نفي كنيم و وارد حريم يكديگر شويم. توضيح چنين رابطه اي ميان مادر و كودك پنج ساله اش بسيار سخت است اما مثلا من هيچوقت زماني كه يك گوشه مشغول بازي با اسباب بازي هايش است بازي اش را قطع نمي كنم و نمي پرسم: چكار مي كني؟ اين عروسك اسمش چيه؟ و... اگر كس ديگري هم اين كار را كند دريا خيلي راحت عذرش را مي خواهد! رك گويي بي نظيري كه يكي ديگر از خصوصياتي است كه من ندارم. او هم مادرش را با همه خصوصياتي كه در مقايسه با مادرهاي ديگر عجيب و غريب است پذيرفته. درست است كه مادر ديگري را تجربه نكرده اما دايره دوستان و ارتباطاتش نسبت به يك بچه پنج ساله آنقدر بزرگ هست كه به من بگويد : مامان درسا اين طوري و مامان فربد اون طوري! با اين همه بارها قاطعانه به اين شوخي كه: مي خواي مامانتو با يه ماماني عوض كني كه غذاهاي خوشمزه بپزه، هميشه تو خونه باشه و... عوض كني جواب منفي داده است. (اميدوارم هميشه همينطور باقي بماند هرچند مي دانم هيچ تضميني وجود ندارد.)
فكر كنم اصلا نتوانستم چيزي را كه مي خواستم درست توضيح دهم و اين مطلب هم خسته كننده و طولاني شد. شايد بعدا كمي منسجم تر درباره اين موضوع بنويسم. اما نمي توانم از يادآوري يكي از بدترين خاطرات زندگي ام خودداري كنم. دريا سه ماهه بود كه من ناچار شدم برگردم سر كار. آن موقع دبير سرويس اجتماعي يكي از پرتيراژترين روزنامه هاي اصلاح طلب ( از همان خانواده زنجيره اي ها) بودم و كار پر اضطراب و سنگيني بر عهده ام بود. برنامه روزانه ام اين بود كه بعد از ظهر سوار تاكسي مي شدم، سر كوچه خانه مادرم پياده مي شدم و مسافت زيادي را كه همه اش سربالايي بود مي آمدم كه برسم به خانه مادرم. دريا را شير مي دادم و مي گذاشتمش آنجا و بدو بدو مي رفتم روزنامه كه خيلي هم دور بود. حدو د ساعت دو يعني ابتداي كار روزنامه مي رسيدم. ساعت 5 شوراي تيتر شروع مي شد كه من حتما بايد حضور مي داشتم و اگر همه چيز خوب پيش مي رفت من ساعت 6 از در روزنامه بيرون مي رفتم و نزديك هفت مي رسيدم خانه مادرم و دريا را سير مي كردم. (البته دريا يك وعده هم اين وسط از شيري كه برايش ذخيره كرده بودم مي خورد.) اما مثل همه كارهاي ديگران مردان مهم، برگزاري شوراي تيتر تقريبا هيچوقت نظم نداشت و معمولا هم ديرتر شروع مي شد. واي به وقتي كه آقايان سرحال بودند و مي افتادند به گپ و گفت و احوالپرسي كه سقف جلسه از دو ساعت هم مي زد بالا! و اضطراب من هم همين طور!

يكي از همين روزهاي وحشتناك درحالي كه تقريبا به جاي پا داشتم با سر پله ها را يكي دو تا پايين مي آمدم كه بروم خانه، خانمي كه از مديران اجرايي روزنامه بود و دو تا پسر بزرگ داشت مرا ديد و پرسيد چرا اينقدر عجله دارم. تند تند برايش توضيح دادم كه خيلي دير شده و الان بچه ام از گرسنگي دارد خودش را مي كشد و ...با لبخند مخصوصي كه بيشتر وقتها گوشه لبش بود گفت: تقصير خودته! بايد مثل من مي نشستي خونه، بچه تو بزرگ مي كردي بعد مي اومدي سر كار! هيچوقت اين ميزان از همدردي و درك و تفاهم فراموشم نمي شود. يادم است آن موقع در حالي كه حقيقتا دلم مي خواست بزنم زير گريه برايش توضيح دادم كه از نظر من كيفيت مادري مهم است و نه كميت آن و او هم البته تا دلتان بخواهد مرا معطل كرد كه جواب بدهد اما آنقدر حالم بد بود ( زناني كه به بچه شان شير داده اند مي فهمند كه تاخير يك ساعته در شيرهي چه بلايي سر آدم مي آورد!) كه اصلا يادم نيست چي گفت با اين همه تخم ترديد هميشگي را در دل من كاشت كه آيا واقعا نمي شود هم مادر خوبي بود و هم زندگي كرد و جلو رفت؟ ايا مادري همه زندگي است يا بخشي از آن؟ ايا ما نمي توانيم با وجود مادر بودن، كارهاي ديگري را هم كه دوست داريم يا نياز داريم انجام دهيم؟ آيا اساسا كار تمام وقت يا مديريتي با مادري تعارض دارد؟

حالا بعد از حدود پنج سال، ... وقتي دانسته هايش را با بچه هاي همسنش كه از صبح تا شب توي خانه در آغوش گرم مادر ( و احتمالا جلوي تلويزيون) بوده اند مقايسه مي كنم مي بينم از همه آنها بيشتر مي داند و مي فهمد. نه ناخن مي جود و نه شب ادراري دارد. البته مثل همه بچه ها مشكلاتي هم دارد از جمله اينكه كمي خجالتي است و شير اصلا نمي خورد. اما باز هم من مدام از خودم مي پرسم: آيا وقتي از مدرسه بيايد، دلش گرماي غذايي را كه روي گاز در حال جا افتادن است نخواهد خواست؟ آيا اصلا در جامعه اي مثل ايران، روابط و ارزشهايي متفاوت با نرم جامعه ميان مادران و فرزندان قابل شكل گيري هست؟
وبلاگ شادی صدر
و اين هم يك نامه ديگر...
در مورد مطلب معجزه مادري ميخواستم بگم که من هم هميشه يک عذاب وجدان باهام هست از اين که وقتي با بچه ام هستم هميشه خسته ام، اگر خسته نباشم هميشه در فکر برنامه ريزي هستم و غيره. ولي الان که نگاه ميکنم مي بينم بچه ام واقعا از بچه هاي ديگر چيزي کم ندارد ( من هم دختر ۵ ساله دارم)، شادي و بازيش به جا هست، بسيار دختر خلاقي هست در حاليکه اين را در همه بچه ها نميبينيد. و خوب در بسياري از موارد کاملا مستقل است. با اينکه يک بچه دوزبانه است ولي مطالب جديد رو هم خيلي خوب ميگيره. اطلاعات عموميش خيلي خوبه و خيلي چيزاي ديگه. الان که فکر ميکنم ميبينم دليل عمده اش اين بوده که هميشه با من نبوده و زود وارد اجتماع شده و تجربه کسب
کرده.
من ميدونم (چون با خيلي از مادر ها در ايران صحبت کرده ام) که اکثر مادر ها به خاطر کار کردن احساس مي کنن به بچه اشون ظلم مي کنن. و همين يک عامل بسيار بزرگ هست که مادر ها نمي خوان در فعاليتهاي اجتماعي شرکت کنند. ميدونم که يک سري عوامل القايي هستند (مثلا ديدن سريالها و سخنرانيها به خصوص وقتي در مورد نقش زن در خونواده صحبت ميشه) ولي البته ممکنه يک موارد منفي هم وجود داشته باشه که صد البته براي بچه هايي هم که با مادر در خانه هم هستند وجود داره. ميخواستم درخواست کنم که به عنوان يک تحقيق ،‌از تجربه هاي مادران شاغل، مزايا و معايب صحبت بشه. اگر اينجوري بشه ميشه روي نکات مثبت و منفي کار کرد. سعي در ازبين بردن نکات منفي با دادن راهکار (که اين رو هم ميشه از مادر ها پرسيد) و تقويت نکات منفي داشت. من فکر کنم اگر روي اين موضوع يک خورده بزرگنمايي بشه ميشه ديد خانمها در مورد شرکت در فعاليتهاي اجتماعي را عوض کرد که صد البته اين مساله بر تغيير سرنوشت زنان بسيار موثر خواهد بود.
وبلاگ شادی صدر


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster