صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

چهره فرزندم / ناهيد رحيمی / از کتاب «داد بيداد» (جلد دوم)

هميشه چيزی هست که بماند

هميشه چيزی هست

با محنت ها

تلخی ها و شيرينی هايش

چيزی که به يادگار بماند

ناهيد

بعد از ماجرای خودکشی فريده تناقض​هايم شدت يافته بود و من در ميان آنها وامانده بودم. قادر نبودم به تنهايی و با اتکا به شعور و فکر خودم تصميم بگيرم. بيش از هر چيز، از اين می​ترسيدم که هر شک و ترديدی روحيه انقلابی و قدرت مقاومت را در من بشکند. اين را در بيرون آموخته بودم و به آن باور داشتم. ترجيح می​دادم تا حد ممکن از انديشيدن به پرسش​ها و شک​های درونيم طفره بروم و سرسری بگذرم.

مدتی بود به دادگاه هم رفته بودم و در دادگاه اول به پانزده سال و در دادگاه تجديد نظر به يازده سال محکوم شده بودم. در آن زمان هيج کس را بعد از پايان محکوميت آزاد نمی​کردند. اين را پذيرفته بودم که تا آينده​ای دور و شايد تا آخر عمر زندانی می​مانم. اما اين را هم متوجه شده بودم که يازده سال زندان، يعنی عمری را درآن فضای خاکستری گذراندن، يعنی تحمل همه آن سختگيری​ها و برنامه​های روزمره و نه يک ماه، نه يک سال، نه دوسال «آيا خواهم توانست با مقاومت و سربلندی تحمل کنم؟»

پس از چندين و چند ماه، پرسش​های جديدی در برابرم قرار گرفتند. ديگر نمی​توانستم از پاسخ طفره بروم و سرسری بگذرم. ديگر نمی​توانستم براحساس​ها و عواطف مادريم سرپوش بگذارم. چهره پسرم صمد از درونم سر برآورده بود. به هر توجيهی که متوسل می​شدم دست از سرم بر نمی​داشت. دائم به او، به حرکاتش، به لبخندش، به نگاه قدرشناسانه​اش می​انديشيدم. و از خودم می​پرسيدم، «سرنوشت فرزندم بدون من چه خواهد شد؟» شک و ترديدم نسبت به مبارزه مسلحانه هر روز بيشتر می​شد. رفته رفته منطقی​تر و آگاهانه​تر تغيير و تحولات درونيم را می​ديدم. احساس می​کردم بالغ​تر و پخته​تر شده​ام. اما ،​همچنان کلامی از افکار و احساس​هايم را با همبندانم در ميان نمی​گذاشتم. به اندازه کافی به خودم مطمئن نبودم و از قضاوت دوستان و رفقايم سخت واهمه داشتم.

اولين باری که سرانجام پس از چندين ماه توانسته بودم فرزندم صمد را در اتاق ملاقات زندان قصر ببينم، همهمه گوش خراشی فضای اتاق را پر کرده بود و پسرم وحشت زده در بغل مادر شوهرم می​گريست و گاه حيرت زده به من خيره می​ماند. در آن اتاق کوچک و تاريک، با دو رديف توری و يک نگهبان که در فاصله ميان توری​ها قدم می​زد، با يک مشت زندانی در اين سو و تعداد زيادی ملاقاتی درآن سو، مادر شوهرم يکبند فرياد می​زد، «اگر عاطفه مادری داری، اگر فرزندت رو دوست داری يک کلام عفو بنويس و برگرد برسرخانه و زندگيت!»

دو دستی به توری چسبيده بودم، بغض گلويم را گرفته بود و کلامی از دهانم بيرون نمی​آمد. همين که فرصت کوتاه ده دقيقه​ای بسرآمد به خود آمدم، بی اختيار زير لب گفتم،«کاش پدر و مادرم زنده بودند!»

در آن اولين ملاقات غم انگيز عکسی از صمد به دستم رسيد. با همان نگاه معصوم و لبخند قدرشناسانه برلب. عکس را چون جواهری گرانبها پنهان نگه می​داشتم و هر وقت که می​توانستم، به دور از چشم رفقايم آن را می​بوييدم و می​بوسيدم. به خود می​گفتم،​ «بدون عواطف انسانی که نمی​شه انقلابی ماند!» رفته رفته به اين نتيجه رسيده بودم که تعبير و تفسيرهای من و رفقايم از «انقلابی بودن» به احتمال اشکال دارد. اين نتيجه گيری را، اگر چه با خودم صراحت يافته بود، اما با کسی در ميان نمی​گذاشتم. مگر نه اين که خودم از مبلغان سرسخت «گذشتن ازعواطف و علاقه​های شخصی در راه انقلاب وخلق» بودم؟ حال جرأت و جسارت بروز تغيير افکارم را در برابر«جمع» که خودم را متعلق به آن می​دانستم، نداشتم. از منزوی شدن وحشت داشتم.

ملاقات با فرزندم هم در آن اتاق تاريک و پر همهمه، هر بار فاصله​دارتر و مشکل​تر می​شد. مادر شوهرم کم کم از دادن صمد به خواهرها و برادرم طفره می​رفت و می​گفت، «طفلک هربار که از ملاقات برمی​گرده، چندين و چند روز دم به دم بهانه می​گيره و گريه می​کنه!»

اما خواهرها و برادرم بی​وقفه برای اجازه ملاقات حضوری با فرزندان تلاش می​کردند و مرتب به ملاقات من می​آمدند. در اعتصاب ها و بست نشينی خانواده ها شرکت فعال داشتند. مسئوليت و دلسوزی آنها در حمايت از من، در آن روزهای سخت نقش تعيين کننده​ای برای من داشت.

اما من ملاقات با فرزندم را حق طبيعی خود می​دانستم. قادر نبودم به فرزندم مستقل از خودم بينديشم. او را جزيی از وجود خودم می​دانستم و انگار ملکی متعلق به من است. در بيرون هم با همين فکر، يا بهتر بگويم بدون فکر او را همراه خودم در برابر خطر قرار می​دادم. در زندان حتی وقتی شنيدم فرزندم با زبان الکن کودکانه​اش برای همبازی​هايش تعريف کرده که مادرش در باغ وحش زندگی می​کند و پدرش شکم و پا ندارد - چون درملاقات با او فقط نيمی از بدنش را می​ديد - باز هم تاثير آن ملاقات​های دهشتبار را بر فرزندم نمی​توانستم عميقا درک کنم. فکر می​کردم او هم به اندازه من به اين ديدارهای کوتاه نياز دارد. مادر شوهرم را با خانواده​های ديگر، به خصوص با مادر حليمه که هر هفته فرزندش را برای ده دقيقه ملاقات از گرگان به تهران می​آورد مقايسه می​کردم و سخت دلگير می​شدم. هفته ها انتظار می​کشيدم تا چند دقيقه فرزندم را ببينم، بی آنکه قادر باشم به آسودگی چند کلامی با او رد و بدل کنم.

هربار تلخکام​تر و عاجزتر از اتاق ملاقات بيرون می​آمدم. پيغام و پسغام​های اقوامم برای نوشتن عفو هم کلافه​ام کرده بود، به خصوص پيغام پدر بزرگم که آيت​الله سرشناسی بود. پيغام او را عموی همسرم که با پارتی بازی يک ملاقات حضوری جور کرده بود به من داد. پدر بزرگم پيغام داده بود که کافی ست يک نامه کوتاه به فرح پهلوی بنويسم و از او به عنوان يک مادر بخواهم که وضعيت مرا درک کند و امکان آزادی مرا فراهم بياورد. می​دانستم که نامه نوشتن به فرح با درخواست عفو ازشاه تفاوتی ندارد. اما استدلال​های من به گوش او نمی​رفت. در عالم ديگری سير می​کرد. پس از نيم ساعت جر و بحث با او، مرا دوباره به زندان قصر بازگرداندند.

مجسمه​های ماهی

روزها به کندی می​گذشت و من می​کوشيدم با ورزش و کتابخوانی و برنامه​های جمعی خودم را مشغول کنم، به فرزندم و به يازده سال زندان کمتر بينديشم.

نوروز ۵۷ فرا رسيد. در پی ديدار صليب سرخ بين​المللی سختگيری​ها کاهش يافته بود. ملاقات حضوری با فرزندان در روزهای عيد هم وضعيت بهتری پيدا کرده بود. عيد ۵۶ من تازه از کميته به قصر منتقل شده بودم و آن را با جزيياتش درست به خاطر نمی​آورم. اما يادم هست که عيد ۵۷ ما اعتصاب غذا کرده بوديم و به ملاقات خانواده​ها نمی​رفتيم. پس از پايان اعتصاب و به دست آوردن بيشتر خواسته​هايمان، از دفتر زندان درخواست کرديم ملاقات حضوری با فرزندانمان را که به خاطر اعتصاب از دست داده بوديم، تجديد کند. درخواستمان از طرف دفترزندان پذيرفته شد.

اينبار شور و هيجانی بی​سابقه همه بند را گرفته بود. همه سرگرم تهيه هديه​ای برای فرزندان و خانواده​ها بوديم. با نخ​های رنگي جوراب​ها گل دوزی می​کرديم، با خمير نان مجسمه می​ساختيم و من هم با نخ​هايی که چند روز در آب گرم خيسانده بودم، چند تا مجسمه ماهی رنگی با خمير نان برای صمد ساختم. مجسمه​ها را در پنبه و کاغذ گز پيچيدم تا از چشم نگهبان​ها محفوظ بمانند. تمام شب را هيجان زده و نا آرام نتوانستم بخوابم، و از کله سحر حاضر و آماده در راهرو نشستم.

کم کم سر و کله مادرها با هديه​های کوچکی که هريک به نوعی جاسازی کرده بودند، پيدا شد. همبندی​ها همه گرد آمده بودند. نظم هر روزی بند به کلی بهم ريخته بود. همه با صدای بلند تو حرف همديگر می​پريديم و هيجانزده لحظه شماری می​کرديم. بالاخره طرف ساعت ۱۰ اولين مادر را برای ملاقات صدا کردند. او را تا دم در راهرويی که به بند عمومی زنان باز می​شد بدرقه کرديم. هنوز يک ربع نگذشته با رنگی پريده و چشمانی گريان برگشت. تازه دانستيم که اگر چه تعداد روزهای ملاقات حضوری را بيشتر کرده بودند، اما اجازه ملاقات باز همان يک ربع مانده بود.

نزديک ظهر، بالاخره نوبت به من هم رسيد. دلم می​تپيد، لرزان از در بند بيرون رفتم. و در راهروی تاريک و حقير پشت بند منتظر ايستادم. پس از چند لحظه پسرم را آوردند، او را در آغوش گرفتم. آرام بود و با همان نگاه معصومش به من خيره مانده بود. راه گلويم بسته شده بود و همه حرف​هايی که تمام شب برای گفتن مرور کرده بودم از کله​ام پريده بود. بی​کلام پسرم را در آغوش ​فشردم و سر و صورتش را بوييدم و ​بوسيدم. هنوز به خودم نيامده سر و کله نگهبان دو باره پيدا شد. شتابزده مجسمه​های ماهی پيچيده در پنبه و کاغذ گزها را گذاشتم کف دست پسرم. فرصت تمام شده بود و نگهبان عجولانه او را از آغوش من بيرون کشيد و به راه افتاد. پسرم همچنان که مجسمه​ها را در مشت​های کوچکش می​فشرد، دست​هايش را به سوی من دراز کرده بود و بی​تابانه می​گريست. به بند که بازگشتم رعشه​ای نا آشنا از درونم سر برآورد.

يکی از پزشک​های بند قرصی برايم آورد و روی تختی درازکشيدم. افکار پراکنده و تکه پاره​هايی از کودکيم، از مادرم که سال​ها پيش از دست داده بودم، از فرزندم از بازجويی​ها و به مغزم هجوم آورده بودند و در درونم به رعشه​هايی پی در پی تبديل می​شدند. فکر مشخصی نداشتم، همه چيز درهم و گسيخته بود. نفسم در سينه حبس شده بود و بالا نمی​آمد. دست و پايم شروع کردند به چنگ شدن و يکباره فريادی ناهنجار و ناخواسته از گلويم بيرون جهيد و ديگر بند نيامد. صدای نعره​های دلخراش وخشک خودم درگوشم ​پيچيد و بدنم مثل سنگ سفت و منقبض شد.. از ده​ها چشم نگران که به من خيره مانده بودند، خودم هم وحشت کردم. چه بر سرم آمده؟ ديری نگذشت که چند نگهبان و پزشک زندان سر رسيدند، با دستگاه​های پزشکی برای قلب و می​ترسيدم و نمی​خواستم از رفقايم جدا شوم. بلافاصله با چند آمپول قوی آرامبخش مرا خواب کردند و با برانکارد بردند به بهداری زندان زنان عادی. چند روزی را در بهداری، در حال خواب و بيداری، تشنج و فرياد وتزريق پی درپی آمپول​های آرامبخش گذراندم. يکبار هم به يکی از رفقای پزشک همبند و دوست نزديکم اجازه دادند سری به من بزند. بالاخره، ناچار روزی از بهداری فرارکردم و به زحمت خودم را به پشت بند رساندم. در بند که باز شد خودم را انداختم توی راهرو. احساس کردم به پناهگاه و خانه خودم بازگشته​ام. ولی بی نتيجه، بازهم مرا به زور به بهداری برگرداندند. سرانجام روز بعد، با اجازه پزشک شهربانی و مسئوليت خودم، به بند بازگشتم و با مراقبت رفقای پزشک بند و دوستان نزديکم آهسته آهسته حالم رو به بهبود گذاشت.

اما هر وقت چهره گريان فرزندم را با مشت​های بسته​اش که به سمت من درازکرده بود، بياد می​آوردم، بی​اختيار اشک​هايم سرازير می​شد.

دائم خودم را سرزنش می کردم، «بر منی که خودم و فرزندم و زندگيم را وقف سازمان و مبارزه مسلحانه کرده​ام، چه می​رود؟» از اين که فکر فرزند، زندگی دربيرون و نياز به آزادی برمن چيره شده بود می​ترسيدم. از افکار خودم شرمنده بودم و جرأت بازگو کردن نداشتم.

رفيق پزشک مراقبم و دوست نزديکم مرتب از من می​خواست، آنچه در کله​ام می​گذرد و پريشان احوالم می​کند با او در ميان بگذارم. اما جرأت نمی​کردم راستش را بگويم. در برابر پافشاری او چند روزی بيشتر طاقت نياوردم. با هزار قول و قرار که حرف​هايم را هيچ کجا بازگو نکند، وحشتم را از حس عميق عاطفه به فرزندم و آرزويم را برای پيوستن به او، برايش تشريح کردم. اما دوست نزديک پزشکم اين راز را فقط دو روز در دل نگه داشت. روز سوم، به تخت من نزديک نشده از نگاه سردش يخ کردم. بی مقدمه با لحنی خشک گفت، «تو بايد احساست رو برای بقيه رفقا هم روشن کنی. من آن را با رفقای ديگر کلاس در ميان گذاشتم!»

بی آنکه منتظر پاسخ من بماند دور شد. از خشونت و بی اعتنايی​اش تنم لرزيد. برای آن کلاس​ها اهميت ويژه​ای قائل بودم. آن رفيق پزشک به پانزده سال زندان محکوم شده بود. نقش مهمی در درمان​ها و توصيه​های پزشکی زندان داشت. او نيز همچون رفقای ديگر کلاس ما مبارز بود و مقاوم و شکنجه​های سختی از سر گذرانده بود. با واکنش خشک و نا منتظره او، آخرين قطرات غرورم درهم​شکست و شرمنده از احساس​های ناخواسته​ باخود گريستم.

همان روز يا روز بعد دو رفيق صميمی ديگر به سراغم آمدند. محکم و قاطع در برابرم ايستادند و با لحنی بيگانه و رسمی اعلام کردند که ديگر حاضر نيستند با من کلاس کتابخوانی داشته باشند. شگفت زده پرسيدم چرا؟ گفتند، «چون شنيديم که عفو نوشته​ای!» بی اختيار پاسخ دادم، «اگه به چنين چيزی باور دارين ديگه نمی​بايست با من حرف می​زدين، بايد به رويم تف می​کردين!» از واکنش قاطع من يکه خوردند. پس از کمی مکث به اين نتيجه رسيدند که، «خوب! اگر عفو ننوشته باشی، تا دو ماه ديگه در ۲۸ مرداد همه چيز روشن می​شه. تا اون وقت کلاس​مون رو قطع می​کنيم تا بهانه به دست سياسی​کارها نديم. ما بايد در عمل نشون بديم هر کسی رو که عفو بنويسه تحريم می​کنيم، حتی اگه از خودمون باشه!»

اين چنين، از طرف نزديک​ترين و عزيزترين رفقايم تحريم شدم. منی که همواره ازتحريم و انزوا وحشت داشتم. هرچه حال و روزم نزارتر می​شد، بيشتر مورد بی​اعتنايی دوستان و رفقای نزديکم قرار می​گرفتم. انگار فقط به خاطر احساس و علاقه به فرزندم و نگرانی از سرنوشت آينده​اش گناهکار به حساب می​آمدم. بی انصافی رفقايم مرا بکلی از پا در آورده بود. در آن محيط خشک، ​توجه مادرانه مادر شايگان و گوش کردن​های صميمانه اشرف ربيعی به درد دل​هايم برايم غنيمتی بود.

به کندی و همراه با درد، مسير زندگيم به سمت رهايی از تابوها و تقدس​ها روی غلتک افتاده بود. در انزوا و تنهايی ناگزير به تأمل و جستجو در خودم روی آورده بودم؛ که چه شد کار من به اينجا کشيد؟ در بازخوانی کتاب​ها در خلوت و تنهايی، در انديشيدن​ها و يادداشت برداشتن​ها، رفته رفته نطفه هايی از آگاهی به روحيه خودم، طرز تفکرم، علقه​هايم و در ذهنم شکل گرفت. تقدسی که برای «جمع» و اکثريت قائل بودم در من شکست. سرانجام توانستم خودم را بهتر بشناسم و مشکلاتم را با اتکاء به شعور و توانايی​های خودم پاسخ بدهم. چه نعمتی! آرام گرفتم و دل و جرأت پيدا کردم. ديگر خودم را به خاطر عشق به فرزندم سرزنش نمی​کردم و از خيال​ها و روياهايم وحشت نداشتم. انگار وارد عالم ديگری شده بودم. به عالم انسان مختار و مسئول نزديک می​شدم. شايد بسياری کسان پيش از من و آسانتر از من وارد چنين عالمی شده باشند، اما برای من راهی سخت و دردناک بود. به خودم می​گفتم، «به آزادی فکرکردن و به فرزندم علاقه داشتن که دليل ديوانگی و شرمندگی نيست!». ترسم از قضاوت رفقايم و طرد شدن ريخته بود. می​توانستم از آن ايده​های از پيش تعيين شده، که روزی خودم مبلغ آن​ها بودم، فاصله بگيرم. اما در اين مسير شور و شعف و خوش خيالی گذشته را هم از دست دادم و هرگز آن را بازنيافتم. آدمی شدم ساکت و درخود فرورفته. شايد هم متفکر. دلم ديگر برای بيرون نمی​تپيد. شتابی هم برای آزاد شدن نداشتم. زندان را با همه سختی​ها و تلخی​هايش آگاهانه پذيرفتم. به نقش خودم، و طرز تفکر خودم و واکنش های احساسی و عاطفی خودم نيز درآن چه به تلخی زيسته بودم پی می​بردم. با آرامشی درونی، زندان را تا گشوده شدن درهايش با انقلاب ، درتنهايی، اما متکی به خود پشت سرگذاشتم.

پيش از آزادی آخرين زندانی​ها در دی ماه، شبی دير وقت من و همسرم را جدا از بقيه بی سر و صدا آزاد کردند. منتی هم به پدربزرگم، آيت​الله عظما گذاشتند. از لحظه​ای که وارد خانه شدم، پسرکم، که چهار سال و نيمه شده بود، چسبيد به پاهايم و ديگر حاضر نشد لحظه​ای از من جدا شود. هرجا که می​رفتم دنبالم می​کرد. تا مدت​ها همه جا و همه لحظه ها با هم بوديم.



2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster