هميشه چيزی هست که بماند
هميشه چيزی هست
با محنت ها
تلخی ها و شيرينی هايش
چيزی که به يادگار بماند
ناهيد
بعد از ماجرای خودکشی فريده تناقضهايم شدت يافته بود و من در ميان آنها وامانده بودم. قادر نبودم به تنهايی و با اتکا به شعور و فکر خودم تصميم بگيرم. بيش از هر چيز، از اين میترسيدم که هر شک و ترديدی روحيه انقلابی و قدرت مقاومت را در من بشکند. اين را در بيرون آموخته بودم و به آن باور داشتم. ترجيح میدادم تا حد ممکن از انديشيدن به پرسشها و شکهای درونيم طفره بروم و سرسری بگذرم.
مدتی بود به دادگاه هم رفته بودم و در دادگاه اول به پانزده سال و در دادگاه تجديد نظر به يازده سال محکوم شده بودم. در آن زمان هيج کس را بعد از پايان محکوميت آزاد نمیکردند. اين را پذيرفته بودم که تا آيندهای دور و شايد تا آخر عمر زندانی میمانم. اما اين را هم متوجه شده بودم که يازده سال زندان، يعنی عمری را درآن فضای خاکستری گذراندن، يعنی تحمل همه آن سختگيریها و برنامههای روزمره و نه يک ماه، نه يک سال، نه دوسال «آيا خواهم توانست با مقاومت و سربلندی تحمل کنم؟»
پس از چندين و چند ماه، پرسشهای جديدی در برابرم قرار گرفتند. ديگر نمیتوانستم از پاسخ طفره بروم و سرسری بگذرم. ديگر نمیتوانستم براحساسها و عواطف مادريم سرپوش بگذارم. چهره پسرم صمد از درونم سر برآورده بود. به هر توجيهی که متوسل میشدم دست از سرم بر نمیداشت. دائم به او، به حرکاتش، به لبخندش، به نگاه قدرشناسانهاش میانديشيدم. و از خودم میپرسيدم، «سرنوشت فرزندم بدون من چه خواهد شد؟» شک و ترديدم نسبت به مبارزه مسلحانه هر روز بيشتر میشد. رفته رفته منطقیتر و آگاهانهتر تغيير و تحولات درونيم را میديدم. احساس میکردم بالغتر و پختهتر شدهام. اما ،همچنان کلامی از افکار و احساسهايم را با همبندانم در ميان نمیگذاشتم. به اندازه کافی به خودم مطمئن نبودم و از قضاوت دوستان و رفقايم سخت واهمه داشتم.
اولين باری که سرانجام پس از چندين ماه توانسته بودم فرزندم صمد را در اتاق ملاقات زندان قصر ببينم، همهمه گوش خراشی فضای اتاق را پر کرده بود و پسرم وحشت زده در بغل مادر شوهرم میگريست و گاه حيرت زده به من خيره میماند. در آن اتاق کوچک و تاريک، با دو رديف توری و يک نگهبان که در فاصله ميان توریها قدم میزد، با يک مشت زندانی در اين سو و تعداد زيادی ملاقاتی درآن سو، مادر شوهرم يکبند فرياد میزد، «اگر عاطفه مادری داری، اگر فرزندت رو دوست داری يک کلام عفو بنويس و برگرد برسرخانه و زندگيت!»
دو دستی به توری چسبيده بودم، بغض گلويم را گرفته بود و کلامی از دهانم بيرون نمیآمد. همين که فرصت کوتاه ده دقيقهای بسرآمد به خود آمدم، بی اختيار زير لب گفتم،«کاش پدر و مادرم زنده بودند!»
در آن اولين ملاقات غم انگيز عکسی از صمد به دستم رسيد. با همان نگاه معصوم و لبخند قدرشناسانه برلب. عکس را چون جواهری گرانبها پنهان نگه میداشتم و هر وقت که میتوانستم، به دور از چشم رفقايم آن را میبوييدم و میبوسيدم. به خود میگفتم، «بدون عواطف انسانی که نمیشه انقلابی ماند!» رفته رفته به اين نتيجه رسيده بودم که تعبير و تفسيرهای من و رفقايم از «انقلابی بودن» به احتمال اشکال دارد. اين نتيجه گيری را، اگر چه با خودم صراحت يافته بود، اما با کسی در ميان نمیگذاشتم. مگر نه اين که خودم از مبلغان سرسخت «گذشتن ازعواطف و علاقههای شخصی در راه انقلاب وخلق» بودم؟ حال جرأت و جسارت بروز تغيير افکارم را در برابر«جمع» که خودم را متعلق به آن میدانستم، نداشتم. از منزوی شدن وحشت داشتم.
ملاقات با فرزندم هم در آن اتاق تاريک و پر همهمه، هر بار فاصلهدارتر و مشکلتر میشد. مادر شوهرم کم کم از دادن صمد به خواهرها و برادرم طفره میرفت و میگفت، «طفلک هربار که از ملاقات برمیگرده، چندين و چند روز دم به دم بهانه میگيره و گريه میکنه!»
اما خواهرها و برادرم بیوقفه برای اجازه ملاقات حضوری با فرزندان تلاش میکردند و مرتب به ملاقات من میآمدند. در اعتصاب ها و بست نشينی خانواده ها شرکت فعال داشتند. مسئوليت و دلسوزی آنها در حمايت از من، در آن روزهای سخت نقش تعيين کنندهای برای من داشت.
اما من ملاقات با فرزندم را حق طبيعی خود میدانستم. قادر نبودم به فرزندم مستقل از خودم بينديشم. او را جزيی از وجود خودم میدانستم و انگار ملکی متعلق به من است. در بيرون هم با همين فکر، يا بهتر بگويم بدون فکر او را همراه خودم در برابر خطر قرار میدادم. در زندان حتی وقتی شنيدم فرزندم با زبان الکن کودکانهاش برای همبازیهايش تعريف کرده که مادرش در باغ وحش زندگی میکند و پدرش شکم و پا ندارد - چون درملاقات با او فقط نيمی از بدنش را میديد - باز هم تاثير آن ملاقاتهای دهشتبار را بر فرزندم نمیتوانستم عميقا درک کنم. فکر میکردم او هم به اندازه من به اين ديدارهای کوتاه نياز دارد. مادر شوهرم را با خانوادههای ديگر، به خصوص با مادر حليمه که هر هفته فرزندش را برای ده دقيقه ملاقات از گرگان به تهران میآورد مقايسه میکردم و سخت دلگير میشدم. هفته ها انتظار میکشيدم تا چند دقيقه فرزندم را ببينم، بی آنکه قادر باشم به آسودگی چند کلامی با او رد و بدل کنم.
هربار تلخکامتر و عاجزتر از اتاق ملاقات بيرون میآمدم. پيغام و پسغامهای اقوامم برای نوشتن عفو هم کلافهام کرده بود، به خصوص پيغام پدر بزرگم که آيتالله سرشناسی بود. پيغام او را عموی همسرم که با پارتی بازی يک ملاقات حضوری جور کرده بود به من داد. پدر بزرگم پيغام داده بود که کافی ست يک نامه کوتاه به فرح پهلوی بنويسم و از او به عنوان يک مادر بخواهم که وضعيت مرا درک کند و امکان آزادی مرا فراهم بياورد. میدانستم که نامه نوشتن به فرح با درخواست عفو ازشاه تفاوتی ندارد. اما استدلالهای من به گوش او نمیرفت. در عالم ديگری سير میکرد. پس از نيم ساعت جر و بحث با او، مرا دوباره به زندان قصر بازگرداندند.
مجسمههای ماهی
روزها به کندی میگذشت و من میکوشيدم با ورزش و کتابخوانی و برنامههای جمعی خودم را مشغول کنم، به فرزندم و به يازده سال زندان کمتر بينديشم.
نوروز ۵۷ فرا رسيد. در پی ديدار صليب سرخ بينالمللی سختگيریها کاهش يافته بود. ملاقات حضوری با فرزندان در روزهای عيد هم وضعيت بهتری پيدا کرده بود. عيد ۵۶ من تازه از کميته به قصر منتقل شده بودم و آن را با جزيياتش درست به خاطر نمیآورم. اما يادم هست که عيد ۵۷ ما اعتصاب غذا کرده بوديم و به ملاقات خانوادهها نمیرفتيم. پس از پايان اعتصاب و به دست آوردن بيشتر خواستههايمان، از دفتر زندان درخواست کرديم ملاقات حضوری با فرزندانمان را که به خاطر اعتصاب از دست داده بوديم، تجديد کند. درخواستمان از طرف دفترزندان پذيرفته شد.
اينبار شور و هيجانی بیسابقه همه بند را گرفته بود. همه سرگرم تهيه هديهای برای فرزندان و خانوادهها بوديم. با نخهای رنگي جورابها گل دوزی میکرديم، با خمير نان مجسمه میساختيم و من هم با نخهايی که چند روز در آب گرم خيسانده بودم، چند تا مجسمه ماهی رنگی با خمير نان برای صمد ساختم. مجسمهها را در پنبه و کاغذ گز پيچيدم تا از چشم نگهبانها محفوظ بمانند. تمام شب را هيجان زده و نا آرام نتوانستم بخوابم، و از کله سحر حاضر و آماده در راهرو نشستم.
کم کم سر و کله مادرها با هديههای کوچکی که هريک به نوعی جاسازی کرده بودند، پيدا شد. همبندیها همه گرد آمده بودند. نظم هر روزی بند به کلی بهم ريخته بود. همه با صدای بلند تو حرف همديگر میپريديم و هيجانزده لحظه شماری میکرديم. بالاخره طرف ساعت ۱۰ اولين مادر را برای ملاقات صدا کردند. او را تا دم در راهرويی که به بند عمومی زنان باز میشد بدرقه کرديم. هنوز يک ربع نگذشته با رنگی پريده و چشمانی گريان برگشت. تازه دانستيم که اگر چه تعداد روزهای ملاقات حضوری را بيشتر کرده بودند، اما اجازه ملاقات باز همان يک ربع مانده بود.
نزديک ظهر، بالاخره نوبت به من هم رسيد. دلم میتپيد، لرزان از در بند بيرون رفتم. و در راهروی تاريک و حقير پشت بند منتظر ايستادم. پس از چند لحظه پسرم را آوردند، او را در آغوش گرفتم. آرام بود و با همان نگاه معصومش به من خيره مانده بود. راه گلويم بسته شده بود و همه حرفهايی که تمام شب برای گفتن مرور کرده بودم از کلهام پريده بود. بیکلام پسرم را در آغوش فشردم و سر و صورتش را بوييدم و بوسيدم. هنوز به خودم نيامده سر و کله نگهبان دو باره پيدا شد. شتابزده مجسمههای ماهی پيچيده در پنبه و کاغذ گزها را گذاشتم کف دست پسرم. فرصت تمام شده بود و نگهبان عجولانه او را از آغوش من بيرون کشيد و به راه افتاد. پسرم همچنان که مجسمهها را در مشتهای کوچکش میفشرد، دستهايش را به سوی من دراز کرده بود و بیتابانه میگريست. به بند که بازگشتم رعشهای نا آشنا از درونم سر برآورد.
يکی از پزشکهای بند قرصی برايم آورد و روی تختی درازکشيدم. افکار پراکنده و تکه پارههايی از کودکيم، از مادرم که سالها پيش از دست داده بودم، از فرزندم از بازجويیها و به مغزم هجوم آورده بودند و در درونم به رعشههايی پی در پی تبديل میشدند. فکر مشخصی نداشتم، همه چيز درهم و گسيخته بود. نفسم در سينه حبس شده بود و بالا نمیآمد. دست و پايم شروع کردند به چنگ شدن و يکباره فريادی ناهنجار و ناخواسته از گلويم بيرون جهيد و ديگر بند نيامد. صدای نعرههای دلخراش وخشک خودم درگوشم پيچيد و بدنم مثل سنگ سفت و منقبض شد.. از دهها چشم نگران که به من خيره مانده بودند، خودم هم وحشت کردم. چه بر سرم آمده؟ ديری نگذشت که چند نگهبان و پزشک زندان سر رسيدند، با دستگاههای پزشکی برای قلب و میترسيدم و نمیخواستم از رفقايم جدا شوم. بلافاصله با چند آمپول قوی آرامبخش مرا خواب کردند و با برانکارد بردند به بهداری زندان زنان عادی. چند روزی را در بهداری، در حال خواب و بيداری، تشنج و فرياد وتزريق پی درپی آمپولهای آرامبخش گذراندم. يکبار هم به يکی از رفقای پزشک همبند و دوست نزديکم اجازه دادند سری به من بزند. بالاخره، ناچار روزی از بهداری فرارکردم و به زحمت خودم را به پشت بند رساندم. در بند که باز شد خودم را انداختم توی راهرو. احساس کردم به پناهگاه و خانه خودم بازگشتهام. ولی بی نتيجه، بازهم مرا به زور به بهداری برگرداندند. سرانجام روز بعد، با اجازه پزشک شهربانی و مسئوليت خودم، به بند بازگشتم و با مراقبت رفقای پزشک بند و دوستان نزديکم آهسته آهسته حالم رو به بهبود گذاشت.
اما هر وقت چهره گريان فرزندم را با مشتهای بستهاش که به سمت من درازکرده بود، بياد میآوردم، بیاختيار اشکهايم سرازير میشد.
دائم خودم را سرزنش می کردم، «بر منی که خودم و فرزندم و زندگيم را وقف سازمان و مبارزه مسلحانه کردهام، چه میرود؟» از اين که فکر فرزند، زندگی دربيرون و نياز به آزادی برمن چيره شده بود میترسيدم. از افکار خودم شرمنده بودم و جرأت بازگو کردن نداشتم.
رفيق پزشک مراقبم و دوست نزديکم مرتب از من میخواست، آنچه در کلهام میگذرد و پريشان احوالم میکند با او در ميان بگذارم. اما جرأت نمیکردم راستش را بگويم. در برابر پافشاری او چند روزی بيشتر طاقت نياوردم. با هزار قول و قرار که حرفهايم را هيچ کجا بازگو نکند، وحشتم را از حس عميق عاطفه به فرزندم و آرزويم را برای پيوستن به او، برايش تشريح کردم. اما دوست نزديک پزشکم اين راز را فقط دو روز در دل نگه داشت. روز سوم، به تخت من نزديک نشده از نگاه سردش يخ کردم. بی مقدمه با لحنی خشک گفت، «تو بايد احساست رو برای بقيه رفقا هم روشن کنی. من آن را با رفقای ديگر کلاس در ميان گذاشتم!»
بی آنکه منتظر پاسخ من بماند دور شد. از خشونت و بی اعتنايیاش تنم لرزيد. برای آن کلاسها اهميت ويژهای قائل بودم. آن رفيق پزشک به پانزده سال زندان محکوم شده بود. نقش مهمی در درمانها و توصيههای پزشکی زندان داشت. او نيز همچون رفقای ديگر کلاس ما مبارز بود و مقاوم و شکنجههای سختی از سر گذرانده بود. با واکنش خشک و نا منتظره او، آخرين قطرات غرورم درهمشکست و شرمنده از احساسهای ناخواسته باخود گريستم.
همان روز يا روز بعد دو رفيق صميمی ديگر به سراغم آمدند. محکم و قاطع در برابرم ايستادند و با لحنی بيگانه و رسمی اعلام کردند که ديگر حاضر نيستند با من کلاس کتابخوانی داشته باشند. شگفت زده پرسيدم چرا؟ گفتند، «چون شنيديم که عفو نوشتهای!» بی اختيار پاسخ دادم، «اگه به چنين چيزی باور دارين ديگه نمیبايست با من حرف میزدين، بايد به رويم تف میکردين!» از واکنش قاطع من يکه خوردند. پس از کمی مکث به اين نتيجه رسيدند که، «خوب! اگر عفو ننوشته باشی، تا دو ماه ديگه در ۲۸ مرداد همه چيز روشن میشه. تا اون وقت کلاسمون رو قطع میکنيم تا بهانه به دست سياسیکارها نديم. ما بايد در عمل نشون بديم هر کسی رو که عفو بنويسه تحريم میکنيم، حتی اگه از خودمون باشه!»
اين چنين، از طرف نزديکترين و عزيزترين رفقايم تحريم شدم. منی که همواره ازتحريم و انزوا وحشت داشتم. هرچه حال و روزم نزارتر میشد، بيشتر مورد بیاعتنايی دوستان و رفقای نزديکم قرار میگرفتم. انگار فقط به خاطر احساس و علاقه به فرزندم و نگرانی از سرنوشت آيندهاش گناهکار به حساب میآمدم. بی انصافی رفقايم مرا بکلی از پا در آورده بود. در آن محيط خشک، توجه مادرانه مادر شايگان و گوش کردنهای صميمانه اشرف ربيعی به درد دلهايم برايم غنيمتی بود.
به کندی و همراه با درد، مسير زندگيم به سمت رهايی از تابوها و تقدسها روی غلتک افتاده بود. در انزوا و تنهايی ناگزير به تأمل و جستجو در خودم روی آورده بودم؛ که چه شد کار من به اينجا کشيد؟ در بازخوانی کتابها در خلوت و تنهايی، در انديشيدنها و يادداشت برداشتنها، رفته رفته نطفه هايی از آگاهی به روحيه خودم، طرز تفکرم، علقههايم و در ذهنم شکل گرفت. تقدسی که برای «جمع» و اکثريت قائل بودم در من شکست. سرانجام توانستم خودم را بهتر بشناسم و مشکلاتم را با اتکاء به شعور و توانايیهای خودم پاسخ بدهم. چه نعمتی! آرام گرفتم و دل و جرأت پيدا کردم. ديگر خودم را به خاطر عشق به فرزندم سرزنش نمیکردم و از خيالها و روياهايم وحشت نداشتم. انگار وارد عالم ديگری شده بودم. به عالم انسان مختار و مسئول نزديک میشدم. شايد بسياری کسان پيش از من و آسانتر از من وارد چنين عالمی شده باشند، اما برای من راهی سخت و دردناک بود. به خودم میگفتم، «به آزادی فکرکردن و به فرزندم علاقه داشتن که دليل ديوانگی و شرمندگی نيست!». ترسم از قضاوت رفقايم و طرد شدن ريخته بود. میتوانستم از آن ايدههای از پيش تعيين شده، که روزی خودم مبلغ آنها بودم، فاصله بگيرم. اما در اين مسير شور و شعف و خوش خيالی گذشته را هم از دست دادم و هرگز آن را بازنيافتم. آدمی شدم ساکت و درخود فرورفته. شايد هم متفکر. دلم ديگر برای بيرون نمیتپيد. شتابی هم برای آزاد شدن نداشتم. زندان را با همه سختیها و تلخیهايش آگاهانه پذيرفتم. به نقش خودم، و طرز تفکر خودم و واکنش های احساسی و عاطفی خودم نيز درآن چه به تلخی زيسته بودم پی میبردم. با آرامشی درونی، زندان را تا گشوده شدن درهايش با انقلاب ، درتنهايی، اما متکی به خود پشت سرگذاشتم.
پيش از آزادی آخرين زندانیها در دی ماه، شبی دير وقت من و همسرم را جدا از بقيه بی سر و صدا آزاد کردند. منتی هم به پدربزرگم، آيتالله عظما گذاشتند. از لحظهای که وارد خانه شدم، پسرکم، که چهار سال و نيمه شده بود، چسبيد به پاهايم و ديگر حاضر نشد لحظهای از من جدا شود. هرجا که میرفتم دنبالم میکرد. تا مدتها همه جا و همه لحظه ها با هم بوديم.