صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

روزهای من / ميترا صادقي

مي دانم اين يادداشت رابايد همين روز بنويسم و تا يك ساعت ديگر تمامش كنم بدون اينكه فرصتي باشد براي ازنو نوشتن ،قبل از آنكه توي جمع بچه هاي سايت باشم و همه لبخند بزنند حالم را بپرسند و بگويند باز هم دست خالي آمده اي ؟ بايد امروز چيزي بنويسم تا مجبور نباشم به خاطر كم كاريهايم قيد جلسه سايت را بزنم يا سرزنش ديگران را بشنوم كه شورش را در آورده اي .«تو هم با بچه بزرگ كردنت ». اين را برادرم مي گويد .هر بار با من حرف مي زند نيش و كنايه اي مي زند.خودش آدم پركاريست از بچه بزرگ كردن هم چيزي نمي داند.ديگران هم حرف هاي جورواجور زيادي مي زنند.مادرم مي گويد:«به فكرخانه و شوهرت نيستي ».دختربزرگم مي گويد:«همه بچه ها با مادرهايشان مي روند استخرآنوقت تو هميشه وقت نداري »و دختر كوچكم با روروكش دامن لباسم را مي كشد و جيغ مي كشد.شوهرم مي گويد:«يك ماه ديگر بيشتر وقت نداري هنوز كلي نويسنده زن هست كه اطلاعاتشان را جمع نكرده اي »و من ميان كارهايم سرگردان مي مانم.

صبح كه مي شود صبحانه دختر بزرگم را تند تند آماده مي كنم و مي فرستمش كلاس زبان.بعد دختر كوچكم را بغل مي كنم و مي روم اداره و تا وقت برگشتن هر بار كه گريه مي كند،جيغ مي كشد از همكارهايم عذرخواهي مي كنم . بعد هم كه برمي گرديم وقت شستن و پختن و كارهاي مانده ايست كه خيلي هايش را دلم نمي خواهد بگويم يا بنويسم .هر روز با خود مي گويم امشب دخترم را بخوابانم مي نشينم و مي نويسم اما مي دانم وقتي او بخوابد من آنقدر خسته ام كه حوصله هيچ كاري را ندارم.

اينها كه مي نويسم گلايه نيست .چيزي است براي نوشتن،دوستان روشنفكرم مي گويند چشمت كور بچه دوم براي چه مي خواستي .زن هاي آشنا مي گويند خودت را فداي بچه نكن .توي كوچه و خيابان توي صف نانوايي و ميوه فروشي زنها با حسرت نگاه مي كنند انگار من گذشته آنها باشم گاهي با لبخندي گوشه لبهايشان.

و دل من مي گويدمن خسته ام،بايد جايي را پيدا كنم براي اينكه بخوانم،بنويسم،يا نه توي يك خيابان بلند راه بروم.
دختر بزرگم كنارم مي نشيند ورقه اول را برمي داردبه سختي مي خواند،مي پرسد از نويعني چه؟مي گويم:از اول.مي گويد:اينجا چه نوشته اي ؟عصباني مي شوم به ساعت نگاه مي كنم.مي گويم:مي گذاري بنويسم.بلند مي شود،مي گويد:‍«عصباني» . مادرم مي آيدمي پرسد: ساعت چند برمي گردي؟اگربچه گريه كرد،چكارش كنم؟مي گويم :غذا هست بخورد.بعد هم ببرش توي حياط . دختر كوچكم چنگ مي اندازد،ورق را پاره مي كند.محكم روي دستش مي زنم.اشك توي چشمهايش جمع مي شود.ورق پاره شده.به ساعت نگاه مي كنم.سه و نيم است،ساعت چهارو نيم جلسه شروع مي شود و فرصت پاكنويس نيست.يك قطره اشك از روي لپ دخترم پائين مي افتد.دستش رامي بوسم.گريه ام مي گيرد،او به گريه ام مي خندد و دوتا دندان كوچك جلويش پيدا مي شود.
Msadeghi13502002@yahoo.com
سايت زنان ايران


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster