شهرك غرب، ساختمان ميلاد
ساعت 9 شب است. دخترك منتظر تاكسي اين پا و آن پا ميكند. ?موسو مشكي? براي او چراغ ميزند و ترمز ميكند. دخترك رويش را بر ميگرداند و خلاف مسير ماشين راه ميافتد. ماشين عقبعقب ميآيد و دوباره بوق ميزند. مرد نزديك چهل سال دارد. شيشه را پايين ميكشد و حرفي ميزند. دخترك جواب نميدهد و مرد اصرار ميكند. دخترك سريع به طرف ديگر خيابان ميدود و از پلههاي پاساژ بالا ميرود.
ببخشيد آقا ميتوانم وقت شما را بگيرم.
به چه منظور
من روزنامهنگارم و ميخواستم با شما صحبت كنم. قول ميدهم، نه عكسي و نه اسمي و نه مشخصاتي.
مرد متعجب و بدون اطمينان نگاه ميكند. اما برعكس موارد قبلي كه از پاسخ دادن طفره ميروندأ ميگويد چه سوالي داريد.
من ديدم كه شما با اصرار ميخواستيد آن خانم را سوار كنيد. چرا؟
فكر كردم شايد دوست داشته باشد كمي گپ بزنيم.
ولي شما مزاحم شده بوديد.
من پيشنهاد دادم و او نپذيرفت.
اما او از دست شما عاجز شد و فرار كرد.
هميشه اينطور نيست. گاهي هم با اصرار سوار ميشوند و ادا در ميآورند.
شما به نظر 20 سال از ايشان بزرگتر ميآمديد.
اين روزها سن و سال شرط نيست.
پس چه چيزي شرط است؟
ماشين خوب. پول خوب. پز عالي.
شما متاهليد؟
من متاهلم. 2 دختر دارم. دختر بزرگم 12 ساله است و دختر كوچكم 6 ساله.
آيا همسرتان ميداند كه چنين تفريحاتي داريد؟
ميدونه، اما به روي من نميآره.
چرا؟
چون چارهيي نداره. همه چي مال منه. خونه، ماشين، ويلا، دفتر كار. من چيزي به اسمش نميكنم تا نتونه حرف بزنه. اما با من معامله ميكنه.
چطوري؟
با مسافرت، با طلا و جواهر، با ميهمانيهاي مفصل و تفريحات مختلف. از من همه اينها رو ميخواد و من بهش ميدم و اون سكوت ميكنه.
اگه سكوت نكنه چي ميشه؟
دستش به جايي بند نيست و بايد بره. چارهيي به جز سكوت و پذيرش نداره.
راجع به كلمه وفاداري چه فكري ميكنيد؟
الان فكر نميكنم. اوايل دچار عذاب وجدان ميشدم. اما الان برايم جنبه تفريح و حتي اعتياد پيدا كرده.
از همسرت انتظار وفاداري داريد؟
براي من مهمه، خودش هم ميدونه. بهش گفتم اگه بفهمم توي زندگيت كسي هست طور ديگهيي باهات رفتار ميكنم. اما بعضي دوستانم برايشان مهم نيست.
چه ساعتي خونه ميريد؟
من آپارتمان شخصي دارم. وقتي كارم تموم ميشه. ميرم خونه خودم و تا ديروقت و حتي تا صبح آنجا هستم.
همسرتان نميگه كجا هستيد؟
اون حتي به موبايلم زنگ نميزنه. ترجيح ميده سبك نشه. ميدونه من خوشم نميآد.
و بچهها؟
بخاطر بچهها همين زندگي را نگه داشتم. بچههاي من همه چيز دارن.
شما مقصر بوديد يا همسرتان؟
هيچكدام. مقصر پولي بود كه يك دفعه به خانه و زندگي من سرازير شد. من نميدونستم اين پول رو چطوري خرج كنم. مسافرت، ماشين، تفريح و نگاههايي كه دنبال اين پولها بود.
تا حالا عاشق شديد؟
هيچ وقت. 22 سالم بود.پدر و مادرم رفتند خواستگاري. بعد از يكماه به من گفتند اين دختر زن توست. ما هيچوقت نتوانستيم با هم ارتباط برقرار كنيم. او حرف منو نميفهميد و من حرف اونو. دايم توي خانه پدر و مادرش بود و هيچوقت به حرفهاي من گوش نميداد و من هم به حرفهاي او گوش نميدادم.
و حالا توي خيابونها به دنبال گوش شنوا ميگرديد؟
نميدانم، شايد، اما كسي را پيدا نكردم و امروز اين خيابانگردي تبديل به يك عادت شده. گشتن توي خيابونها و سوار كردن زنهايي كه آنها را نميشناسم. حتي گاهي اوقات ماه بعد، قيافه آنها را به خاطر نميآرم.
ميرداماد، مقابل پاساژ آرين
خيلي از مزاحمين خياباني حاضر به صحبت نيستند، چه با كلاسها و چه بيكلاسها، چه آنهايي كه سوار ماشينهاي آخرين مدلند و چه آنهايي كه پشت سر دخترها راه ميافتند و از مستهجنترين الفاظ و كلمات استفاده ميكنند.
اما شايد در اين آشفته بازار ديدن يك مرد موتوري كراواتي از همه جالبتر بود. بسيار شيك. عنقريب عازم عروسي بود. با كفشهاي مشكي ورني، كيف چرمي مشكي نو و كتوشلواري مد روز، كراواتي با خالهاي قرمز. موتوري گازي كه هيچ هماهنگي با آن سر و وضع نداشت و مهمتر آنكه با همان وضعيت بهدنبال دو خانم بود، بوق ميزد، ميخنديد، متلك ميپراند و شوخي ميكرد. هرچند آن دو زن كه زير پودر و پنكيك و انواع رنگها دفن شده بودندأ اما بههرحال روي خوشي به موتوري كراواتي نشان نمي دادند تا زماني كه موتوري را غرق در الفاظ ركيك و فحشهاي مختلف كردند. موتوري ميخنديد و ول نميكرد. دو زن كه از رو رفته بودند سريع تاكسي گرفته و فرار را بر قرار ترجيح دادند. و من بدون تامل به سراغ مرد موتوري رفتم. ساعت پرسيدم. از چادر من ترسيد. اطرافش را نگاه كرد. به او اطمينان دادم كه مامور نيستم و تنها چند سوال دارم و اينكه جوابهاي او در تهيه گزارش به من كمك خواهد كرد.مرد نزديك به سي سال داشت. با يك ريش دلپيرويي.
شغل شما چيست؟
من حسابدار يك شركت خصوصي هستم و مجردم.
اما حلقه نشان ميدهد كه مجرد نيستيد؟
نامزد دارم و تازه حلقه دستكرديم.
شوخي ميكنيد. تازه نامزد كردهايد و دنبال اين دو خانم كه دستكم دهسال از شمابزرگتر هستند راهافتادهايد؟
من با اين كار تفريح ميكنم. )ميخندد( اوقات فراغتم را پر ميكنم.
به قيمت مزاحمت و زير سوالبردن امنيت زنان در جامعه؟
تيپشان نشان ميداد كه...
اما نبودند؟
فكر ميكنيد. موتور من را نپسنديدند.
شما نبايد قضاوت كنيد. امروز حتي زنان ساده و بدون آرايش هم امنيت ندارند.
قبول دارم. براي اينكه بعضي از اون تيپها هم گاهي اهل...
شما بد صحبت ميكنيد. اگر نامزد شما براي خريد، يا كار به خيابان بيايد و نتواند نيمساعت كنار خيابان منتظر تاكسي بايستد بازهم اينطور صحبت ميكنيد. يا خواهر و يا مادر شما؟
آنها هرجايي بخواهند بروند، من يا برادرانم و يا پدرم آنها را ميبريم. حتي دكتر.
آيا اين درست است كه همواره زنان با باديگارد بيرون بيايند؟
هركسي يكجور زندگي ميكند. من پيشنهاد ميدهم. يا قبول ميكنند يا نميكنند. من خريدارم. آنها فروشنده.
شماواقعا بد صحبت ميكنيد. خريد و فروش را در كنار خيابان انجام ميدهند؟شما اگر بخواهيد ماشين بخريد به همه كساني كه ماشينسوارند پيشنهاد خريد ميكنيد؟ هرچند كه استدلال شما اساسا سخيف است.
من از واقعيت صحبت ميكنم.
شما نامزد داريد و در دوران نامزدي به او خيانت ميكنيد. واي به آينده.
نه چه خيانتي. شما اين حرفها را از كجا درميآريد. شما كه چادري هستيد و حتما مذهبي، من صيغه ميكنم، خيانت نمي كنم.
اين توجيه است. مگر آدم براي صيغهكردن بايد دنبال زنها توي خيابان راه بيفتد؟
چه توجيهي. من خلاف شرع نميكنم. چه فرقي ميكند كجا پيشنهاد كنم.
اما اين نوعي روسپيگري تحت عنوان به اصطلاح صيغه است.
شما نبايد بگوييد. آنهايي كه رساله مينويسند بايد بگويند. شما نه مجتهديد و نه فقيه. و اين مجتهدين هستند كه بايد نظر بدهند.
هيچ مجتهدي فتوا نميدهد كه شما ميتوانيد توي شهر با موتور راه بيافتيد و مزاحم نواميس مردم بشويد تا يك نفر حاضر بشود به شما پاسخ مثبت بدهد يا نه. بههرحال عرف و عادت و آداب خاصي بر جامعه حكمفرماست.
اين حرفها نسبي است. شما حتي ماده قانوني براي اين موضوع نداريد. كجاي قانون نوشته كه من حق ندارم در خيابان پيشنهاد ازدواج موقت بدهم
اگر يك روزي همسر شما بفهمد كه شما در كوچه و خيابان آدم خريدوفروش ميكنيد چه ميكند؟
از كجا بفهمد. زني كه توي خونه است. نميفهمد.
شما به اين دختر علاقه هم داريد؟
دختر خوبيه، نجيبه، آخر اين روزها نميشود به هر دختري اعتماد كرد. اما نميتونم بگم عاشقش هستم.
به موتور تكيه داده و تندوتند از دخترهاي بد و زنهاي بد در جامعه صحبت ميكند و از ضرورت پاكدامني زنان و من تنها به او نگاه ميكنم و من به اين موضوع فكر ميكنم كه چرا جامعه و قانون و شرع چنين اجازهيي به مردان مي دهد كه با دهها توجيه خود را در چتر امنيتي براي رواج ناهنجاري در جامعه قرار دهند.
از موتوري كراواتي خداحافظي ميكنم و تا ميدان ونك گيج راه ميروم.
ميدان پونك
يكساعتي است كه از داخل ماشين صف كارگران ساختماني را نگاه ميكنم كه با عبور هر دختر و زني، بيحجاب... با حجاب، با آرايش، بي آرايش، جوان، مسن، بانگاههاي خيره او را بدرقه ميكنند. حرفهاي ركيك مي زنند و با هم شوخيهاي سبك و جلف ميكنند با لهجههاي مختلف و قاهقاه به ريش جامعه ميخندند.
مياندار اين معركه جوانك بيستوچند سالهيي است كه از لوازمش معلوم است كه گچكار است.
صدايش ميكنم. مثل فشفشه ميدود و به دنبال او دهها كارگر و عمله و نقاش كه دور ماشين حلقه ميزنند. به زحمت همه را دور ميكنم.
اسمت چيست؟
رجبعلي.
اهل كجايي؟
سبزوار، دهاتهاي سبزوار.
روزي چقدر ميگيري؟
به سنم نگاه نكن. اوساي گچكارم.
من كاري به گچكاري تو ندارم. 5 تومن بگير. نيمساعت به سوالهاي من جواب بده.
ماموري؟
نه براي خودم مي خوام. به شرطي كه راست بگي.
)اول پول. پول را ميگيرد(
براي چي هر زن و دختري كه رد ميشه متلك ميگيد و اذيت ميكنيد؟ )با تعجب نگاهم ميكند(
براي چي ميخواي
اگه جواب نميدي. پولم را بده و برو.
نه، نه. جواب ميدم.
خب
همينطوري. براي تفريح براي خنده.
دوست داري به خواهر و مادرت هم همينطوري بخندند؟
)نگاهش برق ميزند(
ديدم به يكي از دخترا پيشنهاد ميدادي. جا داري.
ها جا دارم. پسرعموم تو يك خونه نيم ساخته سرايداره. پول ميگيره. راه ميده.
بايد مزاحم همه بشي؟! همه زنها و دخترها رو اذيت كني؟
تهرون هيچي عيب نيست.
زن داري؟
زنم دهاته. حاملهاست.
از زنت خجالت نميكشي؟
زنمو سالي يكبار ميبينم. تو ده ما هيچي نبود. كار نبود. تلويزيون هم نبود. ما يك راديو داشتيم. يك دفعه يك مينيبوس سوار شدم و اومدم ميدون آزادي. پيش پسرعموم. چيزايي ديدم و شنيدم كه اگه همه عمر ده ميموندم، نميديدم. كفم بريد و كمكم خجالتم ريخت. يك اتاق دستجمعي اجاره كرديم و شبها اونجا ميخوابيديم. يك تلويزيون داريم و شبها فيلم ميبينيم. پسرعموم هر فيلمي بخوايم اجاره ميده. مشروب و مواد مخدر هم ميفروشد. خب ما هم كه اين چيزها را ميبينيم، نميتونيم صبر كنيم. متلك و هزار كار ديگه انجام ميديم.
شما دم خط اتوبوس ميايستيد. چند وقت ديگه اينجا پر از دختر مدرسهيي ميشه.
خب آره. اونوقت هم كار ما همينه.
با حالت تهوع او را سراغ كارش ميفرستم. از اين همه آشفتگي فرهنگي تعجب ميكنم. شهر بدون در و بدون پيكر است. قدرت و ثروتي كه تقسيم ميشود اجازه نميدهد كه كسي به فكر وضعيت كنوني جامعه باشد.
خيابان ايران زمين
جوانك 21 سالهيي پشت دوو نشسته است و با دوستانش چرخ به چرخ ماشين دختري كه او هم با دوستانش نشسته است حركت ميكند و كاروان ماشينهايي كه پشت سر آنها به راه افتادهاند و خلاصه داستان خيابان ايران زمين داستاني مخصوص به خودش است. آداب و رسوم خودش را دارد و حتي فرهنگ لغاتش مخصوص به همين خيابان و يكي دو خيابان ديگر است. كمي به چپ انحراف ميگيرم تا ماشينها را رد كنم و بعد يك ماشين از روبرو و تصادف با كاروان ديگري كه از روبرو ميآيد.
پياده ميشوم در حالي كه مقصرم. دو سه ساعتي انتظار تا افسر بيايد و همين انتظار زمينه گفتوگويي ميشود با بهنام و سعيد و علي كه هر سه دانشجوي متالوژي هستند و پدر مايهدارند.
بهنام ميگويد: ما مزاحم نميشويم. طرف خودمان را از روي لباس و تيپ و مدل و خلاصه چشم و ابرو ميشناسيم. ما بيخودي به كسي گير نميدهيم نهايت يك بوق و اگر تمايلي نشان نداد ميرويم.
سعيد معتقد است كه اين مزاحمين خياباني همسن و سال آنها نيستند. آنها مردان ميانسال يا پا به سن گذاشتهيي هستند كه دختران جوان و يا حتي غيرجوان را ول نميكنند. همانطور كه بهنام گفت ما طرف خودمان را ميشناسيم.
علي ميگويد: پاتوق ما اينجا و توي خيابان جردن است. حتي ساعت و روزهاي بخصوص ميآييم. توي خيابان هم اگر از كسي خوشمان بيايد اگه يكبار بگه برو دنبال كارت ميرويم.
از سعيد ميپرسم: فكر نميكنيد اين بوق زدنها، ايستادنها، امنيت را از زنان و دختران ميگيرد.
و او ميگويد: من مسوول امنيت جامعه نيستم و بالاخره اگه از كسي خوشم بياد بهش پيشنهاد ميدم.
در يك هفته از چند نفر خوشت ميآد
از تيپ و قيافه كسي خوشم بياد پيشنهاد ميدم. سوارش ميكنم. همون جلسه اول اگه خوب بود ادامه ميدم و اگر نه ولش ميكنم. برام مهم نيست چند تا دوست پسر داره و براي اون هم مهم نيست من چند تا دوست دختر دارم.
وفاداري!
وفاداري معني نداره. من كه نميخوام با اينها ازدواج كنم. من وقتگذراني ميكنم. يكجورايي هم اين كارها كلاس داره.
چه تعريفي از ارتباط با اين دخترا داري؟
يك ارتباط كامل
فكر نميكني كمي براي اين حرفها زوده
بابابزرگ من در 21 سالگي 2 تا بچه داشت
علي ادامه ميدهد:
تعاريف ما از زندگي با تعريف شما فرق داره. چيزهايي كه شما عيب ميدانيد از نظر ما عيب نيست. من به اين دخترا به يك وسيله مثل بقيه وسايل تفريح نگاه ميكنم. آنها را با پول ميخرم. عين سيگاري كه ميخرم و ميكشم و ميندازم دور.
واقعا نگاه شما اينطوريه.
به اين دخترا آره.
شما تا به حال به كسي واقعا علاقهمند نشديد؟
چرا به كسي واقعا علاقهمند شدم. اما قبل از آنكه من اقدامي بكنم اونو شوهر دادند و فكر نميكنم ديگه به كسي مثل اون علاقهمند بشم.
شما در محيطي قرار داريد كه اساسا زمينه چنين تعقلاتي نيست. بحث بحث خريد و فروش است.
دقيقا. قبول دارم. همون دختررا رو هم به من نميدادند.
من گيج شدهام. شما دانشجو هستيد. بايد فرهنگسازي كنيد. توليد انديشه دست شماست.
همه اينها كشكه. رفيقهاي من كه اهل انديشه هستند مگه ميتونن آزادانه فكر كنن و يا حرف بزنن. اونها همه پس روزگارن.
)افسر راهنمايي ميآيد. كارت ماشينم را ميگيرد. قرار ميگذاريم كه من ماشين آنها را تعمير كنم و از هم جدا ميشويم. اما من تا يكساعت سرم را روي فرمان ميگذارم و به اين جمله فكر ميكنم. من آنها را با پول ميخرم. مثل سيگار و هر چيز ديگر(
بوقهاي ممتد. الفاظ ركيك. تقاضاهاي بيجا. ماشينهاي آخرين مدل. مرداني كه به زنان به عنوان يك كالاي مصرفي نگاه ميكنند. كالايي كه مستهلك ميشود. قديمي ميشود. بايد به سراغ جوانترها رفت.
مريم رضايي 17 ساله است. از كلاس زبان بر ميگردد. بالاي ميدان سعادتآباد. مقنعه و مانتويي معمولي به سر دارد با آرايش ملايم. او معتقد است براي همه بوق ميزنند. فرقي بين زنها قايل نميشوند. حرفهايي را ميشنويم كه گاهي تا روزها ما را مريص ميكند. به پدرم و به برادرم نميگويم. چون ممكن است ديگر اجازه ندهند كه به كلاس زبان بيايم. مادرم ميگويد: براي من هم بوق ميزنند چه برسد به تو.
ندا همتي كلاس بسكتبال ميرود و ميگويد: گاهي آنقدر بوق ميزنند و ماشينهاي شيك دارند كه آدم وسوسه ميشود سوار شود. هفته پيش حتي بعد از كلاس مردي كه جاي پدرم بود از ماشين پياده شد و دنبالم راه افتاد و ميگفت: هر كاري بخواهي ميكنم. هر چيزي بخواهي ميخرم. او مرا خوشگلم صدا ميكرد و با اينكه مسن بود قلب من ميلرزيد.
اما مقاومت كردم و سوار نشدم. اين مسالهيي است كه هر روز گاهي چندين بار با مدلهاي مختلف براي ما پيش ميآيد.
سعيده 45 سال دارد. فاميلياش را نميگويد. از بازار روز برگشته و چادري است. سوارش ميكنم با كيسه نايلونهايي كه پر از سبزي و ميوه است. سعيده ميگويد : من هيچوقت آرايش نميكنم. طوري كه خودم از قيافه خودم بدم ميآيد. اما از دست مزاحمين خسته شدهام. هفته گذشته به هواي مسافركش سوار يك پيكان قراضه شدم. مرده ميگه خانم يك جا قرار بذار با هم بريم بيرون. ميگم: مرد من داماد دارم. ميگه: چه ربطي داره. چطور ميتونن دخترا رو براي شلوار كوتاه بگيرن. خوب اين مردهايي كه توي خيابان مزاحم ميشن رو نميتونن بگيرن. بايد اين مردها را بازداشت كنن. اعلام كنن كه خانمها شماره ماشينهاي اين مردها را گزارش بدن. يا هزار راه ديگه.سعيده مانند يك جامعهشناس مسائل را با زبان عاميانه تحليل ميكند. او ميگويد: همين 2 تا كفتاري كه به 22 پسربچه تجاوز كردند را ببينيد. وقتي در و پيكر شهر باز و كسي جلوي مهاجرت را نميگيره، جوانهاي چشم و گوش بسته ميان تهرون و هزار چيز ميبينن. ميرن پسربچه 12 ساله ميدزدن . كار يك عده شده دزديدن دخترا و تجاوز.
نيروي انتظامي به جاي اينكه خوابگاه دانشجوها را كنترل كنه، بايد هرزگي اين مردان در جامعه رو كنترل كنه.
سعيده تندو تند حرف ميزند. وقتي دم ساختمانهاي مخابرات پياده ميشه ميگه:
پناه بر خدا. سيرموني هم ندارن. آن وقت به زنهاشون ميگن آرايش نكن، حجابتو سفت كن، چپ نرو، راست نرو. مردها اول بايد خودشونو درست كنن. قرآن خدا كه غلط نميشه. قرآن هم اول به مردها ميگه چشمها تونو از نامحرم نگه داريد. اما امان از چشمها كه وقتي يك زن ميبينن قلپي زده بيرون.
يك افسر راهنمايي و رانندگي مستقر در خيابان مطهري ميگويد: گاهي اوقات اين ايستادنها و بوقها موجب تصادف و ترافيك ميشود و هزينههاي زيادي را به جامعه تحمل ميكند. اما همكاران ما در نيروي انتظامي بايد براي مقابله با اين پديده كه چهره شهر را زشت و نامطلوب نشان مي دهد فكري كنند. البته اگر ما با اين توقفها روبرو شويم، صرفنظر از مزاحمت خياباني براي ايست نابجا آنها را جريمه ميكنيم. آنچه ما را به عنوان يك شهروند ناراحت ميكند مزاحمت براي زنان و دختراني است كه سالم هستند و اهل كارهاي خلاف عفت عمومي نيستند و براي تردد عادي در شهر امنيت ندارند. همسر خود من ميگويد: "گاهي اين مزاحمتها آدم را مريص ميكند و از خشونت جسمي بدتر است"
بدون شك از مصاديق خشونت عليه زنان نداشتن امنيت در شهر و اماكن عمومي است. نگاههاي سنگين، الفاظ ركيك، تقاضا براي دوستي، تعقيب زنان در خيابان و مواردي از اين دست، زنان را دچار اضطراب، تپش قلب، ترس از دزديده شدن، تجاوز و خطراتي ميكند كه گاه منجر به افسردگي، عدم حضور در محيطهاي اجتماعي و حتي انزوا ميكند.
اعتماد