صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

نماز / مهرنوش معظمی گودرزی

به مناسبت قتل عام زندانیان سال 1367

مسلمان هستی؟

نه !


نماز میخوانی؟
مادرم نماز میخواند؛ با آن چادر سغید گلدارش کنار سجا ده می نشست و دانه های فرسوده
تسبیح در میان انگشتهای لاغر پنیه بسته اش از پی هم می تاختند؛ هر کدام در طلبی ؛ نان برای همسایها ؛ خاک نیک وباران را مش رمضان میگرفت و من عقل از انباشت همه موهبت های جهان ؛ آرزویی که مادر آنرا تکرار میکرد و من فشرده از نیاز رسیدن به رو یاهایم دگرگون میشدم ؛ گرد مادر می چرخیدم!
ننه ننه عقل نمیخوام! ننه ننه کباب غلامعلی میخوام با گوجه و پیاز ننه ننه عقل نمیخوام! دستهای استخوانی مادر که تارهای بیرنگ سرنوشت ما را می بافت؛ گره خورده ز خشم بالا می آمد
، لاا لله لا الله لا ا لله لاا لله لا الله
این لاالله مانند ضربتی بود که با چکش به کلاهک میخ بزنند ؛ تق تق بقلبم فرو میرفت ؛ تمام و کما ل رویایم را شقه میکرد . چرا مادرم نمی دانست که نماز خاکی بود که بر آرزو های من پاشیده می شد ؛ در ی بود که مادرم از آن می گذشت ؛ باز می آمد و من او را میدیدم ؛ رنگ پریده در محاصره خشم؛ زنی که همشیه پوشیده ا زآ رامش میان آب وآتش میگذشت و با دها نی گرسنه وتشنه خنده را بیرون میریخت؛ به پیکار تن به تن با زندگی می شد ؛ با خوشروئ گل یاسمن را در دل همسایگان شاکی می کا شت و گند شیطنت های مرا می ز د ود و پیوسته از پاییز تا بهار فقط با کار ؛ فقط پیوسته از کنار طشت رختشویی تا آن آشبزخانه ا ی که ما هرگز نداشتیم ؛مادر که تنها بود میان خواب و بیداری؛ زخم خورده از بیرمقی تن رنجورش تا دستهای لرزانی که با خود می آ و رد کرایه خانه ؛نان و نور ؛ عشق و شادی ؛ا ما نماز تصو یری دیگر از او به من نشان می داد ؛ که مرا ا ز خود می راند . مرا به کوچه پر تاپ میکرد ؛ رنجشی عظیم سینه ام را می شکافت . کنار جوی آب می نشستم ؛ با ا نگشتانم خاک را زیر و رو می کردم ؛ مادرم را می شنیدم ( ننه ننه جون کجا رفتی) نه همان جا باقی می نشستم ؛ می ترسیدم که دوباره صدای اذان در دلم نواخته شود ؛ این بود زندگی ما و مادرم نماز میخواند ؛هر روز؛ پنج بار ؛ هق هق بر مهر می افتاد ؛ خدا را سپاس می گفت ؛ بخاطر همه چیز و چشمان بهت زده من که در اتاق و در زندگی به پرواز می آمد؛ روی سجاد هء در طاقچه؛ در زمان ؛ سرما وگرما ؛ از سوسکهایی که در کف اطاق نمناک رژه میرفتند تا موش های مرده در جوی آب تا آن مستر اح ته حیاط و کابوسهای خزنده در خاموشی شب و تلخی نگاه پسر حاجی به میراث خود بر تن من ؛تا غروب های بی چراغ که به ا نتظار مادر می نشستم وبه غر غر زن پیر صاحبخانه گوش می دادم تا آن دستهای لرزان و سرفه های نیمه شب مادرم ؛ بله ؛ مادرم نماز میخوا ند؛ آن زن فرتوت که لبانش با شکوه آشنا نبود . او برای انجام هر کاری آماده بود؛ مردم به عروسیها و عزاداری میرفتند و سفره های ابولفضل؛ آن زنهای خوش لباس و قشنگ ؛ آن خانمهای طلایی که به نسبت سنگینی طلا و الماس مقام آنان در مهمانیهای سفرهء ابوالفضل معین می شد؛ گردنهای چاق و لاغر ؛ زنجیر های پهن و باریک و افاده های چین در چین در نام و نسب ها؛ آن چیز ی که مادرم از آ ن محرو م بود. من در درون تنهای خود به مادرم خیره می شدم و در خود فرو می رفتم؛ در زیر آن راه پله ها ؛آن حیاط خلوت ها؛ آن زیر زمین های تاریک؛آ ن جمعه های خالی از هیجان که لالایی گرسنگی بر من می وزید؛ وقتی که دستهای مادر سینی بزرگ کباب غلامعلی را به خانه حاجی می برد و صداها که بر او حمله می کرد ؛ زهرا قلیان تلخ؛ قلیان شیرین؛ چای کم رنگ؛ زهرا چته بدو خانم بزرگ عصبانی میشه؛ زهرا برو آشبزخانه برو زیرزمین منقل را آتش کن! آقا میخواد دودی بزنه ؛ برو آفتابه را برای حاج خانم پر کن! بیا ؛ برو بیار؛ خم شو؛ کفشهای خانمها را جفت کن؛ عرق پیشانی منو پاک کن ! بدو زهرا جون نداری؟ من به آن مردم نگاه میکردم و از خودم میپرسیدم که آ نها در ظاهر چه تفاوتی با ما داشتند؛ با مادرم که زشت بود و بوی تنباکو؛ سیر و صابون میداد اما دستمزد خود را با منت و تشکر و دست بوسان در جیب می گذا رد . با رختشور های دیگر از یک کاسه آ ب میخورد و بیرقهای سفید را بر فرا ز محله خاکی برمی افرا شت؛ خنده را با آ نان تقسیم میکرد و عنکبوت شریر مذهب مغزش را میخورد ؛ ا و را تعلیم میداد که در برابر سازمان فقر مقاومت نکند و نپرسد و فکر نکند ؛ آرام و فروتنانه به خدمت خود ادامه دهد؛ من مادرم را میدیدم که در بهار جوانی پیر می نمود. آری مادرم نماز میخواند و مرا با خود نیز به مسجد می برد. آنجا که آ خوند شهر از شمشیر خونین علی حکایتها داشت؛ از جهنم و شعله های آتش ؛ التماس برای بخشش و سوختن ؛و من سوختن خود را در این جهان دیده بودم؛ وآنگاه جهان سیاه وحشت مرا در آغوش میگرفت ؛ بسان آن لحظه که آخوند پسر بچه های کوچه را روی زانون خود می نهاد و دستهای نرم و سفیدش روی رانهای آنها به حرکت در می آمد .آن دست های بد بو که می لغزید و آن نیمه برهنه های کوچک خمیده شده ا ز بی نانی ناخن هایشان را در گوشت تلخ آ حوند فرو می برند ؛ می گریختند ا ز آ خوند مغلوب ؛ ولی دیگری که در زیر نفس های مذهب دست وپا میزد؛ دوستی که باز می آ مد ؛ خونی و پریشان ؛ می لنگید؛ ا شک از چشم های سیاهش قطره قطره می شد . محله کور بود ؛ نقابی از ایمان بر آگاهیش کشیده بود ؛ در های بهشت در میدان جنگ به ا نتظار گرسنگان می رویید و جانها برای خر یدن کوچه ها ا رزان فروخته می شد؛ کم کم بنظرم میرسید که ترس از لاالله دریچه های شعور مرا بر روی مادرم می بست؛ سر گذشت من از مادرم جدا می شد . او را دوست می داشتم و نداشتم ؛خواسته های من در این دنیا مو جود بود ا ینجا که بلبل ها چهچهه سرمی دادند . در شبهای گرم تابستان ما با هم بودیم ؛ من و مادرم و زن صاحبخانه که هرگز پول تعمیر خانه را نداشت؛ زیر آسمان پر ستاره ؛ دور سفره ء نان و ریحان می نشستیم؛سفر ساده ما نه سفرهء ابوا لفضل ؛ در سرای ما آواز محلی مادرم بود ؛ نسیم بود که لحظه های ما را نوازش میکرد ؛ و ندای بود از فردا و بلو غ فکری من ؛ عبور ا ز کوچه تنهایی ؛ دیگرا ز تاریخ شوم اسلام پشت سر من وحشتی نبود پس ا ز آن سحر که روی بام های اسفالتی دویدم و دویدم ؛ آ نجا که مردم نمی ترسند جیک بزنند! مادرم سجاده را روی زیلوی کف اتاق می گذارد ؛ مهر را در سجاده نمی بیند لاا لله لا ا لله پسر مهر را چه کار کردی ؟ مادر با کما ل سرآسیمگی دنبا ل من می د ود ؛ باید د وید؛ آنجا که مردم هوشیارتر و تیزبین تر هستند؛ آ نجا که زا لو به جوا نها نمی چسبد که از حرا رت افکارشان گرم شود و مغزشا ن را لیس بزند ؛باید دوید ؛ تا آ رزو های ساده مادر را دیدار کنم؛ در آ ن فردا که فریاد مادر ا ز زندان جهل رها می شود ؛ باید حسرت مادر را از خوا ب ز مستانی بیدا ر کنم ؛ باید دوید و ا ز پله هایی که به کبابی غلا معلی می رود ؛ بالا رفت با مش رمضانهای گمشده در قهوه های شهر و زن صاحبخانه شل ؛ باید دوید و دوید و مهر نماز مادر را در جماران افکند ؛ در آ ن خزانه خون و چشم , باید دوید و از سفر ه های ابوالفضل به دستهای خسته ماد ر رسید ؛ آ نها مهر نماز زندگانیها هستند ؛ من با دستهای مادر م به عشق می رسم ؛ به راز حیات ؛ باید رفت ؛خزان است ؛ باد گلها را فرو می ریزد ؛ برگها خرد می شوند ؛ می میرند و دین دقیقه های ما را می رباید .

نه ؛ نماز نخوانده ام و نمی خوانم و نخواهم خوا ند!
مادرم در غروبهای بی چراغ در اتاق سرد که روی طاقچه ا ش بجای سجاده یک گلدان شمعدا نی و یک قاب عکس من قرار دارد ؛ به انتظار بازگشت من است.

1383.06.16


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster