صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

خوب نگاه كنيد، راستكي است / پروانه عليزاده / (گزارش زندان)

اين نوشته گزارش مشاهدات من در زندان های جمهوری اسلامی است و روشن است كه به دوره زندان من و بندهايی كه در آنها به سر برده ام محدود می شود. اين را هم می دانم كه از عهدهء بيان كامل همين جزء كوچك نيز برنيامده ام. هرچه هست، گوشه ای از واقعيتی است كه در زندان های جمهوری اسلامی می گذرد، و بيان همين واقعيت انگيزه اصلی من برای نوشتن آن بوده است. تنها كوشش كرده ام كه جز آنچه خود ديده ام و جز به همان گونه كه ديده ام چيزی ننويسم.

اين نوشته را كاستی بسيار است، اما افزوده ای در كار نيست.

پ. ع.

ما را دسته جمعي به راه انداختند و وارد حياط اوين كردند. من اين امتياز را داشتم كه دست كم مي توانستم از لاي درزهاي چشم بند دور و بر خودم را ببينم. اما من هم مثل بقيه از اين كه كجا مي رويم و چه چيزي در انتظارمان است بي خبر بودم. در حياط از هر طرف رفت و آمد بود. صف هاي متعددي از زنداني ها، كه هر يك را پاسداري از اين قسمت به آن قسمت زندان مي كشانيد، در حركت بودند. در گوشه اي از محوطه، آسايشگاه سربازان نگهبان زندان بود. ظاهراً ساعت استراحت سربازها بود. همان طور كه مشغول انجام كارهاي خودشان بودند ما را زير نگاه هاي بي تفاوتشان گرفته بودند.

هوا آفتابي بود اما دل من شور مي زد و دلشوره ام را سروصداهايي كه هر لحظه بيشتر مي شد تشديد مي كرد. پيشتر كه رفتيم صداها تبديل به فريادها و شعارهاي واضحي شد كه آن روزها آشنا بود؛ مرگ بر منافق با آرم مجاهد، مرگ بر رجوي، درود بر خميني... مسافت نسبتاً زيادي را در ميان اين فريادها و شعارهاي فزاينده طي كرديم تا بالاخره به محوطه اي رسيديم پر از دختر و پسر چشم بند زده، ايستاده يا نشسته كه دور تا دورشان را پاسدارهاي مراقب گرفته بودند. به ما هم دستور توقف دادند. در همين موقع دختر پاسداري كه گويا مسئول آشپزخانه بود، چون بوي قرمه سبزي مي داد، به من نزديك شد. چادر بر سر نداشت و فقط روسري و مانتو پوشيده بود. سرش را نزديكم آورد و گفت الان چيزي مي بيني كه بلافاصله توبه مي كني. بيا و به جوانيت رحم كن و هر چه داري بگو. چيزي نگفتم، اما دلشوره ام از آنچه كه مي توانست در انتظارمان باشد بيشتر شد.

اكنون ديگر تنها صداي فرياد و شعار نبود، صداي ضجه و گريه هايي كه تا آن موقع برايم ناآشنا بود صداهاي اولي را تحت الشعاع قرار مي داد. در اين موقع بود كه گفتند چشم بندهايتان را پايين بكشيد و فقط به روبروي خود نگاه كنيد. صحنه اي فجيع ناگهان در برابر چشم ده ها زنداني پديدار شد. يك لحظه بهت و سپس جيغ و نعره و ضجه. آنچه را به چشم مي ديديم نمي توانستيم باور كنيم. بيشتر به كابوس مي مانست تا واقعيت. پيكر جواني در انتهاي طنابي كه از درخت بلندي آويخته بود تاب مي خورد. دست هاي جوان تا آرنج باندپيچي شده بود و پاهايش تا زانو از ضربات وحشيانه ي كابل دريده بود. به زحمت بيست ساله مي نمود. موهاي كوتاه و سبيل هاي نازكي داشت. چهره لاغرش از فشار طناب دار كبود شده و سرش آرام به پهلو خميده بود. در كنار جسد، مردي در لباس پاسدارها بالاي ميزي رفته و چوبي به دست گرفته بود. پاسدار كه بيست و پنج تا سي سال داشت، با قامتي متوسط و اندكي چاق و نگاهي كه هيچ چيز در آن خوانده نمي شد، نه غرور، نه شرمندگي، نه شيطنت، نه ترحم، و با چهره اي بي حالت كه انگار چهره ي آدمي نيست، چنان كه گويي لاشه ي گوسفندي را براي فروش عرضه مي كند، با چوب خود جسد را مي چرخاند و با صداي خشك و بي تفاوت تكرار مي كرد : «خوب نگاه كنيد، راستكي است». گويا او نيز مي دانست كه اين صحنه ي كريه چقدر باورنكردني است. روي تكه مقوايي كه بر سينه ي جسد نصب كرده بودند، با دستخطي بچگانه نوشته شده بود : حبيب الله اسلامي.

نمايش كه تمام شد، ما را به صف كردند. دخترها يك طرف و پسرها طرف ديگر. دست هر يك از ما بر روي شانه ي جلوئي بود و دست اولين نفر به شلنگي كه طرف ديگرش را پاسداري در دست داشت. ما را از راهروهاي زيادي گذراندند تا به راهرو بازجويي رسيديم. در آنجا تعداد زيادي زنداني را جمع كرده بودند كه عده اي از آنها با پتو و چشم بند بودند. گويا شب را در همان راهرو گذرانده بودند. عده اي از دخترها ملافه هاي سفيد بر سرشان انداخته بودند. بعدها معلوم شد كه آنها را در خيابان بدون چادر دستگير كرده اند و در اوين به آنها ملافه داده اند.

راهرو پر از زنداني بود، به طوري كه صداي نفس آنها خود همهمه ايجاد ميكرد. مدت يك ربع ايستادم. گويا در نگاه كردن به دور و برم ناشيگري نشان داده بودم چون پاسداري سرش را پايين آورد و نگاهم كرد و فكر كرد كه من چشم بندم را شل كرده ام. گفت مي بيني، و محكم با دست به گيجگاهم زد، و چشم بند را چنان محكم بست كه خون در سرم بند آمد. سرگيجه گرفتم. كمي كه گذشت، پنهاني از زير چادر، چشم بند را كمي شل كردم.

پس از مدتي، صدايي پرسيد چه كي جسد را نديده. عده اي گفتند ما. پاسداري از من پرسيد جسد را ديده اي. جواب دادم آره. گفت نمي خواهي دوباره ببيني. جواب دادم نه. گفت چرا به نظرم لازم است دوباره ببيني، راه بيفت. ما را دوباره به صف كرده به محل جسد بردند. همان صحنه تكرار شد و ما را دوباره برگرداندند.

دوباره همان صدا پرسيد چه كسي جسد را نديده. جوابي نيامد. پاسدار پرسيد چه كسي مي خواهد دوباره جسد را ببيند. چند دختر و پسر جواب دادند «من». پاسدار گفت آنهايي كه مي خواهند دوباره جسد را ببينند بلند شوند. بعد به من نزديك شد و پرسيد تو نمي خواهي جسد را ببيني. گفتم ديده ام. گفت دوباره. گفتم دو بار ديده ام. ديگر چيزي نگفت و رفت.

********
كم كم با بچه ها سر صحبت را باز كردم. مادري بود كه با دو پسر و يك دخترش دستگير شده بود. از پسرهايش هيچ خبر نداشت ولي مي گفت موقعي كه دخترم را شكنجه مي كردند مرا بالاي سرش بردند و از من خواستند كه به او بگويم كه هر چه دارد بگويد. مي گفت دخترم را خيلي شكنجه كرده بودند و ديگر نمي دانم چه بر سرش آمده و كجاست. او را به جرم اين كه بچه هايش سياسي بودند به زندان آورده بودند. در بيرون از زندان تحت نظر روانپزشك بود. از بيماري اعصاب رنج مي برد. ولي با وجود اين وضع و دوري از فرزندانش، در زندان به او اجازهء استفاده از قرص هايش را نمي دادند. حال بسيار بدي داشت. گريه مي كرد، مي خنديد، غذا نمي خورد، ساكت و مات بود. از هر كس كه از بازجويي مي آمد، مي پرسيد كه آيا كسي را به اسم فريبا صدا نكردند. هميشه سراغ دخترش را از بچه ها مي گرفت. خواهرش را در سي خرداد دستگير كرده بودند. بعدها كه خواهرش را در زندان قزل حصار ديدم برايم گفت كه هفت هشت ماه است كه دستگير شده و بدون بازجويي و دادگاه به حبس ابد محكوم شده است. او هم از بيماري رواني در رنج بود و وقتي دانست كه من با خواهرش در اوين بوده ام خيلي خوشحال شد و سراغ او و دختر و پسرش را از من گرفت. من هم با توجه به حال او كمي از آنچه را مي دانستم برايش گفتم.

يك روز مادر سيمين از خواب بلند شد و تقاضاي ديدار فرزندش را كرد. پاسدار به او خنديد و گفت مگر اينجا خانه خاله است و يا تو فراموش كرده اي كه در اينجا زنداني هستي. تو اگر لياقت تربيت فرزندت را داشتي وقتي در بيرون و در كنارت بود تربيتش مي كردي. حالا، حاكم شرع به ما دستور ميدهد او را دور از تو ارشاد كنيم. شما مادر و پدرها براي جوان هاي خودتان سم هستيد و خطرناك. مادر سيمين هم كه بسيار ناراحت و عصبي شده بود شروع به داد و فرياد و فحش دادن به خميني كرد. پاسدار حاضر فوراً در بند را بست و رفت و بعد از چند دقيقه برگشت و او را براي بازجويي صدا كرد. سعي ما براي آرام كردن مادر سيمين بي اثر بود زيرا خشم او فراتر از آن بود كه بتوان گمان كرد. او را به بازجويي بردند و بعد از شكنجه بسيار و سه شبانه روز چشم بسته نگاه داشتن در راهروهاي سرد و خالي به بند برگرداندند. براي اين كه بيشتر او را اذيت نكرده باشيم از او سؤال نكرديم. او هم چيزي نگفت و دوباره آرام گرفت. بيشتر مي خوابيد و طبق معمول سراغ دخترش را از تازه واردان و بچه هايي كه از بازجويي مي آمدند مي گرفت.

********
معمولاً شب ها بچه ها را براي اعدام صدا مي زدند. عصر به بعد در بند كه باز مي شد براي بردن بچه ها به ميدان تير بود. اولين بار كه اين قاعده به هم خورد يك شب ساعت دوازده بود كه در بند باز شد و يك دختر زنداني را كه دو روز بود براي بازجويي برده بودند به بند بازگرداندند. طاهره*، دختري كه به بند آمد، بيست و چند روز بود كه دستگير شده بود. هجده ساله بود. او را در جلسه امتحان تجديدي دستگير كرده و به اوين آورده بودند. مي گفت شنيده بودم كه بچه ها را از جلسهء امتحان مي برند اما فكر مي كردم كه من كاري نكرده ام كه به زندان بروم. هيچ نمي دانستم كه روزنامه يا اعلاميه خواندن هم زندان دارد. تا وارد مدرسه شديم پاسدارها را ديديم كه از قبل آنجا بودند. مدير مدرسه از پشت بلندگو گفت اسم هايي كه مي خوانيم به دفتر بيايند. پنجاه و شش نفر را اسم برد كه اسم من هم جزوشان بود. ما را از مدرسه يكراست به اوين آوردند. از قرار معلوم پاسدارها پيش مدير رفته اسامي افراد فعال در مدرسه را مي خواهند. مدير هم ليست بلند بالايي جلوي شان مي گذارد. وقتي به بند آمد دو شبانه روز بود كه نخوابيده بود. از دادگاه گيلاني مي آمد. مي گفت گيلاني به من اعدام داده ولي همين كه مرا به بند آورده اند نشان مي دهد كه اعدامم نخواهند كرد، وگرنه دليلي براي آوردن من به بند وجود نداشت. شب را پيش من خوابيد. چه خوابيدني ! يك دم آرام نداشت. مدام از خستگي خوابش مي برد و از پريشاني از خواب مي پريد. و هر بار مرا بيدار مي كرد و مي پرسيد كلك زده اند، نه؟ مرا اعدام نمي كنند. و من كه هيچ نمي دانستم چه بگويم جواب مي دادم نه، بخواب.

ساعت پنج صبح بود كه صدايش زدند. شب بعد اسمش را جزو ليست اعدامي ها خوانديم. طفلك هرگز نتوانست باور كند.

به ازاي هر يك زنداني كه اعدام مي كردند، سه چهار زنداني جديد وارد بند مي كردند. در بين زندانيان جديد چهار دختر دانش آموز بودند كه از لباس هركدام شان يك مستطيل بريده بودند. فوراً «بازجو» هاي بند دست به كار شدند. بعد از «بازجويي» كامل از آنها معلوم شد كه براي گرفتن اقرار، آنها را در قبرهايي مي خوابانند و مي گويند زنده به گورتان مي كنيم. بعد قسمتي از لباس آنها را مي برند و مي گويند اين تكه از لباستان را به خانواده تان مي دهيم تا بدانند شما به درك رفته ايد. آنها را سه ربع تا يك ساعت در همان حالت نگه مي دارند و هر لحظه مي گويند الان رويتان خاك مي ريزيم. بعد از اين مدت كه آنها خوابيده روي قولوه سنگ هاي قبر به انتظار پايان زندگيشان مي گذرانند، پاسداري مي آيد و ضمانتشان مي كند.

روزها در بند بسيار يكنواخت مي گذشت. بعد از اين كه اجازه ورزش آنهم به طور فردي به ما دادند، هر روز چند ساعت را به ورزش مي گذرانديم و بد نبود. بعد از خواهش هاي مكرر بالاخره پاسدارها موافقت كردند كه از خانواده هايمان برايمان لباس بپذيرند. از خوشحالي بال درآورديم زيرا آنقدر وضع بدي پيدا كرده بوديم كه تصميم گرفته بوديم به محض گرفتن لباس، لباس هاي موجودمان را دور بريزيم.

افسانه* دختر هجده سالهء بسيار ساكت و معصومي بود، آنقدر معصوم كه دلم نمي آيد از آن صورت آرام و دوست داشتني در اينجا سخني نگويم. او از بچه ها قول گرفته بود اولين كسي كه برايش بيشتر از يك تكه لباس آمد دومي را به او بدهد، چون مي دانست كه كسي براي او چيزي نخواهد آورد. خانواده اش وضع مالي بدي داشتند و نمي توانستند برايش لباس بفرستند. وقتي مي گفتيم خوب، از لباسهاي خودت كه در خانه هست مي فرستند، مي گفت كه دو خواهر ديگر دارد كه از لباس هاي معدودشان مشتركاً استفاده مي كنند.

يك روز او را براي بازجويي صدا زدند. هنوز از بند بيرون نرفته بود كه پاسداري وارد شد و شروع به خواندن اسامي بچه هايي كرد كه برايشان وسيله اي آمده بود. در اين گونه مواقع همگي جلوي در جمع مي شديم، انبوهي از آدم، و فقط يك راه باريك باقي مي گذاشتيم تا هر كس كه صدايش مي زنند بتواند عبور كرده، ورقه را امضا كند و بسته اش را بگيرد. ناگهان نام افسانه به گوشمان خورد. همگي از تعجب جيغ كوتاهي كشيديم. به پاسدار گفتيم كه او را براي بازجويي صدا زده اند. يكي از بچه ها گفت كه بسته را به او بدهند تا برايش نگه دارد. پاسدار قبول كرد. خوشحال بسته را نگه داشتيم تا ظهر كه افسانه از بازجويي آمد. آنقدر خوشحال بوديم كه نمي دانستيم چطور به او بگوئيم. اول باور نمي كرد و حتي بعد از اين كه اسمش را روي بسته ديد فكر كرد كه بچه ها با او شوخي كرده اند. ولي وقتي فهميد واقعاً برايش بسته آورده اند از خوشحالي اشك در چشمانش جمع شد. دستخط روي بسته و لباس هاي فرستاده شده را نگاه كرد و گفت كه آنها را عمه اش برايش فرستاده است. لباس ها را گذاشت و شروع به خوردن ناهار كرد. ناهارش را كه خورد دوباره صدايش كردند. او هرگز آن لباس ها را بر تن نكرد. چه شوم بود صدايي كه نام او را در گوش ما نشاند.

********
در عمومي با دختر پانزده ساله اي در يك سلول افتادم. او از بچه هايي بود كه در اوين با هم بوديم. بچه بسيار خوبي بود. برايم از همه چيزش گفته بود و مي دانستم چه كرده. يادم نمي رود زماني كه از دادگاه برگشته بود. وقت ناهار بود. گفت به اعدام محكوم شده و صبر نكرد كه ناهار بخورد. فوراً به حمام رفت و با آب سرد غسل شهادت كرد. مي ترسيد بلافاصله او را براي اعدام صدا بزنند و ديگر فرصت غسل نداشته باشد. دو ماه بعد از من او هم به قزل منتقل شد. ولي ديگر آن آدم سابق نبود. نمي دانم چه شده بود كه بريده بود. ديگر هيچ چيز را قبول نداشت. مي گفت مقاومت بيهوده است و «آنها» ماندني هستند. طبق معمول گذشته با من حرف مي زد. ولي من ديگر احتياط مي كردم و تقريباً فقط به حرفهايش گوش مي كردم.

در اوين يكروز او را به اتاق اعدامي ها برده بودند براي نصيحت كردن يكي دو نفر از دوستان و هم سن هايش كه بيايند و همه چيز را بگويند. مي گفت اتاق كوچكي است كه زنداني هاي اعدامي را از ساعت دوازده شب تا اذان صبح در آنجا مي گذارند، پسرها جدا و دخترها جدا. به هر زنداني يك قلم و يك كاغذ مي دهند براي نوشتن وصيت نامه و يك ماژيك كه اسم يكديگر را بر روي پيشاني و كف پايشان بنويسند تا بعد از اعدام شناسايي شوند. صداي نوحه و روضه خواني از ضبط صوتي كه نزديك در اتاق قرار دارد بلند است. مي گفت حدود بيست دقيقه در آن اتاق بوده و نتوانسته آنها را مجاب كند. همو بود كه خبر اعدام شيدا را به من داد و گفت شيدا را قبل از اعدام دوباره شكنجه كرده بودند. همه چيز را در باره او گفته بودند ولي او هيچ نگفته بود.

********
مدت محكوميتم تمام شده بود و شروع به شمارش منفي كرده بودم. امروز آزاد شده ام، فردا دو روز است كه آزاد شده ام، پس فردا سه روز است كه آزاد شده ام و... و تا اينكه اين روزها زياد شد و ديگر تقريباً هم خودم و هم بچه هاي ديگري كه آزادي من باعث مي شد حداقل خبري از آنها به بيرون برسد، خيال مان تخت شده بود كه خبري از آزادي نيست. ساعت دو بعد از ظهر بود. توي بند قدم مي زدم. حال خوبي نداشتم و مثل هميشه خسته و كسل و افسرده بودم و جز قدم زدن هيچ كاري ازم برنمي آمد كه براي رفتن به اوين صدايم زدند. در ميان ناباوري خودم و بقيه، بطرف سلولم پريدم تا وسائلم را جمع كنم. بچه ها همگي در بيرون و داخل سلول حلقه زده بودند. چه كساني كه مرا بيشتر مي شناختند و پيغامي داشتند، و چه كساني كه اصلاً مرا نمي شناختند. خداحافظي از بچه ها بيست دقيقه اي به طول كشيد و بالاخره هم پاسدار زن مجبور شد مرا كشان كشان بيرون ببرد.

حالا من بودم تنها، با ساك حاوي وسائلم، و حدود پنج هزار تومان پس انداز بچه ها براي كمك به سازمان، و مقداري رمز و شماره تلفن و پيغام، و نگاهم به ساعت ـ ساعت شيدا كه بايد هر چه زودتر به مادرش مي دادم. به اوين رسيدم. بعد از انجام آخرين تشريفات ساعت پنج بود كه در زندان اوين در برابرم باز شد. آسمان آبي بود و آفتاب هنوز گسترده. لحظه اي مكث كردم. در بزرگ آهني كه پشت سرم بسته شد، احساس آزادي در من شكست. چيزي از من در آنسوي در جا مانده بود.

* طاهره استاد علي معمار * افسانه شمس آبادي

يادداشت چاپ سوم

نزديك به ده سال از چاپ اول كتاب «خوب نگاه كنيد، راستكي است» مي گذرد. در اين مدت كتاب هاي بسيار ديگري در باره آنچه كه در اين سال هاي سياه در زندان هاي جمهوري اسلامي گذشته، منتشر شده است. اين كتاب ها، به ويژه آن هايي كه جدا از وابستگي هاي گروهي و چهارچوب هاي ايدئولوژيك به بيان ساده اين واقعيت شوم پرداختند، يكي از جهنمي ترين سيستم هاي سركوب تاريخ بشر را كه بر پايه يك ايدئولوژي تنگ نظر و واپس گرا بنا نهاده شده، در معرض ديد و قضاوت جهانيان قرار دادند. ايدئولوژي اي كه در پايانه قرن بيستم مي خواهد تمام كوشش هاي بشر را براي رهايي از جهل نفي كند و پيشرفت هاي او را براي به دست گرفتن سرنوشت خويش و بي نيازي اش را از هرگونه جهان غيرانساني و فراانساني ناديده بگيرد و دوباره او را به تاريكي هاي پيش از تاريخ بكشاند. ايدئولوژي اي كه انسان رها و حاكم بر سرنوشت خويش را برنمي تابد، او را «عبد» مي خواهد و جمهور مردم را، كه تعيين كننده قراردادهاي اجتماعي بين خودشان هستند، «گله گوسفندان» نيازمند هي چوپان. هم چنين، اين كتاب ها عظمت ايستادگي انسان هايي را در پيش چشمان ما مي گستراند كه پرومته وار همه زجرها و شكنجه ها را به جان مي خرند تا روزي انسان خردگرا و آزاد بتواند پايان جهل، بندگي و نابرابري هاي اجتماعي را بر روي زمين جشن بگيرد. در كنار آن، ضعفها، محدوديت هاي توان انساني و زشتي شكسته شدن شخصيت فرد را در شرايط دشوار و غيرانساني نشان مي دهد. در حقيقت، بيان ساده و روشن آن واقعيت جنهمي، خشم و نفرت ما را نسبت به كساني كه تمام نيرو و انديشه شيطاني خود را براي درهم شكستن انساني ديگر به كار مي گيرند، برمي انگيزد و ترحم و همدردي ما را با كسي كه تنها به گناه خواستن آزادي و برابري، او را تا مرز نابودي كامل شخصيت انساني اش كشانده اند. انتشار دوباره كتاب «خوب نگاه كنيد، راستكي است» با همان هدف انجام مي گيرد كه در يادداشت ناشر براي چاپ اول آمده است : پرهيز از خطر فراموشي. فراموشي ارزش هايي كه انسان در طول تاريخ خود آن ها را پيوسته صيقل داده و هر نسلي درخشان تر و تابناك تر به نسل پس از خود منتقل كرده است. و فراموشي انسان هاي والايي كه براي به چنگ آوردن اين ارزش ها همه هستي خود را نثار كردند. ناشر

انتشارات خاوران - پاريس


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster