صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

تجاوز يک اتفاق ساده بود؟ / دنيا روشن

سال شصت، سال وحشت، سال سرکوب، سال زنده به گور شدن نهال آزادی، سال پنهان کردن عشق در پستوخانه، کتاب های سوخته، خانه گردی، تعقيب ودستگيری.
ساعت سه بعد از نيمه شب دستگير شديم. من وخواهرم امکان هيج گونه فرار و پنهان شدن نداشتيم. خانه مان محاصره شده بود. گوئي جانيان حرفه ای و خيلي مهمي بوديم که اينچنين به سراغمان آمده بودند. وقتي در ماشين که ما را با خود مي برد نشستيم، به پشت سرم نگاه کردم : مادرم را ديدم که در حال ناله و شيون ، بي فايده به دنبال ماشين مي دويد. نگاهي به اطراف انداختم. همسايه ها از لای در، مخفيانه نگاه مي کردند. کسي از ترسش در را باز نمي کرد. نزديکي های سحر بود که از "پيچ توبه" گذشتيم. اينجا اوين بود. به يکباره تمامي اضطراب ها و فکر و خيالات قبلي ام در مورد اوين تسکين پيدا کرد. من در متن ماجرا گرفته بودم. سرنوشت مشترکي با هزاران انسان که مي رفت ابعاد وحشتناکي به خود بگيرد.
ساعت 10 صبح مرا به بازجوئي بردند. اولين تماس با کابل بر فرق سرم و لگدی که مرا بدرقه کرد، چنان برقي از سرم پراند که برای لحظه ای زمان ومکان را فراموش کردم. مرا روی تخت خواباندند. پاهايم را بستند. تکه ابر کثيفي در دهانم فرو کردند، تا صدايم در نيايد. ابر چنان کثيف بود که حالم را بهم مي زد.
شمارش کابل به 10 نرسيد بعد که ديگر چيزی نفهميدم. فقط يادم است که آب(يا ماده ای که متوجه نشدم چيست ) روي پايم ريختند و يا چيزی به کف پايم مي کشيدند. بعد مرا مجبور به راه رفتن کردند. يکي از شکنجه گران که گوئي فراموش کرده بود من " نامحرم" هستم، زير بغلم را گرفته بود.
پنج روز در آن اتاق بودم. بعدا فهميدم به آن شعبه شش مي گويند. روز پنجم شعبه شش خيلی شلوغ بود. با چشم بند امکان ديدن نداشتم ولي احساس مي کردم در گوشه اتاقي هستم که از طريق پرده ای از قسمت ديگر جدا بود. آن روز بعد از بازجويي همان جا مانده بودم و کسي سراغ من نيامده بود. از اين وضعيت بدم نمي آمد. در تنهايي خودم را مچاله کردم و به بازسازی ذهن و روانم پرداختم. تا شب هنوز آنجا بودم. صدای "حامد" شکنجه گر شعبه شش را شنيدم که همچون کفتاری کثيف، صيد تازه ای را به قربانگاه آورده بود. اين يکي، غزال کوچکي بود که به زحمت صدای او را از يک دختربچه مي شد تشخيص داد.
خوب بگو ببينم برادر و خواهرت کجا هستند؟
نمي دونم به خدا من از مدرسه اومدم خونه واز چيزی خبر ندارم.
او را به روی تخت خواباند و پاهايش را بست و همان سوال را تکرار کرد. اما صدايش از حالت معمولي آميخته به خشم و غضب، خارج شده بود و مرتب آهسته تر صحبت مي کرد.
با شنيدن حالت صدای حامد تمام وجودم به لرزه افتاد. نفسم در نمي آمد. داشتم خفه مي شدم. ديگر نفسم به شماره افتاده بود و ضربان قلبم را در گلويم حس مي کردم. مي خواهد با او چکار کند؟ سرم گيج مي رفت. همه قضاوت ها و ددمنشي هايي را که خوانده و شنيده بودم، حالا در حضورم اتفاق مي افتاد. بايد کاری مي کردم. چه کار مي توانستم بکنم؟ ديگر به وضوح صدای نفس های حامد را مي شنيدم و تصور وضعيت دخترک کوچک مرا ذوب مي کرد. به ناگهان موجودی ديگر از درونم فرياد کشيد که تا به حال از خودم نشنيده بودم. فرياد زدن، تنها کاری بود که از من بر مي آمد. با اين فرياد، تمام نقشه های کثيف بازجو برهم خورد. حامد چون حيواني وحشي به سويم هجوم آورد. او تازه از وجود من خبر دار شده بود. مرا زير مشت و لگد گرفت و ديوانه وار بر سر و رويم مي کوبيد. بعد دست بند آوردند ومرا قپاني کردند. وجود نازنين دخترک خردسال، با بيست و چهار ساعت قپاني با دهان بسته برايم مهم تر بود. با دهان بسته در درون خودم هنوز فرياد مي زدم. درد کتف ها و دست هايم در مقابل رنجي که دوست کوچک و ناديده ام متحمل شده بود، رنگ مي باخت.
چندی بعد با "نديم"هم بند شدم، دوازده سال بيشتر نداشت. هيچ گاه جرات نيافتم که در باره آن شب با هم سخن بگوييم. شايد مسائل امنيتي و لو نرفته، شايد تاوان سنگين اتهام به "برادر مسلمان و مکتبي" يا همان حيواني که نامش " بازجوی دادستان انقلب اسلامي" بود، و يا هزار شايد ديگر، مانعي برای گفتگوی ما بود. هر روز و هر ساعت امکاني برای اين کار پيدا مي شد ولي سکوت سايه سنگين خود را بر ما تحميل مي کرد......
اينک سال ها مي گذرد، و طنين پرسش های مزمني مرا رها نمي سازد : " تا چه هنگام اين هيولا ی سکوت با ما خواهد بود؟...... من و نديم چند بار تکرار شديم؟.... من و نديم و زنان ديگر چند بار در معرض خطر شکنجه و يا تجاوز قرار گرفتيم؟....... من و نديم و زنان ديگر چند بار در معرض خطر شکنجه و يا تجاوز قرار خواهيم داست؟... من و نديم و زنان ديگر چه نفرتي را درون خويش بارور کرديم؟........ من و نديم و زنان ديگر............


2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster