ايستاده ام
در آستانه زمستان
با تن پوشي سفيد
که مي پوشاند
رد پای سبز جواني
زبان چشم من به تبعيد رفته است
اما !
خوشا ! خيال
چه آزادانه پر مي کشد
و چه مصرانه نمي گذارد
منجمد شود
خنده های بلند شرقي ام
در آسمان بي طلوع مغرب
خوشا ! خيال
چه عاشقانه شيدا مي شود
چه مستانه پيراهن عقل را مي درد
و چه بي پروا
به ريش ترازوی نجابت مي خندد
پر طنين مي شود در فضا
فرياد خيال من
آهای !
دندان من
از داس کهنه ی زمان
تيز تر است.
از نژدی