صفحه نخست

 شبکه سراسری همکاری زنان ایرانی

به بهانه ی درگذشت ناگهاني سوسن خواننده محبوب و مردمي درغربت بررسي دو كتاب «برادرم جادوگر بود» و«من هم بودم» / مهستي شاهرخي


يكي از جنبه هاي مثبت ادبيات فارسي برون مرزي، گستردگي آن است كه در هر حال، با خود نگاه و ديدي تازه نسبت به جهان گذشته و اكنون را به همراه دارد. انگار كم كم و نم نم داريم ياد ميگيريم كه با همه ي كوچكي خويش بر سطح پهناور جهان بي پناهي خود را ببينيم؛ گاهي شناور، زماني غرق شده، روزي به گل نشسته بر خاكي تازه و لحظاتي نيز به نحو غريبي ساكن. از سوي ديگر خو گرفتن به اين سكون تازه بر روي خاكي ناآشنا، مأنوس شدن به چيزهاي نامأنوس، مانند خو گرفتن به اضطرابي ابدي در دل اين جهان وسيع است. صداي مضطرب اكبر سردوزامي نيز يكي از همين آواهاي پريشاني ست.
(قبل از هر چيز بايد نكته اي را مشخص كنم: من سياسي نيستم يعني هرگز 30 يا C نبوده ام. پاسپورت و امكانات اقامت و افتخارات پيوست اش را هم، با خودم، به همه جا حمل نميكنم. چرا كه معتقدم دانش لازمه اش را نياموخته ام. و خوشا به حال آنان كه همه اش را با هم دارند و به زور عربده و رگ هاي گردن، حقانيت خويش را در هر محفلي آشكار ميسازند. گذشت زمان و تجربيات حيرت انگيز سالهاي اخير، باعث شده است كه بسيار شفاف و زلال بشوم تا آن حد كه در اين لحظه هيچ خط و نقطه اي نداشته باشم. نه خطي مانند چوب رختي تا خود را مانند پالتويي بدان بياويزم و نه نقطه ي عطفي كه آن را مانند حلقه ي زنجيري بين خودم و ديگران ببينم. اگرچه لحظات نادري هست كه با برخي از افراد نقطه مشتركي مييابم، اوقاتي هم هست كه تصادفا با كساني در بعضي نقاط تلاقي پيدا ميكنم و البته زماني هم بوده است كه در خطوطي با همفكرانم مماس شده ام. البته به ندرت! غرض از گفتن اينها اين است كه بنابر اين اصلا و به هيچ وجه خيال وارد شدن به جنبه ي سياسي كار را ندارم و آن را به سياستمداران بزرگ واگذار ميكنم.)
ادبيات برون مرز قلمروي من است. اگر در اين لحظه اينها را مينويسم به خاطر احساس همبستگي ديرينه و عظيمي است كه سالهاست با ادبيات گوناگون دارم.
"آيا ميتوانم از لحظه هاي خصوصي خودم به يك چيز عمومي دست پيدا كنم؟"
ميپردازيم به داستان هاي اكبر سردوزامي:

1ــ سردوزامي، اكبر، برادرم جادوگر بود، سوئد، چاپ اول: آرش، 1992
برادرم جادوگر بود نثري بريده، شفاف و ساده دارد.
فصل اول كتاب: به معرفي شخصيتهاي مختلف داستان اختصاص دارد؛ همراه با خاطره ها و ترانه هاي محبوب مردم كوچه و بازار.
فصل دوم: در وصف برادري است كه جادوگر بود؛ و نيز وصف استحاله ي همان برادر و همچنين دگرديسي برادران ديگر.
فصل سوم: در وصف گربه ايست كه جهان نويسنده را احاطه ميكند. گربه اي كه جاي همه چيز و همه كس را ميگيرد و آن خالي عظيم را با حضور آرامش بخش خود پر ميسازد.
فصل چهارم: با شكلي منقطع و بريده و پريشان و گستاخ و خشمگين و همراه با ناسزا و دشنامهاي ركيك بسيار زياد، وهم دردناك نويسنده در غربت را نشان ميدهد و پريشاني جنون آميزي كه حاصل ويران شدن همه ي آدمهاي دور و بر و مجموعه ي معيارهاي اوست.
برادرم جادوگر بود نثري زلال و ساده دارد، با كلامي برخاسته از تار و پود جان. برادرم جادوگر بود به شكل دردناك روان است چرا كه از روان انسان برخاسته است. انساني كه خود او نيز در دل زندگي سخت و جانكاهي شكل يافته است. انساني كه غمگين ميشود، شاد ميشود، تلاش ميكند و ميبيند كه نميتواند پس خشمگين ميشود و فحاشي ميكند و بغضش ميگيرد؛ چرا كه زنده است و انسان زنده، نميتواند بي تفاوت باقي بماند. انساني كه سعي ميكند تا "انسان" را در هر حال و هر شكلي رعايت كند، حال بگذريم از اين كه بالاخره نفهميديم كه اين "انسان"، "شاهكار خدا بود يا نبود."

"آيا ميتوانم از لحظه هاي خصوصي خودم به يك چيز عمومي دست پيدا كنم؟"
2ــ سردوزامي، اكبر، من هم بودم، سوئد، آرش، 1993، 55 ص
من هم بودم به نامه اي بلند ‌ميماند. نامه اي از يكي از فرزندان دورافتاده از خاك ايران. نامه اي سرگشاده از اكبر سردوزامي خطاب به احمد ميرعلايي. نامه، نامه است آقا. در سرتاسر كتاب گويي نامه اي خصوصي را ميخوانيم. نامه ي بلند و شتابزده ي نگارنده به شكل تايپ شده بر روي ديسكت كامپيوتري ارائه ميشود كه به ظاهر بعضي از بخشهاي آن گسترش نيافته، ندوخته، يا احيانا فقط كوك خورده است و نويسنده شتابزده به سراغ بخش بعدي رفته است. نثر بريده ي اين نامه گاهي بسيار روان و صيقلي ميشود و در لحظاتي شعرگونه است. نويسنده از طريق تصاويري پراكنده، از گذشته اي دور، از گذشته اي مشترك، تا حالا و الان، در دانمارك، در طول خطي بيست سال، پس و پيش ميرود، تا به سال 1993 در كپنهاگ و دانمارك ميرسد، و اينكه چرا و چطور شد كه بدانجا رسيد كه الان است.
داستان با يادآوري خاطره اي تلخ و دور از يك شب زنده داري مردانه در گذشته آغاز ميشود و سپس از امروز و دانمارك و تولد كودك مهاجري كه در راهست و از "شادي خاك" سخن ميگويد، و نيز از "خلوص شرف خاك". چرا كه نگارنده، بچه ي خاك و "اطاعت خاك" است؛ و بچه نيز مانند خاك است. حالا هر كجا كه ميخواهد به دنيا بيايد. اگرچه نبايد يادمان برود كه كودك مثل "خاك همه چيز را در خود ‌ميگيرد" و با خود حمل ميكند. همان خاكي "كه به تاراج رفته است" درين نامه ي بلند سرگشاده، نگارنده از "لطف بي دريغ خاك" مينويسد كه "خود خود زيبايي ست" و "خلوص خالص خاك" را گواهي ميدهد. نگارنده از "لجاجت سخت خاك" سخن ميگويد. او برايمان از "اسطوره ي وحشت خاك" و "خاك ناپاك آن سرزمين بيمارپرور" حرف ميزند. او در نامه بلند خويش، با نفس گرم خاك از "تشنگي پايان ناپذير خاك" با ما سخن ميگويد.

"آيا ميتوانم از لحظه هاي خصوصي خودم به يك چيز عمومي دست پيدا كنم؟"
در هر دو اثر، نويسنده يا نگارنده تا تاريك ترين زواياي ذهن خويش پيش ميرود و از اينرو خود را براي خواننده عريان ميسازد. نوعي از عرياني كه شرافت و اصالت خاك است. نوعي از عرياني از آنگونه كه حتي در برابر آئينه نيز گاهي از آن شرم داريم. نوعي از عرياني كه دردناك و رنجبار است؛ به نشان دادن زخمي كهنه يا جراحتي ديرينه و مومن به ياري آشنا ميماند. نوعي از عرياني كه به قيمت دوباره تنها شدن و يا دوباره خود را تنها يافتن تمام ميشود. مثل معشوقي كه ميگريزد و يا گربه اي كه ميماند. ديگر در پايان برادرم جادوگر بود، برادري در كار نيست، در انتها فقط گربه اي ميبينيم كه جادوگر است. گويا در ديار غربت، گربه ها جاي برادران را ميگيرند و همه ي هستي انسان مهاجر در گربه اي خلاصه ميشود.
تنها بازمانده ام در تبعيد.
تنها فرد‌ خانواده ام،
يك گربه.
هر دو اثر فرم اتوبيوگرافيك دارند، برادرم جادوگر بود به شكل يادداشتهاي گلايه آميزي ارائه ميشود و من هم بودم كه گفتم اصلا نامه اي بلند است. مگر نه اينكه هنرمند هميشه به تصويري از خود ميپردازد؟ نوعي اتوپرتره و تصويري از خود، به نقشي از خود پرداختن. و بعضي از خطوط را پر رنگ كردن، و برخي از خطوط را محو نمودن، و سايه روشن هايي از زمانه و روزگار. متني كه حاكي از نوعي از ادبيات جديد‌ و امروزي است؛ بدان معنا كه نه تنها به طرح و نقشي از نويسنده ي نامه يا نگارنده اثر ميپردازد، بلكه فرو ميرود در بيغوله هاي ذهن، متني كه شاهد جستجو و كندوكاو انسان براي بهتر شناختن خويش و ديگران است. خود را بهتر ديدن و آئينه ي ديگران شدن. چيزي شفاف و زلال. چيزي مرئي و نامرئي در يك آن، چيزي همچون يك آئينه.
نويسنده يا نگارنده در من هم بودم، درين نامه ي بلند خوشي، برايمان از ميل عظيم خويش براي "شدن" حرف ميزند. و همين خاطره اي را در ذهنم زنده ميكند:

تازه دانشگاه را بسته بودند ولي ما همچنان پرشور بوديم و راجع به دانشگاه حرف ميزديم. من بودم و "ا.س." و دوست مشتركي كه الان ترديد دارم و دقيقا نميدانم كدامين بود، پس، از او با نام "ب" ياد ميكنم.
"بيا كه دل خريدار نداره
مريضه و پرستار نداره"
روزي سه نفري راجع به بعضي از بر و بچه هاي سال بالايي دانشكده حرف ميزديم كه بسياري از آنان به جايي نرسيدند و چيزي نشدند.
من گفتم: "اونا هيچ گهي نشدند!"
"ب" گفت: "چرا! بعضي هاشون شدند‌. . . اونم يه گه درست و حسابي!"
ا.س. گفت: "من نميخوام گه بشم!"‌مكث كرد و با خود زير لبي تاكيد كرد: ". . . هيچ گهي!"
نميدوني آخه
مردم
كه چقدر زخم زبونن ميزنن
تو كه نيستي كه ببيني
كه چه آتيشي به جونم ميزنن.

(ميتوانستم نوارم را عوض كنم و آهنگ جديدتري به عنوان موزيك متن براي اين خاطره بگذارم. مثلا از سيما بينا يا پريسا و يا . . .؟ ولي نه، سوسن و آغاسي و يا آفت براي ايجاد فضاي كارهاي مردمي و خلقي نزديكتر و مناسب تر هستند) البته قصدم از همه ي اينها ميان بر زدن نبود، غرض يادآوري خاطرات است. ميبينيد كه جريان سيال ذهن، وقتي كه به راه ميفتد، ديگر به زحمت ميشود جلويش را گرفت. (البته بين خودمان بماند اين تمرين سبك، چندين دشنام چندش آور را كم دارد كه ميتوان به آن افزود ولي زبان زنانه ام به هيچ وجه خيال پذيرفتن فضاي رايج لمپني و زبان مردانه ي كنوني در ادبيات ايران را ندارد و تاكنون همين زبان متمدن و مهربان مرا از استفاده ي بي مورد از اين نوع كلمات منع كرده است) بگذريم، ذهن است آقا و خاطره. خاطره پاك است. به گمانم ميشود اين خاطرات را طور ديگري هم نوشت و شيوه هاي ديگري را تجربه كرد و آزمود تا در جا نزنيم. به هر حال من اين خاطرات را روي خاك يا تنه ي درخت و يا روي صفحه كاغذ و حتي به صورت نوار و عكس و ديسكت كامپيوتري ثبت ميكنم و تبديل به يادگاري ميكنم و مينوسيم تا بماند. چرا كه ميدانم،
ما در اوج بي پناهي و وحشت هايمان كودك ميشويم آقا.
از شب ميترسيم،
از مرگ ميترسيم،
از برگ درخت ميترسيم؛
از سايه ي خودمان هم ممكن است بترسيم.
ما كودكان سالهاي وحشت هستيم آقا.
بچه بچه است آقا.
من مثل انسانهاي ابتدايي شكل ميكشم، نقاشي ام به كودكان خردسال ميماند، و گاهي هم مينويسم. همه اش براي چيرگي بر آن وحشت عظيم انسان از "نبودن" و "نيستي" است حضرت آقا.
انسان مينويسد تا "باشد"،
انسان مينويسد تا بگويد "من هم بودم"؛
نويسنده مينويسد تا بگويد "من ميمانم".

"شدن توانايي ميخواهد آقا!"‌ولي "من ناتوان ترين مردان پهنه ي خاكم". نويسنده يا نگارنده از ناتوانايي ها و ضعف هاي خود حرف ميزند. درد دل است ديگر آقا. مثل عريان شدن، عريان عريان شدن در برابر ياري آشنا، عزيز و صميمي است. نويسنده حتا، از آنچه "انگشت ششم" خود مينامد؛ از ماديت جسم و ناتواني ملموس و قابل درك انسان براي معشوق خويش (و يا انساني ديگر) حرف ميزند. او براي ما هم مينويسد، كه اگرچه اين ناتواني سخت ملموس و انساني ست؛ ولي از سوي ديگر ما شاهد تلاشهاي قلم (يا انگشت ششم نويسنده؟) در طرح مسئله و بي تابي مضطربانه او از راهي دور هستيم.
3ــ‌ بريده بريده و نامربوط مينويسم، دارم سعي ميكنم تا خاطر آشفته اي را پس از خواندن اين دو كتاب جمع كنم و به چيزي بپردازم كه خودم هم الان دقيقا نميدانم چيست، يك مشت افكار پريشان كه هجوم ميآورند تا تصويري كلي بسازند و يا تصويري را دوباره زنده كنند. برميگرديم به داستانهاي اكبر سردوزامي:
1ــ هــ. گ معلم ادبيات فارسي بوده است. ا. س. خياط بوده است.
2ــ ا. س نياز خود را به جهان تئاتر و ادبيات احساس ميكند و در كلاسهاي شبانه درس ميخواند تا به دانشگاه راه پيدا ميكند. پس: هــ. گ به عنوان استاد ادبيات، در شكل گيري ادبي ا.س. نقش مهمي داشته است.
3ــ‌ هـ. گ براي ا.س به تنهايي، نثر معاصر بوده است.
4ــ هـ. گ براي ا.س به تنهايي، نثر كهن نيز بوده است.
5ــ‌ هـ. گ براي ا. س به تنهايي، ص. هـ بوده است.
6ــ‌ هـ.گ براي ا.س به تنهايي، ب. ص بوده است.
7ــ هـ. گ براي ا. س به تنهايي Y,X و حتا Z هم بوده است.
8ــ هـ. گ براي ا. س همه كس بوده است و حكم خانواده او را داشته است.
9ــ هـ. گ براي ا. س به تنهايي، همه چيز بوده است.
روزي هـ. گ كليد گمشده خانه اش را در جيب هاي ا.س جستجو كرده است.
هـ. گ هر وقت خواسته است ا.س را تحقير كند، خطاب به او گفته است: "جون به جونت كنند خياطي!"
هـ. گ (مثل برادري كه جادوگر بود، و آنقدر گفته بود: "تو خياط نيستي" تا اينكه او هنرپيشه شده) رفتار كرده است.
هـ.گ پيش از آنكه بداند قضيه نوارها چيست ا.س را به كاسب بودن، متهم كرده است.
پس از سالها، ناگهان ا.س به ياد ميآورد كه هـ. گ و يا م. د كه اعتبار نثر معاصر فارسي هستند، ضعفهاي بزرگ و غريبي داشته اند و دارند. اين است كه معيارها عوض ميشوند و بدتر از همه اين كه در ته آبكش هاي جهاني و بين المللي نامي از آنها نيست. (خب حالا خودمانيم اين چه اهميتي دارد كه هـ. گ كليد گمشده اش را در جيبهاي ا.س يافته باشد و يا خواه، آن را براي هميشه از دست داده باشد؟ به گمانم ميشد ا. س با ه. گ يا هر كس ديگري كه با او خرده حسابي دارد، در عالم واقع يك بار براي هميشه تصفيه حساب بكند. فحاشي بكند و حتا احيانا كشيده يا لگدي هم نثارش بكند و سپس بدون اينكه از اين مدعيان نزاع و نوبل براي خود‌ امامزاده اي بسازد همانهايي را ميگويم كه مدام در مطبوعات خشتك يكديگر را جر ميدهند و روي سايتهاي اينترنتي براي جهانيان همه ي خرده حسابهاي خود با ديگري را روي دايره ميريزند، دور از همه ي اين جنجال ها و دعواها، نويسنده با خيال راحت بنشيند و با الهام از هـ. گ و يا هر كس ديگري داستانهايش را بنويسد‌. . . ) مهم فكر داستان و درك نويسنده از آدمها و پيشامدهايي است كه در زندگي به او چهره نشان داده اند.
"آيا ميتوانم از لحظه هاي خصوصي خودم به يك چيز عمومي دست پيدا كنم؟"
نگارنده از دانمارك به خاك زادگاه و دردهاي كهن و ميراثي خويش مينگرد. او قبل از هر چيز، جستجوگر درك مسائلي است كه در هزار توهاي ذهن شرقي در بند مانده اند؛ مسائلي كه هرگز جرأت مطرح كردن آنها را نيافته ايم؛ مسايلي كه هميشه آنها را لعن و انكار كرده ايم؛ مسائلي كه از گفتن و نوشتن و حتي از خواندنش شرم كرده ايم، ولي تك تك مان كم و بيش دچار آن بوده ايم. جستجو و تلاشي كوشا براي نفي سانسورهاي قومي و عقيدتي و مذهبي و گفتاري يا كلامي ولي بيش از هر چيز فرهنگي. نگارنده برايمان از "تابو"ها حرف ميزند. همان ممنوعيتهايي كه سالهاست چهار ستون تن و روان ما را بسته اند و از اينروست كه اكنون به اين روز سياه افتاده ايم.
"آيا ميتوانم از لحظه هاي خصوصي خودم به يك چيز عمومي دست پيدا كنم؟"
نگارنده اظهار ميكند كه "كلمه پاك است"‌و "واژه فقط واژه است آقا! ولي هيچوقت نبايد اين نكته را از ياد ببريم كه ترك عادت نيز موجب مرض است.
راستش فحاشي بي مورد كار بيمزه ايست آقا.
با كلمات بايد محتاط بود آقا.
هر كلمه ارزش و جايي دارد‌ آقا!
و همانطور كه خودتان فرموده ايد: "فقط با يك كلمه ميتوان انساني را كشت"
يادتان هست آقا؟‌
غرض از داستان نويسي، بازآفريني مغز حادثه و روح واقعه در قالبي هنريست.
ما هيچ ‌وقت نبايد يادمان برود كه:
قلم، مقدس است آقا.
فراموش نكنيم كه قلم، فقط وسيله اي براي پوست ديگران را كندن و فحاشي نيست آقا.
چرا كه قلم، اسلحه ايست برنده و كشنده آقا.
قلم را، نبايد دم دست كودكان گذاشت آقا.

اكبر سردوزامي تاكنون كارهايش را به صورت كتاب و بعد به صورت كاست و بعد به صورت سي دي و بعد به صورت سايت اينترنتي و رمان اينترنتي ارائه داده است. اگر بخواهيم در ميان ادبيات مهاجرت جايگاهي براي توليدات اكبر سردوزامي در نظر بگيريم، بايست از اول شروع كنيم و د‌رابتدا تعريفي از "ادبيات" بدهيم و پس از آن تعريفي جامع از "مهاجرت" و سرانجام تعريفي از "ادبيات مهاجرت". گمان ميكنم با گذشت زمان، هر چه از جنجال ها و مشاجرات قلمي و تصفيه حسابهاي قومي و تروريسم قلمي دور بشويم و هر قدر با نگاه آرام تري به مسايل و توليدات كتبي ايرانيان بنگريم تعريف دقيق تري نيز براي "ادبيات مهاجرت" خواهيم يافت. به هر حال، به طور خلاصه، ميتوانيم بگوييم كه اكبر سردوزامي در داستانهايش نگاهي واپسگرا دارد. او مدام گذشته را مورد سئوال قرار ميدهد و ديگران را مسئول ميداند و مورد اتهام قرار ميدهد و با فحاشي و پرخاشگري بسيار به شهيدنمايي ميپردازد تا مظلوميت خود را در تبعيد نشان دهد. تصويري از نگاهي بسته كه هرگز به عمق نميرسد تا گذشته را از هم بشكافد و به سستي هاي خويش نيز اعتراف كند. در توليدات اكبر سردوزامي گذشته مانند‌ زمزمه ي ترانه اي از سوسن (كه يادش به خير در تنگدستي و بيماري در غربت قلبش از طپيدن ايستاد). و همراه با يادآوري خاطرات در ذهن راوي به حيات خود ادامه ميدهد و زمان كنوني مانند‌ گربه اي گاهي از كنارمان ميخزد و يا مانند كبوتري بر كنار پنجره مان مينشيند. جامعه ي غربي نيز در آثار او حضوري ناپيدا و بسيار سطحي دارد و تلاش براي درك جامعه و فرهنگ و زبان غربي در حد يافتن مشابه همان كلمات به زبان دانماركي است. استنباط نويسنده نيز از دانش و تاريخ و فرهنگ كشور ميزبان پر از اشتباهات فاحش تاريخي و پيش داوريهاي سطحي و غيرضروري و سرشار از بدبيني هاي بي‌ دليل است. او با همان ذهنيت پيشين، حتا وقتي كه ديگر برادري در كار نيست و فقط گربه اي در زندگيش حضور دارد، با همان گربه دنياي ذهني خود را پر ميكند و گربه برايش جايي خداي گونه مييابد و گربه همه ي كس و كار و زندگيش ميشود. انديشه ي شالوده شكني و بنياد براندازي در اين داستانها نيز در حد‌ ويران شدن "برادر" در ذهن راوي است ولي او در ويران كردن و يا مورد ترديد قرار دادن ارزشها تلاش زيادي از خود‌ نشان نميدهد و در ذهنيت راوي جز بدبيني عظيم، ديگرگوني فكري عميقي صورت نميگيرد. دگرگوني به معناي اين كه فرض كنيم ديگر زماني كه هيچ برادر و يا مراد و رهبري در كار نيست. آن زمان چه بايست كرد؟ چه بايست كرد كه ديگر هيچ برادر و يا هيچ جانوري برايمان جادوگري نكند و تاج سرمان نشود؟ و چگونه ميشود كه ديگر هيچ برادر يا جانوري نتواند ما را رهبري كند؟ چطور ميشود جلوي اين برادران و يا جانوران جادوگر ايستادگي كرد تا ديگر نتوانند مدام تحقير و سركوبمان كنند و مدام از ما سواري بگيرند؟ چگونه ميشود اين جانوران را جزو برگزيدگان خداوند ندانست؟
در توليدات اكبر سردوزامي هميشه نگاه شخصي است و در ذهنيت راوي مسايل هرگز به شكل گسترده و از زواياي گوناگون مورد بررسي و سئوال قرار نميگيرد. توليدات اكبر سردوزامي عكس العملي پرخاشگرانه و از راه دور در برابر سانسورها و فشارهاي ناشي از آن در داخل ايران است كه شايد‌ بتوان اين كارها را نمونه ي نماديني از وضعيت روشنفكري و مردانه و لمپني ايرانيان معاصر دانست.
در دهه چهل بود كه نويسندگان و شاعران روشنفكر و چپ گراي ايراني به جستجوي خلق به ميخانه ها رفتند و در همين ايام بود كه سوسن در آثار اين دسته از شاعران و نويسندگان راه پيدا كرد. هنوز شعر "اين سوسن است كه ميخواند" از منصور اوجي را در ته خاطراتمان داريم. رفتن به عرق فروشي ها و شب زنده داريهاي مردانه به مرور به يك نوع (ژانر) از ادبيات روشنفكري ايران تبديل شد و اين "نوع" و اين گونه فضاسازي در ادبيات چپگراي ايران تبديل به سنتي پايدار شد. يادمان نرود كه در اين نوع از فضاسازي و اين نوع از ادبيات و اين نوع تفكر حضور زنان بسيار محدود و حاشيه اي است و در واقع (بجز خواهر و مادرمان) بقيه ي زنان يا فاحشه اند و يا در پايان تبديل به فاحشه خواهند شد. چيزي كه نشان دهنده فضاي زن ستيز و عميقا سنتي ايراني (حتي نزد چپ گرايان) است. در اين نوع از ادبيات، اگر با ذره بين هم بگرديم باز هم به خوبي مشاهده ميكنيم كه زنان نقش مهمي در اين داستانها ندارند، يا "زن" مادر است و يا "زن" منبع الهام و يا ماده اي در همين حول و حوش. "زن" برايش ابعادي گسترده و موجوديتي انساني ندارد بلكه جنسي است دست دوم و براي پرستاري و آرامش دادن و نگهداري و خدمت كردن به مرد. اين داستانها را كه ميخواندم با خود ميگفتم تنها صداي زنانه در اين نوع ادبيات همان صداي سوسن است كه ميخواند و به عنوان موزيك متن از ضبط صوت خارج ميشود.
و اما از اين جريان سيال ذهن، يادم ميآيد ر.اعتمادي در مجله جوانان، هر هفته داستاني داشت كه بايست آن را با همراهي ترانه اي خواند. يعني شما صفحه ي "به من نگو دوستت دارم كه باورم نميشه" را ميگذاشتيد و بعد در كنار گوش دادن به ترانه ي داريوش، داستان عاشقانه اي با پاياني غم انگيز و سوزناك را ميخوانديد. البته فرق ر. اعتمادي با اكبر سردوزامي در اين است كه كار ر. اعتمادي تنوع داشت و هر هفته ترانه ي روزي از خواننده اي ديگر را بايست به عنوان موزيك متن داستان ميگذاشتيم و خلاصه صفحه مان گير نميكرد. مرا ببخشيد اين بار موزيك متن حواسم را پرت كرد و از مطلب اصلي دورافتادم. داشتم ميگفتم كارهاي اكبر سردوزامي نشاندهنده ي فضاي مردانه ي ادبيات ايران است كه از همجنس گرايي خفته و لمپنيزم و زن ستيزي اشباع شده است. اين داستانها نقطه ي عطف دنياي نويسنده و "بچه ي خلق" است. تلاقي كارگر ــ‌ لمپن و تلاقي نويسنده ــ لمپن! ارتباط تنگاتنگ نويسنده ي رهبر و پيشواي راعي با ديگري كه مريد و شيفته ي او شده است به شكلي عاشقانه توصيف ميشود، توصيفي كه در هاله ي مبهمي از شيفتگي ها و كشش هاي همجنس گرايانه خفته و سركوب شده و پوشانده شده است. شايد صداقت و صميميت اكبر سردوزامي را بتوان به شكلي ناخودآگاه، در نشان دادن زندگي خصوصي مردان در فضاي پدر ــ مردسالار و زن ستيز و روشنفكرانه ي ايران دانست كه در اوج روابط خود همه چيز يكديگر را تاييد ميكنند و به عشق و رفاقتي والا و مردانه ميرسند. زنان هم كه گفتم همچون در زندگي، هيچ نقش مهمي ندارند مگر نقش كنيزي در حرم و يا ابزاري براي ارضاء جنسي.
كارهاي سردوزامي با دشنام نامه ها و افشاگريهاي سياسي دوران پس از انقلاب نكته ي مشتركي دارد و آن شهيد نمايي راوي و فحاشي و باران افتراها به برادري است كه حالا خطش و يا راهش جدا شده است. سردوزامي از شكل اين افتراها و روايات و دشنام نامه ها بسيار بهره برده است و به نوعي آنها را بازسازي ميكند و به شكلي نمادين بازتاب فريب خوردگي سياسي اعضا توسط رهبران ميشود ولي هرگز خود را مورد سئوال قرار نميدهد كه چرا يك انسان بايست تا به اين حد مريد‌ و بنده ي رهبرش باشد؟
يكي از ويژگيهاي توليدات اكبر سردوزامي براي شكستن سانسور، داشتن زباني پرخاشگر و استفاده از فحشهاي گوناگون و طنين كلمات ركيك و به كار بردن نام اعضاي تناسلي و اعمال جنسي است. نبايد فراموش كرد كه استفاده از كلمات جنسي و توصيفات جنسي در ادبيات كهن ايران سابقه داشته است و در ميان پيشينيان، سعدي و مولوي و مهستي گنجوي و عبيد زاكاني و همچنين نويسندگان معاصري مانند صادق هدايت و يا صادق چوبك، هر كدام براي بيان كلام خود اعضاء جنسي را نام برده اند و يا بنابه مقتضيات داستان از توصيفات جنسي كوتاهي نكرده اند و هيچ دچار خودسانسوري هم نشده اند پس استفاده از اينگونه كلمات نزد نويسندگان قديم و جديد ايراني تازگي ندارد. اگر اين نوآوري در فحاشي و گفتن و نوشتن كلمات ركيك از راه دور خلاصه ميشود اين امر را نميتوان حركتي دلاورانه و بي باكانه دانست. هرگز نبايست فراموش كنيم كه ادبيات و روزنامه نگاري، پيش از هر چيز، يك امر فرهنگي است و ما در جايي در انتهاي ذهن و هنگام نوشتن بايست ياد بگيريم كه به خود و همچنين به خواننده ي خود، و يا ديگري احترام بگذاريم و همه ي هذيانات ذهن آشفته ي خويش را به نام ادبيات روانه ي سايت هاي اينترنتي نكنيم.
با خواندن توليدات اكبر سردوزامي متوجه ميشويم كه فضاي ادبي ــ عقيدتي ــ روشنفكري ايرانيان بر پايه هاي روابط قوم و خويشي و مريد و مرادي و پدر ــ مردسالاري ميگذرد. و اين در هميشه بر روي همين پاشنه اش ميچرخد. با خواندن اين توليدات پرخاشگرانه كه به شكلي شتابزده بر روي صفحات اينترنتي ظاهر ميشوند به سادگي و به شكلي نمادين ميتوانيم بفهميم كه ما ايرانيان تا چه حد از روز برابري هاي حقوقي و عقيدتي و يا گفتاري "كلامي در برابر كلامي ديگر" براي ساختن پايه هاي دموكراسي دور هستيم.
ويژگي توليدات سرودزآمي بيش از هر چيز در نمايان نمودن فضاي ادبي ــ‌ لمپني دوران خويش است كه چنان در لايه اي از همجنس گرايي هاي خفته در جمعهاي مردانه فرو رفته است و آنقدر با فضاي پدرسالار زن ستيز درهم آميخته است كه ديگر نميشود آنها را از هم سوا كرد. به مصداق ضرب المثلي كه "مشت نمونه ي خروار است." اكبر سردوزامي مشتي از خروار را تصوير ميكند. مشت برادر كوچك ترسويي كه هرگز تبديل به مشتي گره كرده و محكم بر دهان برادر بزرگتر نخواهد شد. مشتي از جنس مشتي پولادين بر دهان دشمن نابكار نيست تا آن هيولاي مكار و مهيب را با اين رجزگويي ها از پاي درآورد. بر انداختن هيچ نظامي در كار نيست، بيشتر به دعوايي خانوادگي ميماند كه عليرغم همه ي فحاشي ها، دست آخر، برادران بر سر يك سفره خواهند نشست و همگي با رفاقتي مردانه همديگر را در آغوش خواهند‌ گرفت و به صلح و آشتي خواهند‌ رسيد. با اين نوع انديشه بهتر است كه ما زنان هم به جاي آن كه در مطبخ بمانيم و شام آشتي كنان براي اين سروران آماده كنيم پي كار خود باشيم و از اين برادران كوچك و بزرگ براي خود سروران بزرگ و امامزاده هاي بالاي تپه اي نسازيم. ما زنان بايست ياد بگيريم كه بدون اينكه دنبال اين خداوندان بزرگ و يا كوچك راه بيفتيم، بر روي پاهاي خود بايستيم و راه خودمان را برويم و زبان خودمان را پيدا كنيم و داستانهاي خودمان را بنويسيم و ادبيات خودمان را داشته باشيم و بدون اينكه بگذاريم اين آقايان سخنگويمان باشند خودمان شخصا حرفمان را بزنيم و تلاش كنيم كه در تصميم گيريهاي جمعي قال گذاشته نشويم تا بتوانيم در زندگي مان شركتي فعال داشته باشيم. متاسفانه تا آن روز راه بسيار درازي در پيش داريم ولي براي رسيدن به آن دموكراسي دست نيافتني كه حرفش را ميزنيم، برادران، دوستان، رفيقان بر شماست كه نه جلوتر از ما، بلكه همراه ما بياييد و از اين كه انسان را رعايت ميكنيد نترسيد و از اينكه براي برابري انسانها تلاش ميكنيد ‌از نگاه مردان ديگر شرم نداشته باشيد و در برابر جامعه سرافكنده نمانيد.
"آيا ميتوانم از لحظه هاي خصوصي خودم به يك چيز عمومي دست پيدا كنم؟"
اميد‌كه در اين مسير دور و درازي كه در پيش است، ما زنان نيز احساساتي و رئوف نشويم تا با سخاوتي عظيم از همه ي حقوق انساني و فردي خويش بگذريم و با عواطفي مادرانه، باز هم براي پسران خود ايثار كنيم و اميد كه "كلام مقدس" هرگز از خاطرمان نگريزد آقا.

به تاريخ پنج صبح يك روز سرد و باراني در خانه اي كنار جاده ي كمربندي پاريس و همراه با سردرد و تهوعي پس از خواندن مشاجرات و فحاشي هاي نويسندگان ايراني بر روي صفحات اينترنتي.

مهستي شاهرخي



2004© All rights reserved for SHABAKEH.ORG Webmaster